خاطرات علینقی عالیخانی/نوار ۱۷

خاطرات علینقی عالیخانی از حبیب لاجوردی
نوار ۱۷، شورش دانشجویان، شروع فعالیت در بخش خصوصی
تاریخ: ۱۹ آبان ۱۳۶۴
ناظر و سرپرست: ضیا صدقی
پیاده‌ساز متن: اِما دولخانیان

روایت‌کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی

تاریخ مصاحبه: ۱۰ نوامبر ۱۹۸۵

محل مصاحبه: پورت او پرنس، هائیتی

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۷

 

کسی را فرستادم که تحقیق کند علت آن سر و صدا و جمع شدن چندین ده نفر از دانشجویان در کنار نرده دانشگاه چیست. پاسخ آمد که اینها به افزایش قیمت کرایه اتوبوسهای شهر تهران اعتراض میکنند. چون نه من و نه همکارانم با اتوبوس سفر نمیکردیم بهیچوجه نفهمیدم که منظور از این حرف چیست. و در نتیجه خواهش کردم اگر امکان دارد دو یا سه نفر از این دانشجویان تظاهرکننده به دفتر من بیایند و درست به من توضیح بدهند که علت اعتراض آنها چیست. خوشبختانه آنها هم قبول کردند و چند نفری به دفتر من آمدند و بصورت دقیق جریان امر را به من توضیح دادند. داستان این بود که تا آن روز در خیابان‌های تهران هر اتوبوس قیمت ثابتی داشت. بعبارت دیگر در هر خطی که شما سوار میشدید تا پایان آن خط میتوانستید بروید. ولی شهردار تهران تصمیم گرفته بود که به درآمد اتوبوسرانی بیافزاید و در نتیجه هر خط عبارت از چند قسمت شده بود و برای هر قسمت میبایست بلیطی خرید و در نتیجه اگر کسی از سر تا ته یک خط دراز میرفت ممکن بود دو یا سه برابر پیش از آن کرایه اتوبوس بدهد. این کار البته برای بعضی‌ها سخت و از نظر مالی موجب ایجاد مضیقه بود. ولی تصور میکنم در ضمن گروههای مخالف هم احساس میکردند که از یک چنین نارضائی‌هائی میتوان استفاده کرد و تظاهراتی را راه انداخت. اما در هر صورت ایراد دانشجویان بنظر من منطقی بنظر میرسید یعنی با آن تجربه‌ای که از جریان بنزین داشتم میدانستم که صحیح نیست یکباره قیمت یک خدمتی را که به گروههای وسیعی از مردم کم‌درآمد میشود به این اندازه بالا برده و از این گذشته آگاه بودم که در بسیاری از کشورهای جهان به وسائط به اصطلاح تراورد همگانی کمکهائی از بودجه دولت میشود تا قیمت آن خدمات برای مصرف‌کنندگان آن سنگین نباشد. بهر حال جریان را به اطلاع نخست‌وزیر و وزیر علوم رساندم و بعد هم با همکاران خودم در دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی دیگر منطقه تهران یعنی دانشگاه آریامهر، دانشگاه ملی، دانشگاه تربیت معلم و چند مؤسسه دیگری که وجود داشت تماس گرفتم و معلوم شد در آنجا هم تظاهراتی هست. بعبارت دیگر این کار زمینه‌چینی قبلی داشته و صرفاً یک اعتراض ساده نیست بلکه یکه جنبه سیاسی هم دارد. جلسه‌ای در دفتر نخست‌وزیر تشکیل شد با حضور روسای دانشگاهها و مؤسسه‌های آموزش عالی و وزیر علوم و مسئولان امنیتی کشور. من البته تا آن موقع به چنین جلسه‌هائی عادت نداشتم و وقتی در آنجا رفتیم و تمام بحث را کردیم دیدم که شهردار وقت تهران نیک‌پی خودش هم درست نمیداند که درباره این تغییر نرخ اتوبوس چه تصمیمی گرفته و وقتی از او پرسیدم که دقیقاً این تغییر نرخ به چه صورتی است چیزی گفت که با آنچه از دانشجو شنیده بودم تطابق نداشت و به شهردار تهران توضیح دادم که اطلاع دقیقی درباره تصمیمی که سازمان های زیر نظر او گرفته‌اند ندارد و بعنوان نمونه اطلاعی را که داشتم فکر کردم و نیک‌پی هم خاموش شد و کاملاً معلوم بود که درست نمیداند درباره چه صحبت میکند. بهرحال آن روز بحث زیادی شد که چه باید کرد و آیا میبایست دانشگاهها و مدرسه‌های تهران را برای یک روز تعطیل کرد یا نه. رئیس دانشگاه آریامهر دکتر رضا امین و من و شاید یکی دو نفر دیگر گفتیم که چون تجربه کافی نداریم نمیتوانیم هیچ نوع اظهار نظری بکنیم. ولی هویدا و چند نفر دیگر معتقد بودند که میبایست همه مؤسسه‌های آموزشی منطقه تهران از