تخت ابونصر (داستان کوتاه)
تخت ﺍبونصر
سال دوم بود که کاوش «متروپولیتین میوزیوم شیکاگو»[۱] نزدیک شیرﺍز، باﻻی تپهٔ «تخت ﺍبونصر» کاوشهای علمی میکرد. ولی بغیر ﺍز قبرهای تنگ و ترش که ﺍغلب ﺍستخوﺍن چندین نفر در ﺁنها یافت میشد، کوزههای قرمز، بلونی، سرپوشهای برونزی، پیکانهای سه پهلو، گوشوﺍره، ﺍنگشتر، گردنبندهای مهرهﺍی، ﺍلنگو، خنجر، سکهٔ ﺍسکندر و هرﺍکلییوس و یک شمعدﺍن بزرگ سهپایه چیز قابل توجهی پیدﺍ نکرده بود.
دکتر وﺍرنر Warnerکه متخصص ﺁرکئولوژی و زبانهای مرده بود بیهوده سعی میکرد ﺍز روی مهرههای استوﺍنهای که خطوط میخی و ﺍشکال ﺍنسان و یا حیوﺍنات رﺍ دﺍشت و یا علامات ظروف سفالی تحقیقات تاریخی بکند، گورست Gorestو فریمن Freemanکه همکارﺍنش بودند، با لباس زرد و چروکخورده، بازوهای لخت و ساقهای برهنه که زیر تابش آفتاب سوخته شده بود کلاه کتانی بسر و دوسیه زیر بغل، از صبح تا شام مشغول رﺍهنمائی کارگرﺍن، یاددﺍشت، عکسبردﺍری و کاوش بودند ولیکن پیوسته به کلکسیون تیله شکسته افزوده میشد. بطوریکه کمکم هر سه نفر دلسرد شده و تصمیم گرفته بودند که تا ﺁخر سال رﺍ کجدﺍر و مریز نموده، سال ﺁینده به حفریات خاتمه بدهند.
گویا میسیون ﺍبتدﺍ گول دروﺍزه و سنگهای تخت جمشیدی رﺍ خورده بود که باین محل حمل شده بود و فقط سر در ﺁن ﺍز سنگ سیاه برپا بود در صورتیکه چندین تخته سنگ دیگر ﺍز همان جنس که عبارت بود ﺍز بدنه و جرز بدون ترتیب روی زمین ﺍفتاده بود و حتی شکستهٔ یکی ﺍزین سنگها جزو مصالح ساختمان بکار رفته بود، و ﺁثار یک رج پله ﺍز زیر خاک درﺁمده بود که ﺍز تپه بپائین میرفت.
دکتر وﺍرنر در ﺍطاقهای روی تپهٔ مقابل تمام روز مشغول مطالعه و مرتبکردن اشیاﺀِ پیدﺍ شده بود. – ﺍین اطاقها عبارت بود ﺍز یک ﺍنبار، یک ﺁشپزخانه و روشوئی، یک تاﻻر بزرگ که جلو ﺍیوﺍن بود و برﺍی مطالعه و نهارخوری و نشیمن تخصیص دﺍده بودند. اطاق دست چپ تاﻻر برﺍی خوﺍب تعیین شده بود. گماشته ﺁنها قاسم که هم شوفر و هم نوکر ﺁنها بود، اغلب برﺍی خرید ﺁذوقه و برف[۲] بشیرﺍز میرفت. چون ﺁبادیهای نزدیک مانند: «ﺍمامزﺍده دست خضر» و «برم دلک» و یک قلعهٔ دهاتی که سر رﺍه بود، مایحتاج زندگی محدود و باندﺍزهٔ کافی بهم نمیرسید.
برم دلک محل نسبتاً با صفائی بود و هوﺍی معتدل دﺍشت، از ﺍینرو در تابستان تفریحگاه ﺍهالی شیرﺍز بود. مردم با دم و دستگاه میرفتند و یکی دو شب در ﺁنجا بسر میبردند. دکتر وﺍرنر و همکارﺍنش نیز هر وقت دست ﺍز کار میکشیدند، بقصد گردش به برم دلک میرفتند و یا در تاﻻر وقت خود رﺍ ببازی شطرنج و خوﺍندن میگذرﺍنیدند.
ولی پس ﺍز کشف تابوت سیمویه ورق برگشت. مخصوصاً در زندگی دکتر وﺍرنر تغییر کلی رخ دﺍد. زیرﺍ کشف ﺍین تابوت علاوه بر ﺍینکه یکی ﺍز قطعات گرﺍنبهای ﺁرکئولوژی بشمار میرفت، سند مهمی دربردﺍشت که تمام وقت وﺍرنر رﺍ بخود مشغول کرد.
***************
یکروز که فریمن با دستهای ﺍز کارگرﺍن در دﺍمنهٔ کوه مقابل مشغول کاوش بود علائمی کشف کرد و پس ﺍز کندوکو چندین تختهسنگ که با ساروج و گل محکم شده بود، باﻻخره به نقبی سر درﺁورد که در کوه زده بودند. با حضور دکتر وﺍرنر و گورست تابوت سنگی بزرگی در میان سردﺍبه کشف کردند که بشکل مکعب مستطیل ﺍز سنگ یکپارچه ترﺍشیده شده بود. بزحمت زیاد تابوت رﺍ حمل کردند و در ﺍطاق خوﺍب خود که مجاور تاﻻر بزرگ بود گذﺍشتند.
با دقت و ﺍحتیاط زیاد تختهسنگ در تابوت رﺍ بردﺍشتند گوشهٔ تابوت، کالبد مومیائی مرد بلندباﻻئی دیده میشد که چنباتمه نشسته و زﺍنوهایش رﺍ بغل زده بود. سرش رﺍ پائین گرفته و خود فوﻻدین بسر دﺍشت که دو رشته مروﺍرید رویش بسته شده بود. لباس زربفت گرﺍنبهائی بهتنش و یک گردنبند جوﺍهرنشان روی سینهﺍش و قدﺍرهﺍی بکمرش بود. اما تمام لباس ﺍندوده به روغن مخصوصی بود و پارچهٔ شفاف نازکی روی سرش ﺍفتاده بود.
وارنر با احتیاط هرچه تمامتر، پارچه نازک روی مومیائی را پس زد. گوشهٔ حریری که جلو دهن مومیائی واقع شده بود جویده و مثل اینکه ﺁلوده بخون خشک شده بود. گوشت صورت باستخوﺍن چسبیده بود و چشمهایش بحالت وحشتﺍنگیز میدرخشید. وﺍرنر ملتفت شد دید یک لوله فلزی مانند دعا که بحلقهٔ سیمی وصل شده بود روی سینهٔ مومیائی بحالت موقت آویخته بود. دکتر وﺍرنر لوله رﺍ ﺍز سیم جدﺍ کرد، همینکه باز نمود دو ورق کاغذ پوستی ﺍز میانش بیرون ﺁورد. که روی یکی ﺍز ﺁنها بخط پهلوی نوشته شده بود و روی دیگری که کوچکتر بود خطوط هندسی و علاماتی نقش شده بود. وﺍرنر وظیفهٔ خودش میدﺍنست که قبل ﺍز جستجو و کاوش بیشتری در ﺍشیاﺀ تابوت ورقه رﺍ بخوﺍند.
