تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، جلد اول/دیباچه
بنام خدای بخشندهٔ مهربان
دیباچه
دور نمائی از سرگذشت مؤلف
|
از آغاز مشروطیت بسبب انس و آشنائی که پدرم با فکرهای تازه پیدا کرده بود بمشروطه دلبستگی پیدا کردم. دو سال بعد از رحلت پدرم میرزا محمد کاظم صبوری ملقب بملکالشعرا (۱۳۲۲ قمری هجری) با وجود آنکه منصب و لقب پدرم را طبق فرمان مرحوم مظفرالدینشاه بمن داده بودند و مستخدم دولت و آستانه هر دو بودم و امر معاش من و خانواده ام از ممر مستمری دولتی میگذشت، معذلک در ۱۳۲۴ قمری هجری بسن ۲۰ سالگی، در شمار مشروطه طلبان خراسان جای گزیدم.
پس از مرک مظفرالدینشاه، کشاکش میانهٔ مجلسیان و محمدعلیشاه در گرفت و تاریخی دراز دارد. بر اثر این کشاکش در بعضی شهرها پایداریها و ایستادگیهائی از طرف احرار و مشروطهخواهان بخلاف شاه مستبد، بروز کرد که مرکز عمدهٔ آن اسلامبول – تبریز – رشت – اصفهان – مشهد – تربت حیدریه و نیریز فارس شمرده میشد.
در مشهد انجمنی بنام «سعادت» بوسیلهٔ ارتباط با انجمن «سعادت» اسلامبول و احرار بادکوبه بوجود آمد و جمعی از تربیتشدگان مستخدم دولت و طلاب مدارس و تجار و کسبه در آن انجمن انباز شدند و لوای انقلاب را بلند کردند.
چون والی خراسان «رکنالدوله» مردی معتدل و خیرخواه و قوای محلی او هم بسیار کم و خزانهٔ مالیه هم تهی بود، مقاومت دولتیان با قوای ملی و انجمن ایالتی، آنطور شدید نبود که کار بخونریزی زیاد منجر گردد، با این وصف کشاکش و زدو خوردهائی بین مجاهدان و سربازان و سایر هواخواهان دولت در گرفت و یک مرتبه هم قوای دولت روس مداخله کرده بسوی شهر و مسجد گوهر شاد، تیراندازی با توپ و مسلسل بوقوع پیوست.
مسجد و بازارها و تلگرافخانه در دست مردم و قلعهٔ ارک و قسمتی از محلهٔ سراب و ارک در دست دولتیان بود و همه روزه نطقهائی در مسجد و نقاط دیگر در ترویج مشروطه و تهییج مردم بحمایت از آزادی ایراد میشد و دولتیان قدرتی ابراز نمیداشتند.
من و رفقای دیگر در اینمدت عضو مراکز انقلابی بودیم و روزنامهٔ «خراسان» را بطریق پنهانی طبع و باسم «رئیسالطلاب» موهوم منتشر میکردیم و اولین آثار آدبی من در ترویج آزادی در آن روزنامه انتشار یافت.
مشهورترین آنها قصیدهٔ مستزادیست که در ۱۳۲۵ در عهد استبداد صغیر محمدعلیشاه گفته شد و در حینی که مردم در سفارتخانها پناه جسته بودند در مشهد و تهران انتشار یافت و آن قصیده را پرفسور ادوارد براون، نیز در تاریخ ادبیات مشروطهٔ ایران نقل کرده است و ما عین آنرا اینجا نقل میکنیم.
کار ایران با خداست
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست | کار ایران با خداست | |||||
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبهـا جـداست | کار ایران با خداست | |||||
شاه مست و میر مست و شحنه مست و شیخ مست | مملکت رفته ز دست | |||||
زین سیهمستان بهـر سو فتنه و غوغا بپاست[۱] | کار ایران با خداست | |||||
هر دم از دریای استبداد آیـد بـر فـراز | موجهای جانگذار | |||||
زین تلاطـم کشتی ملت بگرداب بـلاست | کار ایران با خداست | |||||
مملکت کشتی حوادث بحـر استبداد خس | ناخدا عدلست و بس | |||||
کار پاس کشتی و کشتینشین با ناخداست | کار ایران با خداست | |||||
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه | خون جمعی بی گناه | |||||
ای مسلمانان در اسلام این ستمها کی رواست | کار ایران با خداست | |||||
روز و شب خندد همی بر ریش ناچیز وزیر | سبلت تیـز امیـر | |||||
کی شود زین ریشخند زشت کار ملک راست | کار ایران با خداست | |||||
شاه ایران گر عدالت را نخواهد باک نیست | زانکه طینت پاک نیست | |||||
دیدهٔ خفاش از خورشید در رنج و عناست | کار ایران با خداست | |||||
باش تا آگه کند شه را ازین نابخردی | انتقام ایزدی | |||||
انتقام ایزدی برق است و نابخرد گیاست | کار ایران با خداست | |||||
سنگر شه چون به دوشانتپه رفت از باغشاه | تازهتر شد داغ شاه | |||||
روز دیگر سنگرش در سرحد ملک فناست | کار ایران با خداست | |||||
باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان | حضـرت ستارخان | |||||
آنکه توبش قلعهکوب و خنجرش کشور گشاست | کار ایران با خداست[۲] | |||||
باش تا بیرون ز رشت آیـد سپهدار سترک | فرد ادار بزرگ | |||||
آنکه گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست | کار ایران با خداست | |||||
باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید | نام حق گردد پدید | |||||
تا به بینیم آنکه سر ز احکام حق پیچد کجاست | کار ایران با خداست | |||||
خاک ایران بوم و برزن از تمدن خورد آب | جز خراسان خراب | |||||
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست | کار ایران باخداست[۳] |
چندی بعد خبر آمد که نیروی دوگانهٔ مجاهد و بختیاری بسرداری سپهدار تنکابنی و سردار اسعد و صمصام السلطنه بختیاری و دیگر سرکردگان مسلمان و ارمنی وارد پایتخت شدهاند و شاه بسفارت روس پناه برده و از سلطنت استعفا داده است (رجب ۱۳۲۷ قمری).
