خاطرات علینقی عالیخانی/نوار ۲
روایت کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی
تاریخ مصاحبه: نهم اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن - انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س – سفیر ما آن موقع میباید...
ج – اردشیر زاهدی بود.
س – اردشیر زاهدی بود و هنوز فروغی نیامده بود؟
ج – در آمریکا اردشیر زاهدی بود و در کانادا هم محمود اسفندیاری که خیلی هم توی کارش مسلط بود و برخلاف واشنگتن در کانادا او همه را میشناخت و تمام این ملاقاتهائی را هم که میخواستیم بکنیم وقتش را هم ترتیب داده بود و خیلی روشن بود که چکار دارد میکند. ولی واقعاً در سفارت ایران در واشنگتن یک بیخبری و یک هرج و مرج عجیبی بود و هیچ هم نمیدانستند که چی به چی است. حتی رانندهی سفارت که در اختیار ما بود اینجاهائی که میخواستیم برویم آشنایی نداشت و معلوم بود که هیچوقت اینجاها نرفته است.
البته آنجاهائی هم که سفیر میرفت ما آنجاها هیچوقت نرفتیم. ولی خوب خیلیها را دیدیم. مثلاً از وزارت خارجه Chester Bowles با او صحبت کردیم با مکجورج باندی تماس گرفتیم، با سایروس ونس تماس گرفتیم. گروهی از روزنامهنگاران را در منطقهی واشنگتن دیدیم. ما ل واشنگتنپست و همچنین روزنامهنگاران سیاسی مقیم واشنگتن. بعد نیویورک تایمز، تایمز اند لایف. با همه اینها تماس داشتیم.
پس از این مسافرت نسبتاً دراز یک گزارش مفصلی تهیه کردیم که خوب خاطرم هست که با تاجبخش ما سه روز در نیویورک در را بروی خودمان بسته بودیم و فقط گزارش مینوشتیم و باز هم آخر گزارش را من توی هواپیمائی که ما را بطرف پاریس میبرد تمامش کردم و یک جزوهی خیلی خوبی شد دستی اما خطش نسبتاً خوانا بود که در اختیار بختیار گذاشتیم که البته او بعنوان پاداش این فعالیت و یک فعالیت دو ماهه، بما اجازه داد که چند روزی برویم پاریس و خودش به تهران رفت که گزارش را به شاه داد.
س – در این سفر آیا هیچکدام از شما با خود رئیس جمهور هم ملاقات کردید؟
ج – اعلیحضرت نامهای به بختیار داده بود که آن نامه را یکروز بختیار بهمراه سفیرمان اردشیر زاهدی به کندی داد. از این گذشته ملاقاتی نکردیم. البته بختیار ملاقاتهائی هم با روسای CIA داشت و من دچار دندان درد بودم و چندین بار ناچار شدم بروم پهلوی دندان پزشک و ساعتها با من مشغول باشد و متأسفانه هر دفعهای که این ملاقات بود من غایب بودم و فقط تاجبخش بصورت خیلی کوتاهی بمن گفت که صحبتهای خیلی جالبی شده و بختیار خیلی رک و راست دربارهی هرج و مرج و وضع بد اداری ایران با CIA صحبت کرده است. اما من خودم از نزدیک ندیدم فقط گفتهی تاجبخش را نقل میکنم. بعد ما برگشتیم به فرانسه و از فرانسه یک کمیسیون مشترک با اسرائیلیها داشتیم بنابراین سر راه به اسرائیل رفتیم و بختیار که به تهران رفته بود برگشت و آمد به اسرائیل و گفت که گزارش را به اعلیحضرت داده است که خیلی هم مورد علاقهی شاه این گزارش قرار گرفته است و میان پرانتز باید به شما بگویم که این گزارش جداً پیش بینیهای درستی داشت و ارزیابیهای صحیحی شده بود دربارهی جهتهائی که کندی در پیش خواهد گرفت. یعنی واقعاً اگر مسئله را جدی میگرفتیم خیلی روشن بود که توقعهائی که کندی و آمریکا و این دستگاه جدید از کشورهای دیگر دارند و از جمله از ایران چیست. خیلی خوب این روشن بود.
س – خلاصهی آن چه بود؟ که خوب آنها انتظاراتی دارند. یعنی موقعیت شاه در خطر است؟
ج – اصلاً وارد همچین بحثی نمیشدیم. بحثی که میکردیم این بود که این گروهی که آمدند بهمراه مقداری نوعآوری هستند. آدمهائی هستند تحصیلکرده و یک روحیهی تازهای ایجاد کردند و آدمهای محکمی هم هستند و توی حرفهایشان مصمم هستند. اینها توقعی که دارند اینست که متفقانی داشته باشد که آنها بتوانند روی آنها حساب کنند و آنها هم شرایط اجتماعی داخلیشان آنچنان باشد که استحکامی در کارشان باشد و برای آمریکا آسان باشد متفق اینها بودن. مثلاً در مورد ایران موضوع اصلاحات ارضی برای آنها فوقالعاده مهم است، بعنوان نمونه. البته خیلی چیزهای دیگر تویش داشتیم که کندی چه چیزهائی را پیشبینی میکند ولی وارد بحثش نمیشوم برای اینکه همان کارهایی بود که واقعاً بعداً همهشان را اعلام میکرد و میکرد. در عرض این مدت که ما توانستیم با این گروههای مختلف نزدیک چهل نفر تماس بگیریم یک ایدهی خیلی خوبی پیدا کرده بودیم. اینست که کار خیلی سختی هم نبود فقط می بایست یکنفر این کار را بکند و در ایران هم مد نبود.
حالا من نمیدانم بعداً چقدر این گزارش مورداستفاده اعلیحضرت یا دستگاه قرار گرفت ولی حدس میزنم حتماً تا یک مقداری بوده است.
س – شما شخصی به اسم کومر هم شما دیدید؟
ج – چکاره بود؟
س – ایشان توی کاخ سفید بوده و یک استادی که نمیدانم تا چه حدی وارد بود میگفت که این طرح اصلاحات ارضی در زیرزمین کاخ سفید توسط آقای کومر ریخته شد.