***************
تحقیقات و مطالعات دکتر وﺍرنر چندین هفته بطول ﺍنجامید و در تمام ﺍین مدت بقدری شیفتهٔ مطالعه شده بود که ﺍز خوﺍب و خورﺍک ﺍفتاده بود. ﺍغلب در ﺍطاق تنها با خودش حرف میزد. و پیوسته پس ﺍز فرﺍغت همکارﺍنش، رﺍجع به متن کاغذ پوستی با ﺁنها مباحثه میکرد. و یا غرق در مطالعهٔ کتابهای عجیب و غریب سحر و جادو بود که رفقایش ﺍز ﺁنها سر در نمیآوردند و ﺍین روش ﺍو رﺍ حمل بر جنون میکردند.
یکروز طرف عصر، بعد ﺍز ﺁنکه فریمن دست ﺍز کار کشید، با یکمشت تیله شکستهٔ قرمزرنگ که روی ﺁنها خطوط چپ ﺍندر رﺍست قهوهﺍی سیر کشیده بود، وﺍرد تاﻻر شده تیلهها رﺍ روی میز بزرگ میان تاﻻر که مملو بود ﺍز روزنامه، مجله و ﺁلبوم عکس گذﺍشت. دکتر وﺍرنر کنار لبش پیپ گذﺍشته بود و بحالت متفکر قدم میزد. نزدیک فریمن رفت و ﺍز ﺍو پرسید:
«گورست کجاست؟.
«– رفته گردش، وﺍنگهی یکهفته ﺍست بکلی عوض شده حق هم دﺍرد، چون ﺍز ما جوﺍنتر ﺍست. زیر ﺁفتاب، زندگی یکنوﺍخت، ندﺍشتن تفریح، به ﺍو خیلی سخت میگذرد!
«– رفته شیرﺍز؟
«– بله، روز یکشنبه با هم در برم دلک بودیم. – گویا موضوع زنی در میان باشد.
«– باید بهش تذکر بدهم که موﺍظب رفتار خودش باشد. هان، خونش بجوش آمده! ﺍما فرﺍموش کردم باو بگویم، می خوﺍستم ﺍمشب رﺍ دور هم باشیم. میدﺍنید؟ میخوﺍهم ﺍمشب ساعت هشت و ربع تشریفاتی که در وصیتنامه دستور دﺍده ﺍنجام بدهم.
فریمن متعجب: «– کدﺍم دستور! همان دعاهائی که میگفتید باید با شرﺍیط مخصوصی خوﺍند – و مرده زنده میشود!
«– میدﺍنم که تو دلت بمن میخندی. ﺍشتباه نکنید، من ﺍز شما بیاعتقادترم. ولی پیش خودم تصور میکنم ﺍین وصیتنامهٔ زنی ﺍست که شاید صدها سال پیش در گور رفته و معتقد بوده که خون خودش رﺍ طعمهٔ مومیایی کرده به ﺍمید ﺍینکه روزی کاغذش خوﺍنده بشود. میخوﺍهم بگویم باین وسیله ﺁرزو و خوﺍهش زنی برﺁورده میشود که نسبت باو مدیون هستیم، مدیون حسادت ﺍو هستیم. برﺍی ما چندﺍن گرﺍن تمام نمیشود، فقط دو جور بخور ﻻزم ﺍست که قبلا تهیه کردهام، چند گل آتش و نیمساعت صرف انرژی. برای ما خرج دیگری ندارد. کی میدﺍند!... ما هنوز باسرﺍر پیشینیان پینبردهایم!
«– آیا مضحک نیست؟ من مسئولیتی بعهدهٔ خودمان نمیبینم که مطابق دستور عمل بکنیم. ﺍگر ﺍین تابوت بغیر ما دست کس دیگر ﺍفتاده بود، آیا خودش رﺍ مجبور به ﺍجرﺍی هوﺍ و هوس ﺍین زن میدﺍنست؟
«– بهمین جهت که دست ما ﺍفتاده، من معتقدم باید مطابق وظیفهٔ خودمان رفتار کنیم. (ﺍشاره به تیلههای ماقبل تاریخ): شما گمان میکنید این تیلههای ماقبل تاریخی که از روی آن مثلا میشود حدس زد، آدمیزاد احمقی در چهار پنج هزﺍر سال پیش که کنار ﺍین کوه چشمه بوده میزیسته و در ﺍین کاسه ﺁش میخورده علمی ﺍست، در صورتیکه هیچ رﺍبطهٔ مستقیمی با زندگی ما ندﺍشته. اما وصیت نامهٔ قابل توجهی که یک ترﺍژدی ﺍنسانی و حسی در بر دﺍرد، شما ﺁنرﺍ جزو خرﺍفات میپندﺍرید؟ خیلی طبیعی ﺍست که ﺁنجائیکه علوم متعارفی شکست میخورد با لبخند شکاک تلقی بشود. ﺍگر مقصود علوم رسمی ﺍست که ﺍز ﺁن پول در میآید، خیر ﺍین موضوع علمی نیست و فقط تفریحی ﺍست! بر عکس من ﺍین ﺁزمایش رﺍ وظیفهٔ شخصی خودمان میدﺍنم، اعم ﺍز ﺍینکه نتیجه بدهد یا ندهد.
«– دیروز میگفتند که همهٔ مطالب وصیت نامه برﺍی شما روشن نشده و هنوز اشکاﻻتی دﺍرید.
«– فقط کلمه، یا یک جملهاش رﺍ درست نفهمیدم، باقیش ترجمه شده. ولی ﺍز ﺁنجائیکه ﺍمشب شب چهارده ماه ﺍست و موﺍفق با شرﺍیط موقعیت نجومی ﺍست که در وصیت نامه قید شده، نمیتوﺍنم ﺍین ﺍقدﺍم رﺍ بتأخیر بیندﺍزم. ﺍشتباه چندﺍن مهم نیست در ﺁخر وصیتنامه مینویسد: پس ﺍز ﺍنجام مرﺍسم «نیرنگ» یعنی عزﺍیم، طلسم رﺍ در «ﺁتر» افگند. نه، جمله ﺍینطور ﺍست «چگون دنمن تلتم رﺍ بین ﺁتر ﺍوگندت سیمویه ﺍور ﺁخیزت»[۳] یعنی چون ﺍین طلسم رﺍ در ﺁتش ﺍفکند سیمویه برخیزد. ﺁیا مقصودش ﺍینست که پس ﺍز ﺍنجام عزﺍیم: ﺁتش «افگند» یعنی فرونشیند؟ یا ﺁتش خاموش میشود، ﺁن وقت باید منتظر بود که مومیائی برخیزد؟ شاید مقصودش طلسمی ﺍست که خطوط هندسی دﺍرد و روی کاغذ جدﺍگانه نوشته شده، باید پس ﺍز ﺍنجام نیرنگ Incantationﺁنرﺍ در ﺁتش ﺍندﺍخت، آنوقت سیمویه برمیخیزد. صبر کنید ترجمهٔ وصیتنامه رﺍ که در جیبم ﺍست برﺍیتان بخوﺍنم.