جشنهای ملی مثل برق و باد در برابر ادارات دولتی از قبیل پست و تلگراف و مراکز ملی مانند مساجد و غیره در شبی که روز پیش خبر پیروزی مشروطهخواهان رسیده بود، برپا گردید، سرودهای ملی و خطابهها خوانده شد و شادی عمومی نمودار گشت.
اشعار و سرودهائی که در آنشب خوانده شد و قصایدی که در جشنهای ایام بعد سروده آمد ـ از من بود و ادارهٔ جشنها و گرمی بازار شادکامی ملی از شعر و خطابه بوسیلهٔ من و رفقای انجمنی ما فراهم آمد.
اغلب این قصاید در جراید آنزمان و در کتاب مذکور پرفسور براون در جست، و یکی از مهمترین آثار شعری من که بعد از ایجاد اختلاف بین شاه و مجلس گفته شد مسدس ترکیبی است قرب دو هزار بیت ببحر رمل مثمن خطـاب بشاه و ذکر تاریخ ایران از کیومرث تا زمان خود او و ازین قصیده نیز شطری در تاریخ ادبیات مشروطه پرفسور براون نقل شده و باقی هنوز بچاپ نرسیده است.
در آن اوقات مرحوم میرزا سید محمد طباطبائی بزرک با خانواده و فرزندان، در خراسان بحال تبعید بسر میبردند ـ در یکی از جشنها که در دارالتولیه باحضور آنمرحوم انعقاد یافت قصیدهٔ بائیهٔ بدین مطلع از طرف نویسنده خوانده شد:
غرهٔ عیش است و روز فتح و هنگام طرب | ||||||
آخـر ماه جمادی، اول ماه رجـب | ||||||
در میان این دو مه فتحی عجیب آمد بکار | ||||||
العجب ثم العجب بین الجمادی و الرجب |
و در سلام آستانه که در سیزدهم ماه همان سال دایر گردید، و بعادت دیرین باید شعر و خطبه خوانده شود، قصیدهای در ستایش آزادی خواندم که مطلعش چنین بود:
بیا ساقی که کرد ایزد قوی بنیان آزادی | ||||||
نمود آباد از نو خانهٔ ویران آزادی | ||||||
فلک بگشود بر غمدیدگان ابواب آسایش | ||||||
جهان بر بست با دلخستگان پیمان آزادی |
از سال فتح تهران ببعد، بنویسندگی در جراید ملی شروع کردم و نخستین مقالات سیاسی و اجتماعی من در جریدهٔ «طوس» و بعضی بی امضا در حبلالمتین کلکته انتشار یافت.
فراموش نمیکنم که سالی پیشتر ازین یک قصیده و مقالتی برای حبلالمتین فرستاده بودم، مرحوم سیدجلالالدین مدیر روزنامهٔ نامبرده نـامهٔ بمن نوشت و گفت: اشعار شما در کمال خوبی بود و درج شد، اما مقاله بسیار بد و غیر قابل درج است!
علت واضح بود، تعلیم نثر در آن اوقات متداول نبود و در مدارس قدیم بتعلیم فارسی خاصه نثر زیاد اهتمام نمیشد و اگر توجهی میشد نسبت بمراسلات و اخوانیات بود نه نسبت بمعقولات یا خطابیات، و اساساً در ایران این نوع نوشتها وجود نداشت و تنها درسی که ما ازین نوع در آن اوقات یاد گرفته بودیم، مقالات جراید مشروطه بود که از حیث مدت و مادت برای تربیت جوانان کفایت نمینمود.
جواب مدیر روزنامه مرا دلسرد نساخت، بلکه بر جد و پشت کار من افزود و چنانکه گفتم در سال ۱۳۲۷ و ۱۳۲۸ مقالات سیاسی و اجتماعی و تاریخی من بامضای م.بهار در روزنامها توجه مردم را جلب کرد.
در ۱۳۲۸ روزنامهٔ نوبهار را که ناشر افکار حزب دموکرات ایران بود دایر کردم ـ و در همان سال حزب نامبرده بهدایت دوستان اداری و بازاری و با تعالیم حیدر خان عمواوغلی که از پیشوایان احرار مرکز و بخراسان مسافرت جسته بود دایر گردید و من نیز بعضویت کمیته ایالتی اینحزب انتخاب شدم.
دولت تزار در ایران از مستبدان حمایت میکرد، و در خراسان قوائی وارد کرده بود و اسباب نارضائی احرار شده بود ـ دموکراتها هم منفور روسها بودند، بنابراین روش من در روزنامهٔ نوبهار و بعد تازهبهار مخالفت با بقای قوای روسیه در ایران و مخاصمه باسیاست آندولت بود.
اینکار خالی از مخاطرات عظیم نبود. اما آزادیخواهان آن عصر، مخاطرات را در راه مقصود مقدس خویش بجان خریدار بودند، تاریخ زندگانی آزادیخواهان قدیم خاصه دموکراتها پر است از این قبیل مخاطرات و فداکاریها و از جان گذشتگیها و تنها چیزی که ایران را تا حدی نجات داد، همین پاکی نیت و صفای عقیدت و ایمان کامل بحریت و استقلال بود.
بالجمله در سال ۱۳۲۹ و ۱۳۰ داستان شوستر و التیماتوم روس و قصابی تبریز و گیلان و بسته شدن مجلس دوم و دیکتاتوری ناصرالملک بمیان آمد.
