تاریخ: ۱۸ آبان ۱۳۶۴
ناظر و سرپرست: ضیا صدقی
پیاده‌ساز متن: اِما دولخانیان

روایت کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی

تاریخ مصاحبه: ۹ نوامبر ۱۹۸۵

محل مصاحبه: هائیتی

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۶

 

ادامه خاطرات آقای دکتر علینقی عالیخانی، ۹ نوامبر ۱۹۸۵ در هائیتی. مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.

س – دیگر ادامه مطلب را بعهده خودتان میگذارم.

ج – از نو تکرار میکنم که گفتم طبقه بازرگان کشور که در این موقع نفوذ زیادی داشت دست به هر گونه فعالیت برای سمپاشی، تهمت زدن و غیره زد که شاید بتواند سیاست وزارت اقتصاد را تغییر بدهد یا شاید موجب تغییر خود بنده شود و بنابراین دومرتبه برگردند به همان اوضاع سابق که در آن تقدم با بازرگان بود و نه با صاحب صنعت. در حالیکه کاملاً همه حس میکردند که با مقررات تازه و با سیاست‌هایی که از آغاز سال ۴۲ دیگر رسماً اعلام میکردند دوران بازرگانی و نمایندگی گرفتن و پول بدست آوردن از این راه بطور نسبی پایان یافته یا بهرحال اهمیت این کار کاهش پیدا کرده و از این پس اگر کسی میخواهد در بخش خصوصی فعالیت سوددهی برای خودش داشته باشد که مورد تشویق و تأثید مملکت هم باشد باید بیش از همه به صنعت توجه بکند.

س – آیا بین این بازرگان‌ها باصطلاح افراد تیپ بازار و بازاری هم بودند؟ یعنی بازرگانانی بودند که باصطلاح تجارتخانه‌شان توی شهر بود و اینها؟ میخواهم ببینم که آیا از آن موقع میشود گفت که یک شکافی پیدا شد بین بازاری‌هایی که الان مثلاً اوائل انقلاب طرفدار جمهوری اسلامی بودند و بازرگانان و صاحب صنعت‌هائی که نه باصطلاح متجدد بودند یا امروزی‌تر شده بودند.

ج – البته یک لغتی که در آن موقع تا حتی زمان انقلاب هم رسم بود این بود که بازرگانان خودشان را به دو دسته تقسیم میکردند عده‌ای بازاری، دیگران خیابانی. بعبارت دیگر همه اینها از بازار شروع کرده بودند ولی آنهائی که به نحوی متجددتر بودند تدریجاً سعی کرده بودند بجای کار در حجره و در بازارچه‌های تنگ و تاریک به خیابان‌های شهر بروند. آنهائی که محتاط‌تر بودند در همان اطراف بازار خیابان بوزرجمهری و تدریجاً بطرف مرکز و شمال شهر رفتند. اما در واقع میبایست قبول کرد که در داخل خود بازار هم هنوز عده‌ایی بودند که با روش‌های نسبتاً مدرن کار میکردند ولی سنت کار در بازار را برای خودشان حفظ کرده بودند. همچنان که کسانی بودند که به صورت ظاهر خیابانی شده بودند ولی از نقطه نظر طرز کار و فکر همان روشهای کهنه بازار را محترم میشماردند. بنابراین تعیین یک مرز خیلی روشن کار سختی است. اما بصورت کلی میبایست قبول کرد که تفاوتی بین آتمسفر اجتماعی بازار و آنهائی که خارج از بازار زندگی میکردند وجود داشت. بعنوان نمونه در داخل بازار جمع شدن در مسجدهائی که در درون بازار بود خودش یک نوع نزدیکی و تفاهم میان بازاری‌ها بوجود آورده بود. در ضمن سنت‌هائی هم در این بازار وجود داشت. نزدیکی با روحانیون که آنها هم مواظب بودند که تبعیت بکنند از خواسته‌های بازاریها بنابراین یک نوع داد و ستد دو جانبه میان اینها وجود داشت. و همچنین بی توجهی یا بی‌اعتنائی میتوانم بگویم به نوآوری و نوسازی و غیره. اینطور چیزها را انسان میتوانست تا حدودی در میان بازاری‌ها ببیند. بعبارت دیگر بازاری‌ها در تحول اجتماعی کمی کندتر از بقیه بودند. اما تدریجاً نفوذ این طبقه بسیار بسیار کم شد. بدلیل اینکه اشخاص فعالی که در درون بازار بودند وقتی حس کردند که اگر بخواهند بازرگانی خودشان را بصورت نو اداره بکنند یا اگر بخواهند یک نوع گسترش در کار و تنوعی در کار خودشان بدهند و وارد کارهای صنعتی بشوند احتیاج دارند که بیرون از بازار این کار را بکنند. بنابراین من در عرض ۱۶ سال پیش از انقلاب کاملاً میدیدم که بتدریج بازار محل کاسب‌های درجه دو و سه شده و سال به سال اهمیتش از نقطه نظر اقتصادی کمتر گشته. ولی سنت‌های نزدیکی با هم، دیدار یکدیگر در مسجد، طرز فکر محافظه‌کارانه و غیره در میان آنها همچنان وجود داشت.

س – حالا این مخالفتی که شما میگوئید میشد توسط بازرگانان هم بازاری هم خیابانی بوده یا اینکه ...

ج – بله، و در واقع مخالفت واردکننده‌ها بود.

س – بله.