دکتر وﺍرنر رفت روی صندلی رﺍحتی نشست، کاغذی ﺍز جیبش درﺁورد و شروع بخوﺍندن کرد: «بنام یزدﺍن! من گورﺍندخت، دختر وندسپ مغ در عین حال خوﺍهر پادشاه و زن سیمویه، مرزبان «برم دلک، شاهپسند و کاخ سپید» هستم. ده سال زناشوئی ما بطول ﺍنجامید بیﺁنکه بچهای از تخمهٔ سیمویه بوجود ﺁید. شوهرم طبق رسوم و دستور جاودﺍن همسر دیگری اختیار کرد تا پسری بیاورد. ولی کوشش ﺍو بیهوده بود، چه بگوﺍهی پزشکان ﺍو مقطوع ﺍلنسل (اکار = بیکار) بود. ﺍما سیمویه ﺍز رﺍه هوسرﺍنی و نه ﺍز رﺍه ﺍنجام مقاصد دینی با زن جادوئی مشورت کرد و پس ﺍز بکار بردن دﺍروهائی بدختر پستی ﺍز روسپیان دل باخت. با وجود عهد و پیمانی که بین من و ﺍو رفته بود ﺍز تجدید زناشوئی چشم بپوشد، در تصمیم خود پافشاری کرد. تمام وقت خود رﺍ در کاخ سپید با خورشید دختر روسپی بعیش و نوش میگذرﺍنید. ﺍز کار و فرمانروﺍئی خود دست کشید و جلو خورشید بمن توهین و تحقیر روﺍ میدﺍشت. باﻻخره مرﺍسم عروسی رﺍ فرﺍهم ﺁورد، من بموجب شرطی که با سیمویه کرده بودم، زندهبگور شدن رﺍ بتحمل رسوﺍئی و خوﺍر شدن ترجیح دﺍدم و برﺍی ﺍنتقام دست بدﺍمن زن جادوئی شدم. همان شب که جشن عروسی سیمویه و خورشید بر پا بود، ﺍکسیر جادوگر رﺍ در جام شرﺍب ریخته باو خورﺍنیدم و سیمویه در حالت موت کاذب (بوشاسپ) افتاد.
«زن جادو، وسیلهٔ دفع طلسم و زنده شدن سیمویه رﺍ در طلسم جدﺍگانه بمن دﺍد. ولی من ترجیح دﺍدم که با شوهرم زنده در گور بروم و خونم در قبر خورﺍک ﺍو بشود، خون هر سه ما رﺍ در طی ﺍقامت طویل زیرزمینی خود بمکد، تا خفت همسری با خورشید رﺍ بخود هموﺍر بکند! برﺍی ﺍین که برﺍدرم بدﺍند که من بعهد خود وفا کردهﺍم، طلسمی که دوباره ﺍو رﺍ زنده خوﺍهد کرد در جوف وصیتنامه ﺍست.
«ای کسیکه ﺍین وصیتنامه رﺍ میخوﺍنی؛ بدﺍن که سیمویه نمرده و در حالت «بوشاسپ» موت کاذب ﺍست. مطابق دستور زن جادو مومیائی شده و بوسیلهٔ ﺍین طلسم زنده خوﺍهد شد، برﺍی ﺍین کار باید در ماه شب چهارده بین تو و تابوت یک پرده فاصله باشد. بخوردان را برافروخته در مندل (یونه) بگذارند و بوی خوش در ﺁن بریزند و ﺍین کلمات رﺍ ببانگ بلند ﺍدﺍ کنند. (ﺍینجا متن کلماتی ﺍست که به پازند نوشته شده، گویا سریانی ﺍست. معنی ﺁنها معلوم نیست و فقط باید خوﺍنده شود. بهر حال دﺍنستن معنی عزﺍیم در مرﺍسم جادوگری ضروری نیست.) بعد، چون طلسم رﺍ در ﺁتش ﺍندﺍزند سیمویه برمیخیزد.» همین مطلب ﺍخیر رﺍ درست نفهمیدم ﺍما چنانکه ملاحظه میکنید همه دستورهای ﻻزم رﺍ دﺍده ﺍست.
دکتر وﺍرنر کنجکاوﺍنه نگاهش رﺍ به صورت فریمن دوخت و بعد وصیتنامه رﺍ تا کرد و در جیبش گذﺍشت.
فریمن سرش رﺍ تکان داد: «قصه حسادت ﺍبدی زن!»
وﺍرنر عینک خود رﺍ بردﺍشت، پاک کرد و دوباره گذﺍشت:
«– علاوه بر درﺍم حسادت، نکات مهمی برﺍی من روشن شده. ﺍولا زندگی دﺍخلی یک حاکم عیاش رﺍ در زمان ساسانیان بر ما مکشوف میکند دیگر ﺍینکه ناحیه تخت ﺍبونصر را «برم دلک، شاهپسند و کاخ سپید» مینامیدهﺍند. دست خضر «باغ زندﺍن» بوده (ﺍین مطلب رﺍ ﺍز روی ﺍسناد دیگر پیدﺍ کردهام.) بعلاوه بر ما ثابت میشود که در زمان ساسانیان ﺍزدوﺍج «خویتودس = خویشیدﺍدن» یعنی زناشوئی بین خویشان نزدیک و همخون معمول بوده و یا ﻻﺍقل نزد حکام و ﺍشخاص با نفوذ مرسوم بوده ولی چیزیکه مهم ﺍست تاکنون ما نمیدﺍنستیم که در هر قبری چرﺍ چندین ﺍستخوﺍن مرده پیدﺍ میشود ﺍهالی ﺍینجا میگفتند که در قدیم وقتی کسی زیاد پیر میشده و کاری ﺍز ﺍو برنمیآمده، جوﺍنان ﺍو رﺍ با تشریفاتی بیرون شهر میبردند و زندهبگورش میکردند تا ﺍو باین وسیله روی زمین ﺍسباب زحمت دیگرﺍن نشود. – ﺍین ﺍعتقاد نزد بعضی ﺍز طوﺍیف ﺍفریقا هم با تغییرﺍتی وجود دﺍرد. منهم تاکنون بهمین عقیده باقی بودم. ولی مطابق ﺍین سند معلوم میشود هر مردی که میمرده زنهایش رﺍ با ﺍو زنده چال میکردهاند تا در ﺁن دنیا همدم ﺍو باشند. ﺍین ﺍعتقاد در نزد ملل قدیم وجود دﺍشته ﺍست.
«از طرف دیگر چنانکه همهمان ملاحظه کردیم، دهن مومیائی ﺁلوده بچیزی شبیه خون خشک شده ﺍست. طبق عقاید عامه ﺍگر مردهﺍی کفن رﺍ بدندﺍن بگیرد، بین زندگان مرگ و میر میافتد. برﺍی دفع بلا، باید در قبرستانها کاوش بکنند و بعد ﺍز ﺁنکه مردهٔ خونخوﺍر رﺍ پیدﺍ کردند، سرش رﺍ بیک ضربت ﺍز تن جدﺍ بکنند در متن کاغذ پوستی نوشته شده که: «خون ما خورﺍک مرده بشود.» حاﻻ من نمیخوﺍهم دﺍخل در جزئیات عقاید عامه بشوم، ﺍما چیزی که مهم ﺍست ما در ﺍینجا یک سند حقیقی و تاریخی در دست دﺍریم. ﺁیا سیمویه در حالت موت کاذب ﺍز خون زنهای خود تغذیه میکرده! ﺁیا ﺍین خورﺍک برﺍی چندین صد سال یکنفر کافی ﺍست؟ یا ﺍینکه درین حالت پس ﺍز مدتی دیگر ﺍحتیاج به خورﺍک ندﺍرند. من ﺍعتقادی به خرﺍفات ندﺍرم ولی در بیاعتقادی خودم هم متعصب نیستم، فقط در عقاید ﺁن زمان کنجکاو شدهﺍم. صرف نظر ﺍز موهومات و خرﺍفات، علوم ﺍمروزه باید هر حادثهٔ حسی و هر فنومنی رﺍ ﺍز شاخ و برگهائی که به ﺁن بستهاند مجزﺍ کرده و در تحت مطالعهٔ دقیق قرﺍر دهد. ولی...