دموکراتهای خراسان نیز بر حسب تلگرافی که بامضای سلیمانمیرزا از تهران رسید و دستور مقاومت بحزب داد ـ بازارها را بستند و اسلحه برداشتند، ولی اتفاقی افتاد که مارا از حوادث ناگزیری بر کنار داشت. و آن پاره شدن سیم تلگراف بین خراسان و تهران و آذربایجان و غیره بود.
میدانیم که محمدعلی میرزای مخلوع مصادف دست اندرکار شدن شوستر در مالیه، از خاک روس با قوائی که تهیه دیده بود بهمراهی شعاعالسلطنه برادرش وارد گرگان شد و دو ستون لشکر یکی بسرکردگی رشیدالسلطان بسوی مازندران و دیگر بریاست ارشدالدوله بسوی سمنان و دامغان فرستاد که وارد تهران شوند و ستون اخیر سیم تلگراف را در عقب نشینی، پاره و راه مخابرات مرکز و خراسان را بند آورده بود.
بنابراین من و رفقای ما ندانستیم که چه باید کرد و از راه سیم عشقابادـباکو با تبریز ارتباط بدست آوردیم که تکلیف خود و جریان حوادث را بدانیم اما جوابی که آنها بما دادند ازراه داخل مخابره شد و بعد از ختم جانبازیهای احرار تبریز آن جواب بما رسید.
ما باسیم عشقاباد بخط لاتن این شعر عربی ناتمام را بروزنامهٔ شفق که بمدیریت آقای دکتر رضازاده شفق اداره میشد فرستادیم و برای آن چنین کردیم که از تفتیش تلگرافچی روس ایمن بماند.
شعر اینست:
یا حافظین الدین و الناموس | ما حالکم و الحرب بین الر.... |
جوابی که داده شده بود و دو ماه بعد که سیم باز شد و آبها از آسیابها افتاد ـ بما رسید این بود:
تنتظر الامر من الکبار | القتل اولی من رکوب ال... |
ضربتی که در این قیام و پایداری ساده بمن رسید توقیف نوبهار بود بامر صریح قونسول روس، و بلافاصله تازهبهار دایر گردید و مقالات شدیداللهجه برضد مداخلات دولت تزار درج کرد و چیزی نگذشت که در محرم ۱۳۳۰ بامر وثوقالدوله وزیر خارجه. از طرف حکومت خراسان اینروزنامه هم توقیف شد و بفشار قونسول مزبور من و نه نفر از افراد حزب دستگیر و بطرف تهران فرستاده شدیم!
مشروطهٔ دوم اینجا تمام میشود!
زندگی سیاسی ما هم باینجا ختم میگردد که هر چه یافته بودیم پنبه شد، خود ما هم از خانه و لانه رانده شدیم!... از قضا در تهران هم رفقای ما را تبعید کردند!
⚬
⚬⚬
بعد از یک سال از تهران با هزار زحمت بمشهد مراجعت کردمـ حزب را دیدم در حال خمود، جراید در حال توقیف و رفقا بدون حرارت و امید در پی کسب و کار خود، ولی من خسته نبودم و اگر در سیاست بروی من بسته بود ابواب مبارزات اجتماعی و اخلاقی باز بود لذا نوبهار را بار دیگر با جلب مرحوم نیرالدوله والی دایر کردم و مقالات مسلسل «زن مسلمان» و مقالات اصلاحات دینی و اخلاقی را نوشتن گرفتم.
در بادی امر قونسول روس جلو مرا بشدت گرفت اما باو فهمانیدم که من در سیاست چیزی نخواهم نوشت و دموکراتها قیامی نخواهند کرد و او متقاعد شد، من خوش قلبتر و مردمدوستتر از روسها احدی را ندیدهام و صریح میگویم که روسها در عین خشونت صوری که حتی در عمل هم این خشونت را بروز میدهند، در خوشقلبی و صداقت و مردمدوستی، بشرطی که از در حقیقت با آنها درآئید نظیر ندارند.
یک سال کار کردم، تکفیرم کردند، آزارم دادند، خودیها و دموکراتها بیشتر از دیگران بجرم حقگوئی با من پرخاش کردند و من بکار خود مشغول، تا جنک بینالملل افق جهان را با برق ششلول یکنفر صربی قرمز رنک ساخت.
در همین احوال انتخابات دورهٔ سوم مجلس شورای ملی ۱۳۳۲ در خراسان آغاز و پایان یافت، و من از درجز و کلات و سرخس بوکالت مجلس انتخاب شدم.
روزنامه نوبهار باز از طرف دو قونسولخانه روس و انگلیس که هر دو در جنک شرکت داشتند، توقیف گردید و من بتهران از راه روسیه عزیمت کردم.
در تهران اعتبارنامهٔ من بجرم استشهادهای ملانمایان مشهد و خصومت آخوندهای مجلس در بیغولهٔ مخالفت در افتاد و بعد از ششماه بزحمت از چاله در آمد و قبول گردید!
نوبهار در تهران دایر شد و بازارش رونق گرفت، و در هیجانهای ملی مؤثر افتاد ولی بسبب پیشآمد مهاجرت که شمهای در این تاریخ خواهید خواند بار دیگر توقیف شد، و خود من هم از برابر نهیب جنبش سپاهیان ژنرال باراتوف سردار روسی، ناچار بقم افتادم و در واقعهای دستم خرد شد و مرا بمرکز آوردند!