ج – نه من این شخص را ندیدم، حتماً نه. بهرحال وقتی که به اسرائیل رفته بودم و بختیار از تهران برای این کمیسیون مختلط آمد و گفت که اعلیحضرت گزارش را دیدند و خیلی هم پسندیدند و خوششان آمده است، دو روز بعدش ناگهان در وسط کنفرانس دومرتبه به تهران رفت و برگشت و بعد خیلی محرمانه به تاجبخش و من گفت که از سازمان امنیت استعفاء داده است. ما هم هر دو منتظر فرصت بودیم برای استعفای خودمان و دیدیم اینجا دیگر تنها موقعی است که تا یک رئیس تازه بخواهد بیاید میشود از این دستگاه برویم بیرون. برای اینکه در ضمنی که خیلی برای من این نوع کارهائی که برایتان توضیح دادم جالب بود و کاملاً فکر میکنم که من در هیچ دستگاه دیگری این نوع امکانات در اختیارم قرار نمیگرفت و خیلی هم چیز یاد گرفته بودم اما از طرف دیگری هم واقعاً رنج میبردم که دیگران با سوءظن بمن نگاه بکنند و منهم هیج نتوانم توضیح بدهم که من همانی هستم که نمیدانم نفت برای ایران فروختم یا امکان امتیاز نقتی برایش ایجاد کردم اینها مطرح نبود. همچین حرفهائی بچهگانه بود اگر میخواستم اینطوری رفتار بکنم. ولی ما از فرصت استفاده کردیم و پس از بازگشت به ایران از سازمان اطلاعات استعفاء دادیم. البته باعث رنجش کسی شد که هم آنموقع و هم بعداً همیشه یکی از عزیزترین دوستان من بود و من بزرگترین احترام را برای او داشتم سرلشکر پاکروان ولی انسان یک جاهائی ناچار است که دوستان خوب و عزیز خودش را هم از خودش برنجاند و این امکان چیزی بود که برای من پیش آمده بود. بخصوص که وضع ایران هم بکلی تغییر کرده بود. اولاً من چون خیلیها را میشناختم میدانستم که اینها نمیتوانند جلوی مرا بگیرند اگر بخواهم در دستگاه دیگری استخدام بشوم. بعد هم بهر حال ۴ سال آنجا کار کرده بودم. ولی از طرف دیگر هم مقدار حقوقی که میگرفتم خیلی کم بود یعنی برای من از لحاظ حقوق اصلاً جالب نبود. دوستان من که آنموقع وارد سازمان برنامه شده بودند شرایط خیلی بهتری داشتند یا کسانیکه در شرکت ملی نفت بودند بهمچنین. در نتیجه من استعفای خودم را دادم. تاجبخش هم بهمچنین بموازات من، چند روز بعد از آن هم بدیدار امیرعباس هویدا که در بیمارستان شرکت نفت بستری بود رفته بودم و احوالپرسی که چکار میکنیم؟ گفتیم که ما استعفاء دادیم و او هم از ما قول گرفت که با هیچ دستگاه دیگری وارد صحبت نشویم برای اینکه با توجه به کارآموزی خیلی وسیعی که پیدا کرده بودیم و او میدانست چیست اینکه ما به شرکت ملی نفت برویم.
به این ترتیب من نزدیک به سه سال و هشت یا نه ماه در سازمان اطلاعات و امنیت بودم. بعد از آن عملاً از کار کناره گرفته بودم چون استعفاء داده بودم، فقط یک مسافرتی بود به اندونزی که باز از همین کنفرانسهای همبستگیهای آسیائی و آفریقانی بود و چون امیر عباس هویدا هم عضوانجمن ایرانی همبستگی آفریقا و آسیا بود اصرار کرد که بهمراهش به اندونزی بروم. رفتم و بعد از بازگشتم بعنوان کارمند شرکت ملی نفت ایران استخدام شدم و این مرحله دوم استخدامی من است.
س – این در چه سالی بود؟
ج – این حدود اردیبهشت سال ۱۹۶۱ است. یعنی میشود اردیبهشت ۱۳۴۰ است.
س – اردیبهشت ۱۳۴۰ که میشود مه ۱۹۶۱.
ج – حدوداً.
س – حالا قبل از اینکه به این مرحله بعدی کارهای شما برسیم خیلی خوب است اگر شما یک مقداری از آشنائیتان و شخصیت تا اندازهای مجهول بختیار را روشن بکنید چون آن اطلاعاتی که اقلاً بین عوام راجع به ایشان هست خیلی فرق میکند با آنچه که من از کسانیکه با او کار کردند تا کنون شنیدهام. مثلاً شما میگفتید آدم جالبی بود، آدمی بود که اختیار می داد، در صورتیکه وجههای که بین مردم عادی هست بعنوان ارتشی خشن و بیرحم و حتی کمسواد و کمفهم از او اسم برده میشود.
ج – کمسواد و کمفهم که حتماً نبود، بیرحم حتماً بود. بختیار یک معجونی بود که دست پروردهی بالا و پائینی روزگار بود. بعنوان تربیت خانوادگی یک آدم ایلی بود و تا روز آخرش هم این حالت ایلی را حفظ کرد. گاهی وقتها شما کاملاً خان بختیاری میدید، دیگر نه نظامی بود و نه صحبت سیاست بینالمللی بود و غیره، میشد یک خان بختیاری با آن مشخصاتی که داشت.
از طرف دیگر یک نظامی بود که تحصیلات متوسطهاش را در بیروت تمام کرده بود و baccalauréat فرانسوی بیروت را گرفته بود بنابراین باید خوب درس میخوانده وگرنه نمی توانست بگیرد. بعنی برخلاف خیلی از نظامیهای ما که زمان رضاشاه نظامی شدند و علت اینکه نظامی شدند این بود که دیپلم متوسطه نمیتوانستند بگیرند در نتیجه به مدرسه نظام میرفتند و آنجا به آنها دیپلم میدادند و میرفتند دانشکده افسری و بیسوادی مترادف بود با نظامی بودن، در مورد بختیار اینطور نبود. baccalauréat فرانسه از بیروت گرفته بود و بعد به سنسیر رفته بود و در حدی که یک افسر فرانسوی تربیت میشود تربیت شده بود. البته بهیچوجه شما او را با آدمی مثل پاکروان نمیتوانید مقایسه بکنید ولی خیلی از استادان دانشگاه را هم شما نمیتوانستید با آدمی مثل پاکروان مقایسه بکنید. یعنی خیلیها را اصولاً نمیتوانستید از لحاظ فکری با او مقایسه بکنید. ولی میخواهم به شما بگویم که یک آدمی بود که پایه داشت و فرانسه را بسیار صحیح صحبت میکرد و انگلیسی را هم باندازه کافی میدانست، اگرچه سعی میکرد صحبت نکند چون نمیخواست توی حرف زدن اشتباه بکند. اهل چیز خواندن نبود. اما گزارشات را همه را میخواند و خوب هم یادش میماند و وقتی هم شما به او یک مسئلهی نسبتاً مشکلی را میگفتید در نهایت تواضع سئوال میکرد و آنقدر سئوال میکرد که بفهمد و وقتی میفهمید شما کاملاً حس میکردید که خیلی خوب فهمیده و حتی میتواند با یک برداشت روشن و تازه خودش هم موضوع را توضیح بدهد.
