| | | | | | |
|
زنگیای روی چون در دوزخ |
|
بینیای همچو موری مطبخ |
|
|
ننمودی به پیش رویش زشت |
|
لاف کافوری ار زدی انگشت |
|
|
دو لبش طبعکوب و دل رنجان |
|
همچو بر روی هم دو بادنجان |
|
|
دهنش در خیال فرزانه |
|
فرجهای در کدوی پردانه |
|
|
دید آیینهای به ره، برداشت |
|
بر تماشای خویش دیده گماشت |
|
|
هر چه از عیب خود معاینه دید |
|
همه را از صفات آینه دید |
|
|
گفت: «اگر روی بودیات چون من، |
|
صد کرامت فزودیات چون من |
|
|
خواری تو ز بدسرشتی توست! |
|
بر ره افگندنت ز زشتی توست!» |
|
|
اگرش چشم تیزبین بودی |
|
گفت و گویش نه اینچنین بودی |
|
|
عیبها را همه ز خود دیدی |
|
طعن آیینه کم پسندیدی |
|
|
مرد دانا به هر چه درنگرد |
|
عیب بگذارد و هنر نگرد |
|