ج – که مقداری کار خودشان را در خطر میدیدند. البته تدریجاً هم ناچار شدند که تغییر فکر بدهند و خودشان را با روزگار نو تطبیق بدهند. بهرحال چیزی را که میگفتم این بود که این خبرچینی‌ها و این اطلاعیه‌ها که مرتب به عرض شاه میرسید و رونوشتش را هم علم دریافت میکرد، سبب شد که اعلیحضرت دستور بدهند که در مورد ترتیب تدوین مقررات صادرات و واردات ۱۳۴۲ دو نفر بازرسی بکنند و گزارش را به عرض ایشان برسانند. یکی از اینها آقای هوشنگ سمیعی وزیر وقت پست و تلگراف بود و دیگری آقای شعاعی که مرد بسیار محترم و خوشنامی بود و مدتها کفیل وزارت دارائی بود. و این دو نفر هم آزادانه هر نوع مدرکی را که خواستند در اختیارشان گذاشتم و با هرکسی خواستند مصاحبه کردند و سپس گزارش‌شان را که من هیچوقت نخواندم بعرض شاه و به اطلاع علم رساندند و نتیجه‌اش طبیعی است این بود که هیچ نوع اتفاقی غیرعادی رخ نداده. ولی برای من جالب بود که متوجه شدم در سیستم سیاسی–اداری ایران قضاوت در مورد اشخاص به چه صورت انجام میپذیرد و اطلاعات به چه صورت گردآوری میشود و چگونه نتیجه‌گیری میکنند. چون هم اطلاعات اینها غلط بود و همچنین نحوه بازرسی اینها. هیچکدامش سر و ته درستی نداشت. من البته تدریجاً با این نوع مسائل روبرو شدم و برای من تعارض و تفاوت بسیار زیادی با نحوه کارم در شرکت نفت که بر اساس اصول نوین اداری بود تفاوت داشت. بعنوان نمونه همان هفته‌های اولی که سر کار آمده بودم یک روز آقای هیراد که رئیس دفتر مخصوص شاهنشاه بود به من زنگ زد که "در اینجا یک گزارشی هست و اعلیحضرت امر کردند که شما بیائید به دفتر من و در همین جا این گزارش را بخوانید، قابل فرستادن به وزارتخانه نیست." من هم به دفتر آقای هیراد رفتم و دیدم که این گزارش عبارتست از نامه مفصلی که غلامحسین جهانشاهی وزیر بازرگانی معزول بحضور اعلیحضرت نوشته و سعی کرده که خدمات خودش را نشان بدهد. من گزارش را خواندم و هیراد از من پرسید که نظر من چیست؟ من هم پاسخ دادم که این گزارش بسیار خوب نوشته شده است. و هیراد هم به همین پاسخ من قانع شد. در واقع من از دو بهمزنی و خبرچینی و باصطلاح مایه آمدن برای کسی که غایب بود و از کار افتاده بود سخت متنفر بودم. کوچکترین احترامی برای غلامحسین جهانشاهی نداشتم و او را رویهمرفته آدم فاسدی میدانستم. چیزهای کوچک، ولی معنی‌داری درباره‌اش شنیده بودم. مثلاً به بلژیک رفته بود که با بازار مشترک اروپا تماس بگیرد و یکی از شرکت‌های اتومبیل پیشنهاد کرده بود که حاضر است یک اتومبیل در اختیارش بگذارد و ایشان هم با کمال میل پذیرفته بود و سوار این اتومبیل در اروپا مدتی مشغول گردش بود. و نحوه تماس‌هائی هم که در تهران داشت و نوع دوستان و آشنایانش در بخش خصوصی کمی سئوال ایجاد میکرد. ولی بهرحال این کار بسیار زشتی بود که از من که جانشین او در مورد مسائل بازرگانی و گمرکی شده بودم پس از چند هفته نظر بخواهند. و من هم همانطور که گفتم فقط به این جمله بسیار مبهم اکتفا کردم و قضیه به همین جا هم خاتمه پیدا کرد. ولی اینها آتمسفری را که ما در آن زندگی میکردیم نشان میداد. و برای من تفاوت اساسی یا حتی تعارض میان این طرز رفتار و اصلاحات درخشان اجتماعی که از طرف دیگر بود به چشم میخورد. بعنوان نمونه یک مورد دیگری را مایلم به شما بگویم و آن اینست که من پس از چند ماهی متوجه شدم که میبایست مؤسسه استانداردها را تقویتش بکنم. چندین بار به این مؤسسه رفتم و با رئیسش صحبت کردم که شخصی بود بنام دکتر خرسند و نتیجه گرفتم که این مرد لیاقت آن مقام را ندارد و اصولاً به کار استاندارد نمیپردازد. هر بار همان حرفهای بار پیش را برای من تکرار میکرد و هر چند از او برنامه برای اجرای مقررات استاندارد در کشور خواستم نتیجه‌ای