در مورد بختیار نقاط ضعفش واقعاً شاید یکی همان چیزی است که شما به آن اشاره کردید که بیرحمی و قزاق بودنش که به تحقیق ثابت شده است که در آن موقع این، چه در زمان حکومت نظامیش و چه در زمان سازمان امنیتش، عدهای را شکنجه میدادند و غیره و او اصولاً آدم خیلی تندی بود. از این گذشته البته ضعف عجیبی در مورد زن داشت که آن را شاید خیلی از مردهای دیگری هم که شغلهای حساس دارند داشته باشند. اما چیز بد ضعفی بود که درباره پول پیدا کرده بود برای اینکه این شخص پولداری نبود ولی از نفوذ خودش استفاده کرد. من وارد نبودم که به چه کارهائی دست زده ولی چیزی که میتوانستم ببینم طرز زندگی بود که در معرض ۴ سالی که من این را میشناختم عوض شده بود. برای اینکه سال اولی که من وارد ایران شدم و از همان هفتههای اول هم با او آشنا شدم و خوب هم خاطرم میآید که یکی از سئوالاتش از من این بود که شما لر هستید؟ وقتی که گفتم آره اصلاً هستم خیلی خوشحال شد. در صورتیکه برای من چیز مهمی نبود. میخواهم این جنبهی ایلیاتیش را بگویم. ولی بهر حال خیلی با او نزدیک بودم و او را خوب میشناختم و منزلش مرتب میرفتم. او خانهی نسبتاً ساده و خوبی داشت در نزدیکی میدان ۲۴ اسفند میان خیابان امیرآباد و خیابان، الان نمیدانم اسمش چه شده است، آیزنهاور بود. منزلش چیز غیر عادی نبود، منزلش خیلی از آدمهای طبقهی متوسط یک کمی... راحت آنطوری بود. اما خوب شش ماه بعد خانهاش را عوض کرد. یکسال بعد در شمیران یک باغ بزرگ داشت. نمیدانم دو سال بعد آن یکی زنش را در جای دیگر برده بود. بعد هم که ضعفهای عجیبی داشت . مثلاً خوشش میآمد انگشتر الماس چندقیراطی دستش بکند و از این کارها. خرجهای عجیب و غریب میکرد و کاملاً معلوم بود که این توی پول افتاده است. تا اینجا هم من فکر میکنم که شاه هیچ بدش نمیآمد چون اصولاً ترجیح میداد هر آدمی که در کار خودش موفق میشود یک جایی از خودش ضعف نشان بدهد، یک جائی کار خودش را خراب بکند تا از نقطه نظر او قابل اعتماد باشد و شاه ترسش بیشتر آن موقعی بود که کسی هیچ نوع گزکی دستش نمیداد آنوقت میباید میرفت. مثلاً در میان ارتشیها هر کدام از اینها که به رتبههای بالا رسیدند در حد سرتیپی و سرلشکری اگر خیلی آدمهای سالم و میهنپرست و در ضمن هم با شخصیت و لایق بودند و اطرافیان دوستش داشتند این بازنشسته میشد، این دیگر نمیتوانست جلو برود. اگرهم نه این شرایط را نداشت آنوقت ممکن بود ارتشبد هم بشود و در مورد بختیار هم این از یک جنبه بختیار خوب خیالش راحت بود برای اینکه خودش هم در واقع در اختیارش میگذاشت مثلاً این خانهی خیلی لوکسی که در کنار سعدآباد بختیار ساخته بود و بعد هم مصادره کردند و دولت گرفت و شد محل اقامت وزیر دربار که این سالهای آخر هویدا آنجا زندگی میکرد خوب این خانهی بختیار بود. ولی زمین این را شاه به او داده بود و به او گفته بود حالا اینجا خانه بساز. بعبارت دیگر خودش اینها را تشویق میکرد که توی اینطور کارها بیافتند. اما چیزی را که از بختیار میترسید شخصیت خیلی قوی این آدم، شجاعت غیر قابل انکارش و نفوذی که در میان این نظامیها داشت. آدمی بود که نه فقط پول توی جیب خودش خوب میگذاشت بلد بود پول خوب خرج بکند و در نتیجه دور و برش میآمدند. من چندین بار موقع عید، حتی موقعی که از کارافتاده بود، بدیدنش رفته بودم دیدم که نظامیهائی که مثلاً درجهی سرهنگی و غیره دارند میآیند دستش را ماچ میکنند. اینطوری با او رفتار میکردند که کاملاً معلوم بود که خوب اینهم خیلی به آنها رسیده است. البته خیلی باوفا توی کارهایش بود. بهر حال بلد بود که اینهمه را دور خودش جمع بکند و من فکر میکنم که این جنبهی قدرت میان نظامیها که یک مقداری حالت رزمآرائی داشت این را هیچ شاه از آن خوشش نمیاد و میبایست که این شخص به کنار برود. حالا دنبال بهانه بود و بهانه را هم به احتمال قوی وقتی پیدا کرد که آن صحبتها را در آمریکا با روسای CIA کرده بود که به تحقیق آنها گزارشش را به شاه میدادند. بعد هم خوب شاه به بهانه اینکه شما حالتان خوب نیست او را از کارش برکنار کرد و دیگر هم به او کار نداد برای اینکه کاملاً معلوم بود که یک آدمی هائیست که مال یک دورهای هستند که او میخواهد کنار بگذارد.
البته یک دلیل دیگری هم در این برکناری بختیار بود و آنهم اینست که شاه اصولاً از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ببعد که به ایران بازگشت یکی از هدفهایش این بود که تمام آنهائی که در آن شرایط ضعف میشناختندش و در بازگشتن او موثر بودند اینها را از نظر مادی راضی بکند و کنار بگذارد. مگر اینکه آدمهائی باشند که از آنها امکان خطری حس نمیکرد و در شرایطی هم بودند که خودشان اهل دزدی و غیره نبودند و مثلاً میبایست به آنها یک کاری داد مثل سپهبد نادر باتمانقلیچ که در آن زمان رئیس ستادش بود و خوب چون آدم دزدی هم نبود میبایست که به او استانداری مشهد را هم بدهد. او هم اهل اینکه برود گروهی دور خودش جمع بکند نبود. اما یک تیپی مثل بختیار که همراه تمام خواص ایلی یک قدرت رهبری داشت و میتوانست کا ملاً یک chef رهبر بشود خوب این برایش ترسناک بود.
بختیار از نطقه نظر من شباهت بسیار زیاد دارد به تمام آن چیزهایی که من دربارهی این ژنرالهای کودتاچی آمریکای لاتین خواندم، درست یک تیپی شبیه به آنها بود. از نظر قیافه هم یک کمی صورت باصطلاح گندمگون یعنی خیلی پررنگ چیز داشت. بعد هم زن و پول و شهامت همه این حرفها با هم و کاملاً معلوم بود که هیچ ابائی ندارد از اینکه هر کاری بکند برای جلو رفتن و من تردید ندارم که در آن سال آخرش کاملاً برای خودش می دید که میباید یکروزی این نخستوزیر بشود. و حتی موقعی که از کار برکنار شده بود یک مدتی این فعالیت را کرد برای اینکه برای یکسالی در ایران بود و فعالیت داشت برای اینکه یکی دو مرتبه شام خود مرا دعوت کرد که با این دکتر اعتبار با هم شام خوردیم و هر دو میخواستند نخستوزیر بشوندو بمن هم میگفتند که بفکر برنامههای اقتصادی آنها باشم. البته من اصلاً به نخست وزیری بختیار اعتقادی نداشتم چون کاملاً متوجه بودم که این آدمی است که در آن پست از نظر یک چیزی که برای من خیلی مهم بود و آنهم پاکدامنی است هیچ توقعی نمیشد از او داشت. در مورد اعتبار هم با وجودی که یک جنبههای خیلی خوبی دارد ولی او را هم آدم پاکدامن و یک آدم لایق برای چنین کاری نمی دیدم. حالا نمیخواهم بگویم که بقیه از اینها بهتر بودند ولی بهر حال من اصلاً اعتقادی نداشتم به کارشان و بهمین دلیل هم این دو جلسه شامی که با آنها داشتم خیلی به کلیات برگزار شد. البته من آنموقع شرکت ملی نفت بودم. اما خوب از نزدیک میدیدم و بختیار هم دیگر زیاد اصرار نکرد که با من در اینمورد تماسی داشته باشد. ولی یکی از آن دفعههائی که ما میخواستیم شام بخوریم و من دعوت داشتم با خنده وارد شد و گفت که در دانشگاه خیلی امینی را دانشجویان اذیت کردند: امینی که در آن موقع نخستوزیر بود. من درست نفهمیدم چه میگوید چون وارد جریان نبودم و زیاد هم اصلاً علاقهای به این جریانات روزانه از این قبیل ایران نداشتم. اما بعد از اعتبار پرسیدم و اعتبار گفت که بختیار با همکاری یکی از قوم و خویشهای نظامیش و یک عدهی دیگری که خودش میشناسد مثل اینکه ترتیب این را داده که در آنجا آجر خالی بکنند و غیره و بعد هم دانشجویانی را پیدا بکند که اینها را بطرف نخستوزیر پرتاب بکنند و خلاصه بلوا راه بیاندازد.
