| | | | | | |
|
خوش است از بخردان این نکته گفتن |
|
که: مشک و عشق را نتوان نهفتن! |
|
|
اگر بر مشک گردد پرده صد توی |
|
کند غمازی از صد پردهاش بوی |
|
|
زلیخا عشق را پوشیده میداشت |
|
به سینه تخم غم پوشیده میکاشت |
|
|
ولی سر میزد آن هر دم ز جایی |
|
همی کرد از درون نشو و نمایی |
|
|
گهی از گریه چشمش آب میریخت |
|
به جای آب خون ناب میریخت |
|
|
به هر قطره که از مژگان گشادی |
|
نهانی راز او بر رو فتادی |
|
|
گهی از آتش دل آه میکرد |
|
به گردون دود آهش راه میکرد |
|
|
بدانستی همه کز هیچ باغی |
|
نروید لالهای خالی ز داغی |
|
|
کنیزان این نشانیها چو دیدند |
|
خط آشفتگی بر وی کشیدند |
|
|
ولی روشن نشد کن را سبب چیست |
|
قضاجنبان آن حال عجب کیست |
|
|
همی بست از گمان هر کس خیالی |
|
همی کردند با هم قیل و قالی |
|
|
ولی سر دلش ظاهر نمیشد |
|
سخن بر هیچ چیز آخر نمیشد |
|
|
از آن جمله، فسونگردایهای داشت |
|
که از افسونگری سرمایهای داشت |
|
|
به راه عاشقی کار آزموده |
|
گهی عاشق گهی معشوق بوده |
|
|
به هم وصلتده معشوق و عاشق |
|
موافقساز یار ناموافق |
|
|
شبی آمد زمین بوسید پیشش |
|
به یاد آورد خدمتهای خویشاش |
|
|
بگفت: «ای غنچهی بستان شاهی! |
|
به خاری از تو گلرویان مباهی! |
|
|
دلت خرم لبت پر خنده بادا! |
|
ز فرت بخت ما فرخنده بادا! |
|
|
چنین آشفته و در هم چرایی؟ |
|
چنین با درد و غم همدم چرایی؟ |
|
|
یقین دانم که زد ماهی تو را راه |
|
بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه! |
|
|
اگر بر آسمان باشد فرشته |
|
ز نور قدسیان ذاتش سرشته |
|
|
به تسبیح و دعا خوانم چناناش |
|
که آرم بر زمین از آسماناش |
|
|
وگر باشد پری در کوه و بیشه |
|
عزایم خوانیام کارست و پیشه |
|
|
به تسخیرش عزیمتها بخوانم |
|
کنم در شیشه و پیشت نشانم |
|
|
وگر باشد ز جنس آدمیزاد |
|
بزودی سازم از وی خاطرت شاد» |
|
|
زلیخا چون بدید آن مهربانی |
|
فسون پردازی و افسانهخوانی، |
|
|
ندید از راست گفتن هیچ چاره |
|
گرفت از گریه مه را در ستاره |
|
|
که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست |
|
در آن گنج، ناپیدا کلیدست |
|
|
چه گویم با تو از مرغی نشانه |
|
که با عنقا بود هم آشیانه |
|
|
ز عنقا هست نامی پیش مردم |
|
ز مرغ من بود آن نام هم گم |
|
|
چه شیرین است عیش تلخکامی |
|
که میداند ز کام خویش نامی |
|
|
ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش |
|
کند باری زبان شیرین ز نامش» |
|
|
زبان بگشاد آنگه پیش دایه |
|
ز همرازی بلندش ساخت پایه |
|
|
به خواب خویشتن بیداریاش داد |
|
به بیهوشی خود هشیاریاش داد |
|
|
چو دایه حرفی از تومار او خواند |
|
ز چارهسازیاش حیران فروماند |
|
|
بلی این حرف، نقش هر خیال است |
|
که: نادانسته از جستن محال است! |
|
|
نیارست از دلش چون بند بگشاد |
|
به اصلاحاش زبان پند بگشاد |
|
|
نخستین گفت کاینها کار دیوست |
|
همیشه کار دیوان مکر و ریوست |
|
|
به مردم صورت زیبا نمایند |
|
که تا بر وی در سودا گشایند |
|
|
زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا |
|
که بنماید چنان شکل دلارا؟ |
|
|
تنی کز شور و شر باشد سرشته |
|
معاذ الله کز او زاید فرشته» |
|
|
دگر گفتا که: «این خوابیست ناراست |
|
که کج با کج گراید، راست با راست» |
|
|
دگر گفتا که: «هستی دانشاندیش |
|
برون کن این محال از خاطر خویش!» |
|
|
بگفتا: «کار اگر بودی به دستم، |
|
کی این بار گران دادی شکستام؟ |
|
|
مرا تدبیر کار از دست رفتهست |
|
عنان اختیار از دست رفتهست |
|
|
مرا نقشی نشسته در دل تنگ |
|
که بس محکمترست از نقش در سنگ» |
|
|
چو دایه دیدش اندر عشق، محکم |
|
فروبست از نصیحت گوییاش دم |
|
|
نهانی رفت و حالش با پدر گفت |
|
پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت |
|
|
ولی چون بود عاجز دست تدبیر |
|
حوالت کرد کارش را به تقدیر |
|