درین بین گورست که به ﺁهنگ وﺍلسی سوت میزد، سرﺍسیمه وﺍرد شد. یک سگ قهوهای بزرگ هم دنبالش بود. گورست کلاه خود رﺍ روی میز پرتاب کرد و قاسم رﺍ صدﺍ زد و دستور دﺍد که شربت بیاورد.
دکتر وﺍرنر دنبالهٔ حرف خود رﺍ برید و نگاهی به فریمن کرد.
وﺍرنر به گورست: «حاﻻ با فریمن رﺍجع بشما صحبت میکردیم.»
«لابد تعریفم رﺍ میکردید.»
وارنر: «قرار شد گوش شما را بکشم.»
«حرفهای فریمن رﺍ باور نکنید. ﺍو مثل ﺍتللو حسود ﺍست. فقط ﺁمدم بشما مژده بدهم که پیشﺁمد خوبی شده، ﺍمشب هر دو شما مهمان من هستید.»
دستی روی سر اینگا، سگ قهوهای، کشید. وﺍرنر پیپ خود رﺍ دوباره توتون ریخت و ﺁتش زد و با تفنن مشغول کشیدن شد. قاسم سه گیلاس شربت ﺁورد و جلو ﺁنها گذﺍشت.
گورست ﺍز شربت چشید و گفت: «ﺍمشب هردوتان در برم دلک مهمان من هستید. سه تا خانم هم ﺁنجا هستند. میخوﺍهم یکشب مثل «شبهای عربی»[۴] بگذرﺍنیم. مگر ما در مشرقزمین نیستیم؟ تا حاﻻ بجز ﺁفتاب سوزﺍنش که بکله ما تابیده و خاکش که توتیای چشممان کردهﺍیم چیز دیگری عاید ما نشده. – اصلا از بسکه میان ﺍستخوﺍن مرده و ﺍشیاﺀ پوسیدهٔ دنیای قدیم زندگی کردهایم، حس زندگی در ما کشته شده، دکتر، شما زندگی غریبی برﺍی خودتان ﺍختیار کردهﺍید. تمام روز رﺍ در ﺍطاق دم کرده زیر ﺁفتاب مشغول مطالعه هستید. شبها خوﺍبتان نمیبرد، ﺍغلب بلند میشوید با خودتان حرف میزنید، تفریح و گردش رﺍ بخودتان حرﺍم کردهاید و گرم کتاب شدهﺍید. –باور بکنید. ﺍینکارها ﺁدم رﺍ زود پیر میکند!
وﺍرنر: «ﺍز نصایح شما خیلی متشکرم. ولی متأسفم که ﺍمشب نمیتوﺍنم دعوت شما رﺍ ﺍجابت بکنم و در صورتیکه بحرف من گوش بدهید، بشما توصیه میکنم که ﺍمشب رﺍ با هم باشیم و بمن قدری کمک بکنید چون خیال دﺍرم مطابق دستور وصیتنامهٔ گورﺍندخت رفتار بکنم. ﺍمشب شب چهاردهم ماه ﺍست و تا یک ماه دیگر کار ما تمام میشود و باید گزﺍرش خودمان رﺍ تهیه بکنیم، در صورتیکه برﺍی تفریح وقت بسیار ﺍست.
گورست زد زیر خنده» :وصیت ﺁن زن رندی که همهمان رﺍ مسخره کرده؟ شوخی میکنید. من گمان نمیکردم که کار باینجا بکشد. حاﻻ جداً تصمیم گرفتهﺍید که میمون پیر رﺍ زنده بکنید. شما تصور میکنید که جمعیت روی زمین کم ﺍست! میخوﺍهید یکنفر دیگر رﺍ هم به ﺁنها ﺍضافه کنید! در ﺍینصورت مجمع ﺍحضار ﺍروﺍح نیویورک بما نشان خوﺍهد دﺍد!
هر سه نفر خندیدند. گورست گفت: «پنج ماه ﺍست که توی ﺍین بیابان ما مثل سگ جان میکنیم و بعد ﺍز کشف قابل توجه تابوت گمان میکنم حاﻻ حق دﺍشته باشیم یک خورده تفریح بکنیم. تقصیر من ﺍست که بفکر شماها بودم! با ﺍتومبیل رفتم شیرﺍز، سه تا خانم و دو نفر ساز زن رﺍ به ﺍصرﺍر ﺁنها با خودم ﺁوردم. چیزیکه غریب ﺍست، کشف تابوت سر زبانها ﺍفتاده و ﺍین زنها گمان میکنند که ما گنج و جوﺍهر زیادی پیدﺍ کردهﺍیم. در هر صورت ﺍلآن در برم دلک هستند. چادر زدهاند و ﺍمشب رﺍ ﺁنجا میمانند. هیچکس هم در ﺁنجا نیست، خلوت ﺍست، ﺁیا ﺍز ﺁن شیشههای ویسکی باز هم مانده؟ ﺍز حیث خورﺍک همه وسایل فرﺍهم ﺍست، قاسم رﺍ فرستادم همه چیزها رﺍ ﺁماده کرده.
دکتر وﺍرنر با قیافهٔ جدی» :من مخالفم که با ﺍتومبیل میسیون ﺍز ﺍین قبیل تفریحات بشود. نباید فرﺍموش کرد که مسئولیت بزرگی بگردن ماست. اخلاق و رفتار ما رﺍ خیلی موﺍظب هستند. در ﺍینجور جاهای کوچک ﺁدم ﺁب بخورد همه میدﺍنند! – دو روز دیگر قاسم یا هر یک ﺍز کارگرﺍن ممکن ﺍست هزﺍر جور حرف برﺍی ما در بیاورند، من مایل نیستم که رسوﺍئی رﺍه بیفتد. بشما توصیه میکنم که ﺍیندفعه ﺁخرین دفعه باشد.
گورست: «مطمئن باشید هیچکس ما رﺍ ندیده. چون ﺁنها بیرون شهر ﺁمده بودند، ولی چیزیکه قابل توجه ﺍست، امشب ساز شرقی هم داریم. ساز زنها جهودند و فقط سازهای بومی را مینوازند. شاید همان سازی است که در موقع ﺁبادی ﺍین محل میزدهاند، وقتیکه سیمویه در ﺍملاک خودش زندگی میکرده! گیرم پیرهمیمون شما به تنهائی سه تا زن دﺍشته، در صورتیکه ما سه نفر هر کدﺍم بیش ﺍز یک زن نخوﺍهیم دﺍشت. – باور بکنید باید قدری هم میان زندهها زندگی کرد ﺍما قبلاً بشما میگویم خورشید خانم که ﺍز همه کوچکتر ﺍست مال من خوﺍهد بود.
وﺍرنر ناگهان متفکر: «خورشید خانم؟»
گورست: «بله، خورشید خانم. دختر بلندباﻻئی ﺍست که چشمهای تابدﺍر، صورت گرد و موهای سیاه دﺍرد. ﺍز ﺁن خوشگلهای شرقی ﺍست. میدﺍنید اول ﺍو مرﺍ پسندیده و برﺍیم کاغذ فرستاده (رویش رﺍ به فریمن کرد) یادت هست روز یکشنبه ﺁن زنی که در برم دلک بمن ﺍشاره میکرد؟
وﺍرنر: «چه تصادفات غریبی! زن ﺁخر سیمویه هم ﺍسمش خورشید بود.»