این قطعه آنوقت گفته شد:فعل در راستی گواهم بس | راست گفتم همین گناهم بس | |||||
گفتم از راستی بزرک شوم | در جهان این یک اشتباهم بس | |||||
ترک سر کردهام براه وطن | دست در آستیـن گـواهم بس |
خواهند گفت: صولیوار، بهار از خویشتن سخن میگوید و خود را میستاید! ولی باید دوستان بدانند که عمر ما بیچارگان جز مخاطرات و بلیات و استقبال شداید و محن چیز دیگری نیست. یا نباید شرح حالی از ما نوشته شود و یا هر چه این داستان را بفشارند و زوایدش را دور بریزند و بخواهند بکوتاهیش بپردازند، باز ازین قبیل مسائل و ازین دست حالات از آن تراوش میکند!
ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست | ||||||
عاشقی شیوهٔ رندان بلاکش باشد! |
بالجمله با دست شکسته از تهران بخراسان تبعید شدم، و پس از ششماه بتهران احضارم کردند ـ انقلاب روسیه بر پا شد، حزبسازی را از سر گرفتند و در کمیتهٔ مرکزی حزب دموکرات مدت دو سال دو بار انتخاب شدم.
از جمله کارهای ادبی که درین دو سال اخیر کردم دایر کردن انجمن ادبی «دانشکده» و مجلهای بهمین نام بود و مکتب تازهٔ در نظم و نثر بوجود آمد و غالب رجال بزرک ادب که مایهٔ افتخار ایرانند در آن تاسیسات با من بودند و افتخار همکاری ایشان را داشتم.
مدتی نوبهار را هم دایر کردم و حقایق روشن سیاسی و اجتماعی را در آن نامه که مدتی هم باسم «زبان آزاد» دایر بود، نوشتم. آن اوقات دریافتم که باید حکومت مرکزی را قدرت داد و برای حکومت، نقطهٔ اتکا بدست آورد و مملکت را دارای مرکز ثقل کرد.
آنروز دریافتم که حکومت مقتدر مرکزی از هر قیام و جنبشی که در ایالات برای اصلاحات برپا شود صالحتر است و باید همواره بدولت مرکزی کومک کرد و هوچیگری و ضعیف ساختن دولت و فحاشی جراید، بیکدیگر و بدولت و تحریک مردم ایالات بطغیان و سرکشی برای آتیهٔ مشروطه و آزادی و حتی استقلال کشور زهری کشنده است!
من آنروز و دیروز و امروز و همیشه صاحب همین عقیدهام که باید دولت مرکزی مقتدر باشد و شکی نیست دولت مقتدر مرکزی که با همراهی احزاب و مطبوعات آزادیخواه و بشرط عدالت بر سر کار آمده باشد میتواند همه کار برای مملکت بکند و از ضعیف کردن دولتها و تحریک اطراف بر ضد دولت جز مفسده چیزی حاصل نخواهد شد!
بر حسب همین عقیده بود که من با تمام سرکشان و نهضتکنندگان اطراف و با هر قسم فحاشی و دشمن ماجرائی نسبت بحکومت مرکزی بحکم تجر به مخالف بوده ام ـ نه بجنگلیها عقیده داشتهام نه با خیابانی همراه و همسلیقه بودهام و نه با قیام کلنل محمدتقی حان (بآن طریق) موافقت داشتهام، تمام این حرکات را حرکاتی خلاف مصالح کلیه ملک و ملت و بحال مردم این کشور و خود قیامکنندگان زیانبخش میدانستهام. لکن نسبت بآنان عداوت و کینهورزی هم نداشتهام، همواره بدین وقایع که بلاشک باسرانگشت تحریک استعمارطلبان بیرحم برای تهدید مرکز واجـرای مداخلات آنان صورت میبست بدیدهٔ تأسف و تنفر مینگریستم!
⚬
⚬⚬
مجلس چهارم را با سختترین و بدقیافهترین وضعها گذرانیدم، چنانکه بتفصیل در این تاریخ خواهید دید.
از بدو افتتاح مجلس پنجم، اوضاع دیگرگون شد، تا عاقبت من از روزنامهنویسی دست برداشتم، پیشبینیهائیکه چند سال دربارهٔ آنها قلم و چانه زده بودم ـ یعنی مضرات هرج ومرج فکری و ضعیف کردن رجال مملکت و دولت مرکزی ـ آنروز بروز کرد، و مردی قوی با قوای کامل و وسایل خارجی و داخلی بر اوضاع کشور و بر آزادی و مجلس و بر جان و مال همه مسلط شد، و یکباره دیدیم که حکومت مقتدر مرکزی که در آرزویش بودیم بقدری دیر آمد که قدرتی در مرکز بوجود آمده بر حکومت و شاه و کشور مسلط گردیده است!
تصور کنید مردی که تا دیروز بآرزوی ایجاد حکومت مقتدر مرکزی با هر کس که احتمال مقدرتی در او میرفت همداستانی کرده بود، اینک باید با مقتدرترین حکومتها مخالفت کند، چه ویرا خطرناک میدید!
حیات سیاسی من در این مرحله تقریباً بکوچهٔ بنبست رسیده بود.
بقدری در ایجاد قدرت ملی و حکومت صالح مرکزی دیر جنبیده بودند که همه سردستگان خسته شده و خودشان علیرغم یکدیگر دست بدامن «قوه مجریهٔ مزبور» زدند و او را بحکومت برداشتند.
همه کس و همه دستهها خسته شده بودند، و تنها سردار سپه بود که خستگی نمیدانست، آمد و آمد و هه چیز و همه کس را در زیر بالهای «قدرت» خود ـ قدرتی که نسبت بهآزادی و مشروطه و مطبوعات چندان خوشبین نبود ـ فرو گرفت!
من در بادی امر، باینمرد فعال نزدیک بودم، و نظر بآنکه تشنهٔ حکومت مقتدر مرکزی بودم، و از منفی بافی نیز خوشم نمیآمد، میل داشتم باین مرد خدمت کنم.