البته از این بهانه هم استفاده شد و در نتیجه بختیار ایران را ترک کرد یعنی به او دستور داده شد که باید از ایران برود امینی درخواست کرد و شاه هم کاملاً خوشحال بود که چنین درخواستی امینی بکند و بنابراین از ایران بیرونش کردند. من رفتم اتفاقاً فرودگاه و با او هم آنروز خداحافظی کردم و خیلیها هم به فرودگاه آمده بودند برای اینکه خیلی جنبهی چیز داشت که این حالا میرود بعدش دیگر بصورت چه بر میگردد.
من البته روی آن حساب بهیچ وجه نبود ولی خوب دوست من بود و این مدت هم خیلی با احترام و با محبت با من رفتار کرده بود، ولی خیلیها این حساب را میکردند.
بعد هم که رفت به اروپا شنیدم که یکبار که شاه به پاریس رفته بود این هم بهرحال ناراحت و امیدوار که اینکه شاید در آینده باز بتواند به ایران برگردد و به او کاری بدهند خودش را جا زده بود توی صف اینهائی که رفته بودند به استقبال شاه در پاریس و ته صف ایستاده بود این آدمی که خوب همه کاره بود و خیلی نفوذ داشت و شاه هم که به او رسیده بود یک سئوال خیلی پرتی از او کرده بود که مثلاً شما مقیم نمیدانم اطریش هستید یا مقیم کجا هستید در صورتیکه میدانست او در سوئیس دارد زندگی میکند. ولی یک سئوال خیلی پرتی از او کرده بودو کاملاً به او فهمانده بود که با او کاری ندارد.
بعد البته جریان ۱۵ خرداد که شد خوب خیلی شایع شد که این در آن دخیل بوده. خودش فرداش از طریق آقاخان بختیار یک نامهای به شاه نوشت که من در عراق که بودم بخاطر این بود که رفته بودم قبر پدرم را ببینم، نمیدانم کی را ببینم در نجف یا در کربلا، ولی البته شایع بود و این سالهای اخیر هم باز بیشتر شده بود که نه هیچ اینطور نبود واقعاً این دنبال دسیسه و توطئه بوده برای ۱۵ خرداد.
بعد از آن البته در سوئیس بود و منهم چون در آن موقع وزیر اقتصاد شده بودم او را چه پیش از جریان ۱۵ خرداد و چه پس از آن هر وقت که سوئیس میرفتم به او تلفن میکردم و با او شام میخوردم.
س – شما واهمهای نداشتید؟
ج – من اصلاً واهمهای نداشتم برای اینکه هیچ حالیم نبود چون هیچ منظوری نداشتم و هیچوقت هم کسی مزاحم من نشد که از من سئوالی بکند، مثل اینکه برایشان خیلی طبیعی بود، نمیدانم. البته دفعهی اولی که رفتم شام خوردم بعد همین دکتر اعتبار و خانمش هم برای شام آنجا بودند آنها خیلی تعجب کردند که من قبول کردم و برای شام رفتم پهلویشان. بعداً بمن گفتند و من خیلی تعجب کردم که چرا اینها خیلی تعجب میکنند.
س – من ارتباط بین دکتر اعتبار و بختیار را متوجه نشدم. اینها با هم همکاری داشتند آن زمان یا اینکه جداگانه هرکدام میخواستند نخستوزیر بشوند؟
ج – اعتبار و بختیار با هم از راه علویکیا دوست شده بودند. چون علویکیا و اعتبار سالها بود که همدیگر را میشناختند و دوره داشتند و از این چیزها. و بعد هم اعتبار شد وزیر بازرگانی ناموفق اقبال دیگر و وزیر پست و تلگراف شریف امامی. برای این کنفرانسهای هم بستگی آفریقایی و آسیایی هم که یکنفر باید بعنوان رئیس هیئت میآمد بختیار بفکر اعتبار افتاد و خیلی هم خوب بود و خیلی قشنگ کارش را انجام داد، بسیار خوب و هیچ ایرادی هم در کارش نبود. او هم که آدم جاهطلبی بود خودش را خیلی با بختیار نزدیک کرد و این دوستی ادامه پیدا کرد تا آن زمان که اینها میآمدند دور هم مینشستند که چه طوری نخستوزیر بشوند و غیره.
س – یعنی نخستوزیر بختیار باشد و ایشان توی کابینه باشد نه اینکه...
ج – و بالعکس.
س – و بالعکس؟
ج – و یا اگر هم بالعکسش بود باید چکار بکنند، این صحبتهای کلیشان بود. البته اصولاً آره ولی حتی اگر برعکسش هم بود چه شکلی باید کار بکنند. (؟) بهرحال نه، من او را میدیدمش و کسی هم هیچوقت مانعم نشد و او هم جلوی من صحبت سیاسی نکرد بهیچوجه، یعنی میگویم خیلی آدم جالبی بود. یعنی واقعاً وقتی من پهلویش میرفتم احساس میکردم که او میداند که من حتماً میایم و با کمال میل حاضرم او را ببینم و ملاحظه چیزی را نخواهم کرد ولی او هم اینقدر ادب و چیز داشت که این مسائل را مراعات بکند و وارد هیچگونه بحث سیاسی ابداً نشود. بعد البته من او را دیگر ندیدم تا اینکه شنیدم که به بیروت رفته است. مایلید که این صحبتها را برایتان بکنم این قسمتها را یا اینکه دیگر علاقه ندارید.
س – بله بفرمائید.
ج – که بعد شنیدم به بیروت رفت و آن مسئله تفنگ پیش آمده بود که قاچاق کرده بودند و بعد قرار بود اینها را یکشبی به ایران بفرستند و وزارت خارجه هم خیلی در این مورد اردشیر زاهدی پول خرج کرده بود در لبنان که این را با هواپیما به ایران بیاورند که عراقیها پول بیشتری خرج کردند در لبنان و این را به عراق بردند و در آنجا ماند و واقعاً یک دوره آخر رویهمرفته شرمآوری داشت و خیلی زندگی، متاسفم، این حرف را میزنم، ولی قسمت آخرش خیلی ننگآمیز بود. برای اینکه آدم بهرحال نباید به عراقیها متوسل بشود، بعقیدهی من. بعداً هم از یکی از نزدیکانش شنیدم که به تحقیق به بهانه شکار که رفته بود بیرون بطرفش تیراندازی شده بود که خیلی دقیق آن شخص میداند که اگر هم خواستید اسمش را به شما میدهم که اگر بتوانید با او مصاحبه بکنید اگر برایتان جالب بود که به او تیراندازی کرده بودند و او را بردند به بیمارستان و در بیمارستان هم آن دوست من به من میگفت که حالش داشت خوب میشد ولی ناگهان گفتند که مرده است. و یک نفر دیگر بمن گفت که توی همان بیمارستان هم یک عامل دیگری را پیدا کردند که او را کشتند. من اینها را نمیدانم تا چه اندازه صحت دارد، ولی یک آدمی بود که یک نقشی بازی کرد دیگر. یعنی از روزی که این آدم یک افسر جوان بوده که علیه دموکراتها در خمسه میجنگیده و من از یکی از کسانی که آنموقع علیه دموکراتها میجنگید، هدایتالله یمینی که مرد، شنیدم که تا چه اندازه این پارتیزانهای محلی یک احترام غیرعادی برای شجاعت این آدم داشتند، یعنی اصلاً ترس در نهادش نبود. تا موقعی که جریان ۲۸ مرداد پیش میآید و وقتی که با پادگانهای شهرستان تماس میگیرند که کی حا ضراست بطرف مرکز حرکت بکند تنها کسی که راه میافتد، تانکهایش راه میافتند، این بوده که از کرمانشاه راه میافتد. بعد از آن هم که خوب تدریجاً زن و پول و مقام و این پایان تراژیک.
