حاجی مراد (داستان کوتاه)
حاجی مراد
حاجی مراد بچابکی از سکوی دکان پائین جست، کمر چین قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقرهاش را سفت کرد، دستی به ریش حنابسته خود کشید، حسن شاگردش را صدا زد با هم دکان را تخته کردند، بعد از جیب فراخ خود چهار قرآن درآورد داد به حسن که اظهار تشکر کرد و با گامهای بلند سوتزنان مابین مردمی که در آمدوشد بودند ناپدید گردید. حاجی عبای زردی که زیر بغلش زده بود انداخت روی دوشش به اطراف نگاهی کرد، و سلانهسلانه براه افتاد. هر قدمی که بر میداشت کفشهای نو او غژغژ صدا میکرد. در میان راه بیشتر دکاندارها به او سلام و تعارف میکردند و میگفتند: حاجی سلام، حاجی احوالت چطور است؟ حاجی خدمت نمیرسیم؟ ... از این حرفها گوش حاجی پر شده بود، و یک اهمیت مخصوصی به لغت حاجی میگذاشت، بخودش میبالید و با لبخند بزرگمنشی جواب سلام میگرفت.
این لغت برای او حکم یک لقب را داشت در صورتیکه خودش میدانست که بمکه نرفته بود، تنها وقتیکه بچه بود و پدرش مرد، مادر او مطابق وصیت پدرش خانه و همه دارائی آنها را فروخت، پول طلا کرد و بنهکن رفتند به کربلا. بعد از یکی دو سال پولها خرج شد و به گدائی افتادند، تنها حاجی به هزار زحمت خودش را رسانیده بود به عمویش در همدان. اتفاقاً عموی او مرد و چون وارث دیگری نداشت همه دارائی او رسیده بود به حاجی و چون عمویش در بازار معروف به حاجی بود این لقب هم با دکان به او ارث رسیده بود. او در این شهر هیچ خویش و قومی نداشت، دوسه بار هم جویای حال مادر و خواهرش که در کربلا به گدائی افتاده بودند شده بود، اما از آنها هیچ خبر و اثری پیدا نکرده بود.
دو سال میگذشت که حاجی زن گرفته بود، ولی از طرف زن خوشبخت نبود. چندی بود که میان او و زنش پیوسته جنگ و جدال میشد، حاجی همهچیز را میتوانست تحمل کند مگر زخمزبان و نیشهائی که زنش باو میزد، و او هم برای اینکه از زنش چشمزهره بگیرد عادت کرده بود او را اغلب میزد. گاهی هم از این کار خودش پشیمان میشد، ولی در هر صورت زود روی یکدیگر را میبوسیدند و آشتی میکردند. چیزیکه بیشتر حاجی را بدخلق کرده بود این بود که هنوز بچه پیدا نکرده بود. چندین بار دوستانش باو نصیحت کرده بودند که یک زن دیگر بگیرد، اما حاجی گولخور نبود و میدانست که گرفتن زن دیگر بر بدبختی او خواهد افزود، ازاینرو نصیحتها از یک گوش میشنید از گوش دیگر بدرمیکرد. وانگهی زنش هنوز جوان و خوشگل بود و بعد از چند سال با هم انس گرفته بودند و خوب یا بد زندگانی را یکجوری بسر میبردند، خود حاجی هم که هنوز جوان بود اگر خدا میخواست به آنها بچه میداد. از اینجهت حاجی مایل نبود که زنش را طلاق بدهد ولی، این عادت هم از او نمیافتاد: زنش را میزد، و زن او هم بدتر لجبازی میکرد. بخصوص از دیشب میانه آنها سخت شکرآب شده بود.
حاجی همینطور که تخمه هندوانه میانداخت در دهنش و پوست دولپه کرده آنرا جلو خودش تف میکرد، از دهنه بازار بیرون آمد. هوای تازه بهاری را تنفس کرد، بیادش افتاد حالا باید برود بخانه، باز اول کشمکش، یکی او بگوید و دو تا زنش جواب بدهد و آخرش بکتککاری منجر بشود. بعد شام بخورند و بهم چشمغره بروند، بعد از آنهم بخوابند. شب جمعه هم بود میدانست که امشب زنش سبزیپلو درست کرده، این فکرها از خاطر او میگذشت، به اینسو و آنسو نگاه میکرد، حرفهای زنش را بیاد آورد: «برو برو، حاجی دروغی! تو حاجی هستی؟ پس چرا خواهر و مادرت در کربلا از گدائی هرزه شدند؟ من را بگو که وقتی مشهدی حسین صراف از من خواستگاری کرد زنش نشدم و آمدم زن تو بیقابلیت شدم! حاجی دروغی!» چند بار لب خودش را گزید و بنظرش آمد اگر در این موقع زنش را میدید میخواست شکم او را پاره بکند.