درین زمان پردههائی بالا رفت و نقشهائی بازی شد که کاملا استادانه و با فکر و تعقل عادی رجال مملکت ما متغایر بود. و داستان جمهوری یکی از آن پردهها محسوب میشد...
در بادی امر من نیز چون دیگران بحکم ظواهر، مفتون جمال جمهوری شدم ـ اما چیزی نگذشت که خطری بزرک از پشت این پرده چشم و ابرو نشان داد و گروهی که بیشتر بتفکر معتاد بودند تا اینکه دستخوش احساسات و عواطف صوری شوند، از آن مسئله ترسیدند، زیرا سروکلهٔ دیکتاتوری عظیمی را از پشت پرده دیدند!
همه سیاسیون آنروزی میدانند و جوانان نیز میتوانند از روی قیاس دریابند که آن روزها نفوذ و قدرت و ثروت و فایده و ترقی در کجا خزانه شده بود و چگونه عقل صرف ـ عقلی که متکی بوظیفهشناسی و وطندوستی نباشد ـ حکم میکرد که مرد سیاسی دنبال چهکاری را بگیرد و با چه مقامی دمسازی کند. چنانکه اغلب رجال سیاسی همین کار را کردند.
ولی من ومعدودی انگشتشمار نتوانستیم طریق وظیفهشناسی را رها کنیم.
شاید بعضی بگویند که در مرکز قدرت جائی مناسب برای خودتان نیافتید و شما را درست بازی نگرفتند، بنابراین نقش معکوس بازی کردید.
دیگران را خدا میداند ـ اما برای من جای هر گونه پذیرائی و محبت و حسن برخورد، در اطراف سردار سپه باز بود و مکرر میگفت که: من ملک رادوست میدارم. وروزی که مقدمهٔ «چهار خطابه» را برای شاه سابق خواندم، در حضور گروهی که غالبا زندهاند فرمود که: «من ملک را خیلی دوست داشتهام ولی خود او نخواست از من استفاده کند». هر چه بود خطری که کشور را در نتیجهٔ دوام هرج و مرج و غفلتهای دربار، تخویف میکرد و آزادی را بمرک تهدید مینمود، در شرف بروز و ظهور بود، و اگر کسی اندک تجربه و تفکر بکار میبست آن خطر بزرگ را بچشم میتوانست ببیند! و من و رفقای من آن خطر را بچشم دیدیم!
⚬
⚬⚬
مجلس پنجم باز شد، شاه فرار کرد، سردار سپه فرمانروای مملکت گردید، شهربانی و قشون و امنیه و حکام و دستههای سیاسی و مجلس همه در دست او مانند موم بودند ـ ولی افکار عامه و سواد جماعت و اغلب محافظهکاران و خانوادههای قدیم و رجـال بزرک و معدودی هم آزادیخواه و تربیتشده و متجدد باقیماندند و با نفوذ و قدرتی که مانند طوفان سهمگین غرشکنان بدر و دیوار و سنک و چوب و دشت و کوه میخورد و پیش میآمد، دم از مخالفت زدند و در نبرد نخستین پیروزی یافتند ـ من هم که در این مجلس از ترشیز نمایندگی داشتم با مخالفان جمهوری همراه بودم.
چشم و ابروی دیکتاتوری که در پردهٔ پیشین از پس پرده نمایان بود و ما را آن اندازه بیمناک ساخت، اینک با تمام قد و قامت وسـر و سنباط و هیبت و صـولت در پیش پرده ایستاده با ما سخن میگوید، رعد و برق میکند، نوید میدهد، تهدید مینماید و هر چه میخواهد میتواند کرد!
این بار نوبت جانبازیست، شوخی بردار نیست. همه یکی یکی میروند. تسلیم میشوند و عاقبت بیش از دو سه نفر نمیماند، که یکی از آنها نویسندهٔ این یادداشتها است.
⚬
⚬⚬
مجلس موسسان افتتاح شد ـ مجلس پنجم رای خود را در نهم آبان ۱۳۰۴ داده و هنوز بر سر پاست، غالب وکلای مجلس پنجم و سایر رجال و علمای ایالات در مجلس موسسان عضویت دارند، تنها ده پانزده تن ناجور و سرسخت و بیرحم بجان وزن و بچهٔ خود که با رای «نهم آبان» همداستان نبودند در این موسسه تاریخی دعوت نشدهاند و اگر میشدند نمیرفتند!
مجلس موسسان تمام شد ـ شاه نوآمد و بساط خاندان کهن بر چیده شد و کشور را بروزهای سعادتی نوید داد!
مجلس ششم بازشد.
انتخابات تهران و حومه بالنسبه آزاد بود و رفقای ما غالبا انتخاب شدند. و من هم از تهران انتخاب شدم، درین مجلس پردهٔ دیکتاتوری علنیتر و بدون روپوش بالا رفت و قدرت شاه نو، با اقلیتی ضعیف ولی وطندوست برابر افتاد.
ما دورهٔ ششم را بپایان بردیم و در دورهٔ بعد لایق آن نبودیم که دیگر باره قدم بمجلس شورای ملی بگذاریم ـ و چند تنی هم از رفقای ما که در دورهٔ هفتم انتخاب شدند از وکالت استعفا دادند و در خانه نشستند... و حیات سیاسی من که بخلاف روح شاعرانه و نقیض حالات طبیعی و شخصیت واقعی من بود، پایان یافت.
من در تمام مدت عمر سیاسی خود متکی باجانب نگشتهام، و کمال مطلـوب من جلب دینار و درهم نبوده است، از اینروی بمن تا حدی عطوفت روا داشتند و امر شد که زیر نظر وزارت معارف بکارهای فنی بپردازم و از آن تاریخ تا امروز مشغول آنکارم و آثاری بوجود آورده و خدمتهائی بادبیات و زبان فارسی و صرف و نحو و تاریخ ادبیات کرده ام.