جمله دبیرستانها را بست تا اینکه موج اعتراضات فروکش بکند. من هم واقعاً چون تجربه‌ای در این کار نداشتم سکوت اختیار کردم و این توصیه کلی را قبول کردم و به این ترتیب دانشگاه تهران را روز بعد تعطیل اعلام کردیم. ولی این کار از آن خطاهای بزرگ بود چون کسانی که میخواستند به داخل دانشگاه بیایند و احیاناً یا به داخل مدارس بروند واحیاناً در آنجا تظاهری بکنند به اجبار خود را در پیاده‌روی خیابان‌ها دیدند و چیزی از این بهتر نبود که انبوهی از اینها دور هم جمع بشوند و در خیابانها تظاهر بکنند و شروع به شکستن شیشه اتوبوس‌ها و سوزاندن اتوبوس‌ها و بعد هم حمله بطرف اتومبیل‌ها و مغازه‌ها. که البته همه اینها یک حالت ناامنی و آشوب در شهر ایجاد کرده بود و برای دولت هم اقدام خشن کار بسیار سختی بود چون بهر حال اینها جوانان کشور بودند وبه این راحتی نمیشد با خشونت و عملیات حاد واکنش نشان داد. در نتیجه دوباره جلسه‌ای با حضور همان کسانی که روز پیش دور هم بودند تشکیل شد و این بار هویدا تصمیم گرفت که نتیجه مذاکره را بعرض اعلیحضرت که در سن موریتس بودند برساند. خوشبختانه وزیر خارجه وقت اردشیر زاهدی هم که از جریان این ناامنی شهر آگاه شده بود به ابتکار خود در این جلسه شرکت کرد و در آنجا او دکتر امین و من و شاید چند نفر دیگر معتقد بودیم که حق با دانشجویان است و بهرحال این مسئله بی‌مطالعه انجام شده و برای ما که مشغول کار خودمان بودیم یک ناراحتی عظیمی را بوجود آورده و پشت سر این بفرض اینکه بخواهیم این غائله را هم بخوابانیم اما هر روز ممکن است بهانه‌های دیگر بگیرند و مانع کار ما بشوند. پس بهتر است هر چه زودتر شهرداری تهران و شرکت واحد اتوبوسرانی تعرفه‌های اتوبوس را به همان حالت سابق خودش برگردانند و در این مورد لجبازی نکنند. هویدا چندان علاقه‌ای به اینکه در این مورد نظر قاطعی بدهد نداشت و مایل بود که با اعلیحضرت صحبت بشود. و اصولاً هویدا عادت نداشت که در هیچ مسئله‌ای یک نظر قطعی بدهد. بهمین دلیل وقتی هم که با اعلیحضرت تلفنی شروع به صحبت کرد ترجیح داد که اردشیر زاهدی و من هم با اعلیحضرت صحبت بکنیم. و هر دوی ما چنین کردیم و خاطرم هست که وقتی من نظرات خود را به اعلیحضرت عرض کردم ایشان در جواب گفتند، پس ما باید مطابق میل دانشجویان و محصلان‌مان برای تعیین تعرفه اتوبوس تصمیم بگیریم." و من به ایشان اطمینان دادم با تماسی که من با دانشجویان داشتم احساس میکنم واقعاً این کار بی‌مطالعه انجام شده و این کار هزینه سنگینی را برای افراد محروم در بردارد و دلیل ندارد ما بهانه به دست کسانی که میخواهند از آب گل‌آلود ماهی بگیرند بدهیم و چه بهتر که در بعضی از موارد دانشجوها اعتراضی بکنند و ما هم در نهایت شهامت بگوئیم که مسئله را مطالعه کردیم و متوجه شدیم حق با دانشجوهاست و به این ترتیب یک پوآن برای دستگاه بگیریم. این حرف خیلی در دل اعلیحضرت اثر کرد و گفتند: "بسیار خوب پس گوشی را به نخست‌وزیر بدهید." و بعد چیزی گفتند که دیدم گل از گل روی نخست‌وزیر شکفته شد و تلفن را به جای خود گذاشتند و گفتند، "اعلیحضرت دستور دادند که این کار باید به حالت اول خودش برگردد." و اما اعلیحضرت که این توصیه را پسندیده بودند در پائیز بعد که در مراسم گشایش سال نو دانشگاه آریامهر شرکت میکردند به دعوت رضا امین چند کلمه‌ای هم بیان داشتند و در ضمن آن گفتند ما مایل هستیم دانشجویانمان درباره مسائل مهم مملکت نظر خودشان را بدهند حتی اگر این نظر با آن چیزی هم که ما فکر میکنیم تعارض داشته باشد. ولی توقع ما اینستکه اینها هم با توجه به دانشی که آموخته‌اند با توجه به استعداد و امکاناتی که دارند حرف بزنند و دنبال چیزهای پیش پاافتاده نگردند. مثلاً اتوبوس ارزش این همه هایهوی را نداشت." بنابراین خیلی خوب توانستند از نظر سیاسی از یک همچین موردی استفاده بکنند. این نکته