دنیا، خانهی من است
دنیا، خانهی من است |
نیما یوشیج |
دنیا، خانهی من است
کتاب زمان
۱۸۰ – خیابان شاهرضا – مقابل دانشگاه – تهران
دنیا، خانهی من است
۵۰ نامه از
چاپ اول | ۱۳۵۰ | |
چاپ دوم | ۱۳۵۲ | |
چاپ سوم | ۲۵۳۵ | |
چاپ چهارم | ۲۵۳۶ |
دارندهی حق چاپ آثار نیمایوشیج به صورت کتاب: شراگیم یوشیج
نمیدهم. من این ادعا را دارم که چرا باعث تولد وجود من شدهاید تا من در این دنیا اینقدر رنج بکشم و با انواع مختلف فکرهای عجیب خودم را متصل فریب بدهم.
هرچه کردهام و گفتهام غلط است. تو از مشقتهایی که من در عمر خود میکشم خبر نداری ولی حالا ببین که به پیشگاه تو اقرار میکنم.
به هرحال زندگی من باید با زندگی هر حیوان و انسانی متفاوت باشد. به این معنی که بیشتر رنجور باشم. اگر جرئت و قوت پهلوانی نژاد من نبود گمان نمیبردم که تاکنون باقی میماندم و فقط در بهای این همه مشقتها موهای سرم را سفید میکردم.
من که با یک دست لباس کهنه در کوچهها راه میروم اگر یک فکل میبستم و مقید بودم چه میکردم؟ با همه لیاقت و علو طبع نتوانستهام شخصاً امور معاش خود را تنظیم کنم. اگر «من هزار تومان داشته باشم و پنجهزار تومان دیگر هم قرض کنم که با آن قلعهیی بسازم که بعد از ۲۰۰ سال آن قلعه پس از وضع قروض و منافع آن برای من باقی بماند و ماهی مبلغی منفعت داشته باشم» این یک مآلاندیشی است. اما آیا من ۲۰۰ سال عمر خواهم کرد و وقتی آن منافع میخواهد به من برسد آیا من زندهام؟
افسوس! امسال سه سال است که «سیاهکلا» را، که پدر بدبختم آنقدر دوست داشت، فروختهام. چه از آن عاید من شده است؟ این حسابها برای اطفال خوب است.
من ده تومان از پولی را که برای خریدن اتوموبیل قرض گرفته بودم شخصاً به وکیل دعاوی خود داده بودم. خاندایی که از این خبر داشت میبایست گفته باشد که این مبلغ جزو صورت نیاید. بعلاوه صورت تخمینی به چه کار من میخورد؟ هروقت بخواهم به تاریخ انبیاء مراجعه میکنم که تمام تخمینیست. اصلا خانهیی که ثبت نشده، خانهیی که من از آن هیچ خیر ندیدهام، خیال میکنم اصلا همچو خانهیی وجود ندارد. دنیا خانهی من است.
خوبی مرغی بود پرشکسته. یک شب توفانی او را گرفتم به خانه آوردم. چندی که گذشت پر زد و روی بام خانهی من پرید. باید حالا آن را از دور تماشا کنم. اگر به او نزدیک شدی پیغام مرا زیر گوش او بگو!
آنچه نتیجه میگیرم این است که حقگویی یک نوع مرض است، مثل خوب بودن. چون جمعیت بشری نمیتواند این مرض را معالجه کند این است که این مریض مردود واقع شده است. حال اگر من بخواهم خوب باشم، لازمست چشمهایم را ببندم؛ هرچه بگویند اطاعت کنم. دیگر ابدا کاغذ ننویسم؛ خیال کنند مردهام؛ میراث مرا ببرند.
من اگر عقل معاش ندارم در عوض عقلی علمی کاملا در من موجود است. به تمام اسرار اخلاق بشری، از هر صنف که باشد، آشنا هستم. امروز من مربی قوم و واضع قوانین تازهام. محتاج به این نیستم که مرا نصیحت کنند.
نامه به مادر. تاریخ ندارد.
میزان/۱۳۰۰
مادر عزیزم
چرا از حالات خودتان دیردیر مینویسید؟ مگر کسی را نمیتوانید پیدا کنید که مکتوبات شما را به اهل ولایت بدهد بیاورد؟ بعد از این زودتر چیز بنویسید.
در مکتوب سابق خودتان – که بتوسط باباخانلر فرستاده بودید – مینویسید: «بهجت در آب افتاد بیرونش آوردیم و فردای آن روز برهاش را مار زد و کشت.» باز با یک طرز مؤثر شرح داده بودید که برای برهاش خیلی غصه میخورد. من هم از این پیشآمد، که این بچهی کوچک را صدمه زد، خیلی متأثرم. حیف که برهها بزرگ شدهاند و خودم هم برهیی ندارم که بفرستم. از قول من به او دلداری داده بگوئید غصه نخور وقتی که به شهر آمدم چیز قشنگ و خوبی برایت میخرم!
چند جلد «رنگ پریده» را با بعضی چیزهای دیگر که نوشته بودم بفرستید. شما و خویشان همیشه سالم و خوشبخت باشید.
نیما
سیدابراهیم
دلتنگ نباشی چرا نیامدم، چرا اقدام نکردم. پیشآمدها قویتر از همت ما بود. صلاح ندانستم مردم را بیجهت در زحمت مجادله و یاغیگری بیندازم. اگر خیلی استقامت داری برای موقع دیگری- شاید روزگار عنقریب آن موقع را نزدیک کند ـ مهیا باش. هرگز مأیوس نشو. نه حوادث روزگار تغییرناپذیر است و نه عمر به آخر رسیده است. تو هنوز جوانی و با حسی که دارای قابلیت خدمتگزاری تو برای خیر عموم روز دیگری معلوم خواهد شد. آنوقت پسر جنگلها با سردستهی باغیگران به مردم نشان خواهد داد دشمن ضعفا چه عاقبتی دارد.
نمیدانی به من چه میگذرد. کدورتهای تازهیی ضمیمهی کدورتهای سابق زندگانی من شده است. به زحمت زیاد میخواهم استقامت داشته باشم. خیالاتم خیلی پریشان است.
چندین مرتبه خواستم برای تو چیزی بنویسم. اما چون وسیله در دست نبود که به تو برسانم نوشتن به تأخیر میافتاد. خواستم اهالی «سولده» را پیدا کنم، با گرفتاریهائی که داشتم جستجو برایم میسر نشد. حالا هم نمیدانم به توسط چه کسی این مکتوب را بفرستم ...
البته امانت مرا خوب محافظت خواهید کرد.
دوست ما «محمد» مدتی در شهر نزدم بود. واقعاً مؤانست غریبی با او پیدا کرده بودم. انسان انسپذیر است. مدتی این جوان بیچاره ناخوش بود و بعد که خوب شد بیخبر از من از شهر حرکت کرد. بطوری که ندانستم در چه موقعی از شهر به طرف ولایت آمد.
از حال او بنویس. به چه کاری مشغول است؟ بضاعتی که ندارد. این کارگر فقیر یا برنج میکارد یا زمین شخم میکند و یا خدمت تجار را میکند. امیدوارم که عاقبت بخیر باشید.
من هروقت قوهیی پیدا کنم خودم را حاضر کردهام که رفاهیت او را تا حدی که میتوانم فراهم بیاورم.
از زبان من به او احوالپرسی کن.
طهران سرطان/۳۰۰ آقای نصیر - آقای ماشاءالله لازم است هر قدر که می توانید برای پیشرفت حقایق و سعادت انسان خدمت کنید: لازم است که اشخاص را به هر اندازه که ممکن است به راه راست دلالت کنید. این وطیفه ی وجدانی شماست که نگذارید کسی از حد خودش تجاوز کند.... شیخ را دیدید چقدر از حد خود تجاوز کرد؟ او هرگز قابل تعالیم فلسفی من نیست همچنان که در بسیاری از فضلای این شهر این قابلیت معنوی را مشاهده نکرده ام. عجالتاً نصیحتی برای او نوشته ام به او برسانید و بگوئید که طریقه ی سلوک خود را با اشخاص خوب کند . این ورقه می خواهد بفهماند که او باید زبان آدمیزاد را یاد بگیرد. ما در عهدی واقع شده ایم که مفاسد اجتماعی کاری کرده است که باید زبان را هم به اشخاص آموخت. چه می گوئید؟ این است ثمره ی این تمدن که اینقدر پیرایه پرست شده و حقیقت ها را پایمال کرده است!.... سابق بر این، که تاریخ آن زمان رادوره ی جهالت می نامد،هیچکس به خودش زحمت زبان آموختن نمی داده است. برای اینکه همه ساده و طبیعی صحبت می کردند. مشی صحیحی داشتند.... خوب روزگاری بود، ولی حالا اینطور شده است. باری جوان ها ـ شما دوستار حقیقت باشید تا دوره ی زندگانی بشر و تمام متعلقات آن تغییر کند. من دوستار اشخاص حقیقت خواه هستم... نیما سرطان/۱۳۰۰ آقای شیخ تازه کار ای شیخ، هنوز جوان هستی و می توانی تا وقت نگذشته است زحمت کشیده حقایق و موجبات زندگانی را بشناسی. بیش از همه چیز به تو تعلیمی بدهم که واجب است زبان آدمی زاد را یاد بگیری: « باید ساده و طبیعی خیالات خود را ادا کرد.» مثلاٌ چرا می گویی «نخل تربیت تو منحنی شده است....» بگو: «تو تربیت نمی شوی.» شاید یک روز این نصیحت مرا بپذیری. دیگر اینکه از ظاهرسازی، ریاکاری، فضل فروشی و تزویر پرهیز کن. که اینها شخص را غافل ساخته از شناختن وحقیقت محروم می دارند. زبان آدمی زاد را که یاد گرفتی و منافع آنرا دانستی آنوقت می توانی شروع به شناختن معانی کنی. بعد از آن اگر هوشمند باشی می توانی عظمت بزرگان عهد را تا اندازه یی درک کنی. عجالتاٌ همین تعلیم اول من ترا کافی ست. خودت را خوب کن. نیما اسد/۱۳۰۲ طهران خواهر کوچک عزیزم ناکتا! امیدوارم هوای صاف و خنک «یوش» روز بروز تو را بهتر و سالم تر کند. به شرط اینکه کمتر غصه و اضطراب خیالی را بخودت راه دهی. قلب تو حال گلهای «میچکاجومه» را پیدا کرده است. طاقت دست زدن به آن نیست. باید با آن مدارا کنی. تو گلی و گل ها آشیانه ی اشک و تبسمند. با این که قطره های اشکشان روی چهره ی معصومشان افتاده است همه ی عمر، متبسم هستند. تو هم باید اشکهایت، مثل آن شبنم روی گل ها، در وسط خنده ها محو شود و از حیث مقدار قیاسی غیر قابل توجه باشد. چندان به آن صدایی که قلب تو را تحریک می کند گوش نده، همه وقت، همه جا، صدای حزین مجهولی قلب های بهانه جو را می آزارد. آنجا که آب رودخانه کف می زند و مثل یک عاشق می نالد و در تاریکی انبوه درخت های خاردار می افتد، آنجا چه خبر است! آنجا که فجیعه ای نیست؟ چرا دردناک است؟ خطری نیست. پس چرا می ترساند؟ آنجا که پرنده ی کوچک روی شاخه ی سیاه نشسته و سرش را به آسمان صاف و باعظمت بالا کرده و مشغول آواز خواندن است، آنجا و هرجا که اول طلوع ماه در فضای خاموش، و مثل قلب من تیره، به تماشا می نشینی و از اثر نسیم های خنک لباس هایت را بخودت می پیچی و به صدای جغدها گوش می دهی؛ درست بشنو! صدای دیگری هم می شنوی که با قلب تو مشغول می شود. این صدا با موج های رودخانه آمیخته شده است، زیر برگ گل ها و در تاریکی های مخوف همه جا مخفی شده است همین صداست که ترا دل تنگ می کند. در ابتدا مبهم و در عاقبت آشناترین صداهاست. درفضای قبرستان ها، گوشه های خرابه، روی دیوارهای کهنه و بیشتر از لب گل ها و چیزهای خوب است که این صدای پنهانی بیرون می آید. چقدر دفعات که تو به تماشای گل ها مشغول بوده یی یا خیالات بی ثبات و پراکنده ذهن خسته ات را به اطراف می ربوده است که شنیده یی باز همان صدا آمد خبر تازه یی به تو داد و ترا مضطرب کرد، بطوری که از تماشای اطراف سیر شدی. در آن حال اگر حادثه یی ترا از آن بهت و خیرگی شبیه به خواب بیدار می کرد صدای بال های پرنده یی بود که در اول شب از روی شاخه های خوابگاه خود به شاخه های دیگر می افتاد، یا رسیدن موقع بازگشت به خانه بود که ترا به حالت کسی که مست شده است یا از گورستان مخوفی به خانه می آید، از جا بلند می کرد. آنوقت به حرکت می افتادی و قدم های کوچکت را که روی هر سبزه گذاشتی، چشم هایت به طرف هر بوته ی گلی که باز می شد -همه جا و همه وقت - صدای خوشی زیر گوش تو آواز آشنایی می خواند. هیچ چیز هم پیش تو از این صدا محبوب تر نبود. اما بجای اینکه به روح و قلب تو روشنایی پایداری بدهد مثل صاعقه ترا روشن می کرد ولی چه فایده که فوراٌ می سوزانید! گل ها همیشه همان گل ها هستند. از دلربایی خود که کم نکرده اند. مهتاب های خاموش گوشه های صحرا و کنار رودخانه ها همانند که همیشه بوده اند و طراوت خود را همیشه یک طور تماشا می دهند. اما برای تو و برای هر کس که با قلب سوزان و خیال مضطرب و کنجکاو بطرف آنها نگاه می کند گاهی غم انگیز هستند. بهمین جهت است که عقب هر خنده یی، گریه یی وجود دارد. چرا که همیشه همان صدای آشناست که از معرفی این همه منظره های قشنگ بگوش می رسد. تو حق داری که بسوزی اما بیشتر حق داری که بخندی و به عجز و ناتوانی خودت ترحم کنی. خاموشی و تاریکی شب باید طبیعة راحت افزا باشد. خفاش ها از هـر طرف که بپرند جغدها شروع به خواندن می کنند. اینها همه باید مثل لالایی مادر برای بچه، خواب آورنده باشند. اما هیهات! هیشه همان صدای آشنا با این حرکات و صداها یکی شده و اثرات خارجی را در قلب شخص، معکوس می کند. اگر به خواب هم بیاورند، از شدت غم و خستگی بخواب می آورند. تو حال خودت را عزیزم بهتر می دانی. بخودت مشغول هستی. امـا بمحض اینکه به دقت متوجه اطراف خود شدی همان صدا مثل مضراب غم انگیزی بتارهای قلب تو نواخته می شود. گل ها به تحریک روزگار می خندند و پژمرده هم که می شوند برای این است که چیزهایی شبیه همین صداها مدت ها برگ های لطیفشان را لرزانیده است. تو هم چرا بخودت نلرزی؟ تو هم همین گل ها را تماشا می کنی و هیچوقت از شنیدن آن صدای مبهم فارغ نیستی. همیشه و همه جا آنرا می شنوی حتی از سر نوک تیز پرنده ها و دهانه ی خنک بادها. تعجب نکن این چه صدایی است. این صدای گذشته ی خوشی ست که بازگشت کردنی نیست. صدای یادگارهایی ست که حسرت ها و آرزوها را به دهانه ی گل ها ریخته با قلب هایی که خوب می لرزد، حکایتی دارد. به این گل ها به نظر مختصر و بی اساس نگاه نکن | کنار آب ها و زیر مهتاب ها، بی اهمیت منشین! در این جاها که تو همه وقت از آن ها می گذری قلب هایی مخفی شده اند و صورت هایی نقش بسته از آرزوهایی، در آن ها نمایان است. این صداها که می شنوی ناله های حزین و عاشقانه ی دلهاست. قلب سوخته ی من و «لادبن» هم در این زوایای خاموش افتاده است. خودمان این جا و دلمان پیش گل های صحراست. البته روی چیزهای مؤثر وقشنگ است که یادگارهای زمان های فرسوده، جذاب و مغرور می نشیند. در همین جا که تو تنها هستی مادرمان مارا شیر داد و بزرگ کرد. در همین جا از علف های صحرایی زنبیل بافت و از گل ها دسته بست و ما با هم بازی کردیم. ما هم زیر همان درخت ها می نشستیم و قلب بامحبتمان را به قدم همان گل ها می انداختیم. آه! عزیزم! همه جا، به هر گوشه یی که گذشته ایم، نقشی از قلب و سرگذشت من و او افتاده است. برای این است که این منظره ها ترا دلتنگ می کند. روزگار، سرگذشت دو بچه ی بی گناه را در این تاریکی مخوف درم ها در لفافه پیچیده است. گذشته، یادگار محزونی را در این گل ها باقی گذاشته است و گل ها و هر چیز خوب دیگر، هزارها قلب پر آرزو و لب های متبسم و چشم های اشک آلود را در خودشان آشیان داده اند. تو هم عزیزم یکی از آن گل های خوبی هستی که قلب دور افتادگانت را در سینه جاداده یی. دل تنگی تو برای این است. من هم با این قلب خراب شبیه به آن خرابه یی هستم که از حوادث خونینی حکایت می کنم. اینقدر به یاد ما مباش. در گل ها دقت نکن. گل ها با رنگشان دل می برند و با سر گذشت هاشان جان می گیرند تو نباید همیشه خود را بدست آن ها بسپاری و از عالم صورت و ظاهر با این ضعف بنیه و مزاجی که داری دوری کنی! اروپایی، که اینقدر چابک و رقاص و صاحب عزم است، برای ایـن است که مجذوب ماده و صورت است و کمتر روحانی می شود. تو هم عزیزم این چند ماهه را اروپایی بشو! نمی گویم تغییر طبیعت و ذاتیت بده، ، فقط روح بلند پروازت را جلوی حرکات عالم طبیعت اغوا نکن. قلبت را بگذشته نسپار. نگاهی به منظره های قشنگ البرز و حالت حاضر زندگانی بینداز تا بتوانی مالک بااقتدار آن باشی و از سر کشی آرزوهایی که با اضطراب و واهمه آمیخته شده است، آزرده نشوی. نگرانی و ناگواری باید بیشتر برای کسی باشد که با قلب پاک آسمانیش در یک شهر پر از مفسده و فجیعه زندگی می کند. راست است که هر کدام از ما به یک طرف آواره شده ایم اما کی می داند، مدت مفارقت برای ما طولانی و نامعلوم است! کی می داند روزگار فردا چه رنگ بازی می کند؟ شخص باید به حادثات تغییرپذیری که متحمل خوشی هستند، امیدوار باشد. غصه نخور. واهمه نداشته باش. خواهر کوچک عزیزم! امیدوارم به زودی با سلامتی و تندرستی ما را ملاقات کنی. یک جعبه شیرینی برایت فرستاده ام. رسید آنرا با کلمات شیرینت بنویس. امانت مرا هم، وقتی که آوردند، پیش خودت نگاه بدار تا با خودت به شهر بیاوری. به پدرم از راه دور سلام و محبت قلبم را تقدیم می کنم. برادر خیلی صمیمی تو نیما دی ماه ۱۳۰۴ برادر و رفیق عریزم از خواندن این مکتوب دوباره ایام گذشته را بیاد می آورم. شهر آمل مثل قشنگ ترین دخترها در نظرم جلوه می کند. حقیقةً چقدر قشنگ است وقتی شخص روی پل دوازده پله بایستد و هنگام غروب چراغ های خانه ها را که یکایک روشن می شود تماشا کند. از زیر با طغیان «هراز» و از طرف دیگر آخرین سرخی کم رنگ آفتاب غروب را روی جنگل ها در مد نظر قرار بدهد. شما این را دوست ندارید؟ برای اینکه زیاد در یکجا مانده اید و از این گذشته وضع معیشت به دلخواه نیست. ولی من هرگز چند روز اقامت چهار سال قبل را در این شهر فراموش نمی کنم. هروقت از مهمان نوازی دختر عموی محترم خودم یادم می آید حسرت می برم. مثل این است که هنوز برادرم را در بین راه آمل و محمودآباد جلوی چشم می بینم. گل یاس و تمشک، فرح صبح و طراوت جنگل می خواهد مرا بیهوش کند. او هنوز سوار بر اسبش هست و به من اصرار می کند دوباره به آمل برگردم. برادر عزیز و مهربانم! اینطور یادگارهای گذشته در قلب من زنده و برازنده اند. من هرگز خودم را برای دوستی و صمیمیت محتاج به خوراکی (پرتقال و نارنگی) نمی بینم، هرچند خیلی اکول و شکم پرست هستم، ولی این اظهار محبت را یک التفات فوق العاده می دانم. مخصوصاً بستگان فامیل باید بقدر امکان با هم اظهار بگرنگی داشته باشند. من هرگز کار بزرگی نکرده ام هر چند در صنعت و فن خودم بر دیگران امتیاز دارم ولی خیلی پیش فامیل خجالت زده هستم. برای اینکه ترقی روحانی این برادر مخلص مهجور را از سایر ترقیات ظاهری بازداشته است، روزگارم را مثل ستاره در زیر ابر می گذرانم. از حال اخوی خواسته بودید، حالیه در محل خودش مقیم است. نویسنده سیاسی و روزنامه نگار است. ابوی هم اخیراً از تفلیس به ایران آمده اند. روزگار می گذرد ولی نه آنطور که دلخواه ما باشد. یک قطعه عکس از خانم دخترعمو انداخته ام که ضمیمه این پاکت است. بچه ها را یک یک از قول برادر مهجورشان احوال پرسی و روبوسی کنید. خانم های محترم زن عمو و دختر عمو را که حس می کنم همه وقت با من مهربان بوده اند سلام مخلصانه می فرستم.
برادر مخلص و خدمتکار همه شما نیما یوشیج ۲۰ سرطان ۱۳۰۴ تهران
به ناکتا و مادر مهجورم!
گرما بقدری شدت پیدا کرده که تمام این سالها می گویند مانند نداشته. چیز نادر در این شهر، بعداز نجابت و درس، همین گرمی زیاده از حد هوا است. اگر از تشنگی و بی آبی نسوزیم، تابستان ما را می سوزاند. در این مدت فقط يك مكتوب از تفلیس رسیده است که با این کاغذ آنرا خواهید خواند. چیز قابل توجه این است که پدر اینقدر بدون جهت نسبت به اولادش فراموش کار بوده است. گرجستان از نو او را جوان، عیاش و لاابالی کرده است. چیز غریبی نیست. غرابت همیشه در نظر ما است . الحمدالله شما هم با آب و هوای ولایت، خوب لاابالی شده اید. من کتاب را بهم می بندم، شما کف دست هاتان را. همه مان آزاد، همه مان تنبل. در این مدت يك كاغذ هم ننوشته اید. مهری هم مثل شماست. برای شما چیزی نخواهد نوشت. هفته یی یکبار پیش من می آید والساعه هم اینجا است. سلام می رساند. چند شب قبل خانم
21 تاج الملوك به تماشای سینما رفته بود. تماشایی تر برای من این است که زن در زیر حجاب به تماشا برود. اقلا شما در کوهستان آسوده و آزادترید. نعمت را غنیمت بشمارید. ولی ناکتای بی محبت! در مجالس تغريه خیلی محافظ خودت وخدمتکارت باش.
نیما
۲۲ ۲۴ خرداد ۳۰۵
تهران
والی مهربان و محترم آقای نظام الدوله
خبر می رسد والی سه روز در رشت برای پدرم مجلس ترحیمی ترتیب داده بوده است. شاعر نمیداند این همدردی وصمیمت را چه وقت و با کدام زبان تلافی کند.
کدام زبان؟ شعر ، موسيقى وهر کدام از اشکال ووسائل خاصه،عاجزند از این که کاملا مكنونات ضمیر انسان را فاش کنند . به این جهت این کاغذ نخواهد توانست صدایی باشد که در مقابل آن صدای دوستانه که اینقدر با همدردی ادا شده است، قابل توجه واقع شود.
قابل توجه فقط قلبی است که نمی تواند در فشار مصائب ، خود را بشناساند ولی بخوبی احساس می کند مرهون یگانگی آن وجودی است که مثل پدر ازفرزندش دلجوئی می نماید. پس در اینجا کاغذم را تمام می کنم و از بیفایده ماندن تضرع در مقابل تقدیر حرف نمی زنم.
نیما ۲۸ خرداد ۱۳۰۵
به مرند
عیب در این است کسی را که از راه دور به دوستی اختیار کرده ای کمتر برای دوستانش چیز می نویسد. اهمال در کار، اغلب همه جا درمن وجود دارد وبالاخص در آنچه مربوط به ارتباط من با دیگران باشد. ولی این مسئله نمی تواند برای شاعری که قلبش از جنس دیگر آفریده شده است دال بر بی محبتی باشد.
بعضی اوقات نسبت به چیزهایی که دوستی می ورزیم بی قید میشویم و این برای این است که ذهن مجرى بالاجبار هر نوع وظیفه است و چون هر وظیفه را يك اقتدار مطلق طبیعی ایجاد می کند حس می کنیم نسبت به خیلی چیزها بی قید هستیم. مخصوصا وقتی که این اقتدار از بعضی مصائب ناگهانی ناشی شده باشد. معهذا کسی را که از مرند به تهران برای دوست شدن کاغذمی نویسد به این زودی فراموش نخواهم کرد. آنهم وقتی که جوان باشد. زیرا شخص در این سن قابل دوستی است .
جوان می تواند همه چیز خود را جوان کند مشروط بر اینکه سعی داشته باشد همه کس و همه چیز راجوان ببیند. این نوع بینایی، سنگر زندگانی اوست که اورا در همه احوال حفظ می کند.
اگر اینطور باشی دوستی را می توانی با من دائمی نگاه بداری . یعنی هر قدر این سنگر مستحکم تر شود فکر آشفته و طغیانی شاعر که سیلابهای مدید و مهيب حوادث را از سر گذرانده است، بیشتر با تو یگانگی خواهد داشت.
ساير خصايص وشرایط در درجه دوم اهمیت واقع هستند.
۱۰ مرداد ۱۳۰۰
ناکتای عزیزم !
میخواهی بدانی چه می کنم ؟ سدی که در مقابل اشكها کشیده شده بود دوباره شکست. نمیدانم این سیل مرا به کجا بغلتاند. عالیه از این غلتیدن منعم می کند. ولی در این گونه مواقع کسی می تواند برطبیعت استیلا داشته باشد ؟
من ابرم. کار ابر، باریدن است.
خندهها بالعموم به منزلهی برقهایی هستند که در عقبهی آنها باید مهیای گریه بود. زندگانی و بعبارة أخرى سعادتمندی ما فقط در موقعی است که به غفلت و تجاهل بسر می بریم. فکر نمی کنیم چطور باید بگذرانیم و بجای فکر کردن، وقت را می گذرانیم .
فکر ، هزاران مشکل عجیب پیش چشم ما می گذارد که عمل از رفع آن مشکلات عاجز است. ولی در صورت اجرای عمل،ممکن است آن مشکلات پیش آمد نکند.
زندگی، اجرای وظیفهی طبیعی سنگینیست که بدون زیاد دقیق بودن در عواقب آن، باید متحمل آن شد. سنگینیهای آن را فقط به این وسیله می توان تخفیف داد.
خوبیها و بدیها دو نتیجهی متضاد هستند که از این بی قیدی به عرصهی ظهور می رسند.
عالیه، بیش از من بی قید است. ولی بی قیدی زیاد بخود بستن هم يك نوع تقید است.
ناکتا خودت را به تصادف واگذار کن والا بازهم مریض میشوی. مثل «لادبن» سالم باش. پریروز يك كاغذاز قفقاز به من رسید. نگارندهی آن تاکنون با من مکاتبه نداشته است . بطوریکه می نویسد: لادبن در مسکو در آکادمی دیپلوماتيك كار می کند. تقاضا کرده است آن نگارنده از حال پدر ومادر و سایر بستگانش جویا شود، زیرا خودش به واسطهی کثرت مشغله، فرصت مکاتبه را ندارد.
يك قطعه عکس اش را برای من و خواهر کوچکش سوقات فرستاده است . ناکتا! من برای اوچه سوقات خواهم فرستاد؟ يك خبرمدهش... بجای من درچمن «تالیو»، وقتی که آفتاب غروب میکند، گریه کن ! آفتاب من هم از آنجا غروب کرده است، ولی يك غروب ابدی!
۱۱ مرداد ۱۳۰۵
مادر محزون
سلام به تو. به تو ای مادر مهجور که برای اینکه خراشی به دست فرزندت نرسد هر دقیقه اندامت می لرزید. به تو که تمام نگاهت به من بود . از حرف زدن و راه رفتن من خوشحال میشدی. امیدهایت مثل گردن بند به گردن من بسته شده بود. به تو که به انواع زحمات پسرت را بزرگ کردی .
ولی مادر محزون چرا مرا بوجود آوردی ؟
چه فایده دارد بالا بردن بنایی که از فرط بالا رفتن سرنگون می شود؟
ابتدا براي يك فكر مبهم بی قید شدن بعد از آن خود را و يك وجود ناجور را، که زیاده از حد درد می کشد، به زحمت انداختن برای چه مقصودی است ؟
ببین کوهها را چقدر آسوده ایستاده اند. ابرها را که چطور بدون دنباله ناپدید میشوند.
هیچ موجودی مثل انسان ، بدبختی را به انواع وسائل برای خودش تهیه نمی کند. خلاصی از چه راهیست ؟
باید به ناکتا نصیحت کرد قدری به آتیهاش فکر کند. به صحرا برود ولی از رفتن به مجالس شمر و يزيد اجتناب داشته باشد. زندگی، که میشود آن را به جنایات متصله بهم تعبیر کرد بخودی خود تعزیهییست که به آن عادت کرده ایم. تعزیهی دیگری که بر آن علاوه میشود، وقتی که نمی تواند وسیلهیی برای درمان دردهای ما باشد، چه فایده یی دارد؟
اگر می خواهی ناکتای تو ناخوش نشود او نباید بکار بیفایده بپردازد. مادرمحزون! مصائب دورهی حیات شیرهای گرسنه اند. نباید به چشمهای گریان بچه ، متصل آن شیرها را نشان داد.
۱۱ مرداد ۱۳۰۵
بهجت کوچولو
رودخانه درشبهای تاريك چه حالی دارد؟ گلهای زرد کوچکی که روی ساحل باز میشوند مثل اینکه میخواهند از پستانهای رودخانه شیر بخورند، شبیه به چه چیز هستند؟
براي تو يك كلاه از گل درست میکنم که هر چه پروانه هست دور آن کلاه جمع بشود. برای تو پیراهنی بدست میآورم که درمهتاب، مهتابی رنگ و در آفتاب به رنگ آفتاب باشد. این چه رنگ پیراهنی است ؟
اگر گفتی این وعدهها که می دهم مثل این دنیا راست است یا مثل بهشت دروغ، برای تو از آن اسباب بازیها میخرم که دلت بخواهد. بشرط اینکه فکر کنی ببینی چه سوقاتی خوبی میتوانی از کنار رودخانهها برای من بیاوری.