س – در این زمانی که شما با تیمسار بختیار سر و کار داشتید هیچ ایشان کنایههائی نسبت به شاه میزد که مثلاً آن لیاقت و یا آن مشخصاتی که رئیس مملکت باید داشته باشد و ندارد و مثلاً من بیشتر میفهمم یا اگر من جای او بودم بهتر کار میکردم؟
ج – نه. یعنی اگر من بتوانم سئوال شما را طور دیگری تعبیر بکنم اندیشهی کودتا در فکرش نبود ولی فکر میکرد میبایست یک آدم قوی مثل او مثلاً نخستوزیر بشود. این را بخصوص وقتی بیکار شده بود کاملاً من احساس میکردم و واقعاً من معتقد هستم که یک نخستوزیر بسیار خطرناکی برای ایران میشد برای اینکه آدم فاسدی بود. ولی خوب خودش این اعتقاد را نداشت.
س – حالا که دراین زمینه هستیم قبل از اینکه برگردید به خدمات دولتی شما اگر یک چند کلمهای راجع به تیمسار پاکروان بگوئید. در این زمینه که اخیراً با یکی از کسانی که مصاحبه کردم گفت تیمسار پاکروان به عنوان یک رئیس اطلاعات در سطح بینالمللی فوق العاده خوب بود و میتوانست باشد ولی برای ایران ایشان، البته این جمله را نگفت ولی میخواست بگوید ایشان بدرد نمیخورد چون ایشان استعداد اینجور تخصص ها را در سطح بین المللی و ممالک غربی جنبهی علمی دارد در ایران تجربه میخواهد و یک مقدار آدم باید زرنگ بمعنی کلمه، یعنی باید یک زرنگیهائی داشته باشد که ایشان نداشت بنابراین بدرد این کار نمیخورد.
ج – خوب شما خودتان جدا کردید که یکی مسئلهی اطلاعاتی است و یکی مسئلهی امنیتی. در مورد مسائل اطلاعاتی بمعنای خیلی وسیع کلمهاش که مسئولیت پاکروان بود از عهدهی کار خیلی خوب بر میآمد و از هر نظر آبرومند بود و واقعاً هم در اشل جهانی، این هیچ بحث ندارد. یعنی من با یکی از دیپلماتهای آمریکا آشنا شدم که بمن گفت که یکی از دو سه نفر درخشانترین آدمی که در تمام زندگیش دیده پاکروان بود. این از یک آمریکائی گفتن این حرف خیلی جالب است چون برخلاف ما عادت به مبالغهی بیجا ندارند. و واقعاً از نقطه نظر آنتلکتوئل پاکروان یک آدم خیلی استثنائی بود. یعنی آدمی بود که مسائل علمی را خیلی خوب میفهمید و یک mathematician بسیار زبردستی بود. با تاریخ آشنائی خیلی دقیق داشت و حافظهی غیرعادی داشت دربارهی مسائل مربوط به تمدن و فرهنگ ملتها. من برای شما بعنوان نمونه داستانی را میگویم که ما در اسرائیل بودیم و شبی ما را به تئاتر بردند، یکی از همان دوستان اسرائیلیمان و با معذرتخواهی که تئاتر به عبری است در باره ماری استوارت ولی چون خانمش که آلمانیالاصل بود و یهودی هم نبود و از هنرپیشگان بزرگ اسرائیل بود آنجا بازی میکرد مایل بود که برویم ببینیم و بعدش هم برویم و با این هنرپیشهها شام بخوریم و ما رفتیم بسیار هم این پیس را خوب بازی میکردند با اینکه ما عبری نمیفهمیدیم اما کاملاً پیس ماری استوارت را آدم میتوانست درک بکند. و وقتی هم که رفتیم شام بخوریم نظر ما را خواستند خوب تعریف کردیم. و پاکروان هم خیلی تعریف کرد و گفت بسیار خوب بوده ولی البته یک اشتباه جزئی در میزانسن شده بود. و یکمرتبه من دیدم که آن خانم هنرپیشه و شوهرش چهار چشمی به پاکروان نگاه میکنند که ببینند پاکروان چه میخواهد بگوید. او گفت که پیراهنی که ماری استوارت تنش بود یا یکی دیگر تنش بود درست مال آن زمان نبود و این صد سال فاصله بود از نظر دوخت آن نوع پیراهنها، مال فلان دوره بود. و اینها گفتند که این از اسرار متور آنسن ما بوده و هیچکس از جمله تمام نقادهای هنری اسرائیل مطلقا متوجه این موضوع نشده بودند و خیلی با موفقیت توانسته بودند این پیس را در صحنه بیاورند و نشان بدهند بدون اینکه کسی صحبتی بکند واین اولین بار و تنها باری بود که کسی این نکته را فهمیده بود. میخواهم به شما بگویم که یک آدمی بود که اینطوری میشد با او بحث کرد. یا وقتی که در محیط مثلاً بسیار آنتلکتوئل پاریس این سفیر بود خوب بهترین آنتلکتوئلها مفسرهای سیاسی شهر افتخار میکردند که دوست این آدم باشند و خودشان را همطراز او بدانند. آدمهائی مثل آندره فونتن لوموند و غیره. بنابراین خوب آدم خیلی درخشانی بود.
از نقطه نظر مسائل اطلاعاتی بنابراین هیچ ایرادی نداشت. از نظر مسائل امنیتی این حرف صحیح است برای اینکه اصولاً پاکروان آدم مدیری نبود که قدرت رهبری داشته باشد نبود. آدمی بود که اگر کسی میتوانست بفهمدش میتوانست خیلی دوستش داشته باشد و خیلیها هم بودند که دوستش داشتند اما مدیریتش صفر بود. حالا این در سطح ایران که باید یک کارهائی کرد که او اصلاً حاضر نبود و خوب کاری هم میکرد بگذاریم بکنار ولی در سطح هیچ کشوری شما نمیتوانید یک آدمی را که نظم و ترتیب توی کارهایش نیست و نمیتواند قدرت مدیریت قوی داشته باشد سر چنین کاری بگذارید.
س – خوب حالا برگردیم به شما که در شرکت ملی نفت شروع به کار کردید.
ج – در اردیبهشت سال ۱۳۴۰ شروع به کار در شرکت ملی نفت کردم.
س – رئیس شرکت در آن موقع آقای ...
