تذکرة الاولیاء/ذکر ابوحفص حداد
آن قدوه رجال ، آن نقطه کمال ، آن عابد صادق ، آن زاهد عاشق ، آن سلطان اوتاد ، قطب عالم : ابوحفص حداد ، رحمةالله علیه ، پادشاه مشایخ بود علی الاطلاق ، خلیفه حق بود به استحقاق ، و از محتشمان این طایف بود ، و کسی به بزرگی او نبود در وقت وی ، ور در ریاضت و کرامت و مروت و فتوت بی نظیر بود و در کشف و بیان یگانه و معلم و ملقن او بی واسطه خدای بود ، عزوجل. و پیر بوعثمان حیری بود و شاه شجاع از کرمان به زیارت او آمدو در صحبت او به بغداد به زیارت مشیاخ ، و ابتدای او آن بود که بر کنیزکی عاشق بود ، چنانکه قرار نداشت ، او را گفتند : در شارستان نشابور جهودی جادوگر است ، تدبیر کار تو او کند . ابوحفص پیش او رفت و حال بگفت . او گفت : تو را چهل روز نماز نباید کرد و هیچ طاعت و عمل نیکو نباید کرد و نام خدای بر زبان نشاید راند و نیت نیکو نباید کرد ، تا من حیلت کنم و تو را به سحر به مقصود رسانم . بوحفص چهل روز چنان کرد . بعد از آن جهود آن طلسم بکرد و مراد حاصل نشد. جهود گفت : بی شک از تو خیری در وجود آمده است و اگر نه مرا یقین است که این مقصود حاصل شدی . بوحفص گفت : من هیچ چیزی نکردم الا در راه که می آمدم سنگی از راه به پای باز کناره افگندم تا کسی بر او نیفتد . جهود گفت : میازار خداوندی را که تو چهل روز فرمان او ضایع کنی و او از کرم این مقدار رنج تو ضایع نکرد . آتشی از این سخن در دل ابوحفص پدید آمد و چندان قوت کرد که بو حفص به دست جهود توبه کرد و همان آهنگری می کرد و واقعه خود نهان می داشت و هر روز یک دینار کسب می کرد و شب به درویشان دادی و در کلیددان بیوه زنان زانداختی - چنانکه ندانستندی - و نماز خفتن دریوزه کردی و روزه بدان گشادی . وقت بودی که در حوضی که تره شستندی بقایای آن در بازا ر می گذشت . این آیت می خواند : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم * بسم الله الرحمن الرحیم * و بدالهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون* دلش بدین آیت مشغول شد و چیزی بر وی در آمد و بیخود گذشت . به جای انبر ، دست در کوره کرد و آهن تفسیده بیرون کرد و بر سندان نهاد . شاگردان پتک بزدند ، نگاه کردند ، آهن در دست او دیدند - که می گردانید . گفتند : ای استاد ! این چه حال است ؟ او بانگ بر شاگردان زد که بزنید ! گفتند : ای استاد ! برکجا بزنیم ؟ چون آهن پاک شد ؟ پس بوحفص به خود بازآمد . آهن تافته در دست خود دید و این سخن بشنید که :چون پاک شد برکجا زنیم ؟ نعره بزد و آهن از دست بیفگند و دکان را به غارت داد و گفت : ما چندین گاه خواستیم به تکلف که این کار رها کنیم و نکردیم تا آنگاه که این حدیث حمله آورد و ما را از ما بستد تو اگر چه من دست از کار می داشتم تا کار دست از من نداشت فایده نبود . پس روی به ریاضت سخت نهاد و عزلت و مراقبت پیش گرفت . چنانکه نقل است که در همسایگی او احادیث استماع می کردند . گفتند : آخر چرا نیایی تا سماع احادیث کنی ؟ گفت : من سی سال است تا می خواهم که داد یک حدیث بدهم ، نمی توانم داد . سماع دیگر حدیث چون کنم ؟ گفتند : آن حدیث کدام است ؟ گفت : آنکه می فرماید :رسول صلی الله علیه و آله وسلم من حسن اسلام المرء ترکه ما لا یعنیه . از نیکویی اسلام مرد آن است که ترک کند چیزی که به کارش نیاید . نقل است که با یاران به صحرا رفته بود و سخن گفت . وقت ایشان خوش گشت . آهویی از کوه بیامد و سر برکنار ابوحفص نهاد . ابوحفص تپانچه بر روی خود می زد و فریاد می کرد . آهو برفت . شیخ به حال خود بازآمد . اصحاب پرسیدند : این چه بود ؟ گفت : چون وقت ما خوش شد در خاطرم آمد که کاشکی گوسفندی بودی تا بریان کردمانی و یاران امشب پراکنده نشدندی . چون در خاطرم بگذشت آهویی بیامد . مریدان گفتند : یا شیخ ! کسی را با حق چنین حالی بود فریاد کردن و تپانچه زدن چه معنی دارد ؟ شیخ گفت : نمی دانید که مراد در کنار نهادن از در بیرون کردن است . اگر خدای تعالی به فرعون نیکی خواستی بر مراد او نیل را روان نکردی . نقل است که هر وقت در خشم شدی سخن نیکو گفتی تا خشم او ساکن شدی ، آنگه به سختی دیگر شدی . نقل است که یک روز می گذشت . یکی را دید متحیر و گریان . گفت : تو را چه بوده است ؟ گفت : خری داشتم ، گم شده است و جز آن هیچ نداشتم . شیخ توقف کرد و گفت : به عزت تو که گام برندارم تا خر بدو باز نرسد . در حال خر پدید آمد . ابوعثمان حیری گوید : روزی در پیش ابوحفص می رفتم . میوپزی چند دیدم پیش او نهاده . یکی برداشتم و در دهان نهادم . حلق مرا بگرفت و گفت : ای خائن !میویز من بخوردی از چه وجه ؟ گفتم : من از دل تو دانم و بر تو اعتماد دارم و نیز دانستم که هرچه داری ایثار کنی . گفت : ای جاهل !من بر دل خویش اعتماد ندارم ، تو بر دل من چون اعتماد داری . به پاکی حق - که عمری است تا برهراس او می زیم و نمی دانم که از من چه خواهد آمد - کسی درون خویش نداند ، دیگری درون او چه داند . و هم ابوعثمان گوید که با ابوحفص به خانه ابوبکر حنیفه بودم و جمعی اصحاب آنجا بودند ، از درویشی یاد می کردند . گفتم : کاشکی حاضر بودی . شیخ گفت : اگر کاغذی بودی رقعه ای نوشتمی تا بیامدی . گفتم : اینجا کاغذ هست . گفت : خداوند خانه به بازار رفته است . اگر مرده باشد و کاغذ وارث را شده باشد نشاید بر این کاغذ چیزی نوشتن . بوعثمان گفت: بوحفص را گفتم : مرا چنان روشن شده است که مجلس علم گویم . گفت : تو را چه بدین آورده است ؟ گفتم : مشقت تو بر خلق تا چه حد است ؟ گفت : تا بدان حد که حق تعالی مرا به عوض همه عاصیان در دوزخ کند و عذاب کند روا دارم . گفت : اگر چنین است بسم الله . اما چون مجلس گویی اول دل خود را پند ده و تن خود را ؛ و دیگر آن که جمع آمدن مردم تو را غره نکند که ایشان ظاهر تو را مراقبت کنند و حق تعالی باطن تو را . پس من بر تخت برآمدم . بوحفص پنهان در گوشه ای بنشست . چون مجلس به آخر آمد سایلی برخاست و پیراهنی خواست . در حال پیراهن خود بیرون آوردم و به وی دادم . ابوحفص گفت : یا کذاب انزل من المنبر . فرود آی ای دروغ زن از منبر ! گفتم :چه دروغ گفتم؟ گفت : دعوی کردی که شفقت من بر خلق بیش از آن است که برخود ؛ و به صدقه دادن سبقت کردی تا فضل سابقان تو را باشد ؛ خود را بهتر خواستی . اگر دعوی تو راست بودی زمانی درنگ کردی تا فضل سابقان دیگری را باشد . پس تو کذابی و منبر نه جای کذابان است . نقل است که یک روز در بازار می رفت . جهودی پیش آمد . او در حال بیفتاد و بیهوش شد . چون بهوش آمد از او پرسیدند . گفت : مردی را دیدم لباس عدل پوشیده و خود را دیدم لباس فصضل پوشیده . ترسیدم که نباید که لباس فضل از سر من برکشند و در آن جهود پوشند ، و لباس عدل از وی برکشند و در من پوشند . و گفت : سی سال چنان بودم که حق را خشمگین می دیدم که در من نگریست . سبحان الله آن چه سوز و بیم بوده باشد او را در آن حال . نقل است که ابوحفص را عزم حج افتاد و او عامی بود و تازی نمی دانست . چون به بغداد رسید مریدان با هم گفتند : شینی عظیم باشد که شیخ الشیوخ خراسان راترجمانی