آبان ۱۳۰۵
ناکتای فراموش کار
میدانم دیگر مرا دوست نداری. اگر اظهار محبت کنم به حرفهای من میخندی، به این جهت چیزی نمینویسم . از تو نه سوقات میخواهم ، نه میخواهم تماشای خزان قشنگ کوهستان را بگذاری و بمن بپردازی. من مدتها است تنها و بی کس زندگی میکنم . انزوا و نفرت از مردم ، خوب در من اثراتش را بخشیده است. خیلی از بین رفته ام. تنها. تنها هستم .
صبحها ، وقتی که کارخانهی كوچك شهر ، سوت آفتاب را می کشد این در باز می شود. محلی که از لای چند درخت تبریزی و کاج به چشم می آید کوچه کنار افتاده خلوتیست كه يك طرفش زمینهای بائر است وطرف دیگرش دیوار باغ طویلی کشیده شده است.
چند سال قبل، همه در این کوچه منزل داشتیم. آه یادگارهای کهنه. در نبش این دیوار ، يك در بزرگ قرمز کار گذاشته اند. هروقت يك نفر بی کس از روبروی آن به حال ترديد و فكر میگذرد و در زمین چشمهایش جستجو میکند تا شاید چیزی را پیدا نماید، من باحالت زاراین مرد، به حرف میآیم. هردو بی کس و سرگردانیم.هر دو فکر میکنیم و از فکرمان نتیجه نمیگیریم. اگر بقای زندگانی مربوط به نتایج مستحسنه متعاقب بهم باشد، زندگی من بالعکس عبارت از مقدماتیست که خیلی بندرت به نتیجه میرسد .
دیروز عکس «فانتن سرگردان» را در کتاب «میزرابل» دیدم. خیلی حالت او را با خودم از يك حيث جور مشاهده کردم .
دلم می خواست از این بدتر مبتلا بشوم . فکرم پریشان بشود . ببین سرسختی به چه حد است . هر تصمیمی را بگیرم مثلا کتابهایم را به مطبعه بدهم، یا از اين خاك بگریزم. این دیوار را بشکنم، یخهام را پاره کنم،فریاد بزنم تا دیوانگیم را ثابت تر کنم.
تصميم من مثل تصمیم آن پرندهی پروبال شکسته است که از ترس دشمن تصمیم می گیرد به مکان دوری پرواز کند . پس در هر حال پرمیزند ، ولی از بالای صخرهها پائین می افتد و پروبالش بیشتر مجروح میشود.
در ته این درهی مخوف چه به جانش میافتد ؟
در جریان سريع يك رودخانهی طغیانی چقدر بداست پروبال شکسته بودن .
دور زندگی، مطابق قانون طبیعت، این است که همین که انسان افتاده می افتد و بالعكس همین که بلند شد، بلند میشود.
صدماتی که بیشتر دامن گیر مردمان افتاده و بدبخت میشود از این جهت است که اجزاء طبیعت ، که علل پیشرفت هم جزو آن اجزاء است، مثل چرخهای يك ماشين معين بهم مربوط است. همین كه يك چرخ كوچك خراب شد ، خیلی تعطیلیها رخ می دهد. نمیدانم عاقبت کارم چه بشود. خداحافظ !
۵ دی ۱۳۰۶
۲۷ دسامبر ۱۹۲۷
ناکتای عزیزم !
عیب و نقصی که در این شعرها وجود دارد، بیجرئت نشوی، در بعضی الفاظ آن است .
چیزی که همیشه طرف توجه من واقع می شود این است که ببینم پس از درست شدن الفاظ ، میتواند شعر هم درست باشد ؟ گوینده را ممکن است شاعر اسم برد؟
شعر، نه لفظ است نه توازن الفاظ است و نه قافیه . فکر کن.
هر سه شعر حکایت از تازگی و روح داشت. هر سه را پسندیدم. از این جهت مطمئن باش .
از امروز تو روز اولی است که شعر میگویی. من کسانی را سراغ دارم که از نصفهی قرن نوزدهم تاکنون شعر میگویند و شعرهاشان قبل از خودشان معدوم شده اند.
دسته ی دیگری را سراغ دارم که به دستیاری اشخاص، شعرهاشان مشهور است. عمر این شهرت هم مطابق باعمر آن اشخاص خواهدبود. ولی شعر خوب، مثل طفل، زندهی بالفعل است . با فکر ملت ، رشد میکند. اگر چه در زمان تولد خود، مردود واقع شده باشد.
این اقتضای وقت است باید به آن بیاعتنا بود.
از امروز من هم به تدوین تعلیمات اجتماعیام شروع کردهام . فکر میکنم که از دو جهت مخالف ، هردو يك مقصود مفید را تعاقب میکنیم و تو شاعر سومی هستی که اخیرا در فامیل ما پیداشده است. ولی زیاد قلبت را خسته نکن .
شعر ، وصف آرزوها و آمال درونی است. لازم است آنها را بجای وصف، بیشتر به عمل در آورد .
۲۲/دی/۱۳۰۷
بار فروش
ناتل عزیز!
موقع این نیست از بابل و جنگلهای اطراف حرف بزنم . بعد از این دیگر در زیر برف همه چیز هیئت خود را تغییر میدهد ، آن چیزهای قشنگ که من دیدم و هرگز از من دور نمیشدند از این ناحیه سفر کردهاند . در حوالی «موزی ژر» میگویند چمنهای خوب وجود دارد، بعضی گلها در آنجا لبخند میزنند، ولی من گمان نمیبرم . خوبی دیگر با زمستان قشلاق الفت ندارد. هر قدر به دریا نزديك بشویم طبیعت بینواتر و ذلیلتر است . فقط گاهی روباه محیل از لای درختها به دهانهی دود زدهی سیاه کلبهی زارع «اوشیب» دقیق میشود . خروسهای او را تعداد میکند . پس از آن ورود جانورهای دیگر او را رم میدهد . من هم ایام گذاشتهام را تعداد میکنم . وقتی که اوضاع و حوادت محو شده را يكايك از نظر میگذرانم سرم از سنگینی حوادث تكان میخورد. خیال میکنم خیلی سن کردهام ومثل اینکه هرچیز موذی آفریدهشده میخواهد چیزی را از من بدزدد . تمایلات قلبی در این میان بهانهاند !
چند روز قبل درحوالی« امیر کلا »، قریهیی که در نیم فرسخی شهر واقع است، به گردش رفته بودم. در روی راه همین فکر را میکردم: انسان واسطهی تباین دربین اجزاء طبیعت است . وجود او در جزء همان اجزاء محسوب میشود. بنفشهی وحشی چشمش را باز نمیکند برای اینکه من در حسرت بمانم . آه ؛ که چقدر او لايق من بود و من لايق او!
دوستیهای مردم نسبت بهم ازهمه چیز سهمناک تر و بد عاقبت تر است همین که به عنوان دوستی ترك خجالت کردند شروع به لجاجت میکنند . عدهیی اول گمان میبرند طبیعت مساعدت بزرگی را در حق آنها به عمل آورده است که مردبزرگواری، مثلا ً فيلسوفی معروف یا شاعری زبردست را با آنها دوست گردانیده است . پس از آن خودشان با این حسن تصادف میجنگند و مساعدت کنند در اینکه آن شخص محبت و حمایت خود را از آنها دریغ بدارد. دستهی دیگر به این شخص نزديك نميشوند مگر برای اینکه کوچکترین منفعتی را فدای بزرگترین منفعتی کنند . ولی من ، دوست جوان من، عادت کردهام دیگر کمتر راجع به این اشخاص و سایر چیزها که موذی آفریده شدهاند فکر میکنم . به جای همه چیز مینویسم ، و برای من شهرو ده و کوچکی و بزرگی آنها تفاوت نمیکند. ازهمه جا بهتر وطن من بود که با برادر و خواهرم در آنجا بزرگ شدم ! دهکدهی کوهستانی خلوتی که بدبختانه از آن دورم و هنوز زنده ام ! در این صورت چه خوشی به من میگذرد ؟ من که به یاد يك شب زندگی دروطن خود متصل آه می کشم ! وچه احتیاجی است که روز بروز برعدهی دوستان خود بیفزایم.
با وجود این زمان و مکان اثرات خاص خود را در قلب سرگردان من فراموش نمیکنند. مسافرت، خیلی فکرهای مرا از من گرفت . شاید اگر در طهران میبودم راجع به تجدد ادبی و طریق آن، که دیگران نمیتوانند آنرا درك كنند، و فلسفهی جدید تاریخ کتابی مینوشتم. مثل آنچه تاکنون نوشته و مخفی کردهام . نه جای خوشحالی است نه جای بد حالی. در اینجا فکرهای دیگر از راههای دیگر به من ورود کردند و بعضی از آنها آمیخته به بعضی تألمات. جهت دارد . همین که نفس ، خود را برای قبول تألمات حاضر کرد زندگی سراسر عبارت از تالم است. چنانکه اگر خودرا مکلف بداریم زندگانی عبارت از تکلفات مضاعف است. ولی من از این حیث راحتم . عادت کردهام که بدون تغییر عقیده، ساده زندگی کنم. معهذا از جهات دیگر در زحمتم. بیش از ده سال است در این زحمت می گذرانم. تمام حرفها، تکذیبها، خودنمائیها ، در اطراف من مثل زمزمهی حشرات میگذرند و من با بدی وضع معیشت خود و به حال تحقير به معارف و تعالیم کنونی، بنیان جدید آنچه را که در نظر گرفتهام طرح میکنم.
موفقیت کامل روزی را به چشم میآورم که حالیه به خواب می بینم . از آن با مشفتها و تالمات گوناگون من زندگی من نیز گاهي يك خواب مشوش است. من خیال میکنم زندگی میکنم .
به این مرحله چه اسم میتوان داد؟ به ظاهر شاعری و در باطن رياضت یا ابتلاء به تجدد، مخصوصا در بین مردمی که تمیز نمیدهند .
عمدهی مطلب در اینجاست: عدهای به خودشان شکنجه میکنند برای این که از سرکشی روح خود بکاهند . من با تعذیب روح، جسمم را ضعیف ساخته بعد با این قسم عذاب که به جسم خودم دهم روح خود را شورانگیز تر میکنم .
از بعضی جهات قدری شبیه به این رویه بعضی اشخاص را پیدا می کنم: صوفیها از همه چیز دست میکشند مطلقاً برای خدا . و تابعین افلاطون حریص تر از آنها خود را از قسمتی از نعایم موجوده محروم میدارند . میگویند میخواهیم بیشتر به روحانیات و اسرار شگفت انگیز آن واقف شویم. دستهی دیگر نوع دیگر میکنند. زمان و تکامل در آنها رسوخ ندارد. هنوز از این اشخاص دیده میشوند. تصوف مسلمانها از همین طریقهها است. به حسب اعتبار تفاوت میکند. يكنفر هندی روی میخهای تیز میخوابد.دیگری خود را به دریا غرق می کند یا در آتش میاندازد. حاجي يك سال صبر میکند تا يك روز به يك پا باکمال مواظبت که پایش به زمین نخورد کعبه را طواف کند. همه به این خیال که به معبود محبوب خودملحق شوند. پروانه كوچك هم خود را به شعلهی شمع میسوزاند ومن ریاضت میکشم برای اینکه بر بلایای وارده به خود بیفزایم.اول به واسطهی کناره گیری از مردم وضع معیشتم مختل شد، بعد تجرد و تنهائی و حالت بهت آور کوهها به من فکرهای موذی را داد. نوشتن بیشتر فکرم را مغشوش کرد . روی هم رفته يك وقت دانستم که این سرنوشت برای فنا ساختن من تهیه شده است.
یقین دارم نتیجه به خود من نیز بازگشت می کند. يك وقت نشد مثل ماهی گیری که در ساحل این رودخانه منزل دارد زمستانم را به خرسندی در يك كومهی سیاه و دود زده به بهار برسانم. یا آتش اجاقم را روشن کنم یا دامم را وصله بزنم. يا مثل زارعی که در حوالی خانهی من زراعت میکند از کار و زحمت خود برزحمات دیگر خود نیفزوده باشم. یا مثل بعضی افراد خانواده خود در دامنه کوههای باصفای وطنم به چرانیدن گوسفندها و آواز خواندن در دنبال آنها مشغول باشم. پس اگر خسته شدم و حرارت آفتاب وسط روز مرا به التهاب آورد آنها را با فریاد مخصوص خود درسایهی دره خنکی بخوابانم و خودم روی سنگ بلندی نشسته بوی «آبشن» و «ولها» به من بدمد و من نی بزنم. وهمین طرز زندگانیام را بگذرانم !
اگر دوباره جوانیام را از سر میگرفتم در یکی از مدرسهها ترتیب علم زراعت را یاد می گرفتم یا در یکی از مراکز، تحصیل صنعتی میکردم و یا طب میخواندم و طبيب میشدم. پس از آن روزها را در کارخانه یا مطب با مزرعه خود مشغول کار میشدم. حیوانات را تربیت میدادم.جوجه مینشاندم . خروس بزرگ میکردم. سیب زمینی و بعضی چیزهای بامنفعت میکاشتم. فصل پائیز با نهایت شعف بطور قطع حاصل میبردم. وقتی پنجرهی اتاقم را باز میکردم میفهمیدم حال که باد سرد میوزد و برگها زرد شدهاند برای زمستانم چیزی دارم که بخورم. مگر من از مورچه کمترم . من که نویسندهی وحشیها هستم نباید آذوقهى مرتب داشته باشم؟ آنوقت شبها را شعر میگفتم ، رمان مینوشتم، به مردم حمله میبردم، پیس میساختم و از این اشخاص انتقام میکشیدم.
این ابدأ منافاتی بافن و صنعتی که دارم نداشت. انوری و خیام منجم بودند. موسه Musset وبوعلی طب می دانستند. منتها موسه مردد بود حقوق را شغل رسمی خود قرار بدهد یا طب را.
چند روز قبل فریدون (جناب پسر خاله) که از جنگ با ضحاك بر مىگشت -چون بایکی ازمتنفذین جنگیده بود- به بارفروش آمد. به مهمانخانه رفتم. او را به خانهی محقر خودم آوردم.خیلی از این دیدار خوشوقت شدم.مخصوصا در خصوص اینکه زندگانی مادی، معرفت وزحمت مادی نیز لازم دارد.صحبت به میان آمد و صحبت راجع به تو بود. من میخواهم تو را از بلیهای که خود من به آن دچار هستم قبلا نجات بدهم. اگر چه میدانم فایده ندارد. من هم آن وقت که به سن تو بودم اگر به من می گفتند مثل تو قبول نمیکردم، ولی در آن سن من شاعر نبودم . چند سال بعد بدبختی شروع شد . عاشق دختر روحانی وسادهای شدم ـ دیگر هر که هرچه به من میخواند باطل بود. خودم را به خودم تسلیم کرده کاملا شاعر شده بودم.