در اینوقت رسیده بود بخیابان بینالنهرین، نگاهی کرد بدرختهای بید که سبز و خرم در کنار رودخانه در آمده بودند. بفکرش آمد خوبست فردا را که جمعه است از صبح با چند نفر از دوستان خودمانی با ساز و دمدستگاه برود بدره مراد بک، و تمام روز را در آنجا بگذراند. اقلا در خانه نمیماند که هم باو و هم بزنش بد بگذرد. رسید نزدیک کوچهای که میرفت بطرف خانهشان. یکمرتبه بنظرش آمد که زنش از پهلوی او گذشت، رد شد و باو هیچ اعتنائی نکرد. آری این زن او بود، نه اینکه حاجی مانند اغلب مردها زن را از پشت چادر میشناخت ولی زنش یک نشان مخصوصی داشت که در میان هزار تا زن حاجی بهآسانی زن خودش را پیدا میکرد، این زن او بود، از حاشیه سفید چادرش شناخت، جای تردید نبود. اما چطور شده بود که باز بدون اجازه حاجی اینوقت روز از خانه بیرون آمده بود؟ در دکان هم نیامده بود که کاری داشته باشد، آیا بکجا رفته بود؟ حاجی تند کرد دید بلی زن اوست حالا بطرف خانه هم نمیرود، ناگهان از جا دررفت. نمیتوانست جلو خودش را بگیرد، میخواست او را گرفته خفه بکند بیاختیار داد زد:
- شهربانو!
آن زن رویش را برگردانید و مثل چیزیکه ترسیده باشد تندتر کرد. حاجی را میگوئی سر از پا نمیشناخت. آتش گرفته بود، حالا زنش بدون اجازه او از خانه بیرون آمده هیچ، آنوقت صدایش هم که میزد باو محل نمیگذارد! به رگ غیرتش برخورد دوباره فریاد زد:
- آهان، بتو هستم! این وقت روز کجا بودی؟ بایست تا بهت بگویم!
آن زن ایستاد و بلند میگفت:
- مگر فضولی؟ بتو چه؟ مرد که جلنبری حرف دهنت را بفهم، با زن مردم چه کار داری؟ الآن حقت را بدستت میدهم. آهای مردم بدادم برسید ببینید این مرد که مست کرده از جان من چه میخواهد؟ بخیالت شهر بیقانون است؟ الآن تو را میدهم بدست آژان... آقای آژان...
در خانهها تکتک باز میشد، مردم از اطراف بدور آنها گرد آمدند و پیوسته بگروه آنها افزوده میشد. حاجی رنگ و رویش سرخ شده رگهای پیشانی و گردنش بلند شده بود. حالا در بازار سرشناس است مردم هم دوپشته ایستادهاند و آن زن رویش را سخت گرفته فریاد میزند:
- آقای آژان!...
حاجی جلو چشمش تیرهوتار شد، پس رفت، پیش آمد و از روی چادر یک سیلی محکم زد به آن زن و میگفت:
- بیخود... بیخود صدای خودت را عوض نکن، من از همان اول تو را شناختم. فردا... همین فردا طلاقت میدهم. حالا برای من پایت بکوچه باز شده؟ میخواهی آبروی چندین و چند ساله مرا بباد بدهی؟ زنیکه بیشرم، حالا نگذار روبروی مردم بگویم. مردم شاهد باشید این زنیکه را فردا طلاق میدهم چند وقت بود که شک داشتم، هی خودداری میکردم، دندان جگر میگذاشتم اما حالا دیگر کارد باستخوان رسیده. آهای مردم شاهد باشید زن من نانجیب شده فردا... آهای مردم فردا...
آن زن رو بمردم کرده:
- بیغیرتها! شماها هیچ نمیگوئید؟ میگذارید این مرتیکه بیسروبیپا میان کوچه به عورت مردم دستاندازی بکند؟ اگر مشدی حسین صراف اینجا بود، بهمتان میفهماند. یک روز هم از عمرم باقی باشد، تلافی بکنم که روی نان بکنی سگ نخورد؟ یکی نیست از این مرتیکه بپرسد ابولی خرت بچند است؟ کی هست که خودش را داخل آدمیزاد میکند! برو.. برو... آدم خودت را بشناس. حالا پدری ازت دربیارم که حظ بکنی! آقای آژان...