درین مدت از ۱۳۰۵ تا ۱۳۲۰ نه خود را بمرکز قدرت نزدیک ساختم و نه در صدد نزدیکی بآن منبع فیوضات بودم. بدین جرم و شاید بجرایم دیگر دو بار حبسم کردند و ماهها در زندان بسر بردم و سالی تمام در تبعید اصفهان گذرانیدم.
برای کومک بمعیشت خانوادهام و تدارک وسیلهٔ تربیت شش فرزندم، راهی بدست نیاوردم، زیرا آزادی عمل نداشتم، و حتی از مهاجرت بهندوستان هم منعم کرده بودندـ ناچار خواستم دیوان شعرم را که خریداران بسیاری در ایران و هندوستان و فرنک داشت بچاپ برسانم.
اینکار را کردم و بدیهی است که قصدم تجارت بود نه سیاست، چه دیگر خود را بانجام وظایف سیاسی مکلف نمیپنداشتم، بنابراین با رعایت تمامی مناسبات زمانی دیوان شعرم را بچاپخانه مجلس دادم و یکی از اهل کرم جوانمردی کرد و قیمت کاغذ و چاپ آنرا بعهده گرفت.
کتاب من تا دویست و هشت صحیفه بطبع رسیدـ ناگاه از مصدر جلال بشهربانی امر شد که آنرا تحت بازرسی و سانسور قرار دهند، از این سبب آن اوراق بالتمام ضبط شد و کار بمراجعه و رفتوآمد و بازرسی ادارهٔ سانسور شهربانی کشید، و در همین حین حبس پنجماهه و تبعید یک ساله اصفهان پیش آمد و آن اوراق و مجموعهٔ کاغذهای چهار ورق و نیمی خریداری شده، در مطبعهٔ مجلس و در شهربانی ضایع و نفله شد و بعد از شهریور ۱۳۲۰ جز صد و چهل صفحه از آنها بدست من نیامد، قسمتهای طبعشده را نیز از بین برده بودند!
درحیات ادبی اخیر، این لطمه را نتوانستم جبران کنم، مزاج عصبی وشدیدالتاثر من انحرافی شدید یافت، کثرت کار که لازم و ملزوم معیشت خانوادهام بود نیز بیشتر فرسودهام کرد و از سن سیونهسالگی تا پنجاهوچهارسالگی یعنی بهترین ایام جوانی من چنین هاوهدر شد، و از آنهمه زحمات طاقتفرسای فنی که چشم و اعصاب مرا ضعیف ساخته بود، جز قلیلی مانند تاریخ سیستان و مجملالتواریخ، و مجلدات سبکشناسی و چند جلد کتاب درسی، که بطبع رسیده باقی در انبار وزارت فرهنک مفقود یا مندرس گشت.
⚬
⚬⚬
در بعض جراید اخیر که مزد خدمتگزاران دیرین را میدادند پیراهنی بر سر چوب کردند که من قصیدهای در مدح شاه سابق بنام «دیروز و امروز» گفتهام و حتی گفتند که من خطیب پرورش افکار بودهام! چه گناه بزرک؟
اینک کسانی که بازندگی مدت انزوای من آشنا نیستند بدانند که من مدیحهسرای نیستم و آثار چهلسالهٔ من گواهست، ولی هر گاه خدای نکرده روزی یک قصیده مانند سایرین در وصف شاه سابق میگفتم و این عمل را بقصد حفظ جان و ناموس و بقای نفس و انجام وظیفهٔ پدری و شوهری نسبت بخانوادهٔ فقیر خود میکردم نبایستی مرا مورد ملامت قرار داد.
معهذا نظر بآنکه قصد نزدیکی بشاه را نداشم در تمام مدت انزوا نه شعری گفتم و نه تقربی جستم و نه اظهار خدمتی کردم.
من در انجمن «پرورش افکار» عضویت نپذیرفتم، از سخنرانیهای آن انجمن بیزار بودم و یکبار هم در جلسات سخنرانی و جشن پای ننهادم و در کتاب چاپی که سخنرانیها را طبع کرده است نامی از من نیست.
سال اخیر قبل از شهریور ۳۲۰ از طرف یکی از بهترین دوستانم. اصرار زیادی چه مستقیم، چه بوسیلهٔ شاگردان دانشسرا نمودند و از من شعری خواستند.
من قصیدهٔ «بید مجنون و ضیمران» را گفتم و توسط آقای تفضلی که در آن روزنامه کار میکرد فرستادم.
آن قصیده را پس دادند و گفتند باید قصیدهٔ اجتماعی در مقایسهٔ امروز و دیروز بگوئی، باز من یک سال طفره زدم، عاقبت جمعی از دوستان وحتی بعض استادان عضو پرورش افکار را بجان من انداختند، و بالاخره صریح گفتند که آقای «مختاری» رئیس شهربانی میفرمایند که من زیادتر ازین نمیتوانم در عالم دوستی ترا حفظ کنم، باید چیزی بگوئی و شرکتی از خود نشان دهی. اینرا هم یادآور شوم که از روز بازگشت من از منفای اصفهان و سپری شدن هزارهٔ فردوسی ادارهٔ شهربانی که آنروز بریاست محمد حسین آیرم دایر بود بمن میپیچید که دستاندرکار نشر روزنامه شوم، وصریح میگفت که شاه را باید جلب کنی والا با دلتنگی که از تو دارد بسیار برایت خطرناکست و من از این واضحتر نمیتوانم صحبت کنم، از شهودی که دخیل درین کار بودند یکی آقای فضلالله بهرامی رئیس تامینات وقت و دیگر آقای احمد مقبل است که هر دو از این قضایا آگاهند. تفصیل آن بود که آیرم میخواست روزنامهٔ ایران و غیره را از بین ببرد، مکرر مرا خواست و تکلیف کرد که یک روزنامهٔ یومیه باید راه بیندازی و تشکیلات آنرا صورت بدهی و بودجهاش را بنویسی که در زیر نظر ما و بقلم تو اداره شود و هر چه خرج دارد من خواهم پرداخت. و میگفت که ما باید بین قدیم و جدید را از روی دقت مقایسه کنیم و اهمیت امروز را بمـردم خاطـر نشان سازیم و ضمنا از نویسندگان معاصر شکوه داشت که چیزی نمینویسند که مفید و حقیقی باشد و شاه بپسندد....