اگرچه مؤثرترین شعرهای مرا آن زمانها به من یادگار داد باوجود این، دوست جوان من، متأسف میشوم چه چیز مرا بر آن داشت که من آنقدر فریفتهی تألمات بیفایدهی خود باشم. ولی هنوز راضی نشدهام از این بابت به خودم عیب بگیرم. فقط فکر میکنم ما که میتوانیم علت ما وقع اشیاء واقع شویم جرم این را چرا به دیگران بگذاریم و بلایای وارده به خود را برمردم بخوانیم؟ به خودم میگویم، به این نحو خود را تسلی و قدری تسکین میدهم. لکن بارها از خودم پرسیدهام: چرا؟ و ارادهی سرکش خود را تا اندازهای که توانستهام به اختیار خود در آوردهام. حس کردهام اقتدارو توانائی هم به شخص قدری تسلی میدهد. و کم کم دانستهام، چه عظمتی در فکر و روح ما ممکن است یافت شود زمانی که از نرسیدن غذای روز یا از سرما یا از دورماندن از معشوقهی خود نگران و گریان باشیم. من این را یک تألم عمومی و مادی میبینم. هر کس از معشوقهاش دور بماند یا گرسنه وعریان باشد، متألم است. منتها شاعر بیشتر درک میکند، یا باقوهی شعر خود بهتر آن تالم را بزرگ میسازد. ولی متألم شدن از تألمات دیگران؟ این نتیجه اجتهاد حسی و حاصل فعل وانفعال روح توانای ما است که میتوانیم بر مقدار آن تألم بیفزائیم یا از آن بکاهیم.
به این جهت حوصله نکردم ورتر Vorther ثانی را به وجود بیاورم. وحالیه فکرهای خود را میبینم که فکرهای قبلی را مختل میکنند. در صورتی که هنوز خون من گرم است ودر زیرلب بعضی الحان شورانگیز میخوانم.
از سایر جهات هروقت دلتنگی زیادی در خود حس میکنم خود را به نوعی مشغول میدارم و به مردمانی که به زندگانی ما میخندند نزدیک میشوم. در حوالی «آستانه» پیش پیرمرد زارعی میروم. این شخص در وسط باغی از مرکبات منزل دارد. برای خودش از نی و گل، کومه ساخته است. به زبان دهاتی میخواند. به من قول داده است شعرهای «طالبا» را بخواند، من بنویسم. شعرهای دهاتی است. من آنها را به تاریخ ادبیات ولایتی خود نقل خواهم کرد. جزاو آشنایان دیگر هم دارم که نی میزنند. به تماشای دخترهای دهاتی میروم که دست یکدیگر را گرفته وحشیانه میرقصند و طشت میزنند. با پیر زنهایی همصحبت میشوم که صحبتهاشان مملو است از افسانههای دلکش دیو و جن و پری و وقایعی که برای خودشان شبیه به همین افسانهها در جنگلها و راههای تاریک روی داده است.
در این ضمن یک حقیقت آسان را حس میکنم. آن این است که ما میتوانیم از مقدار بلایای وارده که به واسطهی دقت نظر بیشتر برای ما به وجود آمده است بکاهیم. بین قوه وعمل حدی است که ممکن است به واسطهی موازنهی قوای خود درحین بکار بردن آنها آن حد راکم و زیاد کنیم و در نتایج حاصله از ائتلاف قوه وعمل تغییراتی به وجود بیاوریم. به این معنی که کمتر فکر کنیم و بیشتر به عمل بپردازیم. اهم تدابیر، كه یك روز قانون علم اجتماع و اخلاق را به دست میگیرد و انسان برای خوشبختی خود آنرا به کار میبرد، به نظر من ازهمین راه است که قوای خود را در اختیار خود درآورده هروقت بخواهیم در خوشی یا دلتنگی وسایر حالات و حتى صفات خود تصرف کنیم.
به این ترتیب از امتزاج خوب و بد و استنتاج از آنها عمری است که میگذرد. گمان نمیبرم در کشمکشهای آن احوال دیگر نیز یافت شود. باید همین باشد که هست.
من آنچه لازم بود برای تو نوشتم. شاید یك روز به کارتو بخورد. بعد از این از چیزهایی مینویسم که تو آنها را دوست بداری. از قشنگی جنگلها، رودخانهها و زندگانیهای مردمی که من نزدیك به آنها زندگی میکنم. یقین دارم برای تو اینها نقلهای دلکشی خواهند بود، تو در عوض برای من شعر خواهی فرستاد.
نه فقط از اوزان جدید، بلکه طبیعیترین آنها و بهترین طرحی که برای ادای موضوع هر قطعه شعر خود ایجاد کردهای.
ببینم در این مدت چقدر به درماندگی خود افزودهای؟ و درعین حال میل ندارم خودت را خسته کنی. همه چیز را برای آسودگی خودت بخواه. هروقت دلتنگ نیستی لازم نیست حتماً غمانگیز بخوانی. یك قطعهى بشاش را شروع کن. این راه بسیار دارد. چندقطعهی متمایز از هم را درنظر بگیر. هر دفعه به یکی از آنها بپرداز. ببین از کجا ترا میکشند. از همان طرف برو و به هیچ کس در این موقع گوش نده. حتی به نصایح من که میدانی خیرخواه توام. شعرهای تو اگر ترقی آنها را میخواهی به این ترتیب اثرات خاص خود را محفوظ داشته غیر قابل تقلید واقع میشوند و روز به روز بهتر.
نائل عزيز من !
شما در این تاریخ تنها کسی هستید که کاغذ من از «آستارا» به سراغ شما میآید و ازحال و کار خودم مفصل برای شما مینویسم. یعنی وضعیت طوری پیش آمد کرده است و به قدری از مردم و از همه چیز دورم که هم فراموش شدهام و هم شخصاً خودم نمیخواهم به مردم بپردازم. باهمهی قوه درعین حیات، مردهام. امروز آن منتهای بحران احساسات من، است. نه عدهیی همفکر دارم که اقلا به واسطهی معاشرت با آنها رفع دلتنگی بشود و نه قادرم بر اینکه دنیا را به دست خودم برای خودم محبس قرار ندهم! این توانایی بکلی ازمن سلب شده است. در گوشهی این ساحل مثل جغد زندگی را به پایان میرسانم، مثل صوفیهای قرون متوسطه. اگر از شدت تنهایی فریاد بزنم فریاد من به خود من بازگشت میکند. فکرها و آرزوهایی که دارم معالتأسف باید بمانند برای آن صنفی که وضعیت، افراد آن را فهیمتر از افراد صنف حالیه از میان طبقه بیرون میدهد! برای این است که من امروز خوب به مفاسد همه چیز وحقیقت همهی قضایا پی برده با اصول معین و طرز تفکر جدیدتر میخواهم هر جزء از اجزاء این دنیای شعبده را برای مطالعه در برابر چشم خود بگذارم. نمیتوانم هم با آتشی که در خود دارم قویتر از وضعیات حاضر که به مردم فکر میدهد در مردم کارگر بوده باشم. زحمت چند ساله فقط یك سنگر از کاغذ پیش روی من درست کرده است که اغلب در میان آن یادداشتها فکرهایی یافت میشود که هنوز به کاغذ در نیامده ولی بهتر از آن چیزها که به کاغذ میتوانند در بیایید در مغز من تجسم دارند. شخص حریص من مثل یك قراول مجروح درشب پایان جنگ در پشت سنگر جا گرفته است. اگر همه شفا بیابند من باید بالای همین سنگر که به دست خودم درست شده است به خواب ابدی بروم! این سنگر به منزلهی مدفن من است. چه چیز جز عصر سیاه من روپوش من خواهد بود؟ در ایران شاید هیچکس از همکارهای من این ورطه را نمیبیند. ولی من میبینم. هیئت این عفریت سیاه برای شکستن امثال من دندان تیز میکند. من او را به هرچه تعبیر کنم او مرا به دلخواه خود تعبیر خواهد کرد. ناچار بعد از سیزده سال کار، نتیجه برای من در ایران نوشتن این سطور باید بوده باشد. برای اینکه هر وضعیتی ثمرهی مخصوص دارد. ارادهی موجود به حال خود و مستقل بالذات وجود نداشته و ندارد که در وضعیت دخالت کرده حتماً کار را موافق بامرام انسان انجام بدهد. بلکه انسان هم جزئی از وضعیت است که ممکن است در وضعیت اعمال نفوذ کرده باشد یا نه. ولی من برخلاف آنهایی که در این طور موارد از شدت عجز وضعفی که دارند به خدا و عوالم بیانتها میپردازند، به واسطهی نیافتن مایه وقوه در خود، کاملاً به سکوت میگذرانم.
تألمات وتأسفات خود را به دوش گرفته به خودم و به همین دنیایی که من هم در جزء آن پروریده شدهام میپردازم. خون گرمی که در عروق من جاری است به من اذن نشستن نمیدهد. محمولات دوش خود را به بلندترین نقاط عالم بالا میبرم و پرتاب میکنم. من بمب انداز نویسندگان هستم. ازحیث طغیان احساسات بسیار شاعرانه و بلند پرواز و از حیث اخذ ماده برای فکر خود جهات هر چه مادی تر را مأخذ میگیرم. نمیخواهم از پشت پرده چیزی را ببینم اگرچه مجبور بوده باشم که در پشت پرده حرف بزنم. پردهها راهمه از هم میدرم. درها و پنجرهها را همه باز میکنم که افکار از هر طرف به طرف من پرواز کرده مرا احاطه کنند اگر چه این احاطه به خرابی وجود من منجر شود.
به این رویه و رنجوری جنونآمیز عادت کردهام. چنانکه شما در این سن کم روز به روز عادت میکنید. جز اینکه تأسف و سگ جانی من نسبت به شما، برای اینکه سناً از شما بزرگترم و صدمات و شدائد عالم مادی را بیشتر متحمل شدهام، به مراتب زیادتر است. شما به نوبه خودتان در این سن از داشتن بعضی احساسات معذورید. چنانکه منهم سابقا نقطه مقابل حالیهی خودم بودم. ولی حالیه آنچه در این عصر پر از هیاهو، که ابتدای عصر دیگر فکری است، قلم به دستم میدهد و به من میگوید چیز بنویس نه چشمهای فتان یك دختر قشنگ است که ازمن دلربایی کرده باشد، نه درخصوص جور و جفائیست که از او نسبت به من سرزده است. همچو وارسته ازین علاقمندیها بسر میبرم که شاید وارستگی من از محتویات کهنهی ادبیات فارسی به آن پایه نرسد. شما به عکس دروضعیت دیگر هستید. در مقابل خیلی فرصت دارید. میتوانید این فرصت را بهر مصرف که بخواهید برسانید. زمان برای شما یك قدم جلوتر است. تا وقتیکه شما رسما وارد کار بشوید خیلی از سدها کوبیده شده است. ممکن است به نگرانیها و تألماتی که من امروز با آن مصادفم اصلا تصادف نکنید، یا در صورت برخورد، وسایل برای جبران آن داشته باشید. ولی من از نگاه کردن به موهای سفید خود که هریك قاصد مرگ محسوب میشوند و به من پیغام بازگشت میدهند باید متأسف باشم. با حساب ایام از دست رفته عمر خود که میبینم بیشتر آن رفته و کمتر مانده است و در مقابل آن مقدار کاری راکه میبایست آنرا انجام داده باشم با همهی حرارت و پشتکار انجام ندادهام چه کردهام؟ تقریباً هیچ.
بدواً یك قسمت عمده از وقت من تلف نشد مگر برای شرقی بودن من، و مشق و تجربه در نوشتن چیزهای تازه که قبل از من سابقه نداشت و من میبایست فتح الباب کرده فدای پیش قدمی شده باشم. بعد از آن وضعیت به این اتلاف وقت من از راه دیگر كمك كردكه برخلاف اولی منفعتی هم برای فکر و وضعیت من نداشت.
اتفاقاً همین صفحه از مجلهی «پروژکتور» برای تنبه ذهن من کافیست که راجع به قضایای گذشته و حالیه خاموش باشم. این صفحه عبارت ازچند گراور متصل بهم در خصوص مجالس مختلفه است که موقعیت «گورکی» نویسنده معروف را درمیان عدهیی ارائه میدهد. چنان که موقعیت یك نویسنده ایرانی، در ایران! وضعیت فکری ایرانی در منتهای بحران فکری قرن بیستم ازمقایسه با آن ارائه داده میشود، گمان نمیکنم در تاریخ ترقی فکری فرانسه با انگلستان و امثال آنها یك ترقی اینقدر کند و تردیدآمیز کسی بتواند پیدا کند. مثل اینکه نمرهی بیست و چهارم این مجله برای تأیید فکر من از چهار سال قبل به آستارا آمده است.
به اندازه فهم و تازگی خود در مملکتی که هنوز خواننده به حد کفاف موجود نیست باید اتلاف وقت کرد. شهرت یا ترویج افکار و هرچه به آنها تعلق میگیرد راه دیگر دارد.
من فکر میکنم تاکنون اگر دقیقهای هم از وقت من تلف نشده بود چه میشد. یا با آن مقدار که از آن برای نوشتن استفاده کرده بودم، چه میکردم؟ اگر چنانچه حاصل کار من برای خود من باقی میماند و از اتاق من بیرون نمی رفت همان نتیجه را میگرفتم که امروز در حقیقت یك رشته کار بیفایده و غیر معلوم العاقبه و ناشی از جنون کار و احساسات دیگر از نقطه نظر اجتماعی همیشه پیشه من بوده است. نتیجهیی که امروز باقی میگذارد فقط حاصل زحمت انجام آن در مغز و تن من است. علاوه بر این هر دفعه هم کم و بیش تا مدتی احساسات اولیه خود را نسبت به وضعیات و کار خاموش کردهام به عکس اگر هر چه مینوشتم چنان بود که مطبعه بدون رعایت صرفه خود از زیر دست من میقاپید و در معرض مطالعه مردم میگذاشت که این فلان قطعه شعر است یا فلان موضوع اجتماعی بازهم برای جمعیت مطابق با وضعیتی که ما آن را میشناسیم بیفایده بودم. چنانکه مردگان بیفایدهاند.
به این جهت مدتهاست که نوشتن مثل راه رفتن، عادت من شده است. در حقیقت یك نوع وسیلهی تفریح و معالجه احساسات است. همین که چیزی را با فشار تأثرات و احساساتی تازه نوشتم و تمام کردم احساسات دیگر به آن ملحق نمیشود و رضایتهای قلب من از آن حاصل نشده است بعد آن را طوری ترک میکنم که در بین چیزهایی که نوشتهام فراموش میشود و میپردازم به کارهای دیگر.
به نحوی عمر باقی مانده را بسر میبرم که بدون دقت در داخلهی زندگانی من معلوم کسی نمیشود که من چکارهام.
نهایت درجهی تفریح من عجالة تا تفنگ من از تهران برسد و به کینهی این خوکها ومرغابیها از خانه بیرون بروم، سر به سر گذاشتن با این یولداش داغستانی است. فعلا بایك یولداش و یك زن یولداش که کار مطبخ را انجام میدهد ویك دختر محصله كه یك وقت شرح حالش را برای شما خواهم گفت زندگی میکنم. یولداش هروقت از من قول میگیرد دستش را دراز میکند، میگوید: ور (یعنی بده) من هم با ادای همین کلمه، که تعقیب از یك عادت ترکی است، با اودست میدهم. این عادت در بین کوه نشینهای شمالی مثل لزگی
و چچن و غیر آنها علامت استحکام قول و ناشی از صداقتهای دهاتی است. به من اصرار دارد که مخصوصاً این را در کاغذ شما بنویسم. نزدیك است که خود من هم ترك بشوم. انسان تا نبیند و در اطراف خود گردش نکند، ناقص است. بذاته نمیفهمد و نمیداند که مردم در چه حالند وچه فکر واحساساتی دارند. یا از کجا این فکرها و احساسات میایند وقلب انسان را محرك میشوند، مگر اینکه یکی از ادبا یا یکی از معلمین ادبیات عالیه شهر تهران بوده باشد.