گورست: «من گمان میکردم که شوخی میکنید، ﺍما حاﻻ میبینم که ﺍین افسانه بکلی فکر شما رﺍ سخت بخود مشغول کرده. ﺁیا حقیقةً تصور میکنید که ﺍسکلت جان میگیرد و سرگذشت ﺁن دنیای خودش رﺍ برﺍی ما نقل میکند؟ در ﺍینصورت رومان مضحکی خوﺍهد شد. اما هنوز بروز رستاخیز خیلی مانده. پس ﺍگر جوﺍهرﺍتش رﺍ بردﺍریم به ﺍحتیاط نزدیکتر ﺍست. ﺁنوقت بعد ﺍمتحان بکنید که مرده زنده میشود یا نه!»
وﺍرنر با لحن جدی: «دست به ترکیب مومیائی نباید زد.»
گورست: «پس ﺍقلا خلع سلاحش بکنیم و قدﺍرهاش رﺍ بردﺍریم که ﺍگر زنده شد ما رﺍ قتلعام نکند و جوﺍهرﺍت رﺍ با خودش ببرد.»
وﺍرنر عینک خود رﺍ جابجا کرد: «حق بجانب شماست که مرﺍ دست میاندﺍزید. – حقیقةً موضوع عجیب و باور نکردنی ﺍست. خودم هم بهیچوجه مطمئن نیستم. ولی حالت مرگ کاذب پر ﺍز ﺍسرﺍر ﺍست. ما ﺍز عملیات جادوگرﺍن دنیای قدیم ﺍطلاعی ندﺍریم. آیا درست ته چشمهای ﺍین مومیائی نگاه کردهاید؟ چشمهایش میدرخشد و زنده ﺍست، نگاه میکند. – نگاه پر ﺍز شهوت، پر ﺍز کینه و شاید خجالت هم در ﺁن دیده میشود. مثل ﺍینست که هنوز ﺍز زندگی سیر نشده. من تاکنون ﺍقرﺍر نکرده بودم، ﺍما شرﺍرهٔ زندگی در ته چشمهایش مانده. بر فرض هم که زنده نشود، همانطوریکه به فریمن گفتم ما چیزی گم نکردهایم. ولی در صورتیکه زنده شد و یا فقط تکان خورد، فکرش رﺍ بکنید چه ﺍتفاق بینظیری در دنیا خوﺍهد بود!»
گورست –» :تصور محال ﺍست. من میخوﺍهم بدﺍنم ﺁیا بعد ﺍز چندین صد سال، بر فرض هم که مرده مومیائی بشود و ﺍعضای بدنش با وسایل مخصوصی تازه نگهدﺍشته شود – همهٔ ﺍینها فرض ﺍست. چون در ﺍینصورت ماموت رﺍ هم که زیر برفهای سیبریه کاملا حفظ شده باشد ممکنست دوباره زنده کرد. ﺁیا ممکنست بقول خودتان بعد ﺍز چندین صد سال مومیائی دوباره زنده شود.
دکتر وﺍرنر: «– من ﺍز شما دیرباورترم. ﺍما حالت موت کاذب فنومنی ﺍست که ﺍمروزه هم کموبیش مشاهده میشود، مثلا جوکیان هندوستان قادرند که ﺍز یک هفته ﺍلی چندین ماه زیر زمین مدفون بشوند و بعد دوباره بدنیای زندگان عودت کنند – ﺍین قضیه بکرﺍت مشاهده شده. ﺍز طرف دیگر گمان میکنم که یک امر طبیعی بوده باشد. آیا حیوﺍناتی که تمام فصل زمستان را میخوﺍبند در حالت موت کاذب نیستند؟ سیمویه بوسیلهٔ دﺍرو یا طلسم یا قوﺍی مجهولی در حالت موت کاذب ﺍفتاده و بعد با وسایلی که بما مجهول است مومیائی شده، در ﺍینصورت ﺍعضای تن ﺍو در ﺍثر ناخوشی یا پیری مستعمل و فاسد نشده و حیات بالقوه خود رﺍ نگهدﺍشته. اگر با نظر عمیقتری از علوم متداول که در مدرسهها میآموزند و ﺍعتقادﺍت و خرﺍفات مذهبی بزندگانی نگاه بکنیم، خواهیم دید که در زندگی همهچیز معجز است. همین وجود من و شما که اینجا نشستهایم و با هم حرف میزنیم یک معجز است. اگر موهای سرم یکمرتبه نمیریزد معجز ﺍست، ﺍگر گیلاس شربت با شیشهاش در دستم تبدیل به بخار نمیشود یک معجز ﺍست. معجزهای مسلمی که به ﺁنها خو گرفتهایم و برﺍیمان ﺍمر طبیعی شده و هرگاه برخلاف ﺍین ﺍعجاز ﺍمر طبیعی دیگری ﺍتفاق بیفتد که به ﺁن معتاد نیستیم برﺍیمان معجز بشمار میآید. – اگر امروز یکی ﺍز دﺍنشمندﺍن موفق بشود که در ﻻبرﺍتوﺍر خود یک موجود زنده رﺍ مدتی در حالت موت کاذب نگهدﺍرد و بدلخوﺍه خود ﺍین حالت رﺍ تولید بکند و بعد برﺍی ﺍثبات مدعای خود کتابی با فورمولهای ریاضی و طبق قوﺍنین فیزیکی و شیمیائی بنویسد، همه باور خوﺍهند کرد. چون ﺍمروزه بشر ﺍز روی خودپسندی ﺍعتقادش ﺍز طبیعت بریده شده و بوﺍسطه کشفیات و ﺍخترﺍعاتی که کرده خودش رﺍ عقل کل میپندﺍرد و ادعا دﺍرد که همهٔ ﺍسرﺍر طبیعت را کشف کرده ﺍست. ولی در حقیقت ﺍز پیبردن به ماهیت کوچکترین چیزی ناتوﺍن است. انسان مغرور، پرستش معلومات خود را مدرک قرﺍر دﺍده و میخوﺍهد حادثات طبیعت مطابق فرمولهای ﺍو ﺍنجام بگیرد. در قدیم بشر سادهتر و ﺍفتادهتر بود و بیشتر به معجزه ﺍعتقاد دﺍشته، بهمین جهت بیشتر معجزه ﺍتفاق میافتاده. میخواهم بگویم که نزدیکتر به طبیعت و قوﺍنین ﺁن بوده و بهتر میتوﺍنسته ﺍز قوﺍی مجهول ﺁن ﺍستفاده بکند. گمان نکنید که من مخالف علوم دقیق ﺍمروزه هستم، برعکس معتقدم که هر ﺍتفاقی ﺍز ﺁن غریبتر نباشد بشر کشف نکرده است. اگر غیر ﺍز ﺍین نباشد چیز مضحک و باور نکردنی خوﺍهد بود.»
گورست که کنجکاو بنظر میآمد: «من کاری بفرضیات شما ندﺍرم، شاید هم که ﺍین معجز بیسابقه ممکن باشد. ولی اگر در ﺁزمایش خودمان موفق نشدیم و ﺍین فرض بسیار قوی ﺍست، فردﺍ روبروی شوفر و کارگرﺍن اهمیت و ﺍعتبار ما ﺍز بین خوﺍهد رفت و حرف ما نقل سر زبانها خوﺍهد شد.»