من هر چه ممکن بود معاذیر آوردم و ناتوانی خود را در این کار باز نمودم و نپذیرفت، حتی مبلغی وجه برای اینکار در اختیار آقای بهرامی و مقبل گذاشت.
معذلک زیر بار نرفته بهر صورت که بود شانه از کار خالی کردم تا آنکه خوشبختانه با دیگران کنار آمد و عاقبت خود او از ایران رفت و باز نیامد و گریبان ما خلاص شد و مدت ششماه اصرار او و مماطلهٔ من دوام داشت!
لکن در عهد پرورش افکار که خونبارترین ساعات عصر پهلوی بود، بقدری که مقدور بود ـ یعنی مدت یکسال تمام بمماطله برگذار کردم، اما ابرام رفقا مرا بیچاره و ناگزیر کرد، وهول موقع هم عسر و حرجی پیش آورد که اگر مروت و انصاف باشد باید بر من آفرین فرستند، این بود راز گفته شدن قصیدهٔ «دیروز و امروز» و اینرا هم بگویم که من اشعاری غیر از آن قصیده در آغاز پادشاهی پهلوی گفتهام و در «چهار خطابه» که مکرر بطبع رسیده است شاه را ستوده و اندرزها دادهام و آن اشعار هم مورد خاصی داشته و برای دفع ضرر آشکاری بوده است مربوط بعدلیه و بازی خطرناکی که منجر بتوقیف نویسنده در فاصلهٔ مجلس پنجم و ششم گردید و گفتن چهار خطا به آن مخاطره را مرتفع ساخت (هر چند عدلیه در نتیجهٔ آن داستان بکودتای داور دچار گشت!) و در هیچکدام از این دو مورد برای جلب نفع و حب جاه و مقام عملی مرتکب نشدم که مستحق بیمهری شوم...
از قضا آنچه در آن اشعار گفته شده بیان واقع است و تملق و مداهنهای در کار نیست. اگر هم چنین چیزی میبود باز کسی با دانستن آن اوضاع و آشنائی بوضع زندگانی من حق نداشت برمن، اعتراضی روا دارد و خـاک اعتساف در دیدهٔ مـروت و انصاف زند!...
بقول خواجه:
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست | ||||||
سخنشناس نهٔ دلبرا خطا اینجاست! |
من میدانم که این قبیل اعتراضات و انتقادات کودکانه و غیر موثر از چه راه است، شکی نیست قلم من که در نشر حقایق هیچوقت از خط صراحت و صداقت منحرف نشده است. پاداش دارد و پاداشش آنست که دشمنان حقیقت بر من بتازند و پیکر نحیف مرا آماج تیرهای ملامت سازند.
⚬
⚬⚬
اما کیفیت تدوین این تاریخ:
من در وقایع شهریور دریافتم که بسیاری از جوانان ایران که بایستی هادیان افکار و پیشروان کاروان سیاست واجتماع آینده شوند از داستانهای گذشته هیچگونه آگاهی ندارند و برای رفع این نقیصه، چند فقره یادداشتها و تذکارهای محفوظ و مضبوط را زیر عنوان «تاریخ مختصر احزاب سیاسی» بشکل مقالاتی در روزنامهٔ «مهر ایران» انتشار دادم.
انتشار این داستان که آنروز بسیار تازگی داشت جمعی قلیل را که مایل بنشر این وقایع نبوده گمان میکردند قضایا پنهان خواهد ماند، نسبت بمن مکدر و رنجیده ساخت، و یکی دو فقره حمله در جراید آنوقت از ناحیهٔ همان رنجیدهخاطران نسبت بنویسنده و زیر و بالای تاریخ بعمل آمد. ولی اثری که مطلوب ایشان بود در اذهان نبخشید.
این بود که از در دیگر در آمدند و ذهن مقامات عالی مملکت را نسبت بآن تاریخ مشوب ساختند! حتی گفتند که من دربارهٔ شاه سابق سوء ادب روا داشته ام ، این دسایس زیانهای بیشماری را برای من موجب گردید و اشخاص زیادی با سرمایههای کافی بآزار و اضرار من برخاستند که هنوز هم از پای ننشستهاند ـ بر من دروغها بستند و افتراها زدند و اذهان سادهلوحان را مشوب ساختند، ناراضیان دیگر نیز بر این آتشها دامن زدند!
ولی من خدای را بشهادت میطلبم که این تاریخ را تنها برای خدمت بافکار عامه وضبط وقایع کشور نوشتهام و ذرهای قصد انتقام یا انتقاد در نوشتهای مزبور نداشتهام و از خوانندگان خواهش دارم، خود را از این پندار و خیال خالی کنند، سپس سراپای این تاریخ را بنظر بیطرفی درآورند، آنگاه بخوبی خواهند دید که مراد نویسنده تنها ضبط حوادثی بوده است که خود در آنها شرکت داشته و قصدش خودستائی یا مذمت دیگری نبوده و نیست و همچنین در قضایای مربوط بسیاست خارجی با کمال بیطرفی هر چه را حقیقت میدانستهام بدون ملاحظه و جانبداری نوشتهام. نه با این یک سازشی دارم و نه از آندیگر کدورت و رنجشی، همه را بدیدهٔ دوستی مینگرم و هیچوقت در گفتن حق از طریق حقیقتپژوهی نمیگذرم.