برای اینکه از این اوراق که فی الواقع خون مرا مسموم کردهاند چند ساعت مثل سربازهای فراری کنارهگیری کنم هرشب طوری از روی شوق به این شیشهها نزدیك میشوم که گویا به آنها پناه میبرم. همه درمان من در این شیشه هاست. با احترام آنها را بلند میکنم و به زمین میگذارم که مبادا بشکنند. گاهی هم قلیان میکشم. از منضم ساختن این سلیقهی شرقی و این عادت شریرانه بهم حظ میبرم. نمیدانید خودم را در این حالت چه چیزها تصور میکنم.
ولی همیشه قلب من خراب و مملو از خاطرمهای مغشوش کوهستان است که در مقابل من پرواز میکنند. و به حسرت روزهای شیرین گذشته آواز میخوانم. آواز من از آن کهنهترین آهنگهای وحشیانهی ولایتی است. گاهی هم بعضی آهنگهای ترکی. با مرتعش ساختن وجود خود از خون خود تغذیه میکنم. اگر بگویم کدام روشنایی به من روشنی میدهد که، بارفع بعضی از افسردگیها از خودم، بتوانم چند سطر کاغذ بنویسم شما تعجب میکنید. به جای شوق مخصوصی که عموماً نویسندگان برای انتشار افکار خود دارند شوق دیگر درمن زنده است که مخصوص آن آدمهای کوه گرد و وحشی است و در ضمن حساب منفعت آتیهی شکار پائیزشان آن شوق را ابراز میدارند. از حالا برای یکماه دیگر وجد میکنم. پس از این مدت درست دروسط جزیرهها وخارزارها وجنگلها مرا خواهند دید. باور کنید که به جای پاکنویس بعضی چیزها قسمتی از وقت من الان به دوختن قطار فشنگی میگذرد که در زمستان گذشته یك نفر، ازمن برای شکار دیوانهتر، آن را پاره کرده و به کنج «یوش» انداخته بوده است.
اگرچه زندگانی بدوى من نوعی بوده است که همین شوق را باید در من به وجود آورده و زنده بدارد وقلب من همیشه از خاطرات زندگی وحشیها پر باشد ولی اگر زیاده از حد وقت خود را به مصرف اینطور تفریحات بیشتر نافع برای شکم، بگذرانم در نتیجهی وضعیات بیتقصیرم. خود شما هم از امسال از آن خاطرات سهم میبرید. با وصف این از وقت تفریح خود میدزدم بلکه در آتیهی نزدیکی چند نوول مختصر به تهران بفرستم. ولی فعلا به گذران معاش خود بیشتر اهمیت میدهم. ازمیان چیزهایی که نوشتهام هرچه انتخاب میکنم از همین نظر است. أعتنایی به قیمت ادبی در انظار ندارم. یکی از آنها «خرمشهدی أحد» كدخدای دیژویژین است که در یوش برای شما و دکتر خواندم و خیلی خندیدید. یکی دیگر رئیس معارف «بیفون وسیمقون» که مربوط به رئیس معارف گذشته است. هردو، مخصوصاً نوول اخیر، اصطكاك قوى باكار من دارند. انتشار و توزیع آنها در بعضی از نقاط آذربایجان میتواند نیشی واقع شود که سپر بلایای غیر وارده کنونی باشد. ممکن است من بعد یك نوول دیگر هم در همین زمینهها بفرستم.
اولاً تحقیق کنید، ببینید بلکه توانستید برای من بدون ضررمالی، راه انتشار آنها با یکی از آنها را فراهم بیاورید. اگر نتوانستید آنرا هم حاضرم که با یك كتاب فروش شرکت کنم. ولی نه اینکه عنوان افسانههای یومیهی امروزه را با خط درشت روی آن بگذارند. دیگر اینکه بدانم درچه موعد شروع میکند وچه وقت میرساند وچقدر پول لازم است. البته با پست میفرستم که اقدام شود، ولی خواهش دارم اگر من در ارسال این عکسها که در خاطرات خود من دخیلند تأخیر کردهام شما به عکس رفتار کنید. زودتر به جواب مبادرت بورزید. بعلاوه همیشه با من مكاتبه داشته باشید.
۲ بهمن ۱۳۰۷
بارفروش
ناکتا!
ممکن بود ببینی کی به «بارفروش» میآید برای من کاغذ بدهی. ازدریا تا اینجا چندان فاصله ندارد. چیزی که هست کمتر نسبت به هم مهربان هستیم و بعلاوه قدری هم بیقید. من خودم بشخصه از این اخلاق ارث میبرم ولی درعین حال با خودم فکر میکنم چه معایبی درمن وجود دارد که من آنها را رفع نکردهام. به توسط همین نوع فکر است که خود را از این اخلاق قدری منزه میدارم. این راه اصلاح روح من است و نتیجهی یك تربیت آنی که میبینم مرا وادار میکند برای تو کاغذ بنویسم.
توهم میتوانی این کار را بکنی. توانایی فرع بر این است که بخواهیم و همه وقت برای خواستن ما مانعی در بین نیست. این مانع برای تو یا خانم در این مورد بیقیدی است. احتیاط میکنم دوباره بگویم نامهربانی.
من بیجهت فکر خود را به مصرف میرسانم که ببینم چه چیز باعث شده است تاکنون برای من ننویسی. بایداول فکر کنم چه علت دارد که ننویسی. بین نفی و ایجاب دو امکان متضاد وجود دارد که هردو مرا متفکر میکند. نمیتوانم خود را از این حال فارغ بدارم.
میبینی ناکتا! به تو وخانم، هردو، خطاب میکنم. خانم بیش از تو ومن در این اخلاق پیشرفت کرده است. در صورتیکه «بارفروش» برای تو فایده داشت. برای خانم هم. ومخصوصاً برای بهجت. دقتهای بیفایده را که به مآل- اندیشی شباهت داردکنار بگذاریم. عمل کنیم. نتیجهی آن ثابت ترومعینتر ازفکر است. خواهیم دید در وقتهای خودگاهی اشتباه کردهایم و بیجهت زندگانی را به مشقت گذراندهایم.
من میبینم در اینجا خرج با آنجا یکی است. منتها تفاوت مكان ممكن است چیزی به معرفت و روح انسان بیفزاید. بهجت درس بخواند، اما در خصوص تو. تو، درس بدهی.
من این را تکرار نمیکنم یکمرتبه نوشتهام ویقین آن كاغذ بتو رسیده است. کرایه مال ندارید. خانه برای شما بیقیمت است. من وعالیه بانهایت آرامی زندگی میکنیم. دیگران نزاع میکنند، ما ابدا. باکمال خوشی شما هم به ما ضمیمه میشوید.
خواهی گفت آخر سال است، ولی یك قسمت از سال را به ضرر گذرانیدهاید ومن این مثل را به تو یادآوری میکنم که ضرر را از هرجا بچسبند منفعت است.
در این حال فکر میکنم اگر در بین کسالتهایی که گاهگاه به من رو میآورند زنده بمانم.... پس از آن به سرعت رو به میز خود دویده قلم برمی دارم.
با این رویه شما را تشویق میکنم به بارفروش بیایید، ولی برای من محسوس است این میز نمیتواند عقاید و نیت تو و خانم را تغییر بدهد. مخصوصاً خانم مدیر قبول نمیکند، زود آتش میگیرد. درهر مورد عقاید بكر و تغییر نیافتنی دارد.
میخواهم بدانم این علم اقتصاد را از کجا پیدا کرده است و این مآله اندیشی عجیب وغریب چطور به آن ضمیمه شده است.
فریدون خان گفت من آنها را ندیدم. به جغد بیشباهت نیستید. شاید در این شباهت رشد کرده نوك پیدا کنید و بال و پردرآورید و عنقریب تغییر شکل داده مطلقاً یکدیگر را نشناسیم. چه خواهد شد؟ وای که از این خیال اندامم میلرزد! هرچه فکر می کنم بین فكر و مقصد من پرتگاههایی قرار دارد. فکر خودرا میبینم که ناگهان در آن پرتگاه افتاده است و مایوس می شود. این کاملا ً نتیجهی محبت فامیلی ما است . هر کدام از يك طرف پرواز می کنیم . آشیان متحد نداریم . می گوییم حیوانات هم همین طور زندگانی می کنند . چرا بعضی خصلتهای دیگر را از آن زبان بسته ها اخذ نمی کنیم؟ حیوانات برای فروختن برنج های « مردو » و «صید کلا» چندین ماه عمر خود را روی ساحل معطل نمیگذرانند.
متأسفانه ما نوع دیگر خلقت یافته ایم ، روح واحساسات ما با لوازم دیگر ارتباط دارد. ما اطفالمان را تربیت میکنیم. ولی وقتی که این طفل مثل بچه خرگوش و گوزن در جنگل بماند، یکدفعه خارها میشکنند و چیزی از وسط انبوه تمشكها میدود. چه بیرون می آید؟ يك بچه !
بالای سنگ بزرگی می ایستد و فریاد می زند. موهایش ژولیده است چشم هایش خون گرفته است. برای اینکه این طفل به حال طبیعی خود واگذار- شده است تا اینکه شاید برنج وماهی را در کنار دریا قدری ارزان تر بخورد. ولی از طرف دیگر چقدر از نمو فکر او کاسته است ؟
من معتقدم، کاملا اعتقاد دارم، که اطفال را دور از شهرها تربیت کنیم . ولی طبیعت نیز، ناکتا ، محتاج به مدد است و این مدد مدرسه اسم دارد . و پیش من هرجا که بخوانند و فکر و روح انسانی را اعتلا بدهند.
همیشه در يك ساحل خلوت زندگی کردن و از همه چیز بی خبر بودن، این مناسب حال يك شاعر يا عاشق رنج کشیده است .
میخواهم به تو تعلیم بدهم. دوست دارم باهم باشیم.
عالیه مخصوصا میگوید بنویس چه وقت میآیند. سرنوشت ما به قدری با هم مربوط است که نمی خواهم بدون یکدیگر زندگی کنیم. اگر دیرتر خبر برسد راه «ایزده» چندان دور نیست. ما خودمان میآئیم. مهمان شدن خوش میگذرد ولی من يك مهمان گران قیمت خود هستم.
باورکن من با قلبم بازی میکنم. ناگهان به هر کاری میپردازم. مضايقه نکن .
بعداز چند روز که حسن برمیگردد منتظرم جواب این کاغذ را برای من بیاورد. پس از آن ازحسن يك جعبهی سر به مهر دریافت میکنی. مقدار قابلی نیست. بادام وشیرینی است. عالیه فرستاده است. مخصوصا از چیزهایی انتخاب کردهایم که در آنجا کمتر پیدا می شود. مثلا ً كاكائو.
۲۶ فرودین ۱۳۰۸
بار فروش
به فریدون - کاردار!
اتفاقاً اوقاتی را که در این چند ماهه خوشحال بودهام خیلی معدودند.
از آنجمله همان شبهاست. آیا خواهد شد که من ازتو یاد نکنم؟ این را از
چه راه باید تصور کرد؟ درصورتیکه شاید دیگر در تمام بقیهی اوقات خود در
این شهر كوچك به پیش آمدی شبیه به این نرسم.
گاهی خوشحالی از راهی میرسد که گمان نمیبریم. ولی بیجهت چشم من حرکت اتوموبیل را تعقیب میکرد! تو بر نمیگشتی! در آن موقع شب که طبیعت خنکی خود را به این هوای سنگین و روشنایی اینقدر ضعیف و غمانگیز چراغهای کوچهها تسلیم میکرد، دیگر هیچ چیز قلب بدعادت مرا تسلی نمیداد.
به خودم گفتم، این بود خاتمهی آن ملاقات. بخطاست اگر فکر کنیم ساعات خوش بشری به کدورت منتهی نمیشوند. سعادت بیاساس ما، که دیگران اختلاف دینی را هم به آن ضمیمه کردهاند، از این رو تشکیل مییابد. میتوان گفت هرخوشی ما فراغت از رنجیست، ملتزم به اینکه همان رنج یا شبیه به آن حتماً زمانی دیگر بازگشت کند.
من حق دارم. به بدبینی خود بیفزایم. از همه جهت از اوضاع طبیعت اینطور استنتاج میکنم. در این بین توخوب مرا شناختهای. به من، باحالتی که دارم، نه تبریك مینویسی نه تشویق. بلکه کاملاً مطابق با دلخواه و سلیقهی معیوب منى. بدون اینکه تعیین کنی چیزهای مفرح در قلب من حتما مفرح واقع خواهند شد. ولی در این ساعت خوشحالم از اینکه میبینم تو خوشحال میگذرانی و درضمن خانه وارسیها هر وقت آن جعبه مقوایی را میبینی از بعضی دور افتادگان یاد میکنی. در اینجا دیگر خود را به زحمت نمیاندازم که ببینم از چه راه ممکن است این خوشحالی خود را به بدحالی تبدیل کنم.
قسمتی ازسعی ما بر این است که دیگران را از خودمان خرسند بداریم. مثلاً نزدیکانمان را. به این جهت نمیتوانیم بگوئیم خوشبختی ما بدون ارتباط وخوشحالی دیگران تأسیس مییابد. گاهی میشود که به واسطهی تألم دیگران خود را متألم میبینیم و همینطور بالعکس. این سیستم زندگانی مخصوص کسانیست که فشارهای حیات زود آنها را متألم میدارد و بالاخره به عدم رضایتی منتهی میشود که ملازم لاینفك روح ما است. آن نیز یا راجع به خودمان است یا راجع به دیگران. ولی تنها طبیعت در بین اشیاء در این عدم رضایت دخیل واقع نشده است.
درهر قدم یكنفر كه بحسب ظاهر شبیه به خودمان است؛ یعنی انسانی به ما برمی خورد که درصدد این است ما را نگران بدارد. خوشبختی این قبیل اشخاص کاملا برخلاف این چیزها است که گفتیم: پر ندارند برای پریدن، پرهای دیگران را میکنند و به بالهای خودشان نصب میکنند. سابقا از اتباع یزیدبن معاویه بودهاند از اول مشروطه به بعد قانونی شدهاند. در محافل دم از قانون میزنند در خلوت دم از خودشان. دهاتیها را خرکرده میترسانند. امیر و امثال آن اسم میگیرند. در دهات خدا میشوند ودرشهرها بنده. آنجا زارعین فقیر را پیدا میکنند زمینهاشان را گرو میگیرند، با تنزیل فراوان به آنها پول قرض میدهند بعد بافشار طلب کاری و از راه قانون زمین هاشان را میبرند. صاحب مزرعهی یونجه و اسپرزو گندم سیاه ولایتی میشوند. عمارت عالی از تخته میسازند. بر اتباع وخدمهی خود میافزایند. گاهی فرعون را در نظر میگیرند و گاهی خودرا باقیصر مقایسه میکنند. اول گوسفند میدزدند، کم کم ترقی کرده کمند میاندازند، گاو میبرند. همین که زمانی گذشت صاحب گله ومراتع شده دم و دستگاه ترتیب میدهند.
همین که انقلاب در گرفت اسمشان را تغییر میدهند. بجایامیر، رفیق خوانده میشوند. رفیق وسردستهی حزبی که با فریب ساخته شده است. امروز آقاو فرداهم به قول خود، امیر برما آقایی خواهند داشت.