نگرفتم. بعداً متوجه شدم که وقتی به او تلفن میکنم که کاری برای من انجام بدهد یا به سئوالی پاسخ بدهد همیشه جواب این بود که الان در دفترشان نیستند رفتند در لابراتوارها تا چند دقیقه دیگر با شما تماس میگیرند. به معاونان خودم هم چندین بار گفته بودم که از او سئوالی بکنند، آنها هم با همین وضع روبرو شدند. و واقعاً هم پس از چند دقیقه دکتر خرسند تلفن میکرد و وانمود میکرد که از آزمایشگاه به دفترش بازگشته. دستور دادم که در این مورد تحقیق بشود و معلوم شد ایشان نمایندگی واردات دارو دارد یا اینکه برای یک شرکت واردکننده دارو کار میکند، یکی از این دو، خاطرم نیست. ولی بهرحال ایشان اصولاً به مؤسسه استاندارد نمیروند و محل کارشان در خیابان ناصرخسرو است. پس از شنیدن این خبر بدون کوچکترین تردید ایشان را از کار برکنار کردم. تنها احتیاطی که به خرج دادم این بود که به علم نخست‌وزیر وقت تلفن کردم و گفتم که این شخص با توجه به کاری که در خارج از مؤسسه دارد و غفلت در انجام وظیفه خودش از کارش برکنار شده. و او هم طبق قراری که با هم داشتیم تأکید کرد و حتی خوشحال شد که من این مسئله را باطلاعش رساندم. ولی داستان به همین جا پایان نیافت. چون این آقای خرسند که از راهی با سید ضیاءالدین طباطبائی آشنا شده بود توانسته بود با کمک او ترتیبی بدهد که هر ماه یا هر چند گاه یکبار به حضور اعلیحضرت شرفیاب بشود. و حتی یکبار خود من که برای جلسه‌ای به حضور اعلیحضرت میرفتم این آقا را هم ژاکت‌پوشیده در حال خروج از دفتر اعلیحضرت دیدم. در نتیجه اعلیحضرت تصور میکردند که ایشان یکی از دانشمندان کم‌نظیر کشور هستند و کارهای بسیار جالبی میکنند، و هیچوقت هم از خودشان یا از او نپرسیدند که در عرض این مدتی که این شخص نزد او آمده، خوب، چه نتیجه‌ای از کارهایش گرفته. او هم تنها چیزی که به اعلیحضرت نشان میداد اینستکه چگونه مثلاً یک جنس تقلبی میخواسته وارد گمرک بشود و این را به آزمایشگاهها آوردند و آنها کشف کردند. بعبارت دیگر جنبه gossip و داستان‌گوئی به performance و هدف داشتن و ارزیابی اینکه تا چه اندازه به آن هدف رسیدن تقدم داشت . بهرحال، اعلیحضرت روز بعد برآشفته به علم میگویند که "علت تغییر دکتر خرسند چیست؟" و خوشبختانه چون علم وارد بوده توضیح میدهد که او در جریان است و علتش بی‌انضباطی و بیکاری این مرد است. ولی باز هم به همین جا قناعت نشده و اعلیحضرت باز دستور دادند که یک نفر به این کار رسیدگی بکند، و در نتیجه آقای اشرف احمدی که در کابینه شریف‌امامی وزیر یا معاون وزیر بود و بعد هم همیشه از دور و بری‌های شریف امامی بود، مسئول رسیدگی به این کار شد. و او هم دو مرتبه پس از مدتی به این نتیجه رسید که تغییر او موجه بوده و به این ترتیب داستان خاتمه پیدا کرد و من توانستم بجای او رضا شایگان را سر کار بگذارم که بسیار هم کارش را درخشان و خوب انجام داد. اگر فرصتی شد بعداً درباره‌اش صحبت خواهم کرد، ولی باز هم برمیگردم به این نکته‌ای که چندی قبل گفتم که در سیستم ما از یک طرف یک آزادی‌های اجتماعی یا اقتصادی پدیدار شده بود، ولی از طرف دیگر سیستم سیاسی روی خبرچینی، روی بی‌اطلاعی و مسائل را محرمانه تلقی کردن، اجازه قضاوت به افکار عمومی ندادن و غیره متکی بود. و این در تمام جهت‌های دیگر هم دیده میشد. مثلاً بارها در همان ماههای اول از اعلیحضرت شنیدم که میگفتند "ما میبایست بتوانیم شماره اشخاص باصلاحیتی که در کشور هستند پیدا بکنیم و با این اشخاص تماس بگیریم و اینها را سر کار بیاوریم و نحوه این کار اینستکه هر کسی موظف باشد که پنج یا ده نفر شخص باصلاحیت را معرفی کند. و بعد هر کدام از آنها به همین ترتیب، و به این صورت ما با هزاران هزار نفر شخص باصلاحیت آشنا خواهیم شد." البته من