«– من پیشبینی ﻻزم رﺍ کردهام. مخصوصاً شوفر رﺍ مرخص کردم. فردﺍ هم یکشنبه ﺍست. کاری ندﺍریم. ﺍینکه با رفتن شما مخالفت کردم میخوﺍستم با هم کمک کنیم. چون مطابق دستور تابوت باید در ﺍطاق مجاور باشد، یعنی همانجائیکه هست و بوسیله یک پرده ﺍز تاﻻر مجزﺍ بشود. بعد ﺍز کمکهای جزئی در صورتیکه مایل باشید میتوﺍنید بمحل عشقبازی خودتان بروید و یا ﺁنجا باﻻی ﺍطاق ساکت مینشینید و عملیات رﺍ کنترول میکنید.
گورست: «– ولی چیزی که هست، در ﺁنزمان شرﺍیط مخصوصی برﺍی ﺍنجام این مرﺍسم بجا میآوردهاند که ﺍمروزه فرﺍموش شده.»
«– تا آنجائیکه در دسترس من بوده مطالعات ﻻزم رﺍ کردهام ﺍین مطلب رﺍ میدﺍنم که عزﺍیم باید میان خیط خوﺍنده شود که بمنزلهٔ حصاری در مقابل قوﺍی حافظ جادوگر بشمار میآید، و خیط رﺍ باید با ذغال و ﺍز روی اراده و ﺍیمان محکم کشید. عزﺍیم رﺍ باید بصدﺍی بلند خوﺍند. چون در جادو نفوذ و قدرت کلام و ﺍطمینان بخود اهمیت مخصوصی دﺍرد. و همچنین بخور دﺍنههای معطر به تأثیر قوﺍی ماورﺍء طبیعی میافزﺍید و ﺁتمسفر مناسبی ایجاد میکند. از ﺍین حیث مطمئن باشید!»
گورست: «– من گمان نمیکردم که حقیقةً جدی ﺍست، در ﺍینصورت خوﺍهم ماند.»
***************
بعد از شام دکتر وﺍرنر و رفقایش تابوت سنگی رﺍ بزحمت جلو در ﺍطاق خوﺍب کشیدند. وﺍرنر پیهسوز جلو مومیائی رﺍ که ماده سیاهی ته ﺁن چسبیده بود روشن کرد و بخوردﺍن برنز رﺍ ﺍز توی تابوت بردﺍشت و به تاﻻر ﺁمد و پردهٔ جلو در رﺍ ﺍندﺍخت فریمن فرش رﺍ تا نصفه پس زد، بعد بخوردﺍن رﺍ ﺁتش کرد. وﺍرنر یکمشت کندر و ﺍسفند و صندل که قبلا تهیه کرده بود روی گل ﺁتش پاشید. دود غلیظ و معطری در هوﺍ پرﺍکنده شد. بعد دور خود با ذغال روی زمین دﺍیرهای کشید. کاغذ پوستی رﺍ ﺍز جیبش درﺁورد، جلو بخوردﺍن ﺍیستاد و ﺍز روی کاغذ با صدای بلند مشغول خواندن عزایم شد. فریمن و گورست ساکت ته تالار روی صندلی نشسته و تماشا میکردند و ﺍینگا جلوی پای ﺁنها خوﺍبیده بود.
وﺍرنر کلمات عجیبی رﺍ خیلی شمرده میخوﺍند که معنی ﺁنها رﺍ خودش هم نمیدﺍنست. ولی در ضمن خوﺍندن عزﺍیم، طلسم جدﺍگانهای که رویش خطوط هندسی ترسیم شده بود ﺍز دستش لغزید و در بخوردﺍن جلو او ﺍفتاد و سوخت، و بیآنکه ﺍو ملتفت بشود در میان دود و بخور معطر، حالت مخصوصی به وﺍرنر دست دﺍد، سرش گیج میرفت و یک نوع لرز ﺁمیخته با ترس و حالت عصبانی باو مستولی شد، بطوریکه فاصله بفاصله صدﺍیش میخرﺍشید و جلو چشمش سیاهی میرفت.
ناگهان ﺍینگا که ظاهراً خوﺍب و مطیع بنظر میآمد بلند شد و به طرف در خیز بردﺍشت و زوزه کشید. ولی گورست برﺍی ﺍینکه در مرﺍسم عزﺍیم خللی وﺍرد نیاید، قلاده ﺍینگا رﺍ گرفت و بزور ﺍو رﺍ برد و زیر میز خوﺍبانید – در صورتیکه سگ بحال شتابزده جست و خیز برمیدﺍشت و میخوﺍست از اطاق بیرون برود. در همین وقت وﺍرنر با صدﺍی لرزﺍنی چند کلمهٔ نامفهوم ﺍدﺍ کرد. ولی مثل ﺍینکه پایش سست شد یا در ﺍثر دود و کوشش فوقالعاده گیج شده بود، بحالت عصبانی زمین خورد. گورست و فریمن ﺍو رﺍ برده روی نیمکت خوﺍبانیدند.
***************
همانوقت که طلسم در ﺁتش ﺍفتاد، جلو روشنائی پیهسوز که بوی خوشی از آن پرﺍکنده میشد، لرزهای بر اندام مومیائی ﺍفتاد، عطسه کرد، سرش رﺍ بلند کرد و با حرکت خشکی ﺍز جایش برخاست. از تابوت بیرون ﺁمد، بطرف پنجره ﺍطاق رفت. و پنجره رﺍ که وﺍرنر فرﺍموش کرده بود محکم به بندد باز کرد و خارج شد. – هیکل بلند سیاه و خشک ﺍو با قدمهای شمرده بطرف آبادی «دست خضر» روانه گردید.
نسیم ملایمی میوزید، آسمان مثل سرپوش سربی سنگین و شفاف بود و روشنائی خیره کنندهای از ماه که بنظر میآمد پائین ﺁمده ﺍست، روی تپه و ماهور پرﺍکنده شده بود که طبیعت رﺍ بیجان و رنگپریده جلوه میدﺍد. مثل اینکه این منظره مربوط باین دنیا نبود. دست رﺍست دروﺍزهٔ تخت جمشیدی با سنگ سیاهش یگانه بنائی بود که از زمان سابق برپا بود. باقی دیگر گودﺍلها و مغاکهائی بود که تلهای خاک کنارش کود شده بود. سایهٔ سیمویه بلندتر ﺍز خودش دنبال ﺍو روی زمین کشیده میشد.
در اینوقت زوزهٔ ﺍینگا ﺍز توی تاﻻر بلند شد. ولی سیمویه بیﺁنکه ﺍلتفاتی بکند، قدمهای مرتب و بلند برمیداشت، مثل اینکه بوسیلهٔ کوک و یا قوهٔ مجهولی بحرکت ﺍفتاده باشد. نگاهش خیره و برﺍق بزمین دوخته شده بود، گویا مهتاب چشمش رﺍ میزد و بنظر میآمد که هنوز ملتفت تغییرات وضعیت کنونی با زمان خودش نشده بود. افکارش در بخار لطیف شراب موج میزد، همان شرﺍب ﺍرغوﺍنی سوزﺍن که ﺍز دست خورشید گرفت و نوشید و بیهوش شد!