هرگز فراموش نمیکنم چند سال قبل در کوهپایه این را وقتی به من گفت که من با حاکم از انقلاب صحبت میکردم. خواهی دانست کدامامیر. غضبناك میشود که چرا به او اطاعت نمیکنیم و به این جهت زور میگوید. من از این معما چیزی نمیفهمم. پشیمانم چرا به انقلاب عدهیی، بدون اینکه فکر کنم، اطمینان کردم و از اضمحلال دستهی دیگر خوشحال بودم، زیرا بالعموم یكدسته دزد بودند. بیانصافی است مردمان فقیر و گرسنه را که برای صد جوع یك من نان دزدیدهاند دزد اسم گذارده زجر و عقوبت بدهیم. اینها بالینشان خشت است، رفیقشان مرگ. دزدها انواع و اقسام دیگرند. من و تو در جنگل دست داریم آنها را دیدهایم.
اول باید دید در چه دورهیی زندگی میکنیم. یقین دارم از این بابت است که تو خوشحال نیستی. در «ایزده» شنیدم امیر گفته بود: من ملاحظه کردم والا نمیگذاشتم به ده ورود کند. ببین که قوای ما به کار میرود برای اینکه چطور خسته بشویم، نه برای اینکه چطور استراحت کنیم. پس از آن روح ما متصل به هیجان میآید برای اینکه از قوای ما بکاهد.
اینك من به مرحلهای از زندگانی خودرسیدهام که به تمام آنچه فهمیدهام لعنت میفرستم. بیش از همه کس به خودم بد میگویم و قلب محبوس خود را ملاحظه کرده تهیهی خاموشی آن را میبینم.
گاهی نیز در این کوچهی خلوت، تنها در اتاق خود نشسته اغتشاش و خونریزیهای سخت را به خواب میبینم. خانههایی که در هم ریخته و بیرقهایی که پاره شدهاند. جمعیتی که به زمین میریزند. چیزهایی که در زوایای تیرهی افق از میان دود و غبار میدرخشند. این فقط جنونی است که به من تسلی میدهد و نگرانی که از آن بوجود میآید، یا آن را به وجود میآورد، کاملا منافیست با اینکه من آرام بمانم و خود را مصنوعی ساخته به مردم وانمود بدارم که ناگواریهای دنیای مادی را حس نمیکنم تا اینکه با فکر بکار نیفتادهی خود به من بگویند: عاقل. این کلمه بمراتب از فحش برای من بدتر است که من برای انتساب به آن روح آشفته و ناجور خود را فراموش کنم. درموقع غضب، غضبناك نشوم ودرموقع حسرت، حسرت نبرم. کم و بیش به همین نوع بسر میبرم. هیچکس نمیتواند به ما بگوید خود را از این افکار دور بداریم. زیرا ما نیستیم که احتمال وافكار خودرا به هر نهج که بخواهیم بهم ارتباط میدهیم تا بواسطهی این مقدار تسلط در نفس خود برخلاف آنچه فکر کرده و از آن بهیجان آمدهایم، حس کنیم. بارها اتفاق افتاده است که بواسطهی دخالت خارجیاشیاء، توانستهایم خود را نگاه بداریم. بعلاوه هر کدام از قوای ما، اگر چه بهم مربوط اما بجای خود مستقل، حافظ خصایص ذاتی خود واقع شدهاند تا به حدی که شخص نمیخواهد در سر کورههای زغال با امرای نامی بجنگد.
اما اینطور پیش میآید. برای خانم و ناکتا تعریف کردم. خیلی خندیدیم. البته با آب و تاب شاعرانه تعریف کرده بودم. افسانهی «موش و گربه» و جنگ ابن سعد و عمرو بن عبدود به نظرم میآمد و چیزهای عجیب مجسم میشد. نظیر آنها که در منظومهیی که در جنگ خانوادگی است. در آنجا هم قسمتی از جنگهای قدیم ولایتی را بین دو طایفه نقل میکند شبیه به همین جنگ. و بی اختیار میخندم وقتی که درعین دلتنگیهای خودراجع به این موضوع فکر میکنم و به این مصراع عبید میرسم: «بعد از آن زد به قلب موشانا».
تصدیق کنیم اغلب به عملی که با کمال متانت وجدیت یكوقت آنرا انجام دادهایم، میخندیم، میبینیم یك بازی کودکانه بود. کدام مرد منصفی است که بگوید من یك روز خود را تحقیر نکردهام. معهذا اگر من بودم بدتر از تو میشدم. اگر با تو بودم میدیدی که سرباز شجاع و فداکاری برای توهستم. ولی بعضی از امرا، یکی یکی صیدها را به دام میآورند. مثلامیر خودمان. قضیهی ملاسلیمان هم شاید مربوط به همین چیزها باشد. من از اسرار روز جنگ خبر کافی ندارم. بهرحال برای متکان نوشتهام. الان در آمل است. همین که جواب را گرفتم فوری میفرستم.
به اخوان و خانمها از قول من سلام برسان. و دلتنگ نباش از اینکه دیر جواب میدهم، من خیلی ضایع و باطل شدهام. هنر میکنم که بعد از این مدت با فکر آشفته ومحبوس خود تا این مقدار هم مینویسم.
۸ اردیبهشت ۱۳۰۸
ناکتا
این راست نیست که من در کدورت خود باقی بمانم. نگو چرا کاغذ نمینویسم. هر وقت بیاده «ایزده» میافتم دلتنگ میشوم . البته تصدیق میکنی که این بهترین روزهای امسال من بود. حتی نمیتوانم به «مشهدسر» هم بیایم. ببین که زمان ومکان چقدر با هم ارتباط دارند .
سابقا افق برای من احوال دیگری داشت، حالیه چون باید برای تماشای آن به سمت «ایزده» نگاه کنم، این هم غم انگیز شده است .
چقدر دفعات که در کنار مزارع اطراف شهر نشستهام و چشمهای خشك من به آن مزارع خیره شده است . دیگر اشك هم کمیاب است .
چند کلمه از «لادبن» را به خاطر میآورم که در کاغذ خود به چندقطره اشك، حسرت برده بود. قلب من نسبة كرخت وسیاه شده است. توهم زندگی میکنی، منهم. از حسد نمیخواهم چشمم به تو بیفتد.
خوشبخت دهاتی ! خوشبخت تو.
فكر و لياقت من در مورد وصف عظمت زندگانی، كوچك است. با همه غرور و تکبر، این اولین اقرار است. اما باید خوشحال باشم که قابل این اقرار واقع شدهام. دیگرانی هستند که اصلاً ادراك نمیکنند.
کاش اقلا در حوالی «کله بست» و «اوشیب» منزل داشتم. نمیگویم «ایزده»، آنجا مال تو. ناکتا!
اگرچه میدانم کسالت داری، معهذا گردش میکنی، مینویسی و از این اشخاص که تنگ طبیعتند، دوری. به قسمتی از آرزوهای خود رسیدهیی. بگذار دایی هرچه میخواهد بگوید. الان تو یك دختر پاك دهاتی هستی و گوشهیی از سعادت را تصاحب کردهیی، البته اگر به همین حال که هستی باقی بمانی.
ولی طبیعت با من مخالفت کند. دردها وخوشیها، حاصل جمع بسته بودند. به «ایزده» آمدم، تحویل گرفتم.
چه روزهای سعادتمندی را کنجی گذراندم. از«بازارود» مستقیماً نشستیم و به جنگل رفتیم. گفتم عجب جایی است. چه خواهد شد وقتی که بلبلها به خواندن بیایند وشکوفهها باز شوند.
با اصلان خان شوخی میکردم، همانطور که او هیزم میچید من هم میچیدم. بعد از آن از تریشههای «اوجا»ئی که نوسازها به زمین ریخته بودند، آتش کردیم. من برای شما، شما برای من، همه گل میچیدیم. اصلان خان حکایت یحیی را تعریف کرد که وقتی میرفت از جنگل هیزم بیاورد روبروی او به رودخانه زد.
مگر من برای دوری از منظرهی دریا دلتنگم؟ به قلبم دست نزن. بگذار هزار مرتبه به پیش آمد بد بگویم. اگر گذشته بازگشت میکرد، یا شبیه آنرا پیدا میکردم، چه اهمیت داشت دریا.
من میتوانم از اشکم دریا درست کنم. من برای رنجوریهای این آشیانهی حقیر، خلق شدهام.
هر وقت زیاد دلتنگ میشوم، آرزوی زندگی دهاتی و بیان واضحتر عادتی که اسباب بدبختی من شده است، مرا به دهات اطراف میبرد. بد نیست. اینها هم، اگر چه به شهر نزدیکند، اما در مجموع مثل ما هستند. زنهاشان زراعت میکنند. اتاقهاشان تاریك است. چراغهاشان از پشت درختهای وحشی سوسو میزند. ولی هر پرنده آشیانی دارد.
فلسفه را در این موقع فراموش میکنم. هیچ چیز جای هیچ چیز را نمیگیرد. خوشا بحال تو كه یك دختر دهاتی هستی.. سعادتمند کسی که در دهات منزل دارد. افتخار، بزرگی،خوبی، جمال،همه چیز از تو است. در اتاق کلیات از مقوا طاقچه بسته، کارت پستال زده بودی. این نهایت تجمل تو بود. چه باید بنویسم که زیاد نشود؟
مرا بیاد بیاور.
۹ تیر ۱۳۰۸
تهران
دوست عزیزم!
باید ببخشی اگر کاغذ دیر شد، به هر چیز مانعی متوجه است. اینك این كاغذ من که متأسفانه، و برخلاف دلخواه، مملو از مطالب دیگر است. انسان نمیتواند بواسطهی ارتباط دائمی خود بهاشیاء و دخیل واقع شدن حوادث در سرنوشت، ارادهی خود را به نظم ثابت نگاه بدارد. اراده میکنیم وقت خود را به مصرف کارهای بافایده برسانیم، عصبانی ومأیوس نشویم و با مردمان جاهل و فاسد معارضه نکنیم. بر خلاف دلخواه ما، همه چیز بعکس اتفاق میافتد. مردمان جاهل و فاسد نیز سعی دارند مخصوصاً، معارض ومزاحم احوال ما واقع شوند.
باید انتظار پیش آمدهایی را کشید که حتی زمانی وقوع آنرا نیز گمان نمیبردهایم ویقین کنیم، دوست من، قسمتی ازوقت خود را به مصرف کارهای بیهوده خواهیم رسانید. هیچکس نمیتواند مدعی باشد که من هرگز وقت خود را به هدر ندادهام، زیرا نمیتواند بگوید من همیشه ارادهی خود را محفوظ داشتهام.
من به شخصه دلیل این قضیهام. به تهران نیامدهام مگر برای اینکه وقتم را به هدر بدهم. به این باید ورطه اسم بگذارم، نه زندگانی. باید صدمات آنرا خواهی نخواهی ازطرف عدهیی قبول کنم. پیروان دجال که میگویند، این اشخاصند.
به مطلب وارد شویم، یعنی ملت، ومخصوصاً معاصرین، که به هرسازی میرقصند. از صدر مشروطه که به آنها عنوان آزادی داده شده است و بیشتر قوت گرفته اند، چنین بوده است. لیاقتشان به قدری است که از آزادی، استبداد میسازند. درموقع عمل، کرباسی خشن را بجای حریر نازک استعمال میکنند. مثل مگسهایی هستند که پشت پنجره به حبس افتاده اند. خود را به شیشه میزنند. به خیالشان در هر روشنایی، مفری است.
من در اینجا با عیارترین این اشخاص مواجهم. میتوانم بگویم بمحض ورود اقدام کردیم. پیش از این هم اقدام کرده بودند. تمام قصد من «بارفروش» بود . ولی بارفروش بیش از این بودجه ندارد. پی در پی ساختمان آنرا تغییر میدهند. اما ساختمان فکری آن است که محتاج به تغییر نیست! اگر تمام معابر تنگش خراب شوند، معابر اخلاقش و عقایدش همانطور مسدودند.
چه میشود کرد، اینها را میبینند. در این خون که در عروق او جاریست، گرمی وجود ندارد. این زندگی، نمایندهی این روح بیحرکت است. حرف نمیزند. البته با او اینطور رفتار میکنند . والا یک شهر سیصد ساله بودن عیبی ندارد، عیب تا وسط ظهر خوابیدن است وهنوز بیدار نشدن.
من چه دارویی میتوانم به این مریض بدهم، جز نصایح خودم؟ و چه را میتوانم واضح بدارم جز فساد وخرابی اوضاع؟
روزی میرسد که دربارهٔ خودم قضاوت کنند. آن روز خواهند دید این نبود مگر خیرخواهی مطلق نسبت به آنها و نسبت به هر قومی که به آنها شباهت داشتند. و به این نکته پی میبرند برای کسانی که از روی اصول صحیح علمی خدمت میکنند بارفروش، ساری، یا مصر وتفلیس وجود ندارد. بلکه نقاطی هست که الماس را از قعر زمین استخراج میکنند. اگر دسته گلی از افکار در بین آنها بگذرد، به غارت میبرند.
عالیه حوصله کرده است وقایع را نوشته است. اینک در ساری میگویند یک پست زنانه برای او وجود دارد. تقریباً با پنجاه تومان. بعلاوه دررشت و نقاط دیگر. اگر تقاضا بشود که مستخدم کار میخواهد، میگویند این است کار. ظاهراً مخالف عدالتی در بین نیست. تمایلات مارا حمایت نمیکنند. قانونشان این است. انتقاد از اوضاع مدارس ولایتی نیز موضوع جداگانه است. قبول کنند یا نه، نوشته ام و مینویسم. تأسیس مدارس در ولایات مطلقاً یک ظاهرسازی و هوسرانی است، بدون توجه در تنظیم دروس و ادوات مدرسه و تنظیم کار معلم و فراهم کردن وسائل کار او و این قبیل چیزها و آنچه مربوط است به تعلیم و تربیت و طرق معلوم آن. فقط سوراخهای بدهوای تنگی کرایه کردهاند و چند میز شکسته در آن گذاشتهاند و در راس آن معلمی با ماهی شش، هفت تومان مزد؛ چون میخواهند درولایات هم مدرسه داشته باشند. اسم این سوراخها را مدرسه گذاشتند.
معهذا نباید ناامید بود بینیاز عزیزم! بینیاز نجیب! بینیاز بزرگوار! مردی که در سرتاسر مملکت بندرت میتوانم مثل تو را پیدا کنم. بعد از این هر اقدامی کردم، خواهم نوشت.
به خانم و تمام اطفال خردسالت از طرف من سلام بفرست. اطفالت را از معاشرت مانع باش و تا میتوانی نزدخود تربیت کن. وجودهای آنها پرتوهایی هستند که طبیعت به تو عطا کرده است، ممکن است دیگران با آنها هدایت شوند.
۲۸ مرداد ۱۳۰۸
تهران
لادبن عزیزم !
یکماه بیشتر است که با کارت محبوب تو، خود را خوشحال میکنم. ارژنگی این کارت را به من داد. باوجود اینکه بسیار مختصر است، تاکنون چندین بار آنرا از چمدان سفری خود بیرون آورده خواندهام.
در کوچکترین کلمات وحتی در سفیدیهای آن نیز جستجو کردهام، شاید باز بتوانم مطلبی راجع به تو پیدا کنم. ولی جزهیات سکوت انگیز این تپهی سیاه، که منزلگاه ییلاقی تو است، چیزی به اضافه نیافتهام.
روسی اینقدر میدانم که با مختصر زحمتی این کلمهی سفید را میخوانم. میفهمم زیر این کارت نوشته شده است: کریمه. وافسوس میخورم چرا به جای فرانسه، با این زبان، آشنا نیستم.
همین طور افسوس میخورم از اینکه گرما و خستگی مانع است که من از کدورتهای زندگی خود، خیلی مفصل بنویسم. بعد از چند سال لازم بود که این یک کتاب شود.