س – گزارش به کجا میشد آنوقت؟

ج – مثلاً آن را نخست وزیر گردآوری بکند. من هیچوقت در این مورد تفسیری ندادم کاری هم به این کار نداشتم، اما از نقطه نظر صرف منطقی میدانستم که این حرف غلط است. چون پس از اینکه شما با پنج نفر اول تماس میگرفتید اسم‌ها تکرار میشد. بعبارت دیگر همیشه در داخل یک دایره پنجاه شصت نفری سرگردان بودیم. علت اینکه در یک دموکراسی شما مرتب اشخاص نو می‌بینید اینست که سیستم برای این درست شده که تدریجاً از پائین عده‌ای رشد بکنند و پست‌های مختلف بگیرند و هزاران هزار نفر یا ده‌ها هزاران نفر در این فراگرد پیشرفت سیاسی شرکت دارند و سهیم هستند. و این چیزی بود که قابل فهم نه برای اعلیحضرت نبود بلکه دولت علم هم در این مورد هیچوقت نمیتوانست فکری بکند. شاید عجیب بنظر بیاید که تنها کسی که من بصورت کاملاً خصوصی با او صحبت میکردم و خوب به این مسئله پی برده بود پاکروان رئیس وقت سازمان امنیت کشور بود. ولی او هم نظرات خودش را بصورت خصوصی به من میداد چون امکان بحث علنی و اینها هم وجود نداشت. در همین اوان من سفری هم به بلژیک کردم برای دنباله‌گیری مذاکره با مقامات اتحادیه اقتصادی اروپا یا به اصطلاح معمولی بازار مشترک اروپا و تلاش برای بستن یک قرارداد میان ایران و بازار مشترک. سابقاً به این صورت بود که ترکیه توانسته بود امتیازهای خاصی برای تعدادی از صادرات کشاورزی خودش بگیرد که بعضی از آنها مشابه صادرات کشاورزی ایران بود و بنابراین فشاری به صادرکننده‌های ما وارد میکرد که ترکها بتوانند با قیمت بهتر بدون پرداخت حقوق گمرکی کالای خودشان را بفروشند. در حالیکه ایرانی‌ها میبایست یک گمرکی میدادند. و درنتیجه با جنس مشابه ناچار بودند حدود، اگر اشتباه نکنم، پانزده تا بیست درصد ارزانتر بفروشند. در نتیجه از زمان جهانشاهی با مقامات بازار مشترک تماسهائی گرفته بودند ولی نتیجه‌ای حاصل نشد. من در بهار ۱۳۴۲ با چند نفر از همکاران وزارت اقتصاد به بلژیک رفتم و در آنجا یک مذاکره‌ای جدی با مقام‌های بازار مشترک آغاز کردم، البته کاملاً روشن بود که ترکیه بعنوان یک عضو وابسته از شرایطی استفاده میکند که برای ما میسر نبود. ترکیه عضو او.ای.سی.دی بود و در پارلمان اروپا نماینده داشته، عضو ناتو بود و بنابراین اصولاً با او بعنوان یک کشور اروپائی رفتار میشد. در حالیکه مذاکره با ایران بعنوان مذاکره با کشور ثالث تلقی میشد. ولی بهرحال هدف من این بود که تا آنجا که ممکن است ترتیبی بدهم که وضع صادرات ما هم به بازار مشترک بهتر بشود و از شرایط بهتری استفاده بکنم. بیشتر هم کالاهای سنتی مورد نظر بود مانند کشمش، قالی و گلیم و برگه میوه‌های مختلف مانند هلو، زردآلو و غیره. بهرحال به بروکسل رفتم و در آنجا با خسرو هدایت که سفیر ما در بلژیک و همچنین مرز بازار مشترک بود آشنا شدم و همچنین از دکتر هوشنگ نهاوندی که از زمان تحصیل در پاریس با من دوست بود دیدار کردم.

س – ایشان آنجا چه کار میکردند؟

ج – هوشنگ نهاوندی در دولت امینی بعنوان مستشار اقتصادی سفارت ایران در بلژیک برای کارهای بازار مشترک به اروپا فرستاده شد و در این پست تا حدود پائیز ۱۳۴۲ بود.

س – آنجوری که از صحبت شما برمیآید من ارتباطی بین اهمیتی که به این بازار مشترک داده میشده و نتیجه‌ای که ممکن بود برای ایران داشته باشد درست نمی‌بینم. یعنی انگار برای کار نسبتاً خیلی کوچک و کم اهمیت یک تشکیلات و یک بروبیاهای فوق‌العاده‌ای بوده.

ج – از نقطه نظر اینکه ما چرا در آنجا مستشار داشتیم؟ یا چرا با آنها قرارداد بستیم.

س – از یک سری مذاکرات، این قراردادها، آدم تصور میکند که این کار خیلی عظیمی است. ولی اینستکه اینجوری بنظر من میآید بدون داشتن اطلاعات دقیق.