در آبادی دست خضر و برم دلک، از دور چند چراغ میدرخشید. اما سیمویه مثل ﺍینکه ﺁخرین نشئهٔ شرﺍبی که نوشیده بود ﺍز سرش بیرون نرفته باشد، در یادبود ﺁخرین دقایق زندگی سابقش غوطهور بود. – یکنوع زندگی ﺍفسانهمانند محو و مغشوش، یکنوع زندگی شدید و پرحرﺍرت در باقیماندهٔ یادبودهای زندگی پیشین خود حس میکرد. او تصور میکرد که در ﺍملاک سابق خودش قدم میزند، همهٔ فکر ﺍو متوجه خورشید بود. یادبودهای مخلوط و محو ﺍز ﺍولین برخوردی که با خورشید کرده بود در مغزش مجسم شده و جان گرفته بود. مثل ﺍینکه زندگی ﺍو فقط مربوط باین یادبودها بود و بعشق ﺁن زنده شده بود!
سیمویه مجلس ﺍولین برخورد خود رﺍ با خورشید بیاد ﺁورد! ﺁنروزیکه با چند تن ﺍز گماشتگان خود بشکار رفته بود. در بیابان خسته و تشنه به چادری پناه برد. یک دختر بیابانی با چهرهٔ گیرنده و چشمهای درشت تابدار جلو چادر آمد. برجستگی پستانهای لیموئی او از زیر پیرهن سرخ چیندار نمایان بود. تنبان بلند و گشادی تا مچ پایش پائین ﺁمده بود و پول طلائی جلو سربند ﺍو ﺁویخته بود. با لبخند دلربائی دولچهٔ چرمی که پر ﺍز دوغ سرد مثل تگرگ بود ﺍز چاه بیرون ﺁورد و بدست ﺍو دﺍد. وقتیکه سیمویه دولچهٔ دوغ رﺍ باو رد کرد، دست دختر رﺍ در دست خودش گرفت و فشار داد. خورشید دست خود رﺍ با تردستی و حرکت ظریفی ﺍز دست او بیرون کشید. دوباره لبخند زد، دندﺍنهای محکم سفیدش بیرون ﺍفتاد و گفت «تو هم دلت سرید؟» چون خورشید نمیدﺍنست که مهمان ﺍو سیمویه مرزبان ﺍست. – این جمله تا ته قلب سیمویه ﺍثر کرد. آیا زن جادو باو دستور ندﺍده بود که برﺍی تقویت و جوﺍنی باید با دخترﺍن باکره معاشرت بکند و دخترﺍن ﺍعیانی که باو معرفی کردند هیچ کدﺍم رﺍ نپسندیده بود.
این پیشآمد کافی بود که سیمویه دل خود رﺍ ببازد و حقیقةً دل سیمویه سرید! با وجود شرطی که با زن اولش گورﺍندخت کرده بود، از ﺍین روز ببعد، تمام هوش و حوﺍسش پیش دختر بیابانی بود. چندینبار پیشکشهائی برﺍیش فرستاد. و باﻻخره با وجود بهتان و ناروﺍهائیکه زن ﺍولش ﺍز روی حسادت به خورشید میزد و خود ﺍو رﺍ تهدید بکشتن کرده بود، رسماً به خوﺍستگاری خورشید فرستاد و شب عروسی جشن مفصلی برپا کرد.
همانشب وقتیکه سیمویه بطرف برم دلک رفت، آتش زیادی ﺍفروخته بودند، مهمانان هلهله میکشیدند، کف میزدند، شرﺍب مینوشیدند و دور ﺁتش میرقصیدند. صورتهای برﺍفروخته و مست ﺁنها جلو ﺁتش زبانه میکشید و بطرز وحشتناکی روشن شده بود. سیمویه مطابق سنت، از میان جمعیت گردشکنان دنبال خورشید میگشت. تا باﻻخره جلو مجلسی رسید که خنیاگرﺍن مشغول ساز و ﺁوﺍز بودند. خورشید با لباس جوﺍهردوزی کنار مجلس روی کندهٔ درخت نشسته بود. سیمویه ﺍز پشت درختان سه بار خورشید را صدﺍ زد، خورشید با حرکت دلربائی ﺍز توی سینی یک جام شرﺍب ﺍرغوﺍنی بردﺍشت، بطرف سیمویه رفت و جام رﺍ بدست ﺍو دﺍد سیمویه دستش رﺍ بکمر خورشید ﺍندﺍخت و ﺁهسته زیر درختان کاج پنهان شدند. بعد به تنهٔ درختی تکیه کرد و ﺍندﺍم باریک و پرحرﺍرت خورشید رﺍ در ﺁغوش کشید و روی سینهٔ فرﺍخ خود فشار داد. خورشید چشمهایش رﺍ بهم گذﺍشت. سیمویه جام شرﺍب ﺍرغوﺍنی رﺍ که ﺍز دست خورشید گرفته بود تا ته سرکشید. جام رﺍ دور ﺍندﺍخت و لبهای خود رﺍ بطرف دهن نیمهباز خورشید برد. ولی خورشید سر خود رﺍ برگردﺍنید و لبهایش روی گردن او چسبید. ناگهان شراب قوی و سوزﺍن در تمام رگ و پی سیمویه ریشه دوﺍنید و سیمویه ﺍز حال رفت. پاهایش لرزید و سرمائی ﺍز دستها و پاهایش بقلب ﺍو نفوذ کرد. بعد دیگر نفهمید چه شده ﺍست.
حالا بنظر سیمویه میآمد که ﺍز خوﺍب مستی خود بیدﺍر شده، ولی هنوز بخار شرﺍب جلو خاطره و فکر ﺍو پردهٔ تاریکی گسترده بود. افکارش همه در بخار لطیف شرﺍب موج میزد و میجوشید و در تمام هستی خود عشق سوزﺍن و دیوﺍنهوﺍری برﺍی خورشید حس میکرد. تشنهٔ خورشید بود. او احتیاج به تن گرم، چشمهای گیرنده و اندام باریک خورشید دﺍشت. احتیاج به روشنائی، به هوﺍی ﺁزﺍد و ساز دﺍشت. مثل ﺍینکه مستی ﺍو هنوز ﺍز سرش در نرفته بود. صدﺍی دور و خفهٔ سازی که در جشن عروسی ﺍو مینوﺍختند در گوشش زنگ میزد. میان همهمه و جنجال، صورتها، رقص غلامان و کنیزﺍن در جلو ﺁتش که همه بطور محو و پاک شده، بشکل دود در مغزش نمودار میگردیدند و سپس محو میشدند، بعد منظرهٔ دیگر جلوهگر میشد، خورشید رﺍ جستجو میکرد. صورت ﺍو جلو چشمش بود.
شبح پر ﺍز ﺍحساسات شهوتی سیمویه با قدمهای شمرده و حالت خشک، گردن شق و بیحرکت ﺍز ﺁبادی «دست خضر» گذشته بطرف «برم دلک» رهسپار گردید و سایهٔ درﺍز ﺍو بدنبالش بزمین کشیده میشد.
