تاریخ طبرستان/یزید بن مهلب
ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان در مورد کشتار مردم گرگان بدست یزید بن مهلب و سپاهش مینویسد:
…دیری برنیامد که عبدالملکِ مروان بروز جزا رسید و حجّاج را نیز حجّتی نماند و ولیدبن عبدالملک بخلافت نشست و قتیبه خراسان و ماورای جیحون داشت و با اصفهبد یگانگی و دوستی نمود، و یزید بن مهلّب خدمت سلیمان بن عبدالملک کردی، هر وقت که قتیبه فتحی از ترکستان نبشتی او بطعنه جواب فرمود ی نبشت که بشایر فتوح تو همه از آنجاست که امیرالمؤمنین را صّحت آن معلوم نمیشود، چرا طبرستان که روضه ایست در میان بلاد اسلام فتح نمیکنی، و قتیبه دانست یزید بن مهلّب دشمن اوست و اصفهبد دوست، البته اختیار آزردن اصفهبد و تعرض ولایت او نکرد تا ولید بمنزل گذشتگان رسید و سلیمان خلافت یافت، امارت خراسان بیزید سپرد و قتیبه را بفرمود کشت، و چون بماوراالّنهر رفت بجهاد و غزو کفار مشغول شد و بحضرت فتح نامه میفرستاد، سلیمان بجواب گفت چرا آنچه بر قتیبه عیب میکرد او پیش نمیگیرد، این سخن او را باز نمودند، لشکر عرب و خراسان و ماوراالنّهر برداشت و بگرگان آمد پیش اصفهبد خبر رسید، جمله اهل ولایت و حرم و اموال و چهارپای با کوهستان فرستاد و بهامون و صحرا هیچ چیز نگذاشت تا یزید بتمیشه رسید و بقهر بستد، و ضریس نام قائدی بود از آنِ او با اسیران و خزانه و حواشی و مردی چند با گرگان فرستاد و او درون آمد، و اصفهبد فرّخان با پشتههای کوه ایستاده، چندانکه او بهامون میرفت اصفهبد مقابل او بسر پشتهها میشد تا یزیدِ مهلّب بشهر ساری رسید و بسرای اصفهبد فروآمده، مردم ولایت بترسیدند و هر کس بطلب فرزندان شدن را از اصفهبد اجازت میخواستند، او نیز اندیشه کرد که بگریزد و بدیلمان شود و مدد خواهد، پسر اصفهبد پیش پدر آمد و گفت معاذﷲ از آنکه این اندیشه بفعل رسانی، تو این ساعت با پادشاهی و هیبت و حشمت اگر بگریزی منهزم و مطلوب و شکسته باشی و شکوه تو در دلها نماند و نیز شاید بود دیالم از دناأت همت و بی خردی بطمع مال ترا بگیرند و بخصم سپارند و با این همه جماعتی که بمردی و سپاه و ولایت کمتر از تو بودند از یزید نگریختند و مقاومت نمودند، آن اولیتر که ثبات نمایی و معتمدان فرستی تا از گیلان و دیلمان مدد آورند، اصفهبد را این رای صواب تر آمد. ببسیار مواعید قاصدان بگیل و دیلم فرستاد و ده هزار مرد پیش او آمدند و یزید بن مهّلب را معلوم شد، خداش بن المغیرة بن المهّلب را با ابی الجهم الکلبی و بیست هزار سوار بمصاف اصفهبد فرستاد، چون بنزدیک لشکرگاه او رسیدند سلمان الدّیلمی پیش بازآمد و بمقدّمه لشکر اسلام محمّد بن ابی سرة الجعفی بود، بر سلمان زدند و آن جمع را شکسته و او را کشته و همچنین بدنبال هزیمتیان فرو داشته میرفتند تا اصفهبد با اصحاب خویش با قلل کوهها شدند و بسنگ و تیر لشکر اسلام را هزیمت کردند و براهی دیگر آمده و سرباز گرفته و پانزده هزار مرد را شهید گردانیده و چند نفر از خویشان یزید هلاک شده بودند، و همچنین بلشکرگاه یزید رسیده و خیمهها سوخته