را باز میگویم تا معلوم بشود که اگر نحوه برخورد مسئولان کمی تفاوت داشت میشد تا حدودی نرمش در کار بخرج داد. ولی متأسفانه چنین شرایطی وجود نداشت و هر روز هم نمیشد اعلیحضرت را به این آسانی قانع کرد. سال اول کار من در دانشگاه تهران بنحو کم و بیش خوبی پایان پذیرفت و با مسئله خاصی روبرو نشدم و توانستم مقداری اصلاح مورد نظر خودم را در آنجا انجام بدهم. دو سال بعد متأسفانه با گرفتاری‌های عظیمی روبرو شدم. در این سال ما میخواستیم کمی وضع آموزشی را بهبود بدهیم و کیفیت آنرا بالا ببریم. بعنوان نمونه طبق مقررات دانشگاه میباید یک دانشجو در عرض شش سال لیسانس بگیرد. ولی کسانی بودند که هشت یا نه ساله در دانشگاه اسم‌نویسی میکردند و مدرکی هم هنوز نتوانسته بودند بگیرند. البته چنین کسانی شایستگی ادامه تحصیل نداشتند و باید از دانشگاه اخراج میشدند، و ما چنین کاری را کردیم. یا در مورد امتحانات سعی کردیم این کار با کیفیت بهتری انجام بگیرد یا در مورد حضور دانشجویان در کلاس درس سختگیری بیشتری کردیم. ولی مجموعه این کارها باعث شد که بهانه‌ای بدست باز این سازمان‌های سیاسی که ما نمیشناختیم و در دانشگاه فعالیت میکردند بدهد اعتصابات دامنه‌داری در دانشگاه تهران شروع بشود. البته وضع به این صورت بود که هر بار در دانشگاه تهران تظاهرات یا اعتصابی میشد دامنه این تظاهرات به جاهای دیگر هم سرایت میکرد و در آنجا هم به بهانه‌های دیگری اینگونه تظاهرات میشد. این وضع برای من بسیار دردناک بود و واقعاً نمیدانستم چه باید کرد. هویدا و مقامات امنیتی معتقد بودند میبایست مسئولان تظاهرات و کسانی که کلاسهای درس را بهم میزنند از دانشگاه اخراج بشوند. پاسخ من به آنها این بود که اگر من بتوانم مسئول اختلال نظم تدریس در دانشگاه را پیدا کنم با کمال میل آنها را به کمیته‌های انضباطی دانشکده مربوط معرفی خواهم کرد و طبق مقررات با آنها رفتار خواهد شد. اما در شرایطی که من نمیدانم مسئول این کارها چه کسانی هستند چگونه ممکن است تصمیم انضباطی گرفته شود. مأموران امنیتی معتقد بودند که انجام این کار میسر است چرا که آنها فهرست دانشجویان اخلال‌گر را دارند. ولی این حرف برای من قانع‌کننده نبود و به آنها پاسخ دادم که دانشجویان فرزندان من هستند و تا تاریخی که ثابت نشود کسی واقعاً موجب برهم خوردن نظم تدریس در دانشگاه شده من نمیتوانم صرفاً به اعتماد به اطلاع مسئولان امنیتی تصمیم بگیرم. و حتی اضافه کردم که از نظر من دانشجو حق دارد در محوطه دانشگاه تظاهراتی بکند با فریاد بزند ولی حق ندارد کلاس درس را بهم بزند. و آن چیزی که باعث میشود من احیاناً تصمیم انضباطی درباره او بگیرم اخلال در کار آموزشی است، نه اینکه چرا داد و فریاد کرده. خاطرم هست در یکی از جلسه‌های بیشماری که در این باره تشکیل دادیم سپهبد مقدم که در آن زمان شاید سرلشکر بود و بعد به درجه سپهبدی رسید و خود رئیس سازمان اطلاعات و امنیت شد و عاقبت هم اعدام شد. به من میگفت که دانشجو در دانشگاه میبایست درس بخواند و او حق ندارد وارد مسائل غیر آموزشی بشود. از او پرسیدم "خوب، فرض کنیم این دانشجو درسش را خواند بعقیده ایشان از چه موقعی میتواند وارد مسا ئل سیاسی بشود و حق بیان نظرات خود را داشته باشد؟" او تازه متوجه شد که چه حرف بی‌منطق بیربطی زده. چرا که تنها زمانی که در همان شرایط خفقان‌آور برای یک انسان میسر بود تا حدودی حرف خودش را بزند در هنگامی بود که در دانشگاه درس میخواند و اقلاً از پشت نرده‌ها میتوانست پیام خودش را به مردم بدهد یا دست کم درد دل خودش را خالی بکند چون جامعه ما آنچنان بود که فرض بر این بود پس از آن هم کسی حق بحث در مسائل سیاسی را ندارد مگر برای تکرار شعارهائی که مورد تأئید مقامات دولتی و امنیتی بود. بنابراین چنانکه ملاحظه میشود من در عرض این مدتی که در دانشگاه تهران بودم از یک خوابی