ج – انتظام بود. رئیس آن آقای انتظام بود. من در یکی از سازمانهای شرکت نفت کار میکردم بنام سازمان امور غیرصنعتی که این سازمان را طبق قراردادی که میان ایران و کنسرسیوم بسته بودند برای تمام سرویسهای غیرنفتی بود که میبایست در حوزهی قرارداد شرکت نفت بدهد و این کارها در دست ایرانیان بود. در حالی که قبلاً دست انگلو ایرانیان باصطلاح میبود. یعنی این عبارت بود از هر کاری که جنبهی اکتشاف و بهرهبرداری مستقیم نداشته باشد، مثل خانهسازی، راهسازی، کارآموزی کارگران ورزیده و مهندسین و غیره هر نوع برنامهی اینطوری با سازمان امور غیرصنعتی بود که رئیس آن هم باقر مستوفی بود. من در آنجا مشاور این دستگاه شدم و کارم هم این بود که چکار بکنیم که این صنعت نفت جنوب آن مقداری که در اختیار ما است این را بتوانیم در اقتصاد ایران و در اقتصاد محل ادغام بکنیم. بعنوان نمونه چیزهائی که البته خوب چندین سال بعد برای هر کسی میتوانست تعجب آور باشد ولی آنموقع ما با آن گریبانگیر بودیم. خیلی چیزها را از زمان شرکت نفت انگلیس و ایران به ارث برده بودیم مثلاً یخسازی را باید خود شرکت میکرد در حالیکه این احتیاجی نداشت که شرکت اینکار را انجام بدهد. با اینکه شرکت در آبادان خودش مهمانسرا داشت و کسی که میرفت آنجا میرفت به مهمانسرای شرکت در حالیکه اگر یک هتل ساخته میشد همین کار را میتوانست انجام بدهد. در نتیجه یک مقدار برنامههائی بود که این نوع کارها را ما تدریجاً از امور غیرصنعتی که همهی اینها را گرفته بودیم اینها را برداریم ادغام بکنیم با اقتصاد محل و خودمان دنبالش نرویم یا خانهسازی که میخواهیم بکنیم خانهسازی را از طریق شرکتهای مقاطعهکار انجام بدهیم طرح سا ختمانها را تدریجاً آنها بکنند فقط یک دستگاه خیلی کوچکی داشته باشیم در حوزه قرارداد ما تهران که روی این نوع کارها نظارت داشته باشد. آنوقت البته ما با بعضی از مسائل دیگر روبرو میشدیم که روی بعضی از آنها من خیلی علاقمند بودم و کار میکردم. مثلاً یکی از آنها اینکه در آن شهرهائی که فعالیت نفتی کم شده یا بکلی از بین رفته چه فعالیتهای دیگری میشود بوجود آورد، در منطقه هائی مثل مسجد سلیمان، مثل لالی و غیره. وآنوقت سعی کرده بودیم که یک برنامههائی درست بکنیم که خودمان پیش بینی بکنیم چون میدانستیم وضع تولید نفت را در جاهای مختلف چه میشود که تا آنجائی که ممکن است یک نوساناتی که از نقطه نظر فعالیت منطقهای پیش میآید اینها را کمتر بکنیم. بهمراه این البته با چند نفر دیگر شروع کردیم به تهیه یک برنامهی خیلی ریز که چه نوع فعالیتهائی را در منطقه بوجود بیاوریم. یعنی اولین باری که من شروع کردم به پیدا کردن تجربهی اینکه چه شکلی میشود با صنایع کوچک روبرو شد بخاطر این وضع منطقهی شرکت ملی نفت بود. مثلاً فرض کنید ما توی آبادان میگفتیم خوب حالا یک مقدار صنایع بزرگ ممکن است بوجود بیاید اما اگر خوب بگردیم خیلی سرویسها و منایع کوچکی هم هست که این محل احتیاج دارد و هیچکس نیست اینها را انجام بدهد. بعنوان نمونه مخصوصاً یک چیز خیلی پیش پا افتاده را به شما میگویم، آنچنان این منطقه شیفتهی فقط فعالیت نفتی و فقط نفت شده بود که حتی یک آیینهسازی معمولی توی این منطقه وجود نداشت و آیینه را میبایست از تهران میآوردند که درصد شکست آن هم البته خیلی زیاد میشد. در حالیکه شما میتوانستید همین را با یک مقدار راهنمائی توی محل بوجود بیاورید که جزو برنامههای ما بود و انجامش هم دادیم. یعنی چیز خیلی کوچکی بود دارم میگویم، حالا از این گرفته تا فرض کنید کارخانه گچ پزی یا هر نوع کار دیگری، من با این نوع کارها و این نوع صنایع واین نوع آدمها روبرو شدم و بعد هم باید مرتب خودم میرفتم به محل، یعنی من هر ۱۵ روز یکبار در حوزه قرارداد مشغول بازدید یک منطقه بودم و تهیه گزارش و تهیه طرح، تمرین فوقالعاده خوبی بود برای من و آنوقت از طرف دیگر هم نباید منکر بشوم که روشهای اداری که در شرکت نفت وجود داشت روشهائی بود که خیلی سر بود به نسبت آن چیزی که در ایران در آنموقع متداول بود و من در عرض نزدیک دو سالی که آنجا کار کردم کاملاً احساس میکنم یک چیزهائی را از نقطه نظر برداشتهای کلی اداری یاد گرفتم که اصلاً با آنها آشنائی نداشتم. این دورهی شرکت نفتی من بود و با اشخاص بسیار جالبی روبرو بودم و فرصت خوبی داشتم هم برای کاری که بنظرم جالب میآمد و هم مقدار هنگفت خواندن نشریههای مربوط به مسائل نفتی کاملاً به آن علاقمند بودم. ولی البته در ضمن در حدود شش هفت ماه بعدش اتاق بازرگانی تهران با من تماس گرفت چون دنبال یک مشاور میگشتند که برای آنها یک مقدار مطالعات اقتصادی بکند و چند نفرشان که مرا از سابق میشناختند پیشنهاد کرده بودند که با من تماس بگیرند و این تماس را گرفتند و منهم با کمال میل قبول کردم بخاطر اینکه زن و سه تا بچه داشتم و زندگیم داشت توسعه پیدا میکرد و مثل بقیه میخواستم زندگیم را بسازم و وقتی که به ایران آمدم واقعاً از صفر شروع کردم و پدرم هم وضع مالیش بکلی خراب شده بود برخلاف، موقعی که مرا اروپا فرستاده بود و در نتیجه هیچ نوع کمکی نمیتوانست بمن بکند ناچار بودم خودم سخت کار بکنم. زنم هم کار میکرد دو تائیمان کار میکردیم. این بود که این را پذیرفتم و رفتم اتاق بازرگانی، یعنی من ساعت ۴ که شرکت نفت تعطیل میشد نیمساعت بعدش من اتاق بازرگانی بودم و روزی دو ساعت هر روز آنجا کار میکردم. و کار در اینجا باعث شد که من به خیلی از چیزهائی که هیچ تا آنموقع علاقه نداشتم آشنا بشوم. مثلاً اینکه مقررات صادرات و واردات چیست؟ بازرگانها و صاحبان صنایع، چون آنموقع اتاق صنایع وجود نداشت فقط همین اتاق بازرگانی بود و همه در آنجا جمع بودند..
س – رئیس آن آنموقع آقای..
ج – آقای علی وکیلی بود. اینها چه مسائلی دارند؟ چه اختلافهائی با هم دارند؟ و چه دیدی دارند؟ و چون من بعنوان مشاور اتاق بازرگانی بودم در برابر من اینها هیچ چیزی را پنهان نمیکردند. بعبارت دیگر من یک مقداری، نمیخواهم بگویم خیلی زیاد، اینها را بصورت عریان میدیدم نه بصورت اینکه دولتیها میبینند، بصورتی که خودشان بین خودشان همدیگر را میبینند. من آنجا برایشان کار میکردم و چیزهای مختلفی که داشتند تهیه میکردم ولی خیلی زیاد باعث شد که من آشنا بشوم نه فقط با آن سی نفری که باصطلاح عضو اتاق بودند بلکه با تمام کسانی که به اتاق مراجعه میکردند برای گرفتاریهائی که داشتند و یا گزارشهائی که میخواستند برای دستگاههای دولت فراهم بکنند و نیاز کمک اتاق بازرگانی را داشت و در نتیجه اتاق بازرگانی هم بمن مراجعه میکرد که برایشان این کار را انجام بدهم.
این بود که به این صورت کاملاً اتفاقی و بدون هیچگونه پیشبینی قبلی من یکباره خودم را آشنا دیدم با طبقهی بازرگان و صاحب صنعت دستکم تهران که بخش بزرگی از کل مملکت را تشکیل میدهد. این چیزهای کلی است که میتوانم برای این دوره بگویم. کتاب ترجمه کردم چون هم دوست داشتم و هم احتیاج به پول داشتم.