و غارت کرده، و چون ازین فارغ شدند در حال اصفهبد مُسرعی بگرگان دوانید پیش نهابده صولّیه که ما اصحاب یزید مهلّب را کشتیم و لشکر او شکسته باید که ضریس را با آن جماعت که بگرگان اند هلاک فرماید، و مال و چهارپای ایشان ترا بخشیدیم، نهابده چنانکه فرمان اصفهبد بود بشبیخون بسر آن جماعت آمدند و تا آخر ایشان جمله را کشته و از آن جماعت پنجاه مرد بنو أعمام یزید بودند، و اصفهبد بفرمود تا از سار ی بتمیشه دار انجن کنند چنانکه سوار نتوان گذشت، و شارع نیست گردانند، و بر یزید چیرگی یافت و دلیر شد، این جمله حالها چون یزید بدانست اندیشه کرد و خائف گشت و تدبیر خلاص و طریق حیلت جز آن ندید که حیّان الّنبطی گفتند مردی مولی مصقلﺔ بن هبیرة، و اصل او از دیلم و بحکم آنکه أبکم بود نبطی گفتند، او را بخواند و گفت یا ابا یعمر من با تو بخراسان بد کردم و مال تو بازگرفتم و عزم کشتن فرمودم، این ساعت بتو حاجتی دارم زنهار تا آن در خاطر نیاری و غدر و خداع که اسلام آنرا قید فرمود پیش نگیری، گفت ایّها الأمیر چون تو چندین لطف و تشریف روا داشتی مرا اثر کراهیت نماند و حاشﷲ که حرمت اسلام و جانب مسلمانی فروگذارم و مجوس را برگزینم، یزید گفت خبر گرگانِ چنین رسید و اینجا راه ما فرو گرفتند و دو سال گذشت تا بدین غزو و جهاد مشغولیم، یکِ بدست زمین ما را مسّلم نمیشود و مردم ما ستوه آمدند، کسی مسلمانی قبول نمیکند، طریقی اندیش و چاره ساز که بسلامت ازین ولایت بیرون شویم و مکافات اهل گرگان بدیشان رسانیم و بنوبت دیگر تدارک این کار خود فرماییم، حیّان الّنبطی گفت این گبر حال را خیره شده است اگر سخن من نشنود و گوید دو سال است تا ولایت من خراب میکنند و مال و چارپای تاراج داده چه جواب گوییم. یزید گفت تا سیصد هزار درهم قبول کند بدهیم ما را راه دهد، حیّان پیش اصفهبد آمد و گفت مرا یزید بن مهلّب فرستاده، اگر او را خدمتی قبول کنی از ولایت تو بیرون بروم و اگر نه بدان منگر که تو صورت بستی او را خللی رسید چه او بشام و عراق و خراسان و ترکستان فرستاد تا مدد آیند و میدانی هر آینه برسند کار بر تو مشکل شود و هرگز این روز درنیابی، نه تو مانی و نه ولایت، اصفهبد از دمدمه او حسابها برگرفت و نیز سرگردانی بسیاری دیده بودند و چاره جوی گشته، سیصد هزار دینار یزید را پذیرفت و پنجهزار درهم حیّان را و عهد رفت بر آنکه راه دهند، اصفهبد اداء مال بکرد و او را راه داد، بتمیشه شد بلب خندق فرو نشست تا جمله اسیران ولایت بازستد، و یزید مهلّب بگرگان رفت، سوگند خورده بود آسیا بخون آن جماعت بگرداند. مرزبانان و رؤساء و اتباع ایشان را میگرفت و جمع داشت تا جمله را همه گردن میفرمود زد، هیچ خون سایل نمیشد، نهبد صول گفت اگر من ترا کفارت این سوگند خلاصی نمایم مرا و قوم مرا امان میفرمایی، قبول کرد، نهبد آب در جوی نهاده خون با آن بآسیا برد و آرد کردند و یزید از آن نان بخورد و از گرگان روی بشام نهاد، بخدمت سلیمان رسید.[۱]
منابع
ویرایش- ↑ تاریخ طبرستان، نوشتهٔ ابن اسفندیار، جلد یک، برگهای 180، 181 و 182