تذکرة الاولیاء/ذکر ذالنون مصری
آن پیشوای اهل ملامت ، آن شمع جمع قیامت ، آن برهان قاطع مرتبت و تجرید ، آن سلطان معرفت و توحید ، آن حجةالفقر فخری - قطب وقت - ذوالنون مصری رحمة الله علیه ، از ملوک طریقت بود ، و سالک راه بلا و ملامت بود .در اسرار و توحید نظر عظیم دقیق داشت ، و روشی کامل و ریاضات و کرامات وافر . بیشتر اهل مصر او را زندیق خواندندی ، باز بعضی در کار او متحیر بودندی . تازنده بود همه منکر او بودندی و تا بمرد کس واقف نشد بر حال او ، از بس که خود را پوشِیده نمود. و سبب توبه او آن بود که او را نشان دادند که به فلان جای زاهدی است . گفت :قصد زیارت او کردم . او را دیدم ، خویشتن را از درختی آویخته و می گفت :ای تن ! مساعدت کن با من به طاعت ، و اگر نه همچنین بدارمت تا از گرسنگی بمیری . گریه بر من افتاد . عابد آواز گریه بشنید . گفت :کیست که رحم می کند بر کسی که شرمش اندک است و جرمش بسیار ؟ گفت :به نزدیک او رفتم سلام کردم . گفتم :این چه حالت است ؟ گفت :این تن با من قرار نمی کند در طاعت حق تعالی ، و با خلق آمیختن می خواهد . ذوالنون گفت :پنداشتم که خون مسلمانی ریخته است ، یا کبیره ای آورده است . گفت :ندانسته ای که چون با خلق آمیختی همه چیز از پس آن بیاید ؟ گفت :هول زاهدی . گفت :از من زاهدتر می خواهی که بینی ؟ گفت :خواهم . گفت :بدین کوه در شو تا ببینی . چون برآمدم جوانی را دیدم که در صومعه ای نشسته ، و یک پای بیرون صومعه بریده ، و انداخته و کرمان می خوردند . نزدیک او رفتم و سلام کردم و از حال او پرسیدم. گفت :روزی در این صومعه نشسته بودم . زنی بدینجا بگذشت . دلم مایل شد بدو -تنم تقاضای آن کرد - تا از پی او بروم . یک پای از صومعه بیرون نهادم ، آوازی شنودم که :شرم نداری از پس سی سال که خدای را عبادت کرده باشی ، و طاعت داشته ، اکنون طاعت شیطان کنی و قصد ، فاحشه ای کنی ؟ این پای را که از صومعه بیرون نهاده بودم ؛ ببریدم و اینجا نشسته ام تا چه پدید آید و با من چه خواهند کرد . تو بر این گناه گاران به چه کار آمدی ؟ اگر می خواهی مردی از مردان خدای را ببینی بر سر این کوه شو . ذوالنون گفت :از بلندی که آن کوه بود بر آنجا نتوانستم رفت . پس خبر او پرسیدم . گفتند :دیرگاهست تا مردی در آن صومعه عبادت می کند . یک روز مردی با او مناظره می کرد که :روزی به سبب کسب است . او نذر کرد که من هیچ نخورم که در او سبب کسب مخلوقات بود . چند روز برآمد ، هیچ نخورد . حق تعالی زنبوران را فرستاد که گرد او می پریدند - او را انگبین می دادند . ذوالنون گفت :از این کارها و سخنها دردی عظیم به دلم فروآمد . دانستم که هر که توکل بر خدای کند ، خدای کار او را بسازد و رنج او ضایع نگذارد .پس در راه که می آمدم مرغکی نابینا را دیدم ، بردرختی نشسته - از درخت فرو آمد . من گفتم :این بیچاره علف و آب از کجا می خورد ؟ به منقار زمین را بکاوید . دو سکره پدید آمد :یکی زرین ، پرکنجد ؛ و یکی سیمین ، پر گلاب . آن مرغ سیر بخورد و بر درخت پرید ، و سکرها ناپدید شد . ذوالنون اینجا به یکبارگی از دست برفت و اعتماد بر توکل پدید آمد ، و توبه او محقق شد . پس از آن چند منزل برفت . چون شبانگاه درآمد در ویرانه ای درآمد ، و در آن ویرانه خمره ای زر و جواهر بدید ف و بر سر آن خمره تخته ای نام الله نوشته . یاران وی زر و جواهر قسمت کردند . ذوالنون گفت :این تخته که بر او نام دوست من است مرا دهید . آن تخته برگرفت ، و آن روز تا شب بر آن تخته بوسه می داد تا کارش به برکات آن بجایی رسید که شبی به خواب دید که گفتند :یا ذوالنون ! هر کس به زر و جواهر بسنده کردند که آن عزیز است ، تو برتر از آن بسنده کردی و آن نام ماست . لاجرم در علم و حکمت برتو گشاده گردانیدیم . پس به شهر بازآمد. گفت :روزی می رفتم ، به کناره رودی رسیدم . کوشکی را دیدم بر کناره آب . رفتم و طهارت کردم . چون فارغ شدم ناگاه چشم من بر بام کوشک افتاد . کنیزکی دیدم - برکنگره کوشک ایستاده - به غایت صاحب جمال . خواستم تا وی را بیازمایم . گفتم :«ای کنیزک ! که رایی ؟» گفت :ای ذوالنون !چون از دور پدید آمدی ، پنداشتم دیوانه ای . چون نزدیک تر آمدی ، پنداشتم عالمی . چون نزدیکتر آمدی ، پنداشتم عارفی . پس نگاه کردم نه دیوانه ای ، نه عالمی ، نه عارفی .گفتم : چگونه می گویی ؟ گفت :اگر دیوانه بودی طهارت نکردتی ، و اگر عالم بودی به نامحرم ننگرستی ، و اگر عارف بودی چشمت بدون حق نیفتادی . این بگفت و ناپدید شد . معلومم شد که او آدمی نبود . تنبیه مرا ! آتشی در جان من افتاد . خویش به سوی دریا انداختم . جماعتی را دیدم که در کشتی می نشستند . من نیز در کشتی نشستم . چون روزی چند برآمد ، مگر بازرگانی را گوهری در کشتی گم شد . یک به یک را از اهل کشتی می گرفتند ، و می جستند . اتفاق کردند که :گوهر نزد توست . پس مرا رنجانیدن گرفتند و استخفاف بسیار کردند ، و من خموش می بودم . چون کار از حد بگذشت گفتم :آفریدگارا ! تو دانی .