ج – نه، در شرایط ۴۲-۱۳۴۰ و حتی چند سال بعد بسیار برای ما مهم بود. چون صادرات قالی ایران همیشه رقم بسیار بزرگی بود و خارج از میزان درآمد ارزی دهها هزار تن از راه قالی‌بافی زندگی میکردند. بنابراین یک اهمیت اجتماعی خیلی مهمی داشت و بزرگترین بازار قالی ما هم کشورهای بازار مشترک بودند بجز آمریکا البته. در نتیجه این چیزی نبود که بشود کوچک گرفت. از طرف دیگر صادرات کشاورزی ما که در آن موقع استانداردیزه هم نبود و بصورت خوبی عرضه نمیشد، بهرحال، رقم بزرگی را در کل صادرات غیرنفتی ما تشکیل میداد. و بنابر این ناچار بودیم به آن توجه بکنیم. شما باید در نظر بگیرید که در ۱۳۴۲ خارج از صادرات نفت باقی کالاهای صادراتی ما عبارت از همین چیزها بود باضافه سنگهای معدنی، و تمام شد و رفت. حال اگر ده سال بعدش ایران اتوبوس صادر میکرد یا تمام بازار پودر و روغن نباتی خلیج فارس را گرفته بود یا بازار داروئی وسیعی در خاورمیانه داشت این داستان دیگری است. ولی در ۴۲-۱۳۴۱ این قلمها برای ما اهمیت بسیار بسیار زیادی داشت و همانطوریکه ذکر کردم بخصوص در مورد قالی بخاطر شماره کسانی که در این کار بودند و بیشتر هم در نقطه‌های بیابانی و کم‌آب کشور فعالیت میکردند این اهمیت خیلی زیادی برای کشور داشت. بهرحال به آنجا رفتم و با خسرو هدایت آشنا شدم و در عرض چند روز بی‌نهایت با هم تفاهم و توافق پیدا کردیم و خانمش روز آخر با تعجب به من گفت که "نمیدانم شما با خسرو چه کرده‌اید، ولی از هنگامی که من زن او شدم تا کنون هیچوقت این اندازه کار نکرده." واقعیت قضیه اینست که این مرد بسیار خوش‌فکر و فهمیده و باصلاحیت بود ولی کسی از او هیچوقت نخواسته بود که او از همه امکانات فکری و از قریحه درخشان‌اش استفاده بکند. بعنوان نمونه به شما بگویم که وقتی من کوشش کردم که برای صادرات قالی ایران تخفیفی در تعرفه گمرکی داده بشود، و اگر اشتباه نکنم، سرانجام هم تعرفه را نصف گذشته کردیم و حتی برای قالی‌های نوع خوب به زیر ده درصد آوردیم، اما با مخالفت بلژیکی‌ها روبرو بودیم چون بلژیک بزرگترین بافنده قالی ماشینی کشورهای عضو بازار مشترک بود، و من تنها راه را در این دیدم که با پل (؟) وزیر خارجه وقت بلژیک که از پدران مؤسس بازار مشترک بود تماس بگیرم و از او درخواست کمک بکنم. و صبح زودی به هدایت نظر خودم را گفتم و این شخص توانست یک ساعت بعد ترتیب ملاقات مرا با (؟) بدهد. این کار برای هر کسی که با روش فعالیت سفیران هر کشوری با وزرای مملکت مقیم‌شان آشنایی دارد میداند کار بسیار سختی است، بخصوص در اروپا. ولی شخصیت هدایت و احترامی که برای او قائل بودند آنچنان بود که این شخصی توانست فوری این کار را برای من انجام بدهد. و خوشبختانه همان روز صبح هم من توانستم نتیجه از این ملاقاتم با (؟) و با قائم مقام او بنام فایا بگیرم و بلژیکی‌ها باصطلاح از خر شیطان پائین آمدند. بهرحال، این چند روز مذاکره با بازار مشترک بسیار خوب بپایان رسید و یکی از چیزهای جالبی که برای من در آنجا اتفاق افتاد این بود که در روز اول رئیس هیئت نمایندگی فرانسه در این گروهی که با ما مذاکره میکردند بنزد من آمد و گفت که از وزارت خارجه پاریس به او دستور دادند که هر پیشنهادی دولت ایران بکند فرانسه با آن موافقت خواهد کرد. علت امر هم رابطه بسیار نزدیکی بود که میان اعلیحضرت و ژنرال دوگل وجود داشت و من هم هم در بازار مشترک نهایت استفاده را از این جریان کردم، و هم پس از آنکه... به اطلاعتان خواهم رساند. بهر صورت توافق‌های کلی میان ما و مقامات بازار مشترک انجام شد و قرار شد که درباره هر یک از آنها بررسی‌های دقیقتر و مشروح‌تری بشود، و بهمین دلیل هم من ناچار شدم چندین بار مسافرت‌های کوتاه بیست و چهار ساعته به بلژیک بکنم و بیشتر هم سعی میکردم وقتی مسافرت برای مذاکره با کشور دیگری دارم سر راه سری هم به بلژیک بزنم و عاقبت توانستیم در پائیز همان سال با بازار مشترک قراردادی به امضاء برسانیم و این نخستین قرارداد اتحادیه اقتصادی اروپا با یک کشور سوم بود. و باز هم فرانسوی‌ها در همان موقع امضای قرارداد از خودشان تمام احساس نزدیکی که با ایران داشتند نشان میدادند. مثلاً خارج از تشریفات پذیرائی که والتر هالشتین بعنوان رئیس بازار مشترک از من کرد، سفیر فرانسه در بازار مشترک هم از قبل از هدایت خواسته بود که از من پذیرائی بکند و این شخص که یکی از پنج یا شش سفیر بزرگ فرانسه بود که به آنها آمباسادور دو فرانس میگویند، از نزدیکان دوگل بود، و اگر اشتباه نکنم، اسمش بوگنر بود که از خانواده قدیمی آلزاسی بود با آلبرت شوایتزر و برادرزاده او که رئیس صندوق بین‌المللی پول شده بود خویشاوند بود یکی از اعضای خانواده‌شان جایزه پیانوی معروفی را در اروپا برده بود و غیره. بهرحال خانواده قدیمی و انلکتوئل آلزاسی بودند. خودش هم مدتها رئیس کابینه دوگل بود و او در روز پذیرائی به من گفت، ".Général De Gaulle aime votre roi" یعنی ژنرال دوگل پادشاه شما را دوست دارد. ولی به فرانسه این لغت بسیار قوی‌تر از لغتی است که ما در فارسی بکار میبریم. و به من کاملاً توضیح داد که از نظر دوگل یکی از جالب‌ترین شخصیت‌های آن زمان پادشاه ایران است و اصولاً از کارها و رفتار این مرد خوشش میآید. البته چیزی هم که باعث شده بود باز دوگل بیشتر از او تحسین بکند این بود که شاه در شش بهمن رفراندوم کرده بود و دوگل هم کارشناس رفراندوم بود خودش، و خیلی به رابطه مستقیم بین رئیس مملکت و توده مردم از بالای سر حزب‌های سیاسی و سازمانهای موجود اعتقاد داشت. بهر صورت، این هم جریان بازار مشترک بود. اما وقتی از آن سفر اولم از بلژیک بازگشتم خارج از کارهای جاری که مرا سرگرم کرده بود احساس میکردم که وضع کشور تا حدودی متشنج است. در جلسه‌های هیئت دولت چندین بار علم اشاره به تظاهرات آخوندها در قم کرد و فکر میکنم یکی دو هفته پیش از داستان ۱۵ خرداد هم یکبار به شوخی گفت که "در نتیجه این برخورد یک آخوند سقط شده." که من واقعاً متوجه شدم منظورش این بوده که یک نفر کشته شده. ولی با این بی‌اعتنائی نسبت به این آخوندهای واقعاً مرتجع صحبت میکرد. ولی با همه اینها ما در هیئت دولت اطلاع دقیقی نداشتیم که چه میگذرد و رسم هم در ایران نبود که وزیران را در جریان کارهای سیاسی بگذارند.