بیدار شدم و متوجه شدم مسائل دانشگاهی در چهارچوب محوطه دانشگاه قابل حل نیست. چرا که اگر آنچنان بود اطمینان داشتم از عهده حل آنها بر میآیم. ولی مسائلی که من با آن روبرو بودم فراتر از محوطه دانشگاه بود و در واقع سراسر کشور را میپوشاند و آن هم این بود که ما از یک سو دست به اصلاحات اجتماعی عمیقی زده بودیم، توانسته بودیم موفقیت‌های درخشان چشمگیری در زمینه‌های اقتصادی و اجتماعی بدست بیاوریم و موفق شده بودیم پوشش آموزشی وسیعی را در کشور ایجاد بکنیم. ولی همراه با همه این تحولات نه فقط حاضر نبودیم تغییرات مختصری هم در روش و فضای سیاسی کشور بدهیم، بلکه به یک معنی به عقب باز میگشتیم و رفتار سیاسی ما آنچنان بود که نه فقط اقتضای زمان ما را نداشت بلکه سی یا چهل سال پیش از این هم مردم یارای تحمل چنین رفتاری را نمیداشتند. اما در اینجا حس میکردم منی که تا پیش از آمدن به دانشگاه تهران فقط یک تکنوکرات بودم و حال به بعدهای سیاسی گرفتاری کار کم و بیش پی برده‌ام با کسانی صحبت میکنم که اگر چه قدرت درک این مسائل را دارند ولی ذهن خودشان را قفل کرده‌اند و چشم خودشان را پوشانده‌اند و گوش خودشان را گرفته‌اند فقط دهان آنها باز است و همین شعارها و حرفهای سست و بی‌منطق را تکرار میکنند و تعجب میکنند چرا کسانی مانند من نمیتوانند حرفهای به این اندازه واضح را درک کنند. یکی دیگر از گرفتاریهائی که در سال

س – اعتصاب بالاخره چه جوری تمام شد؟

ج – این اعتصابات حالا بهرحال به یک صورتی با سازشکاری یا اینکه ما کوتاه بیائیم و عقب‌نشینی‌هائی بکنیم یا بهر صورتی خاتمه مییافت. ولی نکته‌ای را که میخواهم بگویم اینستکه امکان کار درست نداشتیم واقعاً. روزی نصیری رئیس وقت سازمان اطلاعات و امنیت کشور به من تلفن کرد و گفت که اعلیحضرت دستور دادند که او به ملاقات من بیاید و مطالبی را به اطلاع من برساند. و من به او توصیه کردم که بمنزل من بیاید که آزادتر باشیم برای بحث. و در این جلسه او به من گفت که "من باید به شما اطلاع بدهم که این تظاهراتی که در دانشگاه تهران و مؤسسات دیگر آموزش عالی میشود ریشه‌های عمیقی دارد و گروههائی تصمیم گرفتند که دست به فعالیت‌های چریکی در کوهستان‌های ایران بزنند و سپس هم اینگونه فعالیت‌ها را به شهرها گسترش بدهند. و ما اطلاع داریم که یک عده از اینها در قسمت‌هائی از کوهستانهای گیلان میخواهند دور هم جمع بشوند و اولین پایگاه چریکی را ایجاد بکنند. و من خواستم که شما در جریان باشید و با توجه به حساسیت این امر درباره تظاهراتی که در داخل دانشگاه میشود تصمیم بگیرید." البته داشتن اطلاع از این امر برای من بسیار جالب بود ولی متوجه شدم که اعلیحضرت و نصیری از من توقعی دارند که از عهده من بر نمیآید. زیرا شاید منظور آنها این بود که از این پس قبول کنم که بر اساس فهرستی که ساواک از اخلالگران به من میدهد دست به بیرون کردن دانشجویان بزنم و من بهیچوجه چنین قصدی را نداشتم و در اعتقاد خود باقی بودم که فقط در صورت ثبوت اخلال برنامه‌های آموزشی من میتوانم دانشجوئی را تنبیه بکنم و لاغیر. و برای من هر نوع مقام دیگری صلاحیتی نداشت که ترتیبی بدهد که من دانشجوئی را صرفاً اعتقاد حرف آنها بیرون کنم. بعداً هم در عمل به من ثابت شد که اطلاع این دستگاههای امنیتی در حد دانشجویانی بود که خودشان هم نمیدانستند چه کسانی آنها را بر میانگیزد و بعبارت دیگر بیرون کردن چند نفر کوچکترین تأثیری در اصل کار نداشت. بهرحال در همین زمان یکی دیگر از گرفتاریهای من که باعث تشنج‌هائی در بعضی از دانشکده‌ها میشد دستگیری بعضی از دانشجویان از طرف ساواک به اتهام فعالیت‌های تروریستی بود. در این مورد ساواک به احتمال قوی اطلاعات بسیار دقیقی داشت و میتوانست با صلاحیت بیشتری اقدام بکند. خاطرم هست که در یک مورد من از مقدم توضیح خواستم که چرا یکی از دانشجویان