باید تا زبان ایشان را بداند . پس جنید مریدان را به استقبال فرستاد و شیخ بدانست که اصحابنا چه می اندیشند . در حال تازی گفتن آغاز کرد - چنانکه اهل بغداد در فصاحت او عجب ماندند - جماعتی از اکابر پیش او جمع آمدند و از فتوت پرسیدند . بوحفص گفت : عبارت شما را است . شما گویید . جنید گفت :فتوت نزدیک من آن است که فتوت از خود نبینی و آنچه کرده باشی آن را به خود نسبت ندهی که این من کرده ام . بوحفص گفت : نیکوست آنچه گفتی . اما فتوت نزدیک من انصاف دادن و انصاف ناطلبیدن است . جنید گفت : در عمل آرید اصحابنا . بوحفص گفت : این به سخن راست نیاید . جنید چون این بشنید گفت : برخیزید ای اصحابنا که زیادت آورد بوحفص برآدم و ذریت او در جوانمردی . یعنی خطی گرد اولاد آدم بکشید در جوانمردی ، اگر جوانمردی این است که او می گوید . و بوحفص اصحاب خویش را عظیم به هیبت و ادب داشتی و هیچ مرید را زهره نبودی که در پیش او بنشستی و چشم بر روی او نیارستی انداخت و پیش او همه برپای بودندی و بی امر او ننشستندی . بوحفص سلطان وار نشسته بودی . جنید گفت : اصحاب را ادب سلاطین آموخته ای . بوحفص گفت : تو عنوان نامه بیش نمی بینی اما از عنوان دلیل توان ساخت که در نامه چیست . پس ابوحفص گفت : دیگی زیره با و حلوا فرمای تا بسازند . جنید اشارت کرد به مریدی تا بسازد . چون بیاورد ابوحفص گفت : بر سر حمالی نهید تا می برد. چندانکه خسته گردد آنجا بر در هر خانه ای که رسیده باشد آواز دهد ، و هرکه بیرون آید به وی دهد . حمال چنان کرد و می رفت تا خسته شدو طاقت نماند . بنهاد بر در خانه ای و آواز داد . پیری خداوند خانه بود . گفت : اگر زیره با حلوا آورده ای ، تا دربگشاییم . گفت : آری . دربگشاد و گفت : درآر. حمال گفت : عجب داشتم . از پیر پرسیدم که این چه حال است و تو چه دانستی که ما زیره با و حلوا آورده ایم ؟ گفت : دوش در مناجات این بر خاطرم بگذشت که مدتی است فرزندان من از من این می طلبند . دانم که بر زمین نیفتاده باشد . نقل است که مریدی بود در خدمت بوحفص - سخت با ادب - جنید چند بار در وی نگرست . از آنکه او خوش آمدش پرسید : چند سال است تا در خدمت شماست ؟ ابوحفص گفت : ده سال است . گفت : ادبی تمام دارد و فری عجب و شایسته جوانی است . ابوحفص گفت : آری ، هفده هزار دینار در راه ما باخته است و هفده هزار دیگر وام کرده ام و در باخته ام ، هنوز زهره آن ندارد که زا ما سخنی پرسد . پس ابوحفص روی به بادیه نهاد . گفت : ابوتراب را دیدم در بادیه و من شانزده روز هیچ نخورده بودم . بر کنار حوضی رفتم تا آب خورم . به فکری فرورفتم . ابوتراب گفت : تو را چه نشانده است اینجا ؟ گفتم : میان علم و یقین انتظار می کنم تا غلبه کدام را بود تا یار آن دیگر باشم که غالب باشد . یعنی اگر غلبه علم را بود آب خورم و اگر یقین را بود بروم . بوتراب گفت : کار تو بزرگ شود . پس چون به مکه رسید جماعتی مسکین را دید مضطر و فرومانده . خواست که در حق ایشان انعامی کند . گرم گشت . حالتی بر وی ظاهر شد ، دست فرو کرد و سنگی برداشت و گفت : به عزت تو که اگر چیزی به من ندهی جمله قنادیل مسجد بشکنم . این بگفت و در طواف آمد . در حال یکی بیامد و صره ای زر بیاورد و بدو داد تا بر درویشان خرج کرد . چون حج بگزارد و به بغداد آمد اصحاب جنید از او استقبال کردند . جنید گفت : ای شیخ ! راه آورد ما چه آورده ای ؟ بوحفص گفت : مگر یکی از اصحاب ما چنانکه می بایست زندگانی نمی توانست کرد ؟ اینم فتوح بود که گفتم ارگ از برادری ترک ادبی بینید آن را عذری از خود برانگیزید و بی او آن عذر را از خود بخواهید . اگر بدان عذر غبار برنخیزد و حق به دست تو بود عذر بهتر انگیزد و بی او عذری دیگر از خود بخواه . اگر بدین همه غبار برنخیزد عاذری دیگر انگیز تا چهل بار . اگر بعد از آن غبار برنخیزد و حق به جانب تو باشد و آن چهل عذر در مقابله آن جرم نیفتد بنشین و با خود بگوی که زهی گاو نفس ! زهی گران و تاری: ! زهی خودرای بی ادب ! زهی ناجوانمرد که تویی!برادری برای جرمی چهل عذر از تو خواست و تو یکی نپذیرفتی و همچنان بر سر کار خودی . من دستم از تو شستم . تو دانی . چنانکه خواهی می کن . جنید چون این بشنید تعجب کرد . یعنی از قوت که را تواند بود . نقل است که شبلی چهار ماه بوحفص را مهمانی کرد و هرروز چند لون طعام و چند گونه حلوا آوردی . آخر چون به وداع او رفت گفت : یا شبلی !اگر وقتی به نشابور آیی میزبانی و جوانمردی به تو آموزم . گفت : یا اباحفص !چه کردمی ؟ گفت : تکلف کردی و متکلف جوانمرد نبود . مهمان را چنان باید داشت که خود را به آمدن مهمانی گرانی نیایدت و به رفتن شادی نبودت و چون تکلف کنی آمدن او بر تو گران بود و رفتن آسان و هرکه را با مهمان حال این بود ناجوانمردی بود. پس چون شبلی به نشابور آمد پیش ابوحفص فرود آمد و چهل تن بودند . بو حفص شبانه چهل و یک چراغ برگرفت . شبلی گفت : نه ، گفته بودی که تکلف نباید کرد . بوحفص گفت : برخیز و بنشان . شبلی برخاست و هرچند جهد کرد یک چراغ بیش نتوانست نشاند . پس گفت : یا شیخ !این چه حال است ؟ گفت : شما چهل تن بودیت فرستاده حق - که مهمان فرستاده حق بود - لاجرم به نام هریکی چراغی گرفتم برای خدای و یکی برای خود. آن چهل که برای خدای بود نتوانستی نشاند اما آن یکی که از برای من بود نشاندی . تو هرچه در بغداد کردی برای من کردی و من اینچه کردم برای خدای کردم . لاجرم آن تکلف باشد و این نه . بوعلی ثقفی گوید : بوحفص گفت : هرکه افعال و احوال به هروقتی نسنجد به میزان کتاب و سنت و خواطر خود را متهم ندارد او را از جمله مردان مشمر . پرسیدند : ولی را خاموش به یا سخن ؟ گفت : اگر سخنگوی آفت سخن داند هرچند تواند خاموش باشد ، اگر چه به عمر نوح بود . و خاموش اگر راحت خاموشی بداند از خدای در خواهد تا دو چند عمر دهدش تا سخن نگوید . گفتند : چرا دنیا را دشمن داری ؟ گفت : از آنکه سرایی است که هر ساعت بنده را در گناهی دیگر می اندازد . گفتند : اگر دنیا بد است تو به نیک است و توبه هم در دنیا حاصل شود . گفت : چنین است . اما به گناهی که در دنیا کرده می آید . یقینم و در یقین تو نه به شک و بر خطریم . گفتند : عبودیت چیست ؟ گفت : آنکه ترک هرچه توراست بگویی ، و ملازم باشی چیزی را که تو را بدان فرموده اند . گفتند : درویشی چیست ؟ گفت : به حضرت خدای شکستگی عرضه کردن . گفتند : نشان دوستان چیست ؟ گفت : آنکه روزی که بمیرد دوستان شاد شوند . یعنی چنان مجرد از دنیا بیرون رود که از وی چیزی نماند که آن خلاف دعی او بود در تجرید . گفتند : ولی کیست ؟ گفت : آنکه او را قوت کرامات داده باشند و او را ازآن غایب گردانیده . گفتند : عاقل کیست ؟ گفت : آنکه نفس خویش اخلاص طلبد . گفتند : بخل چیست ؟ گفت : آنکه ایثار ترک کند د روقت یکه بدان محتاج بود . و گفت : ایثار آن است که مقدم دارای نصیبت برادران بر نصیب خود در کارهای دنیا و آخرت . و گفت : کرم انداختن دنیا است برای کسی که بدان محتاج است و روی آوردن است بر خدای به سبب نیازی که تو را است به حق . و گفت : نیکوترین وسیلتی که بنده بدو تقرب کند به خدای دوام فقر است به همه حالها و ملازم گرفتن سنت در همه فعلها و طلب قوت حلال. و گفت : هرکه خد را متهم ندارد در همه وقتها و همه حالتها و مخالفت خود نکند مغرور بود و هرکه به عین رضا بخود نگرست هلاک شد . و گفت : خوف چراغ دل بود و آنچه در دل بود از خیر و شر بدان چراغ توان دید . و گفت : کسی را فقر درست نیاید تا دادن دوست تر از گرفتن ندارد . و گفت : کسی را نرسد که دعوی فرسات کند ولکن از فراست دیگران بباید ترسید . و گفت : هرکه بدهد و بستاند او مردی است ، و هرکه بدهد و نستاند او نیم مردی است ؛ و هرکه ندهد و بستاند او مگسی است ، نه کسی است در وی هیچ خیر نیست . بوعثمان حیری گفت : معنی این سخن از او پرسیدند . گفت : هرکه از خدای بستاند وبدهد به خدای ، او مردی است ، زیرا که او دراین حال خود را نمی بیند در آنچه کند ؛ و هرکه بدهد و نستاند او نیم مردی است زیرا که خود را می بیند در آنچه کند که ناستدن فضلی است ؛ و هرکه ندهد و بستاند او هیچ کسی است ، زیرا که گمان او چنان است که دهنده و ستاننده اوست نه خدای . و گفت : هرکه در همه حال فضل خدای می بیند بر خویشتن امید می دارم که از هالکان نباشد . و گفت : مبادا که عبادت خدای تو را پشتی بود تا معبود معبود بود . و گفت : فاضلترین چیزی اهل اعمال را مراقبت خویش است با خدای . و گفت : چه نیکوست استغنا به خدای و چه زشت است استغنا با نام . و گفت : هرکه جرعه ای از شراب ذوق چشید بیهوش شد به صفتی که بهوش نتواند آمد مگر در وقت لقا و مشاهده. و گفت : حال مفارقت نکند از عالم و مفارقت نکند با قبول . و گفت : خلق خبر می دهند از وصول و از قرب و از مقامات عالی و مرا همه آرزوی آن است که دلالت کنند مرا به راهی که آن ره حق بود و اگرهمه یک لحظه بود . و گفت : عبادات در ظاهر سرور است و در حقیقت غرور از آنکه مقدور سبقت گرفته است و اصل آن است که کس به فعل خود شاد نشود مگر مغروری . و گفت : معاصی برید کفر است چنانکه زهر بر ید مرگ است . و گفت : هرکه داند که او را برخواهند انگیخت و حسابش خواهند کرد و از معاصی اجتناب ننماید و از مخالفات روی نگرداند یقین است که از سر خود خبر می دهد که من ایمان ندارم به بعث و حساب . و گفت : هرکه دوست دارد که دل او متواضع شود گو در صحبت صالحان باش و خدمت ایشان را ملازم . و گفت : روشنی تنها به خدمت او است و روشنی جانها به استقامت . و گفت : تقوی در حلال محض است و بس . و گفت : تصوف همه ادب است . و گفت : بنده در توبه بر هیچ کار نیست زیرا که توبه آن است که بدو آید نه آنکه از او آید . و گفت : هر عمل که شایسته بود آن را برند و بر تو فراموش کنند . و گفت : نابینا آن است که خدای را به اشیاء بیند و نبیند اشیاء را به خدا و بینا آن است که از خدای بود نظر او به مکونات . نقل است که یکی از او وصیت خواست . گفت : یا اخی ! لازم یک در باش تا همه درها برتو گشایند و لازم یک سید باش تا همه سادات تو را گردن نهند . محمش گفت : بیست و دو سال با ابوحفص صحبت داشتم. ندیدم که هرگز با غفلت و انبساط خدای را یاد کرد که چون خدای را یاد کردی برسبیل حضور و تعظیم و حرمت یاد کردی و در آن حال متغیر شدی . چنانکه حاضران آن را بدیدندی . و سخن اوست که گفت : در وقت نزع که شکسته دل باید بود به همه حال در تقصیرهای خویش . از او پرسیدند : بر چه روی به غنی آرد به چه آرد الا به فقر و فروماندگی . و وصیت عبدالله سلمی آن بود که چون وفات کنم سر من بر پای ابوحفص نهید . رحمةالله علیه .