س – حتی آن موقع.

ج – حتی آن موقع، وزیران بعنوان مسئول های فنی بکار وزارتخانه خودشان میرسیدند و در جلسه هیئت وزیران هم ممکن بود نخست‌وزیر به هر دلیل چند دقیقه‌ای درباره مسئله‌ای صحبت بکند ولی باقی آشنائی ما با امور مملکت از راه تصویبنامه‌هائی بود که میبایست امضاء بکنیم و بخاطر آن وزیر میبایست از آن تصویبنامه دفاع بکند یا توضیحی بدهد. فراموش نکنید که در آن موقع مجلس نبود و راه‌حلی که از زمان دکتر امینی پیدا شده بود این بود که دولت با تصویبنامه قانونی زندگی بکند. بعبارت دیگر تصویبنامه‌هائی که جایگزین قانون بود و میبایست پس از گشایش مجلس به تصویب هر دو مجلس برسد. در نتیجه اینگونه تصویبنامه‌ها گفتگوی زیادی را در دولت بمیان میآورد و بخاطر آن اطلاعات ما هم کمی بیشتر بود تا پس از باز شدن مجلس که دیگر احتیاجی به این نوع بحث و گفتگو در داخل دولت نداشتیم. بهر حال برای اینکه به شما بگویم تا چه اندازه ما ناآگاه از وضع بودیم کافی است یادآور بشوم که روز ۱۵ خرداد به دعوت عباس آرام وزیر خارجه به دفتر او رفتم و با سفیر انگلیس و سه نفر که از انگلیس آمده بودند آشنا شدم و آرام به من گفت که مایل است من هم در این جلسه‌ای که گفتگو درباره خلیج فارس و بحرین است شرکت کنم. من هم دو ساعتی با این آقایان بودم و بعد رهسپار وزارتخانه خودم شدم. و یک مرتبه در خیابان خیام که در قسمت غربی وزارت دادگستری و وزارت اقتصاد بود، با گروهی از مردم که در حال فرار بودند روبرو شدم. و باز هم نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. تا اینکه

س – چه ساعتی بود این؟

ج – تصور میکنم حدود ده، ده و نیم صبح بود. یک چیزی شبیه اینها. شاید هم یک کمی زودتر. حدود ده صبح. و مسیر من از خیابان شرقی - غربی‌ای بود که میان کاخ دادگستری و کاخ وزارت اقتصاد بود که از آن راه به خیابان ارک میرفتند و از در ورودی اصلی وزارتخانه وارد میشدند. اما راننده من هیچ نوع امکانی برای پیچیدن به آن خیابان شرقی و غربی پیدا نکرد و من ناچار شدم از اتومبیل پیاده بشوم و صدای تیراندازی را از خیلی نزدیک و از همان خیابان روبرو شنیدم. و عده‌ای سرباز هم آنجا بودند و مانع بودند که ما عبور بکنیم. در نتیجه از همان سمت غربی وزارت اقتصاد که در گوشه‌اش یک شرکت تعاونی برای کارمندان بود، سعی کردم وارد بشوم. البته در را بسته بودند و پس از مقداری مذاکره راننده من موفق شد آنها را قانع کند که وزیر اقتصاد در پشت در مانده و بهر حال آنها هم لطف کردند و در باز شد و ما توانستیم به داخل وزارتخانه برویم. و از موقعی که وارد دفتر خودم شدم از دفتر خودم کاملاً متوجه وضع غیرعادی بودم. البته جلوی وزارتخانه بکلی پاک و خلوت شده بود اما چند دقیقه بعد به من اطلاع دادند که دو نفر در دو سوی وزارتخانه در قسمت شرقی و شمالی وزارتخانه تیر خوردند و دیگر حالا یا زخمی شدند یا مردند، درست در آن موقع نمیدانستند. بعد هم معاونان من از کاخ بازرگانی به من زنگ زدند که در روبروی آن کاخ هم چند نفر تیر خوردند و تیراندازی همچنان ادامه دارد.