برجسته دانشکده فنی را بنام خطیب توقیف کردند. و او به من توضیح داد که چند شب پیش از توقیف این شخص توطئه‌ای برای kidnaping سفیر آمریکا در تهران مک‌آرتور ترتیب داده شده بوده و سفیر آمریکا صرفاً بخاطر خونسردی راننده‌اش توانسته بود جان سالمی بدر ببرد، ولی بعداً مقامات امنیتی بدنبال این اشخاص رفته بودند و یکی از کسانی را که توقیف کرده بودند خطیب بود و در خانه او مقداری لوازم گریم و سیبیل مصنوعی و غیره گیر آورده بودند که تطبیق میکرد با مشخصات کسانی که آن شب جلوی اتومبیل سفیر آمریکا را در یکی از کوچه‌های تنگ منطقه دروس گرفته بودند. و بعد هم شواهد دیگری درباره کارهای خطیب به اطلاع من رسانید. و البته در چنین شرایطی من هیچ کاری نمیتوانستم بکنم و ناچار بودم سکوت بکنم. ولی چیز عجیب این بود که مقدم به من گفت، با وجود اینکه این شخص بتحقیق در این کار دست داشته و ما مطمئن هستیم که این جرم را مرتکب شده، اگر شما فکر میکنید که بازگشت او به دانشکده فنی و آزادی او باعث آرامش دانشکده برای باقی‌مانده سال خواهد شد من حاضرم او را آزاد بکنم." من البته بهیچوجه چنین قولی را نمیتوانستم به مقدم بدهم ولی مقدم چندین بار در این مورد اصرار کرد و اصرار او آنچنان بود که آرزو دارد من از او بخواهم که خطیب را آزاد بکند و من بهیچوجه معنی این کار او را نفهمیدم. بعدها که جریان انقلاب پیش آمد و دانستم مقدم از چند ماه پیش حتی با اجازه اعلیحضرت با گروههای مخالف تماس گرفته بوده و بعد هم تدریجاً تصور میکرده میتواند با آنها به توافق و سازش‌هائی برسد. احساس کردم که این مرد از همان زمان هم در درون خودش تمایلی داشته که با افراد مخالف احیاناً سازش‌هائی بکند تا شاید در روز مبادا آنها بداد او برسند یا شاید هم دلیل دیگری داشته، نمیدانم. ولی نکته جالبی را که مقدم در این جلسه‌های مختلف بارها تکرار کرده بود اینست که میگفت، ما منحنی دستگیری افراد اخلالگر را در ساواک تهیه کردیم. پس از اصلاحات ارضی برای مدتی هیچکس از دانشگاه تهران و اینگونه مراکز دستگیر نمیشد. دو سه سال پس از آن تک و توک چند نفری را دستگیر کردیم. ولی هر چه سالها به جلو برود تعداد دستگیر شوندگان بیشتر میشود. این برای من بسیار جالب بود و تطبیق میکند با آن نکته‌ای که درباره دو دوره حکومت اعلیحضرت در دهه چهل به شما گفتم. بعبارت دیگر از اصلاحات ارضی تا سه یا چهار سال پس از آن مثلاً تا هنگام تاجگذاری نسبتاً مشکلات سیاسی در میان دانشجویان و طبقه کم و بیش روشنفکر کم بود. ولی از آن پس با سرعت عجیبی گسترش پیدا کرد. بهرحال این وضع کار ما در سال دوم بود که البته در سال دوم ریاست من در دانشگاه تهران بود که البته من بموازات با آن به برنامه‌های خودم برای اصلاح وضع دانشگاه ادامه میدادم ولی چه سود که این تشنجات نمیگذاشت بتوانیم به آن صورتی که مایل بودیم کارهای خودمان را انجام بدهیم. سطح آموزشی و کیفیت آن خیلی در دانشگاه بالا رفته بود ولی توجه همگان به چیزهای دیگری بود. در بهار سال دوم ریاست من در دانشگاه تهران یعنی در بهار ۱۳۵۰ بمناسبتی باز عده‌ای از دانشجویان در محوطه دانشگاه تظاهراتی کردند و یک روز غروب بدون اجازه من پلیس وارد محوطه دانشگاه تهران شد. و از دفتر خودم براحتی میدیدم که چگونه بیرحمانه با دانشجویان رفتار میکنند و در بیشتر موارد هم کسانی مورد حمله قرار میگرفتند که از همه جا بی‌خبر بودند و از سر کار یا درس خود به بیرون دانشگاه میرفتند. و به این ترتیب تر و خشک همه با هم میسوختند. ولی از همه اینها گذشته طبق سنتی که در همه مؤسسه‌های آموزش عالی ایران وجود داشت، مقام‌های انتظامی حق ورود به محوطه دانشگاه را بدون اجازه رئیس آن مؤسسه نداشتند و همیشه این مورد را مراعات میکردند و چند موردی هم که این کار را نکرده بودند با واکنش سخت مقامات دانشگاهی روبرو شده بودند. در این مورد