س – از کی شما مشاور اتاق شدید؟
ج – مشاور اتاق شاید چند ماه پس از اینکه اتاق بازرگانی بودم، شاید پنج شش ماه پس از اینکه اتاق بازرگانی بودم، با آن دقت یادم نمیآید ولی فکر میکنم حدود یکسال و دو سه ماه مشاور اتاق بودم.
س – یعنی اگر اردیبهشت ۱۳۴۰ وارد شرکت نفت شدید...
ج – مثلاً فرض کنید اواخر تابستانش رفتم اتاق.
س – بعد از سه چهار ماه؟
ج – پس از چیزی بین چهار تا شش ماه. و این جریان بود تا پایان ۱۳۴۱ که شور و هیجان زیادی در ایران بود و مسئله اصلاحات ارضی مطرح بود و نطقهای مفصل امینی و نطقهای ارسنجانی و غیره، و بعد هم رفتن امینی و آمدن علم بر سر کار و من اینها را از نزدیک میدیدم. و خوب خاطرم میآید که در تابستان ۱۳۴۱، همانموقعی که فکر میکنم از شهریورش بود که آن زلزلهی وحشتناک بوئین زهرا هم رخ داد کنفرانس نفت و گاز سازمان ملل در تهران تشکیل شد و شرکت نفت هم بمن مأموریت داد که مسئول برگزاری کنفرانس باشم. باصطلاح انگلیسی conference officer باشم. البته خیلیها توی شرکت نفت کار میکردند و زیر نظر مستقیم هویدا. بهر حال وظیفه من هم این بود و در نتیجه خوب با کار کنفرانس خیلی زیاد از نزدیک سر و کار داشتم و آنجا برای اولین بار من نخستوزیر تازه جانشین امینی که آقای علم بود دیدم و به او معرفی شدم و مطلقاً هیچوقت یادش نمیآمد که مرا آنروز دیده است، ولی آشنائی اینطوری داشتم. یکبار هم زمانی که امینی سر کار بود از من دعوت کردند که بروم ببینمش و برایش یک یادداشتی تهیه بکنم دربارهی چگونه ممکن است که منطقهی خلیج فارس را برایش یک برنامههائی انجام بدهند. منهم یک برنامه نسبتاً درازی نوشتم و یکروز هم دیدمش و برای او توضیح دادم و خیلی هم خوشش آمد و البته هیچ کاری هم نکرد.
یواش یواش یک تماسهای اینطوری برای من شروع شده بود که پیدا بکنم، یک چیزهائی هم برایم تجربه شده بود مثل آن کار اتاق بازرگانی. ولی بعد خوب مسئلهی رفرم ارضی پیش آمد و واقعاً یک هیجانی در همهی مردم ایجاد کرد.
من بعنوان یک آدمی که باصطلاح به یک معنائی یک مقدار هنگفتی خودم دهاتی بودم و ده را میشناختم و دوست داشتم و دوستان من آنجا بودند و پدرم باصطلاح خودش همیشه میگفت خاک بازی میکنید خیلی اعتقاد به اصلاحات ارضی داشتم و به هر نوعش موافق بودم. اینست که مثل خیلیها، فقط هم من نبودم، با تحسین و علاقه به کارهای شاه و نطقهای ارسنجانی گوش میکردیم.
بعد از آن هم شش بهمن پیش آمد که میبایست مثلاً رفراندوم باشد و واقعاً یکی از روزهای فراموشنشدنی زندگی من است چون خوب خاطرم هست که طبق معمول سوار ماشینم شدم و به شرکت نفت رفتم که راه خیلی دوری هم نبود و توی خیابان با چادرهائی که گذاشته بودند روبرو شدم و عدهای صفهای درازی که ساعت هشت و بیست دقیقه صبح کنار این چادرها بوجود آمده. اولاً برایم علامت سئوال بود بعد متوجه شدم که برای رفراندوم است. وقتی هم به شرکت نفت رفتم آن پائین صندوق گذاشته بودند ولی یک باران خیلی کمی میآمد من خیس شده بودم رفتم به دفتر خودم در طبقهی دوازده که بارانی و غیره را بگذارم و بعد هم بیآیم واقعاً رأی بدهم اما هنوز اینکار را نکرده بودم و هیچوقت از خاطرم نمیرود که یکی از دوستان بسیار عزیز و محترم من که متأسفانه یکسال بعدش مرد بنام مهندس محمد ابراهیمی که رئیس قبلی سازمان نقشهبرداری کشور بود و آن را بوجود آورده بود و بعد هم در آن موقع در شرکت نفت در همان قسمت با من کار میکرد و ما با هم خیلی دوست بودیم و این یکدفعه آمد به اتاق من و این آدم بسیار متواضع و درویش به من گفت که تو رأی دادی؟ گفتم نه من چون خیس بودم فکر کردم اول بیایم خودم را یک کمی آماده بکنم و بعد بروم. گفت بسیار کار بدی کردی این از آن روزهائی است که آدم هیچ بهانهای برای رأی ندادن نباید بیاورد. و من بقدری برای این آدم، که خیلی درویش بود و فوقالعاده هم مودب و هیچوقت هم حرفهای خیلی همچین گنده نمیزد و واقعاً از خودم خجالت کشیدم و دیدم که او دارد درست میگوید و به او هم گفتم که هم از او تشکر کردم وهم معذرتخواهی و رفتم پائین رایام را دادم. ولی میخواهم به شما بگویم که یک چنین روحیهای در مردم آنروز ایجاد شده بود. غروب همانروز من رفته بودم به این موسسهی فرانکلین برای اینکه پس از چاپ آن ترجمه اولم دنبال ترجمهی کتاب دومم بودم و آنجا با نجف دریابندری که از تودهایهای سابق بود و نویسنده و مترجم و از مدیران فرانکلین برخورد کردم و با هم راجع به وضع روز رفراندوم و غیره صحبت میکردیم. او بمن گفت که من طبق دستور رئیس حزبم رفتار میکنم. گفتم رئیس حزبت کیست؟ گفت خود شاه. گفتم چرا؟ گفت برای اینکه وقتی ما در حزب توده بودیم روسایمان بهیچوجه جرأت نمیکردند این حرفهائی که این میزند و این کارهائی که عملاً میخواهد انجام بدهد انجام بدهد و در نتیجه منهم امروز رفتم رایام را دادم و من الان طرفدار این آدم هستم. میخواهم به شما بگویم که یک چنین روحیهای وجود داشت و واقعاً اوج افتخار شاه برای من آن ماههای پیش از شش بهمن بود و نان این را تا یکی دو سال بعد از آن هم خورد. ولی خوب مثل یک تراژدی یونانی که باید آخرش همه خراب ختم بشود، همه چیز باید در هم بریزد شاه هم با دست خودش ترتیب خراب کردن تمام این پیروزیها و موفقیتهائی که بمقدار هنگفت روی آن زحمت کشیده بود و دیگران زحمت کشیده بودند همه اینها را از بین برد.
ولی بهرحال این حالتی بود که در آنموقع داشتم و خوب میرفتم و رایام را هم میدادم. با یک چنین حالتی آخر ماه بهمن بود که من پس از انجام وظیفه روزانهام در اتاق بازرگانی بمنزل برگشته بودم و یکی از دوستانهم بمن زنگ زد و گفت که دولت استعفاء داده است. گفتم برای چه استعفاء داده است؟ گفت برای اینکه چند تا از وزرا را میخواهند...