⚬
⚬⚬
من باکمال صراحت اذعان دارم که مورخ نیستم. و فن من تا امروز تاریخنویسی نبوده است و آن حوصله و مجال که مورخی باید در طلب مدارک و اسناد مطلوبه تکاپو کند، در من نیست و از حدود کتابخانهٔ خویش و مآخذ مربوط بفن مخصوص بخود که جمع کردهام نمیخواهم خارج شوم.
اینکتاب نیز یادداشتهائی است که با مراجعه بدورهٔ جراید و مجلات و اسناد مظبوطهٔ در مجلس شورای ملی و اقوال مردم موثق و آنچه خود در جریان حوادث بوده و دیدهام ترکیب شده است و سعی کردهام حتی الامکان سلسلهٔ وقایع عمده را بهم ربط بدهم ـ معذلک اقرار دارم که بسیاری از نقایص در آن وجود دارد و بسا از مطالب از نظر محو گردیده یا بایجاز ایراد شده و لایق آنست که تفصیلی در آنها قائل شویم.
این عیب اخیر را در پایان جلد دوم با گراورهای فراموش شده مانند صورت عین الدوله ـ سعدالدوله ـ علاءالسلطنه ـ فرمانفرما و غیرهم جبران خواهم نمود و هر اصلاحی که بعد از نشر این مجلدات از طرف انتقادکنندگان بدست من برسد نیز بر استدراکات منظوره در پایان همان جلد اضافه خواهم کرد.
⚬
⚬⚬
افزایش یک مجلد بر یادداشتهای سابق.
آنچه در مقالات «مهر ایران» نگارش یافت بقدری مورد علاقه و ستایش عامهٔ مردم قرار گرفت که مرا بتدوین جداگانهٔ آن تاریخچه ترغیب نمود.
از اینروی با خود اندیشیدم اکنون که باید کتابی مدون شود، همان بهتر فصولی نیز در مقدمه کار کودتا و بیرون آمدن سردار سپه که پهلوان این داستان است بنویسم و کتابی در تاریخ مختصر پادشاهی احمد شاه قاجار که پر است از وقایع گوناگون تاریخی و مرور آنها برای تجربت و عبرت نوجوانان بغایت مفید، بوجود آورم و با وجود نبودن فرصت و وقت کافی بر آن شدم که بحکم: مالا یدرک کله لا یترک کله، ترکجوشی نیمهخام بسازم و تمام کردن آنرا بخداوندان فرصت و مجال واگذارم. این بود که مجلد نخستین را بر آن یادداشتها افزوده هر دو جلد را «تاریخ انقراض قاجاریه» نام نهادم.
هر چند گفتهاند: من صنف فقد استهدف، و من در نگارش این کتاب خود را هدف ناراضیان و رنجیدگان از کشف حقایق قرار دادم، اما خدمتی کردم که در روی روز گار تا دیرگاه باقی خواهد ماند، وهمعصران را تجربتی و آیندگان را درس عبرتی خواهد بود، و اگر برخی از رجال معاصر نیز از من رنجیدهخاطر شوند و بخلاف انصاف و مردانگی مرا آماج سهام ملام قرار دهند، نظر بانس و عادتی که من و امثال مرا باین قبیل بیمهریهاست، عداوت آنان را بمحبت تودهٔ مردم که بیتردید از من قدردانی خواهند کرد میبخشم، و پادفراه عاجل را بپاداش آجل جبران خواهم نمود.
⚬
⚬⚬
از کسانی که این کتاب را میخوانند تمنی دارم هر انتقادی که بخاطرشان فراز آید، بنویسند و در جراید انتشار دهند، زیرا سوای آنچه خود بچشم دیـده یا بگوش شنیدهام، بسا مسائل است که از قول دیگران یادداشت شده و محال نیست که در آنها خللی یا خلافی روی داده باشد، پس من از عیبجوئیهائی که بنای آن بر اصلاح متن کتابست شکرگزار خواهم بودـ ولی تکذیب صرف و رد مطلق بدون آنکه پایهاش بر شرح و استدلال باشد پسندیده نیست، و حق آنست که با دلی فارغ از حب و بغض، تکذیبی که باید گرد بشرح کرده شود تادر چاپ آینده که من یادیگران ازین کتاب خواهند کرد لغزشهائی اگر باشد جبران شود.
اما با آنکس که بنایش بر مجادله و قصدش در آزار و خصومت است و بجای جرح و تعدیل در متن کتاب، وارد شخصیات میشود و بمولف و زندگی شخصی او ناسزا میگوید، مارا کاری نیست و باید باین قبیل مردم گفت «هر چه میخواهد دل تنگت بگو» و خواجهٔ بزرگوار هم در این باره میفرماید:
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او | ||||||
ور بحق گفت، جدل با سخن حق نکنیم |
تهران تیر ماه ۱۳۲۳ ـ م. بهار
- ↑ این مصراع را مرحوم سید حسین اردبیلی باین شکل تغییر داده در روزنامه درج شد: هر دم از دستان مستان فتته و غوغا بپاست.
- ↑ این بیت از نسخه ادوارد برون ساقط شده است.
- ↑ تاریخ چاپ و شعر در ایران جدید The press and Poetry of Modern Persia صفحه ۲۶۱-۲۶۰ تالیف ادوارد براون – این قصیده در یکی از تواریخ جدید ایران بنام «ضیا» نامی نوشتهاست.