هم من تردید را البته جایز نمیدانستم و فردای آن روز به نزد هویدا رفتم و به او از این کار پلیس خرده گرفتم و گفتم که در این شرایط چه بخواهید و چه نخواهید از هم اکنون به شما اعلام میکنم که من فقط تا پایان دوره آموزشی معمولی دانشگاه به وظیفه خودم آنجا خواهم بود و از آن ببعد حاضر نیستم به این کار ادامه بدهم. ایشان هم بدون هیچگونه تأسفی استعفای مرا مورد تأئید قرار دادند و گفتند که "من هم فکر میکنیم برای تو مصلحت نیست بیشتر از این به این کار ادامه بدهی." و به این ترتیب دوباره استعفا دادم و خودم را آماده برای کناره‌گیری از کارها کردم. البته این نحوه تند رفتار دولت و واکنش من باعث شد که سردی بسیار زیادی میان اعلیحضرت و من بوجود بیاید و من از آن روز ببعد دیگر بحضور اعلیحضرت شرفیاب نشدم و واقعاً هم جرفی نداشتم که به ایشان بزنم. و احساس میکردم بهتر است این چند ماه آخر بصورتی پایان بپذیرد و من از شر این کارهای دولتی خلاص بشوم. دست کم در وزارت اقتصاد این دلگرمی را داشتم که یک کار مثبتی میتوانستم انجام بدهم، ولی در اینجا در دانشگاه تهران توقع دستگاه دولتی این بود که من با چشم بسته دانشجویانی را تنبیه بکنم که بهیچوجه برای من میسر نبود و میان دو آتش گیر کرده بودم. نه دانشجویان گرفتاریها و اضطراب درونی مرا میتوانستند درک بکنند و نه دولت حاضر بود که این رفتار موجه مرا تأئید بکند. به این ترتیب آن سال به پایان رسید و قرار شد که پس از کنفرانس آموزشی سالانه‌ای که در رامسر تشکیل میشد من از کار خودم کناره‌گیری بکنم. خاطرم هست که در آن کنفرانس اعلیحضرت و نخست‌وزیر و وزیر علوم اشاره کردند که میبایست از این پس پلیس در داخل دانشگاه مستقر بشود و به خطا این استدلال را هم میکردند که در دانشگاههای آمریکائی هم پلیس در محوطه دانشگاه دیده شده. در حالیکه پلیسی که در محوطه دانشگاههای آمریکا دیده میشود صرفاً وظیفه نگهبانی از ساختمانها و اموال دانشگاه را دارد و بهیچوجه قدرت مداخله در تظاهرات یا آشوب دانشجویان یا برهم خوردن کلاسها یا هیچ اقدامی از این قبیل را ندارد. ولی به هر دلیلی اعلیحضرت و چند نفر دیگر معتقد بودند که این کار در کشورهای پیشرفته هم بی‌سابقه نیست. برای من اینکه کشورهای دیگر چه میکنند مطرح نبود، ولی میدانستم استقرار پلیس در دانشگاه نه فقط زننده و خلاف شأن مؤسسه آموزش عالیست بلکه از نظر آینده مملکت هم چنین کاری را به مصلحت نمیدانستم و معتقد بودم دانشجویان پس از مدتی آنچنان پلیس را عاجز خواهند کرد که ناچار خواهد شد از محوطه دانشگاه بیرون برود. و بهر حال باید میان دانشگاه و سربازخانه تفاوتی باشد. در کمیسیون‌هائی که برای تهیه قطعنامه کنفرانسی رامسر تشکیل شده از چند نفر از روسای دانشگاهها از جمله دکتر امین و من هم دعوت شد که در کمیسیون مربوط به استقرار پلیس در دانشگاه شرکت بکنیم و ما دو نفر صریحاً گفتیم که با چنین عملی مخالف هستیم و حاضر نیستیم در چنین کمیسیونی حضور داشته باشیم. و اگر هم در کنفرانس رسمی در حضور اعلیحضرت سئوالی بشود حاضریم مخالفت خود را از نو ابراز داریم. این امر مورد تعجب وزیر وقت علوم حسین کاظم‌زاده که مردیست ضعیف با قدرت فکری متوسط، قرار گرفت. و تصور میکنم هویدا هم در آنجا حاضر بود و او هم از طرز رفتار امین و من اظهار تعجب کرد. ولی در همانجا نهاوندی رئیس وقت دانشگاه شیراز و پویان رئیس دانشگاه ملی بخصوص تظاهر زیادی بخرج دادند و به نخست وزیر اطمینان دادند که آنها این کار را به مصلحت کشور تشخیص میدهند و خیال ایشان آسوده باشد. و این دو نفر با کمک همکاران دانشگاهی‌شان ترتیبی خواهند داد که این قطعنامه بصورتی که باید تهیه بشود. و بهرحال با هرگونه سستی در کارهای دانشگاهی میبایست مخالفت کرد. و خاطرم هست وقتی جلسه رسمی در حضور اعلیحضرت تشکیل شد اعلیحضرت بتحقیق از مخالفت امین و من آگاه