س – کاخ بازرگانی کجا بود دقیقاً؟

ج – روبروی دادگستری که در گفتگوی قبلی خودم توضیح دادم که در بال غربی کاخ وزارت دارایی بود. در واقع، تمام اینها در اطراف کاخ گلستان و مسجد ارک و اینها بود که البته فراموش نکنید که در آنجا وزارت اطلاعات یا تبلیغات هم وجود داشت و مقداری از استودیوهای رادیو در آنجا بوده و یکی از هدف‌های شورشیان هم حمله به وزارت اطلاعات بود. بهرحال در چنین شرایطی من توانستم وارد وزارتخانه بشوم و بعد هم تفضلی برای من گفت که او هم در دفتر خودش نبوده و وقتی اطلاع پیدا میکند که عده‌ای به دور وزارت اطلاعات ریختند ناچار میشود با یک جیپ و با سرعت صف این شورشیان را بشکاند و به داخل وزارتخانه خودش برود. در جاهای دیگر هم وضع به همین صورت بود برای اینکه بعد تلفن کردم به وزیر دارائی بهنیاء که بدانم چه خبر است، گفت که آقای معینیان که وزیر راه شده بود او هم در دفتر اوست. بخاطر اینکه دفتر وزیر راه که در شمس‌العماره بود یعنی بسوی خیابان ناصر خسرو مورد حمله همین تظاهرکنندگان قرار گرفته بود. بهرحال این چند وزارتخانه‌ای که در آن قسمت شهر بودند همه محاصره بودند بوسیله تظاهرکنندگان و نظامی‌ها و مأمورین انتظامی، در این ضمن بطور مداوم صدای تیراندازی شنیده میشد و بعد هم به من خبر دادند که کتابخانه داخل پارک شهر را آتش زدند. و من هم از اطاقی به تماشای این آتش‌سوزی رفتم و دود عجیبی بلند بود و کاملاً این عده شورشی که در حال فرار بودند و مأمورین انتظامی که آنها را دنبال میکردند بچشم میخوردند. به آقای نخست‌وزیر تلفن کردم که جریان را بگوییم البته ایشان خیلی بیشتر از من خوب اطلاع داشتند که در آن اطراف چه میگذرد و کاملاً هم خونسرد و مسلط بر خودش بود. به ایشان گفتم که اجازه میخواهم به مجرد اینکه وضع آرام شد تدریجاً کارمندهای وزارتخانه را به منزلشان بفرستم چون حالت ناراحتی در میان آنها هست. و ایشان هم قبول کردند و گفتم که سعی میکنم اول خانمها را با محافظ روانه بکنم و بعد هم از کارمندهای جزء به بالا و به همین ترتیب هم عمل کردم یعنی از نزدیک ظهر تقریباً وزارتخانه خلوت شده بود. صدای تیراندازی هم خیلی کمتر از ساعت پیش بود، ولی با همه این احوال از هر سوی شهر این صدا بگوش میرسید. خودم هم در حدود ساعت یک یا یک و نیم بعد از ظهر طبق معمول به طرف منزلم رفتم و این دیدن خیابان‌های منطقه ارک یعنی میان میدان سپه و بازار خیلی ناراحت‌کننده بود چون این خیابان‌های پرجوش و خروش دیگر در آن جز سرباز و پاسبان و فرماندهان آنها کس دیگری دیده نمیشد.

س – تانک هم بود؟

ج – من در آنجا ندیدم، ولی چیز جالبی که به شما بگویم اینست که از میدان سپه به بالا تدریجاً هی وضع عادی‌تر بود تا اینکه دو مرتبه بطرف خیابان شمیران که بطرف منزل من بود میرفتم باز در اطراف دروازه دولت مقداری حالت غیرعادی به چشم میخورد. ولی باز هم در خیابان شمیران که من در نزدیکی آن سینمای مولن روژ زندگی میکردم وضع عادی بود اما مردم هیجان‌زده و ناراحت. چرا که بهرحال هم صدای تیراندازی را میشنیدند هم دود بزرگی که از پارک شهر بلند شده بود دیده بودند و هم اینکه خبر به آنها میرسید. بهرحال، بعد از ظهر آن روز طبق معمول ما هیئت وزیران داشتیم و من به جلسه هیئت وزیران رفتم و در آنجا با حالت غیر عادی و حضور تانک روبرو شدم.

س – کجا بود این جلسه؟

ج – جلسه همیشه در کاخ نخست‌وزیری یعنی روبروی کاخ اختصاصی اعلیحضرت.

س – همین جا که اواخر هم دوره هویدا هم بود؟

ج – همیشه. این ساختمانی که زمانی متعلق به والاحضرت اشرف بوده و بعد در دوران اقبال خریدند و آنجا را کاخ نخست‌وزیری کردند. بهرحال در خیابان پهلوی و در نزدیکی کاخ چندین تانک بچشم میخورد و در این شرایط ما به جلسه هیئت وزیران رفتیم. در جلسه علم با خونسردی کامل و تسلط بسیار عالی به اعصاب خودش برای ما جریانات روز را تا آنجایی که لازم میدانست گفت و توضیح داد که این شورش به رهبری عده‌ای روحانی انجام گرفته و یکی از سردسته‌های آنها شخصی است بنام خمینی. و این اولین باری بود که من اسم خمینی را شنیدم، و بعد هم توضیح داد که همه چیز زیر کنترل است و هیچ نوع نگرانی در کار نیست. و بعد هم یا از خودش یا از دور و بری‌ها شنیدم که از صبح آن روز اعلیحضرت اختیار تام به علم داده و نیروهای انتظامی و نیروهای ارتش مقیم تهران مستقیم بدستور علم میتوانند وارد کار بشوند. و علم هم از ساعتی که این اختیار را گرفته و حتی پیش از اینکه این اختیار را بگیرد شروع به ایستادگی در برابر این تظاهرات کرده بود. علم به ما شماره تلفن بکلی محرمانه‌ای را داد که هر موقع شب وزراء احتیاج داشتند بتوانند با این شماره با او تماس بگیرند و توضیح داد که آن شب را در کاخ نخست‌وزیری خواهد خوابید و این شماره هم متعلق به تلفنی است که در کنار بستر او خواهد بود و بنابراین فقط باید از آن در شرایط کاملاً استثنائی و ضروری استفاده بشود. بعدها با علم و با چندین نفر دیگر درباره آن روز صحبت کردم و علم برای من در چندین جلسه مختلف و در شرایط گوناگون تعریف آن روز را کرد. او معتقد بود که بعضی از افسرها کم و بیش دستپاچه شده بودند، ولی بعضی دیگرشان خونسردی کامل از خودشان نشان میدادند. معتقد بود که اویسی در میان آن افسرها از همه‌شان محکمتر و جدی‌تر بوده و نصیری هم رویهمرفته با روحیه خوبی رفتار کرده بود. ولی بعضی از آنها را معتقد بود که کمی حالت تزلزل درشان حس کرده بود، چیزی که هست وقتی خشونت و استحکام علم را دیده بودند آنها هم جا زده بودند و سر کار خودشان برگشته بودند. اینها را به شما میگویم که معلوم شود تا چه اندازه حتی برای یک مأمور انتظامی با هر اسلحه‌ای هم که در اختیار داشته باشد روحیه رئیسش مهم است. و مثلاً متأسفانه باید به شما بگویم که یکی از کسانی که در آن روز سخت ترسیده بود خسروداد بود.