لادبن. علاوه بر آن تو از زندگانی ادبی من نیز خواستهیی. مغز من در تمام سال کار میکند، بسیار خستهام. باید خلاصه بنویسم روزی نیست که در شکنجه و عذاب افکار خود نباشم. میگویم زندگی میکنم، این حرف است. من زیاده ازحد، رنج میکشم.
سه سالی است از شغل پستی که داشتم، و عبارت از سنجاق زدن به کاغذها، بود به مناسبت افکار و اخلاقم، خلع شدهام. البته وقتی که کار نباشد عابدی هم نیست. فقط مینویسم و ازمن هیکل ضعیفی باقی مانده است. یکوقت نقشی بودم، امروز سایهیی!
معهذا عادات خود را ترک نمیکنم. در گوشههای ولایات شمالی ارزاق ارزان یافت میشود. اشخاصی مثل من، که شبیه به شراره از اصطکاک سنگهای جامد بیرون جستهاند، میتوانند به این نواحی پناه ببرند. این فیض عظیمی است که طبیعت نصیب آنها کرده و آنها را قانع ساخته است. در بازگشت و فرار، نعمتهایی است که به نعمتهای فتح وموفقیت شبیه است. در این حال اگر شخص نتواند خود را آنطور که میخواهد کامیاب نگاه بدارد میتواند به خود امید و تسلی بدهد. مخصوصاً وقتی که در جنگلهای قشنگی دور از مردم باشد. چون که من شاعرم، از نیست، هست به وجود میآورم و برای من هوای آزاد، بهتر از عمارتهای عالی است.
اتفاقاً امسال تمام سال را در بارفروش بودم. در آنجا با مرد مقدسی که در «تیمورخان شورا» سابقهی مفصل دارد و به او بینیاز میگفتند، دوستی پیدا کردم. همیشه بازنم به خانهی او میرفتیم. همدردیهای من با او بود. دخترهای خردسالش با من به گردش میآمدند و من که اولاد ندارم آنها را بینهایت دوست میداشتم. بقدر امکان و از روی رأفت و مهربانی آنها را نصیحت میکردم.
زنم مدرسه داشت و همین اطفال پیش او درس میخواندند. ومن مثل یک حیوان موذی به طفیل او میگذراندم. چیزی که هرگز به آن گمان نمیبردم همین مسئله است. به آن نیز عادت کرده ام، چنانکه به هر سختی. اینقدر هست که خود را تسلی میدهم و از فعل و انفعال بعضی قوا و مواد با بعضی مواد وقوای دیگر، حیات بشری را تفاضلی میدانم که عدم ثبات صورت مقداری این تفاضل، مرا امیدوار میکند. چه جای یاس است در صورتیکه امروز به مرحلهی نوی از زندگانی خود وارد میشویم و اشیاء را گاهی از نظر خود نمیگذرانیم؟ بدون شک بعضی خواص غیر ذاتی و به این جهت غیر محفوظ در اشیاء یافت میشود که از چگونگی ارتباط ما با آنها آن خواص، وجود پیدا کرده است.
یک زمان عاشق دختر بیوفایی بودم که خیال میکردم اوقات جوانیم را باید به ریختن قطرات اشک تمام کنم. خیلی گمنام و بی پول نیز بودم. طبیب من گفته بود: نخوانم، ننویسم، شکار بروم و به کشتن حیوانات مشغول باشم.
زمان دیگر میتوانم بگویم بسیار مبرم وسمج، دائم الخمر و بدون اینکه جدوجهد کنم، مشهور شدم. پس از آن در زندگی خود باوجود این شهرت که یک نوع مقامی بود، برای یک دور دیگر فقر و بدبختی را طی کردم. معهذا بطوری که گفتم هر مرحله نو میشود. اینجا زندگانی تغییر کرد. نو شد.
در شب تاریکی بازنم از شهر سفر کردیم. حوادث ما را به شهر باصفا ودلکشی رسانید. دست به دست زنم داده در مزارع وجنگلهای دور دست وطن قشنگم گردش کردیم. باخودم میگفتم: این مساعدتی است که طبیعت به من کرده است از اینکه مرا در جوار بعضی مردمان زحمت کش و بیریا واقع داشته و با آنها محشور ساخته است. خیلی این مکان را برای زندگی پسندیدم. تألمات درونی خود را احیاناً بازدید میکردم. فقط ازفقدان پدرم اشک میریختم و نوعی بسر میبردم که کمتر خود را ملامت کنم.
هیچوقت چراغ اتاق محقر من روشن نمیشد مگر اینکه همسایهی من از حضور من در آنجا خوشحال شود. نه اینکه بترسد و تنفر کند. سرگرمی من با چیزهایی بود که در نظرم تازگی داشتند. هرزمان فکر من طرح تازهیی میکشید. حس میکردم هر چیز را مطابق با اصلاح وضع خود، به اصلاح در میآورم و وقتی که به تماشای طبیعت آزاد روی سکوی خانههای دهاتی مینشستم بر تمام دنیا فرمانروایی داشتم. هر چیز در نظرم کوچک بود و عقاید خود را، اگر چه برخلاف سلیقهٔ تمام مردم، با کمال اطمینان و رسوخ حفظ میکردم.
زیرا من لازم نیست مثل دیگران باشم. از ۳۰۵ به بعد بکلی عوض شده ام. از همه کس منزجرم و به هیچ چیز اعتماد ندارم.
بدبینی من بقدری ست که شخصاً از خودم میترسم. سابقاً وجودی بودم مطرودتراز شیطان. امروز بدتر از این! میتوانم بگویم درهمه چیز و در همه فن ترقی کردهام. برهم زدن ادبیات قدیم و ساختن نمونههای تازه، برای من تفنن دائمی است. درضمن فکرهای مخصوص بخود، اخلاق و مقررات علم تعلیم و تربیت و اجتماع را نیز گاهی ضایع میکنم.
به این نحو خیلی چیزها نوشتهام که هنوز انتشار نیافتهاند. شخصاً خودم در انتشار آنها تنبلم و وسواس. دارم هر وقت در معیشت خود شکستی میبینم در صدد این میافتم که بیشتر از این خود را با انتشار نوشتجات خود، مشهور کنم. ولی این نیت دوامی ندارد به هیچکس هم افکار خود را نمیدهم، از ترس اینکه مبادا بدزدد باید خودم را ممسك و محتكر ادبى اسم بگذارم.
نمیدانم از بین چیزهایی که چاپ شده است «سرباز» و «مجیس» را کجا خواندهیی؟ میدانستم که میپسندی چنانکه میبینی میل دارم همه چیز را مغشوش ببینم. برای من اشیاء عبارت از مجموعهی بیانتهایی است که به مقدار انتباه و موقعیت خود، قسمتی از آن را شناختهایم قسمتی از تغییرات (منجمله تغییر ادبی) که مشاهده میکنیم در این مرحله شروع میشود. به این میتوان «تغییر به نسبت» نامید که در وجوداشیاء تغییری نداده است، بلکه ما آنها را نسبت به خود آنطور مقتضی دیدهایم.
اما نسبت به زندگانی شخصی خود عجولم که جسم و روح خود را محظوظ و متلذذ نگاه بدارم و درضمن مشغولیاتی داشته باشم. اینكه این نوشتن وخواندن مشغولیات من است. هر تنازع خارج از این موضوع نتیجهی محمولاتی است قابل تجزا که به حیات، من، یا جمعیت، نسبت یافته است. قسمتی از اوقات خود را نیز باید برای این تجزی بکار برم و در این مورد مجرب وبطور یقین بخودم مطمئنم.
میدانم من حامی پاك و بدون ریاى مظلومینم نظریات خود را روی این قبیل عقاید تأسیس میکنم حفظ، عقیده برای مذهبی است. چنانکه گفتم با کمال مواظبت عقاید خود را حفظ میکنم همیشه میل دارم بر خلاف عقیده وامر وجدان خود به عملی مرتکب نشوم. زیرا وجدان من مرا در نهایت مستی و بیاهمیتی در مقابل چشمم مجسم کرده به هرجا فرار کنم به من خواهد گفت تو نادرست هستی و همین باعث شکست من در اعمال زندگانی خواهد شد.
از اول مثل تو زندگانی در شهر را دوست نداشتهام. عشق مفرط من در این است که دور از مردم دردهات زندگی کنم تا به راحتی به کارهای خودم مشغول باشم و به تفنن به شهر بیایم.
کاملاً واضح شده است که من به کار زندگی در اینجاها نمیخورم. یك تقاضا تاكنون به یك ادارهی دولتی برای کار خودم ننوشتهام. اولاً مغز من اداری نمیشود. یعنی نمیتوانم از روی اجبار و مرتباً کار کنم. ثانیاً نمیخواهم خط من در دوسیههای ادارات ضبط شود. وانگهی من صبور ومتحمل نیستم که به من با حقوق کافی کار بدهند ومحتاج نیستند که اشخاصی مثل مرا انتخاب کنند. به این جهت باید به این بازیگر خانهی فجیع، که عدالت یا حکومت یا جمعیت اسم دارد، تماشا کنم و اثرات غیر قابل تحمل آنرا در خود محسوس ببینم. از همه کس آرزده باشم و وقتی که از چیزهای دیگر نیز یاد میکنم مثل «عارف» همیشه تأسف بخورم. نسبت به هر چیز دقیق، و نسبت به گذران مادی خود، بیقید باشم. متكبر مثل موج، در معرض بادهای مخالف زندگی کنم.
اتفاقاً كنجكاوى من بقدری اساسی است که باید بیشتر آنرا نتیجهی معاشرت با طلاب قدیمی و تحصیلات قدیمه اولیه خود در نزد آنها، بدانم. همین کنجکاوی و جامع فکر کردن که مخصوص به آن است، یقیناً در بدبختیهای من دخالت دارد، چنانکه در تحسین وتصفیهى افكار من.
من هرقدر میتوانم خود را رها میدارم تا همه چیزرها باشد. باوجود این کم وبیش هریك از نزدیكان من به واسطهی فطرت موذی من در زحمتند. بامادر، به علت وسواسی که در من به حد اشد وجود دارد، نتوانستهام هم منزل شوم. آنها خودشان هم فراری هستند. چون ناکتا از من عصبانیتر است. اینست که فقط از دور به هم مهربانی میکنیم.
چون امسال در «ایزده» بودند اول سال به خواهش خودشان به ایزده رفتم. آنها را دیدم. ساده و با کمال صرفه جوئی زندگی میکردند. پنج روز با عالیه در آنجا ماندم. «نو» نشستیم باهم در«بازارود» به گردش رفتیم. گمان مبر که خوشتر از این پنج روز، روزی به من گذشت. کنار دریا و رودخانه و جنگلهای قشنگ شمشاد. به نظر من بهترین زندگانیها را داشتند. همین که ماه دوم بهار تمام شد، به یوش رفتند. دیگر از برادر با فرزند یاد نکردند. تاكنون یك کاغذ ننوشتهاند. ولی من اهمیت نمیدهم. شخصاً خودم به همین مرض دچارم.
چیزی که باید بنویسم از این خانواده این است که خواهر کوچکت را میبینی که بزرگ شده است. بسیار عصبانی و جسور. و چیزی که باید راجع به آن فکر کنی ومثل سری در بین خودمان بماند این كه یك دائى طماع قدیمی داریم که به واسطهی بیعرضگی و بیقیدی من نسبت به امورخانه ومزرعه، اصلاً ً تقدیر این خانواده را به سلیقهی خود میخواهد مغشوش کند. پس از آن، برادر بدبختت را میبینی و دوچشم فرو رفتهی گریان او را.
خودرا عمداً به غفلت میزنم. به خانهی مادرزنم (عمهی صور اسرافیل مقتول) مثل این است که پناه بردهام. این مکان هم مرا غمگین میکند. برای اینکه در نه سال قبل با پدرم در اینجا منزل داشتیم. همین جا به ترقیات فرزندش چشم میبست و همین جا، لادین، اولین دوری از فرزندش را احساس کرد. تو با او وداع کردی، در حالتی که او گمان نمیبرد.
هر قدر مصائب به من فشار میآورد، مردم در نظرم حقیرتر میشوند. فقط سر گرمی من با چیزهایی است که مینویسم و بهم میزنم ومطابق وسواس خود از نو مینویسم. به تو فهرست نمیدهم. تو میدانی من جوانی و آسایشم را در چه راهی صرف میکنم و چه فایدهیی از این فدا شدن من به مردم میرسد. باز زن بیچارهام مدیرهی مدرسه است و باید خرج مرا بدهد و مرا با خودش به لنگرود ببرد. گمان نمیبرم دوهفته بیشتر بکشد. مثل اینکه این وجود ضعیف برای اعانت و دستگیری از من خلق شده است. طبیعت میدانست من بدبخت واقع میشوم، او را رحیم آفرید و نسبت به من مطیع. با این تفصیل از او راضی نیستم. تاکنون هرقدر تقاضا کرده است تنبلی کردهام که به او دورهی ادبیات جدید را درس بدهم. من با خودم هم در خیلی موارد همین طور بیقید معامله میکنم. در هر حال، حال حاضر را مثل حیوانات میگذرانم. از این حیث که میخورم، میآشامم، راه میروم ومیخوابم. البته خوابیدن در دامنهی سبز یك كوه برای من خوشتر است تا در یك اتاق مفروش و روی دشك.
آنچه در نظرم قیمتی ومهم است خیال گذشته است که. حیوانات به آن علاقهیی ندارند. برای آیندهی مادی خود اصلاً فکر نمیکنم. میدانم گرسنه نخواهم ماند وچون حکیم نظامی وخواجه حافظ نیستم از دزدی و قطع طریق، هر چه از دست من برآید، دریغ نخواهم داشت. فقط ضعفا را باید رعایت کرد. رعایت متجاوز، حد بیعرضگی است. این رکن مباحث اخلاقی و اجتماعی من است. سایر کارها، عمل به مقتضای وقت است.
من در سرزمینی هستم که تعجب نمیکنم از اینکه مطرود افکار واقع شوم. بگویند فلانی فکر غلط با اخلاق بد را داراست، در زمینهی وجودی اختلاط، همین مقتضی است. برای آیندهی معنوی خود بجای هر کار، مینویسم. گاهی خیال میکنم اتفاقاتی را که نوشتهام، زمین برده و زحمات چند ساله مرا به هدر داده است. گاهی خیال میکنم آنها را به دوش کشیده به مملکت دیگر مهاجرت کردهام. ولی از تو که برادر منی راجع به گرفتاری خودكمك نخواهم خواست. مگر بعد از یکسال دیگر. آدرس طهران من: نگارستان دوست عزیزم رسام ارژنگی.
خیلی شایقم از آثار چاپ شده خود، برای من بفرستی .
۲۲ شهریور ۱۳۰۸
تهران
به نیازمند گیلانی
افسوس! تو وقتی به من مینویسی که به لنگرود میروم! معهذا میتوانی با این آدرس ارتباط خود را با من قطع نکنی: نگارستان رسام ارژنگی.
هر وقت برای من کاغذ یا قطعه شعری بفرستی آنرا با خوشحالی میپذیرم وسعی خواهم داشت در صورت داشتن فرصت، هر چند در این قسمت بیقید هستم، به تو جواب بدهم. زیرا من در این مورد هرگز مثل سایر نویسندگان معاصر متکبر و خودبین نیستم و این را یکی از معایب میدانم که فکر ولیاقت من سدی بین من و اشخاصی که توسط من ترغیب میشوند، واقع شود. میل دارم از کسانی بشمار بیایم که به حیله وتمهید در بین مردم مشهور و مهم نشده باشم.