بودند ولی بروی خودشان نیاوردند و برگشتند و پرسیدند، "خوب این قطعنامه‌ای را که درباره استقرار پلیس دانشگاه قرار بود تهیه بشود چه کسانی تهیه کرده‌اند؟" و پویان و نهاوندی دو متملق بی‌پرنسیب خوش‌خدمت از جا پریدند و با لبخند به شاهنشاه فهماندند که آن دو نفر این خدمت بزرگ چشمگیر را انجام داده‌اند. و اعلیحضرت هم با سر از آنها تقدیر کردند. بهر حال وضع چنین بود، جا برای متملقان و بی‌شخصیت‌ها بود نه برای کسانی که به اصول اعتقاد داشتند. نمیخواهم بگویم کسانی که در رأس دانشگاههای کشور بودند بی‌شخصیت و بی‌پرنسیب بودند ولی بعضی از آنها در دانشگاههائی کار میکردند که گرفتاریهای دانشگاه تهران را نداشت بعنوان نمونه رضا امین از نظر من همیشه یکی از برجسته‌ترین ایرانی‌های نسل ما است و خواهد بود. و خدمات او در دانشگاه آریامهر غیرقابل انکار است. ولی شرایط دانشگاه تهران با شرایط دانشگاه آریامهر تفاوت‌های بسیاری داشت. و مطمئن هستم اگر او هم سالیان بیشتری در دانشگاه آریامهر میماند و با رفتار پلیس و مقام‌های انتظامی در محوطه دانشگاه خود روبرو میشد عکس‌العملی شبیه من بخرج میداد و احیاناً او هم با حالت قهر آن دانشگاه را ترک میکرد. خوشبختانه کار او به آنجاها نرسید و توانست سال بعد شغل دیگری برای خود دست و پا بکند. در اینجا این سئوال پیش میآید که واقعاً چه عواملی مانع اصلاح در کار دانشگاه تهران بودند. پاسخی که من برای این حرف دارم اینستکه مهمترین عامل عدم وجود آزادی سیاسی بود. بعبارت دیگر پیدا کردن مقصر بصورت فرد کار بسیار سختی است. برداشت کل رژیم نسبت به مسائل سیاسی یک چنین وضع و واکنشی را در میان دانشجویان ایجاد میکرد و نمیشود مقصر خاصی را برای این کار معین کرد. از طرف دیگر هویدا هم حاضر نبود این واقعیت‌ها را به آگاهی شاه برساند و من تصور میکنم او در شرایطی بود که میتوانست وضع را تجزیه و تحلیل بکند و حدس بزند چرا این اتفاقات می‌افتد. و الا اگر میخواست راست نتیجه تجزیه و تحلیل خود را بعرض شاه برساند احیاناً مورد بی‌لطفی شاه قرار میگرفت و شاید هم به خدمت او بعنوان نخست‌وزیر پایان میدادند. ولی به مراتب بهتر بود که او چنین کاری را میکرد و کشور عاقبت دچار تشنجاتی که منجر به این انقلاب شوم شد نمیشد.

س – در این مدت از آقای علم کمکی نگرفتید شما؟

ج – نه من از علم کمکی نگرفتم و اصولاً معتقد هستم که در این مورد هیچ کسی نمیتوانست کمکی بکند و تنها راه حل این بود که افرادی که مسئول هستند آنقدر شهامت داشته باشند که به پوست خودشان نچسبیده باشند و اینقدر مقام‌پرست نباشند و اگر نمیتوانند کار بکنند از شغل خود استعفا بدهند. و اعتقاد دارم اگر گروه بیشتری از دوستان من در دستگاه دولتی چنین رفتاری را میکردند شاید خودش باعث باز شدن چشم شاه و مقامات دیگر میشد و تا حدی تغییری در رفتار و روش خود میدادند. بنابراین مانع اساسی نبودن آزادی سیاسی در کشور بود. ولی اگر بخواهیم در سطح سطحی‌تری قضاوت بکنیم هم دانشجویان مقصر بودند هم کادر آموزشی و هم دولت و هم مقامات امنیتی. ولی واقعاً قضاوت به این صورت ما را بجایی نمیرساند و اصل موضوع را به ما نخواهد گفت. بهر صورت من بصورت آدمی فرسوده و خسته و دلسرد در یکی از روزهای تابستان ۱۳۵۰ دانشگاه تهران را ترک کردم و به خانه خود رفتم و تصمیم گرفتم مدتی استراحت بکنم و بعد هم به کار خصوصی بپردازم و از آن پس به هیچ رو هیچگونه شغل دولتی را قبول نکنم و خود را دور از اینگونه گرفتاریها نگهدارم. من پس از آن یک دو ماهی استراحت کردم و هیچ فکر مشخصی برای نوع کاری که در بخش خصوصی خواهم کرد نداشتم. باید این نکته را هم اضافه بکنم که بیلان مالی زندگی من در روزی که از دانشگاه رفتم عبارت از نزدیک به چهل و دو هزار تومان پول نقد بود که در حساب بانکی من در شعبه بانک صادرات خیابان پارک وجود داشت و از این