دوسه نفر میانجی پیدا شدند حاجی را بکنار کشیدند. در این بین سروکلهٔ آژانی نمایان شد، مردم پس رفته حاجی آقا و زن چادر حاشیهسفید با دوسه نفر شاهد و میانجی بطرف نظمیه روانه شدند. در میان راه هرکدام حرفهای خودشان را برای آژان تکرار کردند، مردم هم ریسه شده بدنبال آنها افتاده بودند تا بهبینند آخرش کار بکجا میانجامد. حاجی خیس عرق، همدوش آژان از جلو مردم میگذشت و حالا مشکوک هم شده بود. درست نگاه کرد دید کفش سگکدار آن زن و جورابهایش با مال زن او فرق داشت. نشانیهائی هم که آن زن به آژان میداد همه درست بود، او زن مشهدی حسین صراف بود که میشناخت. پی برد که اشتباه کرده است. اما دیر فهمیده بود. حالا نمیدانست چه خواهد شد؟ تا اینکه رسیدند به نظمیه، مردم بیرون ماندند حاجی و و آن زن را آژان در اطاقی وارد کرد که دو نفر صاحب منصب آژان پشت میز نشسته بودند. آژان دست را به پیشانی گذاشته شرح گزارش را حکایت کرد و بعد خودش را بکنار کشید رفت در پائین اطاق ایستاد. رئیس رو کرد به حاجی:
- اسم شما چیست؟
- آقا، ما خانهزادیم، کوچکیم، اسم بنده حاجی مراد، همه بازار مرا میشناسند.
- چهکاره هستید؟
- رزاز، در بازار دکان دارم هر فرمایشی که داشته باشید اطاعت میکنم.
- آیا راست است که شما نسبت باین خانم بیاحترامی کردهاید و ایشان را در کوچه زدهاید؟
- چه عرض بکنم؟ بنده گمان میکردم که زن خودم است.
- بکدام دلیل؟
- حاشیه چادرش سفید است.
- خیلی غریب است! مگر صدای زن خودتان را نمیشناسید؟
حاجی آهی کشید: - آخر شما که نمیدانید زن من چه آفتی است؟ زنم نوای همه جانوران را درمیآورد، وقتیکه از حمام میآید به صدای همه زنها حرف میزند. ادای همه را درمیآورد من گمان کردم میخواهد مرا گول بزند صدای خودش را عوض کرده.
آن زن: - چه فضولیها آقای آژان شما که شاهد هستید توی کوچه، روبروی صد کرور نفوس بمن چک زد حالا یکمرتبه موشمرده شد! چه فضولیها! بخیالش شهر هرت است، اگر مشدی حسین بداند حقت را میگذارد کف دستت. با زن او؟ آقای رئیس.
رئیس: - خوب خانم با شما دیگر کاری نداریم بفرمائید بیرون تا حساب حاجی آقا را برسیم.
حاجی: - والله غلط کردم، من نمیدانستم، اشتباهی گرفتم آخر من روبروی مردم آبرو دارم.
رئیس چیزی نوشته داد بدست آژان، حاجی را بردند جلو میز دیگر اسکناسها را با دست لرزان شمرد، به عنوان جریمه روی میز گذاشت بعد بهمراهی آژان او را بردند جلو در نظمیه. مردم ردیف ایستاده بودند و در گوشی با هم پچپچ میکردند. عبای زرد حاجی را از روی کولش برداشتند و یکنفر تازیانه بدست آمد کنار او ایستاد. حاجی از زور خجالت سرش را پائین انداخت، و پنجاه تازیانه جلو مردم به او زدند، ولی او خم به ابرویش نیامد، وقتیکه تمام شد دستمال ابریشمی بزرگی از جیب درآورد عرق روی پیشانی خودش را پاک کرد، عبای زرد را برداشته روی دوش انداخت، گوشهٔ آن بزمین کشیده میشد. سربزیر روانه خانه شد و کوشش میکرد پایش را آهستهتر روی زمین بگذارد تا صدای غژغژ کفش خودش را خفه بکند.
دو روز بعد حاجی زنش را طلاق داد!
پاریس ۴ تیرماه ۱۳۰۹