هزاران ماهی از دریا سر برآوردند ، هر یکی گوهری در دهان . ذوالنون یکی را بگرفت و بدان بازرگان داد . اهل کشتی چون آن بدیدند در دست و پای او افتاد ند ، و از او عذر خواستند ، و چنان در چشم مردمان اعتبار شد ، و از این سبب نام او ذوالنون آمد ، و عبادت و ریاضت او را نهایتی نبود ، تا به حدی که خواهری داشت در خدمت او چنان عارفه شده بود که روزی این آیت می خواند :و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی . روی به آسمان کرد و گفت :الهی اسرائیل یان را من و سلوی فرستی و محمدیان را نه ! به عزت تو که از پای ننشینم تا من و سلوی نبارانی . در حال از روزن خانه من و سلوی باریدن گرفت . از خانه بیرون دوید ، روی به بیابان نهاد ، و گم شد ، و هرگزش بازنیافتند . نقل است که ذالنون گفت :وقتی در کوهها می گشتم قومی مبتلایان دیدم ، گرد آمده بودند ، پرسیدم :شما را چه رسیده است ؟ گفتند :عابدی است اینجا ، در صومعه ای . هر سال یکبار بیرون آید و دم خود در این قوم دمد ، همه شفا یابند . باز در صومعه شود ، تا سال دیگر بیرون نیاید . صبر کردم تا بیرون آمد. مردی دیدم زردروی ، نحیف شده چشم در مغاک افتاده . از هیبت او لرزه بر من افتاد . پس به چشم شفقت در خلق نگاه کرد . آنگاه سوی آسمان نگریست ، و دمی چند در آن مبتلایان افگند . همه شفا یافتند .چون خواست که در صومعه شود ، من دامنش بگرفتم . گفتم :از بهر خدای علت ظاهر را علاج کردی . علت باطن را علاج کن . به من نگاه کرد و گفت :ذوالنون دست از من باز دار که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه می کند . چون تو را بیند که دست به جز او در کسی دیگر زده ای تو را به آنکس بازگذارد و آنکس را به تو و هریکی به یکی دیگر هلاک شوید . این بگفت و در صومعه رفت . نقل است که یک روز یارانش درآمدند ، او را دیدند که می گریست . گفتند :سبب چیست گریه را ؟ گفت :دوش در سجده چشم من در خواب شد ، خداوند را دیدم . گفت :یا ابا الفیض!خلق را بیافریدم ، بر ده جزو شدند . دنیا را بر ایشان عرضه کردم ، و نه جزو آن ده جزو روی به دنیا نهادند . یک جزو ماند آن یک جزو نیز بر ده جزو شدند . بهشت را بر ایشان عرضه کردم ، نه جزو روی به بهشت نهادند . یک جزو بماند ، آن یک جزو نیز ده جزو شدند ، دوزخ پیش ایشان نهادم ، همه برمیدند ، و پراگنده شدند از بیم دوزخ . پس یک جزو ماند که نه به دنیا فریفته شدند و نه به بهشت میل کردند ، و نه از دوزخ بترسیدند . گفتم :بندگان من ! دنیا نگاه نکردیت ، و به بهشت میل نکردیت ، و از دوزخ نترسیدیت . چه می طلبید ؟ همه سر برآوردند و گفتند :انت تعلم مانرید . یعنی تو می دانی که ما چه می خواهیم . نقل است که یک روز کودکی به نزدیک ذوالنون درآمد و گفت :مرا صد هزار دینار است . می خواهم که در خدمت توصرف کنم و آن زر به درویشان تو به کار برم . ذوالنون گفت :بالغ هستی ؟ گفت :نی . گفت :نفقه تو روا نبود . صبر کن تا بالغ شوی. پس چون کودک بالغ گشت بیامد و بر دست شیخ توبه کرد و آن زرها به درویشان داد تا آن صدهزار دینار نماند . روزی کاری پیش آمد و درویشان را چیزی نماند که خرج کردندی . کودک گفت :ای دریغ ! کجاست صدهزار دیگر تا نفقه کردمی بر این جوانمردان ! این سخن را ذالنون بشنود . دانست که وی حقیقت کار نرسیده است که دنیا به نزد او خطیر است . ذالنون آن کودک را بخواند و گفت :به دکان فلان عطار رو ، و بگوی از من تا سه درم فلان دارو بدهد . برفت و بیاورد . گفت :در هاون کن ، و خرد بسای . آنگاه پاره ای روغن بر وی افگن تا خمیر گردد ، و از وی سه مهره بکن و هر یک را به سوزن سوراخ کن وبه نزدیک من آر . کودک چنان کرد و بیاورد. ذوالنون آن را در دست مالید و در او دمید تا سه پاره یاقوت گشت ، که هرگز آن چنان ندیده بود . گفت :اینها را به بازار بر و قیمت کن ، ولیکن مفروش . کودک به بازار برد و بنمود . هر یکی را به هزار دینار بخواستند . بیامد ، و با شیخ بگفت . ذوالنون گفت :به هاون نه وبسای و به آب انداز . چنان کرد و به آب انداخت . گفت :ای کودک ! این درویشان از بی نانی گرسنه نیند ، لیکن این اختیار ایشان است . کودک توبه کرد و بیدار گشت ، و بیش این جهان را بر دل وی قدر نماند . نقل است که گفت :سی سال خلق را دعوت کردئم . یک کس به درگاه خدای آمد ، چنانکه می بایست . و آن آن بود که روزی پادشاه زاده ای با کوکبه ای از در مسجد بر من گذشت . من این سخن می گفتم که :هیچ احمقتر از آن ضعیفی نبود که با قوی درهم شود . او درآمد و گفت :این چه سخن است ؟ گفتم :آدمی ضعیف چیزی است ، با خدای قوی در هم می آید . آن جوان را لون متغیر شد . برخاست و برفت .روز دیگر بازآمد و گفت :طریق به خدای چیست ؟ گفتم :طریقی است خرد و طریقی است بزرگتر . تو کدام می خواهی ؟ اگر طریق خرد می خواهی ترک دنیا و شهوات و ترک گناه بگو ، و اگر طریق بزرگ می خواهی هر چه دون حق است ترک وی بگوی و دل از همه فارغ کن . قال والله لااختار الا الطریق الاکبر . گفت :به خدای که جز طریق بزرگتر نخواهم . روز دیگر پشمینه ای در پوشید و در کار آمد ، تا از ابدال گشت . برجعفر اعور گفت :نزدیک ذالنون بودم . جماعتی یاران او حاضر بودند . از طاعت جمادات حکایت می کردند و تختی آنجا نهاده بود. ذالنون گفت :طاعت جمادات اولیا را آن بود که این ساعت این تخت را بگویم که گرد این خانه بگرد ، در حرکت آید . چون سخن بگفت در حال آن تخت گرد خانه گشتن گرفت و به جای خویش بازشد . جوانی آنجا حاضر بود . آن حال بدید . گریستن بر وی افتاد ، تا جان بداد . برهمان تختش بشستند و دفن کردند . نقل است که وقتی یکی به نزدیک او آمد و گفت :وامی دارم و هیچ ندارم که وام بگزارم . سنگی از زمین برداشت و به او داد آن مرد آن سنگ را به بازار برد . زمرد گشته بود . به چهارصد درم بفروخت و وام بازداد . نقل است که جوانی بود پیوسته بر صوفیان انکار کردی . یک روز ذالنون انگشتری خود به وی داد و گفت :این را به بازار بر و به یک دینار گرو کن . آن جوان برفت و انگشتری به بازار برد . به درمی بیش نمی گرفتند . جوان خبر بازآورد . او را گفت :به جوهریان بر و بنگر تا چه می خواهند . ببرد . به هزار دینار خواستند . خبر بازآورد . جوان را گفت :علم تو به حال صوفیان همچنان است که علم آن بازاریان به این انگشترین . جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست . نقل است که ده سال بود تا ذالنون را سکبایی آرزو می کرد و آن آرزو به نفس نمی داد . شب عیدی بود . نفس گفت :چه باشد که فردا به عیدی ما را لقمه ای سکبا دهی ؟ گفت :ای نفس ! اگر خواهی که چنین کنم امشب با من موافقت کن تا همه قرآن را در دو رکعت نماز برخوانم . نفس موافقت کرد . روز دیگر سکبا بساخت و پیش او بنها د ، و انگشت را پاک کرد و در نماز ایستاد . گفتند :چه بود ؟ گفت :در این ساعت نفس با من گفت که آخر به آرزوی ده ساله رسیدم . گفتم :به خدای که نرسی بدان آرزو . و آنکس که این حکایت می کرد چنین گفت :ذوالنون در این سخن بود که مردی درآمد ، با دیگی سکبا ، پیش او بنهاد . گفت :ای شیخ ! من نیامده ام . مرا فرستاده اند . بدانکه من مردی حمالم و کودکان دارم . از مدتی باز سکبا می خواهند و سیم فراهم می آید . دوش به عیدی این سکبا ساختم . امروز در خواب شدم . جمال جهان آرای رسول را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم . فرمود : اگر خواهی که فردا مرا بینی این را به نزد ذالنون بر و او را بگوی که محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب شفاعت می کند که یک نفس با نفس خود صلح کن و لقمه ای چند به کار بر. ذالنون بگریست . گفت :فرمان بردارم . نقل است که چون کار او بلند شد ، کس را چشم بر کار او نمی رسید . اهل مصر به زندقه بر وی گواهی دادند ، و جمله بر این متفق شدند و متوکل خلیفه را از احوال او آگاه کردند . متوکل کس فرستاد تا وی را بیاوردند به بغداد ، و بند برپای او بنهادند . چون به درگاه خلیفه رسید گفت :این ساعت مسلمانی بیاموختم از پیرزنی ، و جوانمردی از سقایی . گفتند :چون ؟ گفت :چون به درگاه خلیفه رسیدم و آن درگاه با عظمت و حاجبان و خادمان دیدم خواستم تا اندک تغیری در من پدید آید . زنی با عصایی پیش آمد و در من نگریست . گفت :یا تن که تو را پیش او می برند ، نترسی که او و تو هرد و بندگان یک خداوند جل جلاله اید . تا خدای نخواهد با بنده هیچ نتوانند کرد . پس در راهی سقایی دیدم . پاکیزه آبی به من داد ، وبه کسی که با من بود اشارت کردم . یک دینار به وی داد . قبول نکرد و گفت :تو اسیری و دربند . جوانمردی نبود از چنین اسیر و غریب و بندی چیزی ستدن . پس فرمان شد که او را به زندان برید . چهل شبانه روز در حبس بماند . هر روز خواهر بشر حافی از دوک خویش یک قرص بر او می بردی . آن روز که از زندان بیرون می آمد ، آن چهل قرص همچنان نهاده بود ، که یکی نخورده بود . خواهر بشر حافی چون آن بشنود اندوهگین شد . گفت :تو می دانی که آن قرصها حلال بود و بی منت . چرا نخوردی ؟ گفت :زیرا که طبقش پاک نبود . یعنی دست زندانیان گذر می کرد . چون از زندان بیرون آمد بیفتاد و پیشانیش بشکست . نقل است که بسی خون برفت . اما یک قطره نه بر روی ونه بر موی و نه بر جامه او افتاد ، و آنچه بر زمین افتاد همه ناپدید شد ، به فرمان خدای عزوجل . پس او را پیش خلیفه بردند و سخن او رااز او جواب خواستند . او آن سخن را شرحی بداد . متوکل گریستن گرفت ، و جمله ارکان دولت در فصاحت و بلاغت او متحیر بماندند ، تا خلیفه مرید او شد و او را عزیز و مکرم بازگردانید . نقل است که احمد سلمی گفت :به نزدیک ذوالنون شدم . طشتی زرین دیدم ، در پیش او نهاده ، و گرد بر گرد او بویهای خوش از مشک و عبیر . مرا گفت :تویی که به نزدیک ملوک شوی در حال بسط ؟ من از آن بترسیدم و باز پس آمدم . پس یک درم به من داد تا به بلخ از آن یک درم نفقه می کردم . نقل است که مریدی بود . ذوالنون را چهل چهله بداشت ، و چهل متوقف بایستاد ، و چهل سال خواب شب درباقی کرد ، و چهل سال به پاسبانی حجره دل نشست . روزی به نزدیک ذالنون آمد . گفت :چنین کردم و چنین ! با این همه رنج دوست با ما هیچ سخن نمی گفت . نظری به ما نمی کند ، و به هیچم برنمی گیرد ، و هیچ از عالم غیب مکشوف نمی شود ، ، و این همه که می گویم خود را ستایش نمی کنم . شرح حال می دهم ، که این بیچارگی که در وسع من بود به جای آوردم ، واز حق شکایت نمی کنم . شرح حال می دهم ، که همه جان ودل در خدمت او دارم . اما غم بی دولتی خویش می گویم . و حکایت بدبختی خویش می کنم ، و نه از آن می گویم که دلم از طاعت کردن بگرفت ، لکن می ترسم که اگر عمری مانده است آن باقی همچنین خواهد بود ،و من عمری حلقه به امیدی می زدم که آوازی نشنوده ام . صبر برین بر من سخت می آید . اکنون تو طبیب غمگنانی و معالج نادانایانی . بیچارگی مرا تدبیر کن . ذالنون گفت :برو و امشب سیر بخور ، و نماز خفتن مکن ، و همه شب بخسب ، تا باشد که دوست اگر به لطف ننماید به عتاب بنماید . اگر به رحمت در تو نظری نمی کند به عنف در تو نظری کند . درویش برفت و سیر بخورد . دلش نداد که نماز خفتن ترک کند ، و نماز خفتن بگزارد و بخفت . مصطفی را به خواب دید . گفت :دوستت سلام می گوید و می فرماید : مخنث و نامرد باشد آن که به درگاه ما آید و زود سیر شود ، که اصل در کار استقامت است و ترک ملامت .حق تعالی می گوید مراد چهل ساله در کنارت نهادم و هرچه امید می داری بدانت برسانم ، و هرچه مراد توست حاصل کنم ، و لیکن سلام ما بدان رهزن مدعی -ذالنون - برسان و بگوی ای مدعی دروغ زن! اگر رسوای شهرت نکنم نه خداوند تو ام تا بیش با عاشقان و فروماندگان درگاه مکر نکنی . و ایشان را از درگاه مانفور نکنی . مرید بیدار شد . گریه برو افتاد . آمد تا بر ذوالنون ، و حال بگفت .ذالنون این سخن بشنود که خدا مرا سلام رسانیده است ، و مدعی و دروغ زن گفته ، از شادی به پهلو می گردید ، و به های وهوی می گریست .اگر کسی گوید چگونه روا بود که شیخی کسی را گویدنماز مکن وبخسب ؟ گویم :ایشان طبیبان اند . طبیب گاه بود که به زهر علاج کند . چون می دانست که گشایش کار او در این است بدانش فرمود که خود را دانست که او محفوظ بود ، نتواند که نماز نکند . چنانکه حق تعالی خلیل را فرمود علیه السلام :که پسر را قربان کن ! و دانست که نکند . چیزها رود در طریقت که با ظاهر شرع راست نیاید . چنانکه به کشتن خلیل را امر کرد . و نخواست ؛ و چنانکه غلام کشتن خضر که امر نبود ، و خواست و هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و ایاحی و کشتن بود ، مگر هرچه کند به فرمان شرع کند . نقل است که ذالنون گفت :اعرابی یی دیدم در طواف ، تنی نزار و زرد و استخوان بگداخته . برو گفتم :تو محبی ؟ گفت :بلی . گفتم :حبیب تو به تو نزدیک است یا از تو دور؟ گفت :نزدیک . گفتم :موافق است یا ناموافق؟ گفت :موافق . گفتم :سبحان الله . محبوب تو به توقریب و تو بدین زاری ، وبدین نزاری ؟ اعرابی گفت :ای بطال ! اما علمت ان عذاب القرب و الموافقة اشد من عذاب البعد و المخالفة. ندانسته ای که عذاب قرب و موافقت سخت تر بود هزار بار از عذاب بعد و مخالفت؟ نقل است که ذوالنون گفت :در بعضی از سفرهای خویش زنی را دیدم . از او پرسیدم از غایت محبت . گفت :ای بطال ! محبت را غایت نیست . گفتم :چرا ؟ گفت :از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست . نقل است که نزدیک برادری رفت - از آن قوم که در محبت مذکور بودند - او را به بلایی مبتلا دید . گفت :دوست ندارد حق را هر که از درد حق الم یابد . ذوالنون گفت :لکن من چنین می گویم که دوست ندارد او را هرکه خود را مشهور کند به دوستی او . آن مرد گفت :استغفرالله و اتوب الیه . نقل است که ذالنون بیمار بود . کسی به عیادت او درآمد . پس گفت :الم دوست خوش بود ! ذوالنون عظیم متغیر شد.پس گفت :اگر او را می دانستی بدین آسانی نام او نبردی . نقل است که وقتی نامه ای نوشت به بعضی از دوستان که حق تعالی بپوشاناد مرا و تو را به پرده جهل ، و در زیر آن پرده پدید آراد آنچه رضای اوست ، که بسا مستور که در زیر ستر است که دشمن داشته اوست . * * * نقل است که گفت :در سفری بودم ، صحرا پربرف بود ، و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف می رفت و ازرن می پاشید . ذالنون گفت :ای دهقان ! چه دانه می پاشی ؟ گفت :مرغکان چینه نیابند . دانه می پاشم تا این تخم به برآید و خدای رحمت کند. گفتم :دانه ای که بیگانه پاشد - از گبری- نپذیرد . گفت :اگر نپذیرد ، بیند آنچه می کنم . گفتم : بیند . گفت :مرا این بس باشد . پس ذالنون گفت چون به حج رفتم آن گبر را دیدم - عاشق آسا در طواف- گفت :یا اباالفیض ! دیدی که دید و پذیرفت ، و آن تخم به برآمد ، و مرا آشنایی داد ، و آگاهی بخشید ، وبه خانه خودم خواند ؟ ذوالنون از آن سخن در شور شد . گفت :خداوندا ! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان می فروشی . هاتفی آواز داد : حق تعالی هرکه را خواند ، نه به علت خواند ، و هرکه را راند نه به علت راند . تو ای ذالنون ! فارغ باش که کار الفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد . نقل است که گفت :دوستی داشتم فقیر ، وفات کرد . او را به خواب دیدم . گفتم :خدای با تو چه کرد ؟ گفت :مرا بیامرزید و فرمودکه تو را آمرزیدم که از این سفلگان دنیا هیچ نستدی با همه نیاز . نقل است که گفت :هرگز نان و آب سیر نخوردم تا نه معصیتی کردم خدای را ، یا باری قصد معصیتی در من پدید نیامد . نقل است که گاه که در نماز خواست ایستاد ، گفتی :بار خدایا ! به کدام قدم آیم به درگاه تو ؛ و به کدام دیده نگرم به قبله تو ، وبه کدام زفان گویم راز تو ؛ وبه کدام لغت گویم نام تو ؟ از بی سرمایگی سرمایه ساختم ، به درگاه آمدم که چون کار به ضرورت رسید حیا را برگرفتم . چون این بگفتی تکبیر پوستی و بسی گفتم :امروز که مرا اندوهی پیش آید با او گویم اگر فردام از او اندوهی رسد ، با که گویم ؟ و در مناجات گفتی :اللهم لاتعدبنی بذل الحجاب . خداوندا ! مرا به ذل حجاب عذاب مکن . و گفت :سبحان آن خدایی که اهل معرفت را محجوب گردانید از جمله خلق دنیا به حجب آخرت و از جمله خلق آخرت به حجب دنیا . و گفت :سخت ترین حجابها نفس دینست . و گفت :حکمت در معده ای قرار نگیرد که از طعام پرآمد . و گفت :استغفار بی آنکه بازایستی توبه دروغ زنان بود . و گفت :فرخ آنکس که شعار دل او ورع بود ، و دل او پاک از طمع بود ، و محاسب نفس خویش فیما صنع . و گفت :صحت تن در اندک خوردن است ، و صحت روح در اندکی گناه . و گفت :عجب نیست از آنکه به بلایی مبتلا شود ، پس صبر کند . عجب از آن است که به بلایی مبتلا شود راضی بود . و گفت :مردمان ترسگار باشند ، بر راه باشند . چون ترس از دل ایشان برفت گمراه گردند . و گفت :بر راه راست آن است که از خدای ترسان است . چون ترس برخاست از راه بیوفتاد . و گفت :علامت خشم خدای بربنده ترس بنده بود از درویشی . و گفت :فساد بر مرد از شش چیز درآید . یکی ضعیف نیت به عمل آخرت ؛ دوم تنهای ایشان که رهین شهوات گشته بود ؛ سوم با قرب اجل درازی امل بر ایشان غالب گشته ؛ چهارم رضای مخلوقان بر رضای خالق گزیده باشند ؛ پنجم متابعت هوا را کرده باشند ؛ ششم آنکه زلتهای سلف حجت خویش کرده بانشد ، و هنرهای ایشان جمله دفن کرده تا فساد برایشان پیدا گشته است . و گفت :صاحب همت اگرچه کژ بود او به سلامت نزدیک است ، و صاحب ارادت اگرچه صحیح است او منافق است . یعنی آنکه صاحب همت بود او را ارادت آن نبود که هرگز به هیچ سر فرو آرد ، که صاحب همت را خواست نبود ، و صاحب ارادت زود راضی گردد ، و به جایی فروآید . و گفت :زندگانی نیست مگر با مردمانی که دل ایشان آرزومند بود به به تقوی و ایشان را نشاط به ذکر خدای . و گفت :دوستی با کس کن که به تغیر نگردد . و گفت :اگر خواهی که اهل صحبت باشی صحبت با یاران چنان کن که صدیق کرد با نبی الله علیه السلام ، که در دین و دنیا به هیچ مخالف او نشد . لاجرم حق تعالی صاحبش خواند . و گفت :علامت محبت خدای آن است که متابع حبیب خدای بود علیه السلام ، در اخلاق و افعال و اوامر و سنن . و گفت :صحبت مدار با خدای جز به موافقت ، و با خلق جز به مناصحت ، و با نفس به جز مخالفت ، و با دشمن جز به عداوت . و گفت :هیچ طبیب ندیدم جاهلتر از آنکه مستان را در وقت مستی معالجه کند . یعنی سخن گفتن کسی را که او مست دنیا باشد بی فایده بود .پس گفت مست را دوا نیس مگر هشیار شود ، آنگاه به توبه دوای او کنند . و گفت :خدای عز وجل عزیز نکند بنده ای را به عزی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواری نفس خویش ، و ذلیل نکند بنده ای را به ذلی ذلیلتر از آنکه محجوب کند او را تا ذل نفس نبیند . و گفت :یاری نیکو بازدارنده از شهوات ، پاس چشم و گوش داشتن است . و گفت :اگر تو را به خلق انس است طمع مدار که هرگزت به خدای انس پدید آید . و گفت :هیچ چیز ندیدم رساننده تر به اخلاص از خلوت ، که هر که خلوت گرفت جز خدای هیچ نبیند ، و هرکه خلوت دوست دارد تعلق گیرد . به عمود اخلاص ، و دست زند بر رکنی از ارکان صدق . و گفت :به اول قدم هرچه جویی یابی . یعنی اگر هیچ می نیابی نشانی است که هنوز در این راه یک قدم ننهاده ای که تاذره ای از وجود می ماند ذره ای راه نداری . و گفت :گناه مقربان حسنات ابرار است . و گفت :چون بساط محمد بگسترانند گناه اولین و آخرین برحواشی آن بساط محو گردد و ناچیز شود . و گفت :ارواح انبیا در میدان معرفت افگندند . روح پیغامبر ما علیه السلام ، از پیش همه روحها بشد تا به روضه وصال رسید . و گفت محب خدای را کاس محبت ندهند ، مگر بعد از آنکه خوف دلش را بسوزد ، و به قطع انجامد . و گفت :شناس که خوف آتش در جنب فراق به منزلت یک قطره آب است که در دریای اعظم اندازند ، و من نمی دانم چیزی دیگر دل گیرنده تر از خوف فراق . و گفت :هرچیز را عقوبت است ، و عقوبت محبت آن است که از ذکر حق تعالی غافل ماند . و گفت :صوفی آن بود که چون نگوید نطقش حقایق حال وی بود . یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد معاملتش معبر حال وی بود و بقطع علایق حال وی ناطق بود . گفتند :عارف که باشد ؟ و گفت :مردی باشد از ایشان ، جدا از ایشان . و گفت :عارف لازم یک حال نبود که از عالم غیب هر ساعتی حالتی دیگر بر او می آید تا لاجرم صاحب حالات بود نه صاحب حالت . و گفت :عارف هر ساعتی خاشعتر بود زیرا که به هر ساعتی نزدیکتر بود . و گفت :عارفی خایف می باید ، نه عارفی واصف . یعنی وصف می کند . خویش را به معرفت ؛ اما عارف نبود که اگر عارف بودی ، خایف بودی که انما یخشی الله من عباده العلماء. و گفت :ادب عاف زبر همه ادبها بود که او را معرفت مودب بود . و گفت :معرفت بر سه وجه است . یکی معرفت توحید ، و این عامه مومنان را است ، دوم معرفت حجت و بیان است ، و این حکما و بلغا و علما راست ، سوم معرفت صفت وحدانیت است ، و این اهل ولایت الله راست . آن جماعتی که شاهد حق اند به دلهای خویش تا حق تعالی بر ایشان ظاهر می گرداند آنچه بر هیچ کس از عالمیان ظاهر نگرداند . و گفت :حقیقت معرفت اطلاع حق است ، بر اسرار برانچه لطایف انوار معرفت بدان نپیوندد . یعنی هم به نور آفتاب آفتاب توان دید . و گفت :زینهار که به معرفت مدعی نباشد . یعنی اگر مدعی باشی کذاب باشی ، دیگر معنی آن است که چون عارف و معروف در حقیقت یکی است ، تو در میان چه پدید می آیی ؟ دیگر معنی آن است که اگر مدعی باشی یا راست می گویی یا دروغ !اگر راست می گویی صدیقان خویشتن را ستایش نکنند ، چنانکه صدیق رضی الله عنه ، می گفت :لست بخیرکم . و در این معنی ذوالنون گفته است :که اکبر دنبی معرفتی ایاه . و اگر دروغ گویی عارف دروغ زن نبود . و دیگر معنی آن است که تو مگوی که عارفم تا او گوید . و گفت :آنکه عارفتر است به خدای ، تحیر او در خدای سخت تر است . و بیشتر از جهت آنکه هر که به آفتاب نزدیک تر بود در آفتاب متحیرتر بود ، تا به جایی رسد که او ، او نبود ، چنانکه از صفت عارف پرسیدند . گفت :عارف بیننده بود بی علم ، و بی عین ، و بی خبر ، و بی مشاهده ، و بی وصف ، و بی کشف ، و بی حجاب . ایشان ایشان نباشند ، و ایشان بدیشان نباشند ، بل که ایشان که ایشان باشند حق ایشان باشند . گردش ایشان به گردانیدن حق باشد و سخن ایشان سخن حق بود . بر زبانهای ایشان روان گشته ، و نظر ایشان نظر حق بود -بر دیدهای ایشان راه یافته . پس گفت :پیغمبر علیه السلام از این صفت خبر داد و حکایت کرد از حق تعالی که گفت :چون بنده ای دوست گیرم . من که خداوندم ، گوش او باشم تا به من شنود ، و چشم او باشم تا به من بیند ، و زفان او باشم تا به من گوید ، و دست اوباشم تا به من گیرد . و گفت :زاهدان پادشاهان آخرت اند ، و عارفان پادشاهان زاهدانند . و گفت :علامت محبت حق آن است که ترک کند هرچه او را از خدای شاغل است تا او ماند و شغل خدای و بس . و گفت :علامت دل بیما رچهار چیز است . یکی آن است که از طاعت حلاوت نیابد ؛ دوم از خدای ترسناک نبود ، سوم انکه در چیزها به چشم عبرت ننگرد ؛ چهارم آنکه فهم نکند از علم آنچه شنود . و گفت :علامت آنکه مرد به مقام عبودیت رسیده است آن است که مخالف هوا بد و تارک شهوات . و گفت :عبودیت آن است که بنده او باشی به همه حال ، چنانکه او خداوند توست به همه حال . و گفت :علم موجود است و عمل به علم مفقود ، و در عمل موجود است و اخلاص در عمل مفقود ، و حب موجود است و صدق در حب مفقود . و گفت :توبه عوام از گناه است ، و توبه خواص از غفلت . و گفت :توبه دو قسم است :توبه انابت و توبه استجابت . توبه انابت آن است که بنده توبه کند از خوف عقوبت خدای ، و توبه استجابت آن است که توبه کند از شرم کرم خدای . و گفت :بر هر عضوی توبه ای است . توبه دل نیت کردن است بر ترک حرام ، و توبه چشم فروخوابانیدن است چشم را از محارم ، و توبه دست ترک گرفتن است در گرفتن مناهی ، و توبه پای ترک رفتن است به ملاهی ، و توبه گوش نگاه داشتن است گوش را از شنودن اباطیل ، و توبه شکم خوردن حلال است ، و توبه فرج دور بودن از فواحش . و گفت :خوف رقیب عمل است و رجا شفیع محسن . و گفت :خوف چنان باید که از رجاء به قوتتر بود که اگر رجا غالب آید دل مشوش شود . و گفت :طلب حاجت به زفان فقر کنند نه به زفان حکم . و گفت :دوام درویشی با تخلیط دوست تر دارم از آنکه دوام صفا با عجب . و گفت :ذکر خدای غذای جان من است ، و ثنا بر او شراب جان من است ، و حیا از او لباس جان من است . و گفت :شرم هیبت بود اندر دل با وحشت از آنچه بر تورفته است ، از ناکردنیها . و گفت :دوستی تو را به سخن آرد ، و شرم خاموش کند ، خوف بی آرام گرداند . و گفت :تقوی آن بود که ظاهر آلوده نکند به معاصیها ، و باطن به فضول ، و با خدای عزوجل بر مقام ایستاده بود . و گفت :صادق آن بود که زبان او به صواب و به حق ناطق بود . و گفت :صدق شمشیر خدای است عزوجل ، هرگز آن شمشیر بر هیچ گذر نکرد ، الا آن را پاره گرداند . و گفت :وجد سری است در دل . و گفت :سماع وارد حق است که دلها بدو برانگیزد ، و بر طلب وی حریص کند که آن را به حق شنود ،به حق راه یابد ، و هرکه به نفس شنود در زندقه افتد . و گفت :مراقبت آنست که که ایثار کنی آنچه حق برگزیده است . یعنی آنچه بهتر ایثار نکنی و عظیم دانی آنچه خدای آن را عظیم داشته است . چون از تو ذره ای در وجود آید به سبب ایثار به گوشه ای چشم بدان بازننگری . و آن را از فضل خدای بینی نه از خویش ، و دنیا و هرچه آن را خرده شمرده است بدان التفات نکنی ، و دست از این نیز بیفشانی ، و خویشتن را در این اعراض کردن در میان نبینی . و گفت :توکل از طاعت خدایان بسیار بیرون آمده است و به طاعت یک خدای مشغول بودن ، و از سببها بریدن . و گفت :توکل خود را در صفت بندگی داشتن است ، و از صفت خداوندی بیرون آمدن . و گفت :توکل دست بداشتن تدبیر بود ، و بیرون آمدن از قوت و حیلت خویش . و گفت :انس آن است که صاحب او را وحشت پدید آید از دنیا و از خلق ، مگر از اولیا ء حق از جهت آنکه انس گرفتن با اولیا ، انس گرفتن است به خدای. و گفت :اولیا را چون در عیش انس اندازند گویی با ایشان خطاب می کنند در بهشت به زفان نور ، و چون در عیش هیبت اندازند گویی با ایشان خطاب می کنند در بهشت به زفان نور ، و چون در عیش هیبت اندازند گویی باایشان خطاب می کنند در دوزخ به زفان نار . و گفت :فروتر منزل انس گرفتگان به خدای آن بود که اگر ایشان را به آتش بسوزند یک ذره همت ایشان غایب نماند از آنکه بدو انس دارند . و گفت :علامت انس آن است که به خلقت انس ندهند . انس با نفس خویشت دهند تا با خلقت وحشت دهند ، پس با نفس خویشت انس دهند . و گفت :مفتاح عبادت فکرت است و نشان رسیدن مخالفت نفس و هواست ، و مخالفت آن ترک آرزوهاست . هرکه مداومت کند بر فکرت به دل ، عالم غیب ببیند به روح . و گفت :رضا شادبودن دل است در تلخی قضا . و گفت :رضا ترک اختیار است پیش از قضا ، و تلخی نیافتن است بعد از قضا ، و جوش زدن دوستی است در عین بلا. گفتند :کیست داننده تر به نفس خویش ؟ گفت :آنکه راضی است بدانچه قسمت کرده اند . و گفت :اخلاص تمام نشود مگر که صدق بود در او ، و صبر بر او ، و صدق تمام نگردد مگر اخلاص بود در او ، و مداومت بر او . و گفت :اخلاص آن بود که طاعت از دشمن نگاه دارد تا تباه نکند . و گفت :سه چیز علامت اخلاص است . یکی آنکه مدح و ذم نزدیک او یکی بود ، و رویت اعمال فراموش کند . هیچ ثواب واجب ندارد در آخرت بدان عمل . و گفت :هیچ چیز ندیدم سخت تر از اخلاص در خلوت . و گفت :هرچه از چشمها بینند نسبت آن با علم بود ، هرچه از دلها بدانند نسبت آن ، با یقین بود . و گفت :سه چیز از نشان یقین است ، یکی نظر به حق کردن است ، در همه چیزی ، دوم رجوع کردن است با حق در همه کاری ، سوم یاری خواستن است از او در همه حالی. و گفت :سه چیز از نشان یقین است ، یکی نظر به حق کردن است در همه چیزی ، دوم رجوع کردن است با حق در همه کاری ؛ سوم یاری خواستن است از او در همه حالی. و گفت :یقین دعوت کند به کوتاهی امل ، و کوتاهی امل دعوت کند به زهد ، و زهد دعوت کند به حکمت ، و حکمت نگریستن اندر عواقب بار آرد . و گفت :صبر ثمره یقین است . و گفت :اندکی از یقین بیشتر است از دنیا ، از بهر آنکه اندکی یقین دل را پر از حب آخرت گرداند ، و به اندکی یقین جمله ملکوت آخرت مطالعه کند . و گفت :علامت یقین آن است که بسی مخالفت کند خلق را در زیستن و به ترک مدح خلق کند ،و اگر نیز عطایی دهند و فارغ گردد از نکوهیدن ایشان را اگر منعی کنند . و گفت :هرکه به خلق انس گرفت بر بساط فرعون ساکن شد ، و هرکه غایب ماند از گوش با نفس داشتن از اخلاص دور افتاد ، و هرکه را از جمله چیزها نصیب حق آمد ، پس هیچ باک ندارد اگر همه چیزی او را فوت شود ، دون حق .چون حضور حق حاصل دارد . و گفت :هر مدعی که هست به دعوی خویش محجوب است از شهود حق و از سخن حق ، و اگر کسی را حق حاضر است او محتاج دعوی نیست اما اگر غایب است دعوی اینجاست که دعوی نشان محجوبان است . و گفت :هرگز مرید نبود تا استاد خود را فرمان برنده تر نبود از خدای . و گفت :هرکه مراقبت کند خدای را در خطرات دل خویش ، بزرگ گرداند خدای او را در حرکات ظاهر او ، و هرکه بترسد با خدای گریزد و هرکه در خدای گریزد نجات یابد . و گفت :هرکه قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد ، ومهتر همه گردد ، و هرکه توکل کند استوار گردد ، و هرکه تکلف کند در آنچه به کارش نمی آید ضایع کند ، آنچه به کارش می آید . و گفت :هرکه از خدای بترسد دلش بگدازد و دوستی خدای در دلش مستحکم شود ، و عقل او کامل گردد. و گفت :هرکه طلب عظیمی کند مخاطره ای کرده است عظیم ، و هرکه قدر آنچه طلب می کند بشناسد خوار گردد ، بر چشم او قدر آنچه به دل باید کرد . و گفت :آنکه تاسف اندک می خوری بر حق ، نشان آن است که قدر حق نزدیک تو اندک است . و گفت :هر که دلالت نکند تو را ظاهر او بر باطن او ، با او همنشین مباش ، و گفت :اندوه مخور بر مفقود و ذکر معبود موجود . و گفت :هرکه به حقیقت خدای را یاد کند فراموش کند در جنب یاد او جمله چیزها ، و هرکه فراموش کند در جنب ذکر خدای جمله چیزها ، خدای نگاه دارد بر او جمله چیزها ، و خدای عوض اوبود از همه چیزها. و از او پرسیدند :خدای به چه شناختی ؟ گفت :خدای را به خدا شناختم ، و خلق را به رسول . یعنی الله است و نور الله است که خدای خالق است . خالق را به خالق توان شناخت . و نور خدای خلق است ، و اصل خلق نور محمد است علیه السلام . پس خلق را به محمد توان شناخت . و گفتند :در خلق چه گویی؟ گفت :جمله خلق در وحشت اند و ذکر حق کردن در میان اهل وحشت غیبت بود . و پرسیدند :بنده مفوض که بود ؟ گفت :چون مایوس بود از نفس و فعل خویش ، و پناه با خدای دهد در جمله احوال ، و او را هیچ پیوند نماند به جز حق . گفتند :صحبت با که داریم ؟ گفت :با آنکه او را ملک نبود و به هیچ حال تو را منکر نگردد ، و به تغیر تو متغیر نشود ، هرچند که آن تغیر بزرگ بود از بهر آنکه تو هرچند متغیرتر باشی ، به دوست محتاجتر باشی . گفتند :بنده را کی آسان گردد راه خوف؟ گفت :آنگاه که خویشتن بیمار شمرد ، و از همه چیزها پرهیزکند ، از بیم بیماری دراز . گفتند :بنده به چه سبب مستحق بهشت شود ؟ گفت :به پنج چیز. استقامتی که در وی گشتن و بار نبود . و اجتهادی که در او به هم سهو نبود ؛ و مراقبتی خدایرا سرا و جهرا و انتظاری مرگ را به ساختن زاد راه و محاسبه خود کردن ، پیش از انکه حسابت کنند . پرسیدند :علامت خوف چیست ؟ گفت :آنکه خوف وی را ایمن گرداند از همه خوفهای دیگر . گفتند :از مردم که واصیانت تر است ؟ گفت :آنکه زبان خویشتن را نگاه دارتر است . گفتند :علامت توکل چیست ؟ گفت :آنکه طمع از جمله خلق منقطع گرداند . بار دیگر پرسیدند :از علامت توکل . گفت :خلع ارباب و قطع اسباب . گفتند :زیادت کن . گفت :انداختن نفس در عبودیت و بیرون آوردن نفس از ربوبیت . پرسیدند :عزلت کی درست آید ؟ گفت :آنگاه که از نفس خود عزلت گیری . و گفتند :اندوه که را بیش تر بود ؟ گفت :بدخویترین مردمان را . گفتند :دنیا چیست ؟ گفت :هرچه تو را از حق مشغول می کند دنیا آن است . گفتند :سفله کیست ؟ گفت :آنکه راه به خدای نداند . یوسف حسین از او پرسید :با کی صحبت کنم ؟ گفت :با آنکه تو و من در میان نبود . و یوسف حسین گفت :مرا وصیتی کن . گفت :با خدای یار باش د رخصمی نفس خویش ، نه با نفس یار باش در خصمی خدای ، و هیچ کس را حقیر مدان ، اگر چه مشرک بود ، و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کنند و بدو دهند . و یکی ازو وصیت خواست . گفت :باطن خویش با حق گذار، و ظاهر خویش به خلق ده ، و به خدای عزیز باش تا خدای بی نیازت کند از خلق . یکی دیگر وصیتی خواست . گفت :شک را اختیار مکن بر یقین و راضی مشو از نفس خویش تا آرام نگیرد ، و اگر بلایی روی به تو آرد آن را به صبر تحمل کن و لازم درگاه خدای باش . کسی دیگر وصیتی خواست . گفت :همت خویش از پیش و پس مفرست . گفت :این سخن را شرحی ده . گفت :از هرچه گذشت و از هرچه هنوز نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باش . پرسیدند :صوفیان چه کس اند ؟ گفت :مردمانی که خدای را بر همه چیزی بگزینند و خدای ایشان را بر همه بگزیند . کسی بر او آمد و گفت :دلالت کن مرا بر حق . گفت :اگر دلالت می طلبی بر او بیشتر از آن است که در شمار آید ، و اگر قرب می خواهی در اول قدم است و شرح این در پیش رفته است . مردی بدو گفت :تو را دوست می دارم . گفت :اگر تو خدای را می شناسی تو را خدای بس ، و اگر نمی شناسی طلب کسی کن که او را شناسد تا تو را بر او دلالت کند . پرسیدند :از نهایت معرفت . گفت :هرکه به نهایت معرفت رسید نشان او آن بود که چون بود ، چنانکه بود ، آنجا که بود همچنان بود که بیش از آنکه بود . پرسیدند :اول درجه ای که عارف روی بدانجا نهد چیست ؟ گفت :تحیر ! بعد از آن افتقار ، بعد از آن اتصال ، بعد از آن حیرت . پرسیدند از عمل عارف . گفت :آنکه ناظر حق بود در کل احوال . پرسیدند از کمال معرفت نفس . گفت :کمال معرفت نفس گمان بد بردن است بدو ، و هرگز گمان نیکو نابردن. و گفت :حقایق قلوب ، فراموش کردن نصیبه نفوس است . و گفت :از خدای دورترین کسی است که در ظاهر اشارت او به خدای بیشتر است . یعنی پنهان دارد . چنانکه نقل است از او که گفت :هفتاد سال قدم زدم در توحید و تفرید و تجرید و تایید و تشدید برفتم ، از این همه جز گمانی به چنگ نیاوردم . نقل است که چون در بیماری مرگ افتاد گفتند :چه آرزوت می کند ؟ گفت :آرزو آنست که پیش از آنکه بمیرم ، اگر همه یک لحظه بود ، او را بدانم . پس این بیت گفت : الخوف امرضنی و الشوق الحرفنی والحب اصدفنی و الله احیانی و بعد از این یک روز هوش از او زایل شد . یوسف حسین گفت :در وقت وفات ، که مرا وصیتی کن . گفت :صحبت با کسی دار که در ظاهر از او سلامت یابی و تو را صحبت او بر خیر باعث بود ، و از خدای یاد دهنده بود دیدار او تو را . ذالنون را گفتند :در وقت نزع که وصیتی کن . و گفت :مرا مشغول مدارید که در تعجب مانده ام ، در نیکوییهای او . پس وفات کرد . در آن شب که از دنیا برفت ، هفتاد کس پیغمبر را به خواب دیدند . گفتند :گفت دوست خدای خواست آمدن به استقبال او آمده ایم . چون وفات کرد ، بر پیشانی او دیدند نوشته به خطی سبز :هذا حبیب الله مات فی حب الله هذا قتیل الله بسیف الله . چون جنازه اش برداشتند آفتاب عظیم گرم بود . مرغان هوا بیامدند و پر در پر گذاشتند .و جنازه او در سایه داشتند ، از خانه او تا لب گور - و در راه می بردند موذنی بانگ می گفت . چون به کلمه شهادت رسید انگشت از وطا برآورد . فریاد از مردمان برآمد که زنده است . جنازه بنهادند ، و انگشت گشاده بود ، او مرده هرچند جهد کردند انگشت به جای خود نشد . اهل مصر که حالت بدیدند جمله تشویر خوردند و گفتند :توبه کردیم . از جفاها که با وی کرده بودند وکارها کردند بر سر خاک او که صفت نتوان کرد . رحمة الله علیه .