گذشته مالک خانه‌ای بودم در همان خیابان پارک که بزحمت توانسته بودم طبقه همکف آنرا بسازم و طبقه اول آن فقط در و پنجره و شیشه داشت ولی در داخل خالی بود و این ساختمان را هم توانسته بودم با وامی که از شرکت نفت گرفته بودم انجام بدهم و مرتب هم قسط شرکت نفت را پرداخت میکردم. این زندگی من بود و ثروت من در ۱۳۵۰ باضافه زمینی که از اراضی جنگلی در نزدیکی‌های متل قو خریده بودم در عرض این مدت استراحت شماره زیادی از صاحبان صنایع و بازرگانان بنزد من آمدند و من هم از آنها در اطاق خالی طبقه بالای خانه خود که در آن چند میز و صندلی گذاشته بودم استقبال و پذیرایی میکردم و بیشتر آنها محبت زیادی از خود به من نشان دادند و پیشنهادهائی برای کار به من کردند. ولی من به این نتیجه رسیدم که بهتر است من خودم را با این بخش خصوصی که بسیار دوستش دارم و بسیاری از آنها دوستان خوب و همکاران خوبی برای من بودند با هیچیک از آنها مشغول نشوم و استقلال خودم را حفظ بکنم. در همین زمان برادر بزرگ من محمدتقی عالیخانی که شرکت مقاطعه‌کاری بسیار موفقی داشت با من تماس گرفت و به من پیشنهاد کرد به او بپیوندم و با او و شرکت دیگری بنام شرکت اخگر متعلق به شخصی بنام حسین شیرازی بود کار کنم. شرکت برادرم بنام زیماگ بود و مشارکت او با شرکت اخگر کنسرسیومی را بنام کنسرسیوم اخگر-زیماگ تشکیل داده بود.این کنسرسیوم موفق شده بود کارهای بسیار جالبی را در زمینه نصب واحدهای نفتی، پتروشیمی و تلمبه‌خانه‌های نفتی انجام بدهد. و در این موقعی که این پیشنهاد را برادرم به من کرد او و شیرازی معتقد بودند که پیوستن من به آنها میتواند کمکی برای توسعه کارشان باشد. من هم پیشنهاد آنها را قبول کردم و در نتیجه یک سوم سهام کنسرسیوم در اختیار من قرار گرفت. ولی به آنها گفتم تا هنگامی که کاری پیدا نشده و درآمدی از محل سود کنسرسیوم دریافت نکرده‌ایم من احتیاج به ادامه زندگی دارم و در نتیجه توافق شد که از محل بودجه شرکت به من ماهی پانزده هزار تومان بصورت حقوق پرداخت بشود. و چنین مبلغی برای زندگی من بصورت کاملاً مرفه در حدی که من زندگی میکردم کافی بود. در این ضمن روبرو شدم با اینکه یکی از مدیران شرکت نفت که شخص فاسد و دزدی بود بنام سلجوقی چند شرکت ایرانی را که در کارهای نفتی بودند در لیست سیاه شرکت نفت گذاشته تا به این ترتیب با آزادی عمل بیشتری کار را به خارجی‌ها بدهد. و با تعجب یکی از آن شرکتها هم کنسرسیوم اخگر- زیماگ بود. برادرم و شیرازی هر چند به این شخص مراجعه کردند که بدانند دلیل بودن در این لیست سیاه چیست با پوزخند و تمسخر این شخص روبرو میشدند و جواب قانع کننده‌ای نداشت که به آنها بدهد. متأسفانه دکتر اقبال هم که از دوستان من بود وارد کارهای شرکت نفت نبود و قضاوتی سطحی میکرد و به گزارش مدیران خود اکتفا مینمود. در ضمن امکانات بزرگی هم برای نصب تلمبه‌خانه‌های شاه‌لوله گاز سراسری که گاز ایران را به شوروی میفرستاد فراهم شده بود و ما دلیلی نمیدیدیم که نتوانیم از این امکان استفاده بکنیم. با اطلاعی که برادرم و شریکش داشتند هدف سلجوقی از کنار گذاشتن این چند شرکت ایرانی این بود که کارها را بصورت مذاکره و بدون مناقصه به یک گروه آلمانی بدهد که بسیار هم در کار مقاطعه‌کاری معروف هستند و قسمتی از شرکت مانس مان را تشکیل میدادند. در این موقع بخاطر آشنائی کاملی که من به وضع اداری ایران داشتم به شرکایم گفتم فکر میکنم بهتر باشد ما به هر ترتیب شده پافشاری بکنیم و ترتیبی بدهیم که از لیست سیاه شرکت نفت بیرون بیائیم.

این اثر تحت اجازه‌نامهٔ بین‌المللی کریتیو کامنز (ارجاع) منتشر شده به این معنی که استفاده، توزیع و خلق آثار اقتباسی از این اثر مجاز است به شرط آنکه این مجوز نشر [در کپی‌ها و آثار اقتباسی] تغییر نیافته و به وضوح نشان داده شود و انتساب اثر به پدیدآورندهٔ اصلی حفظ شود.