تذکرة الاولیاء/ذکر احمد حرب

آن متین مقام مکنت ، آن امین و امام سنت ، آن زاهد زهاد ، ان قبله عباد ، آن قدوه شرق و غرب ، پیر خراسان ، احمد حرب رحمةالله علیه ، فضیلت او بسیار است و در ورع همتا نداشت ، و در عبادت بی مثل بود بود و معتقد فیه بود تا به حدی که یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه وصیت کرده بود که سر من برپای او نهید . و در تقوی تا به حدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود . گفت : بخور که در خانه خود پرورده ام ، و در او هیچ شبهت نیست . احمد گفت :روزی به بام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود ، حلق مرا نشاید . و گفته اند که دو احمد بوده اند در نشابور . یکی همه در دین و یکی همه در دنیا . یکی را احمد حرب گفته اند ، و یکی را احمد بازرگان . این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین می خواست که موی لب او را ست کند ، او لب می جنبانید . گفتش : چندان توقف کن که این مویت راست کنم . گفتی : تو به شغل خویش مشغول باش. تا هر باری چند جای از لب او بریده شدی . وقتی کی نامه ای نوشت به او . مدتی دراز می خواست که جواب نامه باز نویسد ، وقت نمی یافت تا یک روز موذن بانگ نماز می گفت . در میان قامت یکی را گفت : جواب نامه دوست بازنویس و بگوی تا پیش نامه ننویسد که ما را فراغت جواب نیست . بنویس که به خدای مشغول باش والسلام . و احمد بازرگان چندان حب دنیا بر وی غالب بود که از کنیزک خود طعامی خواست . کنیزک طعامی ساخت و به نزدیک وی آورد و بنهاد واو حسابی می کرد . تا به حدی رسید که شبانگاه شد و خوابش ببرد ، تا بامداد بیدار شد . پرسید :ای کنیزک ! آن طعام نساختی؟ گفت :ساختم . توبه حساب مشغول بودی . بار دیگر بساخت و به نزدیک او آورد . باز هم فراغت نیافت که بخوردی . بار سوم بساخت و باز هم اتفاق نیافت . کنیزک برفت وی را خفته یافت . پاره ای طعام بر لب وی مالید . بیدار شد . گفت : طشت بیار . پنداشت که طعام خورده است . نقل است که احمد حرب فرزندی را برتوکل راست می کرد . گفت : هرگاه که طعامت باید یا چیزی دیگر بدین روزن رو و بگوی بار خدایا ! مرا نان می باید . پس هرگاه که کودک بدان موضع یافتی چنان ساخته بودند که آنچه او خواستی در آن روزن افگندی . ی: روز همه از خانه غایب بودند . کودک را گرسنگی غالب شد . بر عادت خود به زیر روزن آمد و گفت : ای بار خدای ! نانم می باید و فلان چیز . در حال در آن روزن به او رسانیدند . اهل خانه بیامدند ، وی را دیدند نشسته و چیزی می خورد . گفتند : این از کجا آوردی ؟ گفت : از آنکس که هرروز می داد . دانستند که این طریق او را مسلم شد . نقل است که یکی از بزرگان گفت : به مجلس احمد حرب بگذشتم ، مساله ای برزبان وی رفت و دل من روشن شد ، چون آفتاب ، چهل سال است . تا در آن ذوق مانده ام و از دل من محو نمی شود . و احمد مرید یحیی بن یحیی بود واو باغی داشت . یک روز اندکی انگور بخورد . احمد گفت : چرا می خوری؟ گفت : این باغ ملک منست . گفت : در ین دیه یک شبانه روز آب وقف است و مردمان این را گوش نمی دارند . یحیی بن یحیی توبه کرد که بیش از آن از باغ انگور نخورم . نقل است که صومعه ای داشت که هروقت در آنجا رفتی به عبادت ، تا خالیتر بودی ، شبی به عبادت آنجا رفته بود که بارانی عظیم آمد . مگر اندکی دلش بخانه رفت که نباید که آب در خانه راه برد و کتب تر شود . آوازی شنود که : ای احمد ! خیز به خانه رو که آنچه از توبه کار می آید به خانه فرستادی . تو اینجا چه می کنی ؟ و همان دم به دل توبه کرد . نقل است که روزی سادات نیشابور به سلام آمده بودند . پسری داشت میخواره ، ورباب می زد . از در درآمد و بر ایشان بگذشت و...