***************
سه خانمی که برﺍی خاطر گورست و همکارﺍنش به برم دلک ﺁمده بودند، زیر درختها کنار ﺁب فرش ﺍندﺍخته، مزه و مشروبی که قاسم برﺍی ﺁنها تهیه کرده بود چیده بودند و کلهشان گرم شده بود، خورشید روی کندهٔ درختی نشسته بود. یکی ﺍز ﺁنها درﺍز کشیده ﺍشعاری با خودش زمزمه میکرد و دیگری که با ساززنها گرم صحبت بود با دلوﺍپسی پی در پی به ساعت مچی خودش نگاه میکرد. باﻻخره برگشت و به خورشید گفت:
«– اینا نمییادشون، شاممون بخوریم بابا!»
«خورشید جوﺍب دﺍد: «هنوز دیر نشده.»
«اینم فرنگیمون! میگن خوشقولی رﺍ باید ﺍز فرنگیها یاد گرفت!»
«– گورس حتماً مییاد، خیلی خوشقوله.»
«– این فرنگی گشنهها که تیلهکنی میکنن، دﺍخل ﺁدم حساب نمیشنها.
خورشید: «– به، پس نمیدونی هفتیه پیش باصرﺍر محترم، سر رﺍه پیاده شدیم. رفتیم تماشای تیلهکنها، سی چهل عمله زیر دستشون کار میکردن. گورس شکل عروسک فرنگی با موهای گلابتونیش زیر ﺁفتاب وﺍیساده بود: من جیگرم کباب شد، حاﻻ میاد میبینی که من دروغ نمیگم. مارو که دید، برگشت تو صورت من خندید. – میدونی من بتوسط قاسم نوکرشون برﺍش پیغوم فرسادم. تا حاﻻ چهار مرتبس که همدیگهرو میبینیم، یه دفه وعدهخلافی نکرده.»
«– خوب، خوب، ما ﺍینجا نیومدیم خوشگلی تحویل بگیریم، میخوﺍسم بدونم پول و پله هم تو دسشون هست یا نه؟
«– مگه بهت نگفتم؟ ﺍنقد طلا و جوﺍهر پیدﺍ کردن که نگو! یه قبر شکافتن که توش پر ﺍز ﺍلماس و جوﺍهر بوده، با هفتا خم خسروی که روش ﺍژدها خوﺍبیده بود بخیالت من دروغ میگم؟ میگی نه، از قاسم بپرس.
«– اگه میدونستم که نمییان، من به یه نفر قول دﺍده بودم.
«– به! کی رو میخوﺍسی بیاری؟ جوﺍد ﺁقای تو ﺍنگوش کوچیکیه گورس حساب نمیشه.
«– تو هم مارو با گورس خودت کشتی! ﺍون دوتای دیگه چطورین؟
«– اونام خوبن، من فقط یکیشونو دیدم.
زنی که روی قالیچه درﺍز کشیده بود و با خودش زمزمه میکرد گفت: «– شما ماشاﻻ چقدر حوصله دﺍرین! میخوﺍن بیان، میخوﺍنم هرگز سیام نیان. (رویش رﺍ بساززنها کرد) رحیمخان، قربون دستت! یه دسگاه ساز حسابی بزن.»
رحیمخان قانونزن با صورت قرمز و مطیع فوراً روی ساز خود خم شد و به آهنگ مخصوصی شروع بنوﺍختن کرد. مرد کوتاه ﺁبلهروئی که پهلویش نشسته بود، دنبک رﺍ بردﺍشت و بهمان ﺁهنگ یک ترﺍنه جهرمی را میخوﺍند:
- «بلندی سیل عالم میکنم من، یارجونی،
- «نظر بر دوسو دشمن میکنم من، یارجونی،
- «یکیم شب دیگه مارو نگهدﺍر، یارجونی،
- «که فردﺍ دردسر کم میکنم من، یارجونی، مهربونی؛
- «بقربونت میرم تو که نمیدونی.
- «سر دو دو میرم خونیه فلونی، یارجونی،
- «صدای نی مییاد، نالیه جوونی، یارجونی، عزیز من، دلبر من،
- «ازین گوشهٔ لبات کن منزل من!...»
زنها میخندیدند و گیلاسهای شرﺍب رﺍ بسلامتی یکدیگر بهم میزدند. اما خورشید گیلاس خود رﺍ بلند کرد و بسلامتی «گورس» سر کشید.
***************
ناگهان ﺍز پشت درختها هیکل بلند و تاریکی که لباس زردوزی ببردﺍشت پیدﺍ شد. مثل اینکه چراغ چشمش را میزد پشت سایهٔ درخت ایستاد و صورتش را پائین گرفت. بعد صدای خفهای از جانب او آمد که گفت: «خورشید، خورشید؟..»
صدای ﺍو ﺁهنگ گورست رﺍ دﺍشت. خورشید گیلاس شرﺍب رﺍ پر کرد، بردﺍشت و بطرف صدﺍ دوید. بخیالش که گورست محض شوخی پشت درختها قایم شده. ولی همینکه جلو هیکل تاریک رسید، دید که یک دست استخوانی خشک شده، گیلاس رﺍ ﺍز ﺍو گرفت و دست دیگری محکم دور کمرش پیچید. خورشید دستش را بگردنبند ﺍو ﺍندﺍخت. اما همینکه هیکل ترسناک، گیلاس رﺍ با حرکت خشکی سر کشید و صورت وحشتناک مرده را دید، چشمهایش رﺍ بست و فریاد کشید و لب خود رﺍ چنان گزید که خون ﺍز ﺁن جاری شد.
با حرکت سریع و غیرمنتظرهای، دهن سیمویه روی گلوی خورشید چسبید، مثل اینکه میخوﺍست خون ﺍو را بمکد، ناگهان در ﺍثر شرﺍب و فریاد خورشید، مستی سنگینی که تاکنون جلو چشم سیمویه رﺍ گرفته بود ﺍز سرش پرید. مثل ﺍینکه پردهای ﺍز جلو چشمش ﺍفتاده و بوضع و موقعیت حقیقی خود آگاه شد. اصلا حالت صورت ﺍین زن ﺍو رﺍ هشیار کرد. چون علاوه بر شباهت همان حالتی بود که صورت خورشید در زندگی سابقش دﺍشت. و ﺁشکارﺍ دید که ﺍین زن ﺍز زور ترس و وحشت خودش رﺍ باو تسلیم کرده بود. در صورتیکه چنگالش بگردنبند ﺍو قفل شده بود. برﺍی گردنبند بود: همانطوری که در زندگی سابقش خورشید نسبت باو علاقه نشان دﺍده بود، و تا حاﻻ با یک ﺍمید موهوم زنده بود! به ﺍمید عشق موهومی سالها در قبر انتظار خورشید رﺍ کشیده بود؟...
یکمرتبه خورشید رﺍ رها کرد و مثل ﺍینکه قوﺍی مجهولی ﺍز ﺍو سلب شده با وزن سنگینی روی زمین غلتید.
خورشید مثل کسیکه ﺍز چنگال کابوس هولناکی ﺁزﺍد شده باشد دوباره فریاد کشید و ﺍز هوش رفت.
در همین وقت دکتر وﺍرنر و فریمن و گورست با ﺍینگا وﺍرد شدند همینکه خوﺍستند سیمویه رﺍ ﺍز زمین بلند کنند، دیدند تمام تنش تجزیه و تبدیل به یکمشت خاکستر شده و یک لک بزرگ شرﺍب روی لباسش دیده میشد. جواهرات و لباس و قدﺍرهٔ ﺍو رﺍ بردﺍشتند و مرﺍجعت کردند. دکتر وﺍرنر شبانه بدقت روی ﺁنها رﺍ نمره گذﺍشت و ضبط کرد.