س – دولت علم؟
ج – بله دولت علم. گفت چند تا از وزرا را میخواهند عوض بکنند، و من مثل هر آدم دیگری گفتم میخواهند عوض بکنند که چه اتفاقی بیافتد، اینکه برداشتند یکی هم شبیه همان دو مرتبه میگذارند سرکار. این اداها را اینها برای چه در میآورند؟ البته هیچ وارد نبودم که جنگ و دعوای داخلشان چه بود. گفت که آره ولی بهرحال یک همچین چیزی هست. گفتم خوب حالا چه کسانی را میخواهند عوض بکنند؟ اسم وزیر بازرگانی و وزیر منابع وقت که یکیشان غلامحسین جهانشاهی بود وزیر بازرگانی و دیگری طاهر ضیائی وزیر صنایع را برد و گفت اینها به تحقیق عوض خواهند شد ولی چند نفر دیگر هم اسمشان در میان است. منهم با آن تفسیری که برای او کرده بودم که معنی این اداها را نمی فهمم رفتم که بخوابم. در این موقع که در حال خواب و بیداری بودم تلفن زنگ زد.
دیدم که آقای جهانگیر تفضلی بمن میگوید که آقای علم مایل هستند که شما را فردا صبح ببینند، ساعت هفت صبح. من به او گفتم آقای علم با من چکار دارد؟ گفت این ارتباط دارد با تغییر دولت ولی من اجازه ندارم که چیزی بگویم و درست هم نمیدانم. گفتم من منزل آقای علم را اصلاً بلد نیستم که کجاست؟ گفت اشکال ندارد شما بیائید منزل من با هم میرویم. و من بقدری نامجهز برای تمام این برنامهها بودم که برایم امکان صبح خیلی زود بلند شدن نبود چون شرکت نفت من ساعت ۸/۵ سرکار میرفتم و احتیاج نداشتم که مثلاً ساعت ۶ بلند شوم که سر کار باشم، و خوب خاطرم هست که به تلفنچی شرکت نفت که ۲۴ ساعته بود و وقتی که ما میخواستیم جنوب برویم از او خواهش میکردیم که سر هر ساعتی که میخواستیم خانهی ما زنگ بزند و ما را از خواب بیدار بکند. و من به این تلفنچی زنگ زدم و گفتم که من فردا باید بروم به جنوب اینست که مرا ساعت ۶ از خواب بیدار کن . او بیچاره هم مرا بیدار کرد و گفت آقای عالیخانی هواپیمای شما دیر نشود. من البته بجای هواپیما با اتوموبیل پژوئی که داشتم بسراغ آقای تغضلی رفتم و بهمراه ایشان پهلوی آقای علم در خانهاش که البته ...
س – آقای تفضلی مثل اینکه خودش در کابینه بود؟
ج – او هم نبود، با هم رفتیم. من از تفضلی سئوال نکردم و واقعاً درست نمیدانست درست که چه میشود گفت من واقعاً نمیدانم موضوع چیست. ولی برویم خودت با او صحبت میکنی. و به این ترتیب من دورهی شرکت نفتم تمام شد، این مرحلهی شرکت نفت.
س – خوب چه گفتید و چه شنیدید آنجا؟
ج – آنجا که رفتیم آقای علم در کنار میز صبحانه بود که من بعداً با این میز صبحانه خیلی آشنا شدم و خیلی چیز سمپاتیک و خوبی بود چون بارها آنجا بودم و با اینکه توی خانهام همیشه صبحانهام را خورده بودم هر وقت پهلویش بودم یک صبحانه دوم هم با او میخوردم از بس قشنگ میچیدند. نشستیم و خیلی با تعارفهای معمولی و ادبی که او داشت روبرو شدم و بعد هم گفت که ما تصمیم گرفتیم که وزارت بازرگانی و وزارت صنایع و معادن را یکی بکنیم و شما هم وزیر این دو وزارتخانه که ادغام میشوند بشوید. حالا اسمش را باید چه بگذاریم؟ این اقتصاد ملی است؟ اقتصاد است؟ یا هر اسم دیگری، بهمین راحتی که دارم به شما میگویم. گفتم که نه این را شما بهتر است بگذارید وزارت اقتصاد برای اینکه توی کشورهایی که بعضیها را که من میشناسم و اقتصاد ملی میگویند آن مال موقعی است که اینها را تازه ادغام میکنند با وزارت دارائیشان آنوقت مجموع اینها را بهش وزارت اقتصاد ملی میگویند. اینست که همان وزارت اقتصاد کافی است و خیلی از کشورها هم بهمین صورت وزارت اقتصاد این را دارند، گفت خوب پس وزارت اقتصاد، حالا شما حرفی هم دارید؟
من خیلی جا خورده بودم و تعجب میکردم که اصلاً یکمرتبه از هیچ و بدون اینکه من هیچ گونه اطلاعی نداشته باشم و اصلاً با این آدمها تماس داشته باشم چون تفسیر روز پیشم را یادم می آید اتاق بازرگانی رفتنم را یادم میآید همه اینها و من اصلاً توی این عوالم نبودم و همین دو روز بعدش من باید در شرکت نفت دربارهی تاریخچه صنعت نفت ایران برای چهارصد تا از دبیران دبیرستانها نطق میکردم اصلاً برنامههای من چیز دیگری بود، بکلی غافلگیر شده بودم. ولی خوب مثل اینکه مثل هر سانحهای که برای آدم رخ میدهد و آدم در آن آن میتواند خیلی خونسرد باشد برای منهم همین حالت پیش آمده بود.
این بود که پرسیدم که شما، چون واقعاً تعجب کرده بودم که چرا دنبال من آمدند، آیا یک برنامههائی دارید که میخواهید بدست من بدهید که من برایتان اجرا بکنم؟ یا اینکه میخواهید من برای شما برنامههای تهیه بکنم؟ البته او خیلی خوب فهمید من دارم از او چه سئوال میکنم. چون پیش خودم گفتم شاید اینها یک برنامههائی دارند که دنبال یک آدم جاهطلبی میگردند که بیاید این کارها را بکند و بعدش هم بیاندازندش دور. گفت نه ما میخواهیم که شما برای ما برنامه انجام بدهید، باصطلاح خودش چون فکر میکرد خیلی چیز مهمی است گفت شما باید دکتر شاخت ما بشوید. این حرف علم بود.
خوب از او تشکر کردم و گفتم خوب حالا من یک سئوال دومی هم دارم و آنهم اینست که من برنامهها را میآورم و در اختیار شما میگذارم ولی شرط موفقیتش اینست که هر کسی را توی این دستگاه خواستم از سر کار بردارم و هر کسی را هم خواستم بجایش بگذارم و اگر این امکانات را نداشته باشم نمیتوانم کار بکنم و الان هم هیچکس خبر ندارد که شما به من یک همچین افتخاری را دارید میدهید. بنابراین بی سروصدا بر میگردم میروم شرکت نفت سر کارم و پستم هم یک طوری است که اگر دیر از وقت بروم جریان بهم میخورد، خاطرم هست که این شوخی را هم با او کردم، و بی سروصدا میرویم کنار ولی این خیلی برای ما اساسی است. گفت نه شما کاملاً اختیار دارید. چه شرط دیگری دارید؟ گفتم من از شما هیچ شرط دیگری نمیخواهم فقط همین بود این دو شرط.
این اثر تحت اجازهنامهٔ بینالمللی کریتیو کامنز (ارجاع) منتشر شده به این معنی که استفاده، توزیع و خلق آثار اقتباسی از این اثر مجاز است به شرط آنکه این مجوز نشر [در کپیها و آثار اقتباسی] تغییر نیافته و به وضوح نشان داده شود و انتساب اثر به پدیدآورندهٔ اصلی حفظ شود. |