به این جماعت بیندیشد ، جمله متغیر شدند . احمد آن حال بدید .ایشان را گفت : معذور دارید که ما را شبی از خانه همسایه چیزی آوردند . بخوردیم ، شب ما را صحبت ، وی در وجود آمد . تفحص کردم ، و مادرش به عروسی رفته بود ، به خانه سلطان ، و از آنجا چیزی آورد . نقل است که احمد همسایه ای گبر داشت ، بهرام نام . مگر شریکی به تجارت فرستاده بود . در راه آن مال را دزدان ببردند . خبر چون به شیخ رسید مریدان را گفت : برخیزید که همسایه ما را چنین چیزی افتاده است ، تا غمخوارگی کنیم ، اگر چه گبر است ، همسایه است . چون به در سرای او رسیدند بهرام آتش گبری می سوخت . پیشباز ، دوید ، آستین او را بوسه داد . بهرام را در خاطر آمد که مگر گرسنه اند و نان تنگ است ، تا سفره بنهیم . شیخ گفت : خاطر نگاه دار که ما بدان آمده ایم تا غمخوارگی کنیم که شنیده ام مال شما دزد برده است . گبر گفت : آری ! چنان است . اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم . یکی آنکه از من بردند ، نه من از دیگری ، دوم آنکه نیمه ای بردند و نیمه ای نه ، سوم آنکه دین با من است ، دنیا خود آید و رود . احمد را این سخن خوش آمد. گفت : این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی می آید . پس شیخ روی به بهرام کرد . گفت : این آتش را چرا می پرستی ؟ گفت : تا مرا نسوزد ، دیگر آنکه امروز چندین هیزم بدو دادم ، فردا بی وفایی نکند تا مرا به خدای رساند . شیخ گفت : عظیم غلطی کرده ای آتش ضعیف است و جاهل و بی وفا. هر حساب که از او برگرفته ای باطل است که اگر طفلی پاره ای آب بدو ریزد بمیرد . کسی که چنین ضعیف بود تو را به چنان قوی کی تواند رسانید ؟ کسی که قوت آن ندارد که پاره ای خاک از خود دفع کند تو را به حق چگونه تواند رسانید . دیگر آنکه جاهل است . اگر مشک و نجاست در وی اندازی بسوزد و نداند که یکی بهتر است ، و از ای«جاست که از نجاست و عود فرق نکند . دیگر تو هفتاد سال است تا او را می پرستی و هرگز من نپرستیده ام . بیا تا هر دو دست در آتش کنیم تا مشاهده کنی که هر دو را بسوزد و وفای تونگاه ندارد . گبر را این سخن در دل افتاد . چهار مسئله بپرسم . اگر جواب دهی ایمان آورم . بگوی که حق تعالی چرا خلق آفرید ؟ و چون آفرید چرا رزق داد و چرا میرانید ؟ و چون میرانید چرا برانگیزد ؟ گفت : بیافرید تا او را بنده باشد ، و رزق داد تا او را به رزاقی بشناسند ، و بمیرانید تا او را به قهاری بشناسند ، و زنده گردانید تا او را به قادری و عالمی بشناسند . بهرام چون این بشنید گفت : اشهد ان لا اله الا الله و الشهد ان محمد ا رسول الله .


چون وی مسلمان گشت شیخ نعره بزد و بیهوش شود . ساعتی بود بهوش بازآمد . گفتند : یا شیخ ! سبب این چه بود ؟ گفت : در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد بهرام هفتاد سال در گبری بود . ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد ؟ نقل است که احمد در عمر خود شبی نخفته بود . گفتند : آخر لحظه ای بیاسای . گفت : کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در نشیب او می تابد و او نداند که از اهل کدام است ، این جایگاه ، چگونه خواب آیدش . و سخن اوست که : کاشکی بدانمی ، که مرا دشمن می دارد ، و که غیبت می کند ، و که بد می گوید تا من اورا سیم و زر فرستادمی . به آخر کار که چون کار من می کند از مال من خرج کند . و گفت : از خدای بترسید . چندانکه بتوانید و طاعتش بدارید . چندانکه بتوانید و گوش دارید تا دنیآ شما را فریفته نکند ، تا چنانکه گذشتگان به بلا مبتلا شدند ، شما نشوید .