جامی (اورنگ یکم سلسلةالذهب)/حاتم آن بحر جود و کان عطا
حاتم آن بحر جود و کان عطا | روزی از قوم خویش ماند جدا | |||||
اوفتادش گذر به قافلهای | دید اسیریی به پای سلسلهای | |||||
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد | خواست زو فدیه تا شود آزاد | |||||
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست | بر وی از بر آن رسید شکست | |||||
حالی از لطف پای پیش نهاد | بند او را به پای خویش نهاد | |||||
ساخت ز آن بند سخت، آزادش | اذن رفتن بجای خود دادش | |||||
قوم حاتم ز پی رسیدندش | چون اسیران به بند دیدندش | |||||
فدیهی او ز مال او دادند | پای او هم ز بند بگشادند |