س – عجب.

ج – در حالیکه همه او را بعنوان فرمانده تکاوران یکی از افسران شجاع میدانستند اما در آن روز این شخص تظاهر کرده بود که دستش شکسته و باند بسته بود و نصیری گویا متوجه شده بود که این حرف صحت ندارد و او را وادار کرده بود دستش را باز بکند، بعد هم معلوم شده بود که چیزی نیست. اینها را متأسفانه آدم بصورت علنی امروز نمیتواند بگوید. ولی لازم است برای بعد دانسته بشود.

س – چون در هر حال این سئوال هست چطور در موقع همین انقلاب اخیر ایشان تقلای بیشتری نکرده بوده و

ج – آن دلیل دیگری دارد که وقتی به آن رسیدیم خواهم گفت . ولی بهر حال در این شرایط چون یک رهبر مصمم با اختیار تام وجود داشت و او هم حرفی نداشت و خوب آگاه بود که اگر کوچکترین تزلزلی بکند، شاه و خودش و همه رفتند. بنابراین با روحیه بسیار قوی از خودش واکنش نشان داد.

س – راجع به گرفتن اختیارات از شاه چه مطالبی به شما گفت.

ج – گرفتن اختیار از شاه کار خیلی آسانی بود . چون اصولاً بعدها من متوجه شدم که هرگاه یک وضع غیرعادی وجود داشت شاه به مسئول زمان برای آن مدت لازم اختیار تمام میداد. و حسابش هم همیشه این بود که اگر کسی آلوده میشود آن شخص باشد. ولی خوب، جریان انقلاب ۱۳۵۷ نشان داد که دلیل دیگری هم داشته و آن هم اینست که خودش شهامت اخلاقی گرفتن تصمیم در چنین موارد اضطراری را نداشت.

س – چون بعضی‌ها هستند میگویند که نمونه ۱۵ خرداد را میگویند، میگویند این مطلبی که در مورد انقلاب اخیر از طرف شاه در کتابش نوشته شده که باصطلاح برای جلوگیری از خونریزی یک مقداری این تصمیمات را گرفته بوده.

میگویند پس چطور ۱۵ خرداد که بهر حال یک مقداری افراد کشته شده بودند این ناراحتی را نداشته. بنابراین این نتیجه را میگیرند که اموری که خودش نمیخواسته دستورش را بدهد. اگر کس دیگری بوده دستورش را میداد مانعی نداشت.

ج – درست همینطور است. کسی را پیدا نکرده بود که بتواند چنین کاری را انجام بدهد. شخصی مانند علم از عهده این کار صد در صد برمیآمد. شخصی مانند بختیار با راحتی این کار را میکرد.

س – تیمور بختیار.

ج – بله. حتی شاید دکتر اقبال میتوانست مرد محکمتری باشد. اما این نوع آدم‌ها همه از بین رفته بودند و دیگر وجود نداشتند. و دیگران که دور شاه بودند و بعضی از آنها مانند شریف امامی در شرایط آرام خیلی هم سر و گردن میگرفتند و تظاهر به قدرت میکردند در عمل اشخاص ضعیفی از آب در آمدند. ولی بهرحال خود شاه همیشه در گرفتن تصمیم خاص از خودش ضعف نشان داده بود. و برخلاف تصور همه که ۱۳۵۷ بیماری و سرطان و خوردن دارو باعث شده بود که او نتواند تصمیم بگیرد، من پس از تفکر زیاد و با توجه به تمام گفتگوهائی که با اشخاص مختلف در طی این بیست سال گذشته داشتم این نتیجه را گرفتم که خود شاه مرد کارزار نبود.

این اثر تحت اجازه‌نامهٔ بین‌المللی کریتیو کامنز (ارجاع) منتشر شده به این معنی که استفاده، توزیع و خلق آثار اقتباسی از این اثر مجاز است به شرط آنکه این مجوز نشر [در کپی‌ها و آثار اقتباسی] تغییر نیافته و به وضوح نشان داده شود و انتساب اثر به پدیدآورندهٔ اصلی حفظ شود.