خیال کن سالهاست با من دوستی ومکاتبه داری و از من وخیلی کسانی که به آنها اهمیت میدهی، بهتر حس میکنی. هرچه میخواهی بنویس و در این کار هیچ تردید نداشته باش. محال از طرز فکر کردن ما به وجود میآید. در بین آنچه ذهن من به تفحص مییابد، چیزهای تازه بیشتر رغبت مرا بخود متوجه میدارند. مثل تو دیگرانی هم هستند که به وسیلهی همین مکاتبه بامن دوست شدهاند و از مطالعهی همین قطعات، که نمونههای کوچک وجدید عصر ما بشمار میروند، در سلیقه با عقیده، با من شرکت کردهاند.
همیشه و در هر جا هستم موفقیت ترا در این را مطالبم و خوشحالم از از اینکه تو به چیزهایی میپردازی که برخلاف معاصرین خود بتوانی به ملت و وطن خود خدمت کرده باشی و مملکت روزی به تومحتاج باشد.
۳۷ مهر ۱۳۰۸
دوست من
باید اول یقین کنی ابدأ مضایقه در بین نیست. ولی من اکنون در مقابل دو مانع واقعم: قبول تقاضای تو و مساعدت با جسم مریضی که نمیخواهد مساعدت کرده به من خاتمه بدهد.
هر یك از این دو مانع مرا بر میانگیزاند. از من چیزی میکاهد و به من چیزی میافزاید. آرین پور مطلع است. بقدری سرما خوردهام که گویا دیگر تا آخر مدت حیات خود محتاج به سرما خوردن نباشم. حکایت این است. نه فکردارم نه صدا. بطوری عمیق نفس میکشم مثل اینکه شعلههای جهنم خدا را از قلبم بیرون میکشم با دشمن را میخواهم در این اتاق خلوت، از خود بترسانم.
تنها تفنن من این است که اینها را به تو مینویسم. تو نباید از من دلتنگ باشی. این مذاکرات راجع به بعضی تحریرات است. عمدهی مطلب این است که روزنامه از هر حیث برای ملت تازگی داشته باشد و بسیار قویتر و مرغوبتر و مطمئنتر از فکرهای عمومی، فکری به آنها بدهد. وقتی که روزنامه این صفات را دارا شد میتواند هم ناجی واقع بشود و هم مربی . فقط برای من، درغیاب من، همین مهم است.
۴ آبان ۱۳۰۸
رشت
خانلری عزیزم !
منظومهیی را که میخواستی با کمال بیحوصلگی پاکنویس کردهام. با همین کاغذ است. البته در موقع چاپ به آن عنوانی جز «مکتوب به دوستی است مهجور» نخواهی داد. و همین نسخه را نگاه میداری که به خود من رد کنی. بعد از این با خودم شرط کردهام خیلی بیشتر قیمت به خطوط منحوس خود بگذارم. میترسم از اینکه خط من در محلی باقی بماند. بلکه بیشتر دقت میکنم شخصاً باعث پریشانی حواس خودم واقع نشوم.
الان چند روز است از پی «آیدین» میگردم. یك سهل انگاری باعث شد از تهران تا «بارفروش»، از بارفروش تا رشت، در تمام این امتداد خیال من همینطور پرواز کند. همینطور هرچه فکر میکنم نمیدانم کجا مانده، چه شده است. فقط یك واژه ناخوانا ناقص وغیر مهذب از این کتاب دارم که چندان مرا قانع و خوشحال نمیکند. سال گذشته من دربار فروش مخصوصاً روی این رمان خیلی زحمت کشیدهام. دفعهی سوم بود که آنرا عوض میکردم.
بقدری از این واقعه اوقاتم تلخ است که اگر عادت نبود چند کلمه کاغذ نوشتن هم برای من دشوار بنظر میآمد. وقتی قلم روی کاغذ میگذارم به سبب عادت، خیال میکنم درشب تاریك ساز میزنم. فقط پنجهی روان دارم. در این ضمن حس میکنم که محبت داشتن و زندگی کردن هم مثل چیز نوشتن عادت است. چطور چیز مینویسیم، همانطور هم زندگی میکنیم.
چون خیلی دلتنگم بهتر این است که مطابق عادت دیگر خود، قدری بخواب بروم. مرا از زیاد نوشتن که مرض من است معذور بدار. رنگ تاریك دیوارهای اتاق من بیشتر مرا به این دعوت میکند. فی الواقع من اتاق خواب کرایه کردهام. نزدیك سبزه میدان. طبقه فوقانی است. روح، برزندگانی موجودات تسلط پیدا میکند. ولی چقدر خوب این اتاق برای من اتفاق افتاد: کاملا مطابق دلخواه من برای تنبلی.
قلل دور دست جنگلها را مثل یك سایه تماشا میکنم. از وقتی که آفتاب میدمد تا وقتی که غروب میکند و شهر مثل مردهیی ساکت میشود، هیچکس در زیر این پنجرهها به سراغ من نمیآید. از چرنده و خزنده یکی هم مکانی برای تنبلیهای خود بهتر از من ندارد. من سلطان چرندگان و خزندگان تنبلم. به آشناهایم تماماً خبر دادهام که معاشرت نمیکنم. از این حیث راحتم.
در همهی این اوقات فکر «آیدین» در سر من دور میزند. پس اگر برخلاف اصلیت نژادی خود تنبل باشم یا اغلب اوقات در این اتاق فراموش شده خود را مست نگاه بدارم، حق دارم. بهانه پیدا کردهام. به علاوه، من امروز در فشار و سنگینی تألمات و پشیمانیهای عمر خود هستم. هوا وهوسهای جوانان در روح ناجور من اشتعالی ندارد. اگر بخواهم برای تو از گزارشات خود در این شهر بنویسم، حوصله لازم دارد. خلاصهاش این است که تقریباً همانطور که میشنیدم من در قلب گیلانی محلی برای خود دارم. روزنامهها هیچکدام خالی از خبر ورود من نیست. مجامع و قرائت خانههای آنها را دیدن کردم. از من برای تئاتر خود پیسهای تازه خواستند. البرز، اصلا میخواست روزنامهاش را به من واگذار کند. و از این قبیل چیزها. در مرکز شاید بیشتر از این، اگر هوس نیز بود، به این هوسهای خود رسیدهام. چندان اهمیت نمی دهم. خواه بخطا باشم، خواه صواب.
هروقت این فکر در من خطور میکند که آیا درفلان فکر و عمل خود بخطا رفتهام، فوراً ذهن من منتقل میشود که در هر مرحله از زندگانی با فکر وعمل مخصوصی بخطارفته وخیلی فریب خود را خوردهام. درصورتیکه سعی داشتهام از کسانی باشم که بگویم بخودم فریب ندادهام. وقتی که توهم به سن من رسیدی و قسمتی ازعمرت را مثل من بافکرهای مختلف به هدر دادی، همین را خواهی نوشت. و استباط خواهی کرد در هر مرحله از عمر خود، به مرضی دچار هستیم. افكار و عقاید و سلیقهها عبارت از درمانهایی هستند که به آن مرض مخصوص داده میشوند. اساس دیگری ندارند. یك فكر یا یك عقیده یا یك سلیقه گاهی درمان است، گاهی مرض. فقط باید سعی کنیم که در هر مرحله، لوازم ومنافع آن مرحله را از دست ندهیم. اگر من به آنچه گفتهام عمل نکرده ولازمهی این سعی را بجا نیاوردهام، تو از کسانی باش که لازمهی سعی خود را بجا آوردهیی و به آنچه گفتهیی عمل کن.
۷ آبان ۱۳۰۸
رشت
لادین عزیزم !
بعد از یکماه سرگردانی حالیه در رشت زندگی میکنم. زنم مدیرهی دارالمعلمات است. عالیترین مدرسهی این شهر. و شخصاً خودم بیکار. شاید بتوانم شاگرد پیدا کنم، علم التربیه یا معرفةالنفس یا ادبیات و فرانسه درس بدهم و کمتر سرزنشهای زنم را راجع به اینکه چرا هیچ عایدی ندارم بشنوم. حقیقة این بار طاقت فرسائی بودکه من قبول کردم به اینکه متأهل باشم.
در شهری که تاکنون آنرا ندیده بودم اینقدر نفوذ دارم که اگر تنها بودم شخصاً بكنوع میگذراندم. افسوس که همیشه این بار بر پشت من است. با وجود این که من بعضی آرزوهای مادی از قبیل منصب ومقام را در خودم کشتهام و به اصطلاح دیگران بیقید ولاابالی شدهام ومثل حیوان زندگی میکنم. چون لازم است در نتیجهی فکروخیال خود عذابی برای روح ناتوانم احداث کنم، حاضرم. ابدأ دریغ ندارم.
دنیا را در آن واحد برای خودم جهنم میسازم، در حالتی که میخواهم برای عدهیی بهشت واقع شود. ولی این جهنم در زمستان اتاق سرد برادر تو را گرم نمیکند. هر چیز که محتاج گرمی است گویا در قلب من جمع واژه ناخوانا فقط این قسمت میسوزد.
یکدفعه بعضی چیزهای قدیمی به یادم میآید. چون اسم «آنجرا» را میدانستم أول دفعه که به رشت آمدم این محله را جستجو کردم. آرین پور، که از دوستان رشتی من است و خیلی به من كمك میكند، به من نشان داد. مخصوصاً همان بالكون را که تو در آن مینشستی و مقالات روزنامهات را مینوشتی.
هر وقت از این محله میگذرم خیال میکنم عدهیی از خویشان من در آنجا منزل دارند. بین من وعالیه آنجا کوچهی «لادین» اسم دارد. آگاه باش این قبیل یادآوریها اثراتی در بردارد. ذهن، معرض امتحان تماماشیاء است.
برای خودم عالمی دارم. شاعر معروفی هستم که وقتی از کوچه عبور میکنم شاگردهای مدرسه را میبینم که میایستند و به من تماشا میکنند. من موقعیت خودم و آنها وهر که را مثل من و آنها بوده است درعالم طبیعت سیر میکنم ولبخند میزنم.
خوشبختانه ابداً در کارهای سیاسی دخالت ندارم. حقیقتاً خوشبختانه. از این حیث نظمیه و سایر مامورین دولتی راحتاند. بیجهت پلیس چند روز قبل مرا تعقیب میکرد. بیچاره خیلی بیهوش و رقتانگیز بود. اگر درست هم حدس میتوانست بزند و من یك عامل سیاسی بودم به هر لباسی که در میآمد من از یك نگاه دقیق و باحدت به سیمای این آدمك بیچاره، تا اعماق قلب او را میخواندم.
بالاخره من از سطح این ورطه، که سیاست نام دارد، و از سطح افکار خودم نیز پرواز کرده بیشتر میل دارم یك مربى روحانی باشم تا یك مرد مكار و متزلزل الفكر. و هرزمان به وادی تازهیی میرسم مضرات عالم تکوین را به مراتب بیشتر درك كرده برای تربیت و سعادت مردم، با افکار مخصوصی مواجه میشوم. اشخاص و رفتار و گفتار آنها در نظرم پست و حقیر شده به خودم میگویم برویم. بعد مثل این است که در مرکوب سریعی نشستهام از آسمانی به آسمان دیگر پرواز میکنم.
در این بدبختی، دارویی برای تسکین آلام درونی خود، کافیتر ونافع- تراز فلسفه نمییابم. اول اتفاقات را به واسطهی تعیین موقعیت حقیقی آنها بی اهمیت و حقیر کرده بعد از آن نسبت به آن اتفاقات بیاعتنا میشوم. پس از انجام هر اصلاح قریب به امکان، به عقیدهى من فلسفه آخرین دوای امراض وتألمات روح انسانی است. اهم وسائط همین واسطه است که بین وجود و ارتباط آن باعالم جاری کشف میشود و با استغراق و استقصا در آن میتوان آنرا دریافت. ولی کمتر در تحت تجارب وموازنهی حسی ما در میآید. بعبارة اخرى معنای دقیق آن تسلط نفس براشیاء است. بنا به تعبیری مخصوص باید بگویم فلسفه یعنی تسلط من روز بروز به آنچه کردهام و گفتهام و پی برده وتسلط پیدا میکنم.
یقیناً باید روز بروز بهتر میشدم، والا نوشتن چندان مرا نجات نمیداد. من خیلی رنج میکشیدم تا چند روزهی عمر خود را تمام کنم. تفننات و مشغولیات هم یكنوع وسیله برای محافظت نفس از شدائد عالم طبیعتند. سال گذشته در «بارفروش» به تاریخ پرداختم. خوشحالم که خوب وقتم را به هدر دادم. چند سال است راجع به فلسفهی تاریخ، بطور کلی، فکر و مطالعه میکنم.
میبینم که باید عمری را گذارند. عقیده، اساساً عبارت از سرگرمی است: جرو بحث در سر آن نیز یکنوع سرگرمی محسوب میشود.
شاید تو از بعضی جهات برخلاف این میگذرانی. یا شاید به عکس این باشد. زیرا بعد از پدرم الان سه سال است که من یك كاغذ مفصل از تو ندارم. فقط حدس میزنم که فرصت برای تو کم است. معهذا زحمتی برای تو تهیه کردهام. چندان خرج زیادی ندارد. چون مطلب را به اینجا رسانیدهام از تو میخواهم در کتابخانههای قدیمی مسکو گردش کنی و دو جلد کتاب برای من به دست بیاوری که خیلی به تهیهی وسیلهی سرگرمی من كمك كردهیی: اول دیوان «امیر پازواری» دوم «تاریخ طبرستان» به قلم سیدظهیرالدین مرعشی. هر دو کتاب را «برنهارددارن» مستشرق معروف روسی چاپ کرده است. برنهارددارن یك سلسله کتاب راجع به مازندران دارد ودیوانامیر را به دو زبان نوشته است: متن کتاب، شعرهای طبری «امیر» است و حاشیه ترجمهی آن. نسخهی آنرا در بارفروش دیدم. برای من سوغاتی بهتر از فرستادن این دو کتاب نیست.
۱۲ آبان ۱۳۰۸
دوست من!
زود نیست که به تو میپردازم. دو ماه است شاید کمی هم بیشتر که غفلت به خرج داده یك كلمه ننوشتهام. در صورتیکه من در بین دوستانم عدهیی دوست دارم که به واسطهی عفت و طهارت نفس برعدهی دیگر تقدم و ترجیح یافتهاند و تو از آنجمله هستی. در رشت کاغذهای تورا باکمال خشنودی دریافت خواهم کرد. برای آدرس فقط عنوان خانم مدیرهی دار المعلمات رشت کافی است.
از این جمله نصف سرنوشت مرا باید بخوانی. معلوم میشود موانعی بوجود آمد که نشد در لنگرود بمانم و به رشت آمدهام. البته بهتر پیش آمد کرد. کلمهی دار المعلمات هم عنوانی است. اگر من معتقد نباشم، دیگران معتقدند. عیبی که دارد ریاست مدرسه نیز بواسطه فقدان نظم و تربیت صحیح اجتماعی، مثل سایر ریاستها، یك نوع کشمکش است. معهذا نه من، نه خانم هیچکدام به این اهمیت نمیدهیم. زندگانی اصلاً کشمکش است. دقت و تفكر، به انسان میفهماند و به او راه نجات را نشان میدهد. دو روز قبل وقتی که از جلوی مدرسهی صنایع ظریفه رد میشدم به خودم نصحیت میکردم. فهمیدم که شخص هر قدر گمراه ومبتلا باشد باز ممکن است خود را هدایت کند. در هر ابتلا پرتوی از رستگاری وجود دارد. باید اقرار کرد فرع بر این است که نفس از شدت استغراقات و اشتغالات خودفارغ شده محیط بر محیط خود واقع شود. در مورد هر عصبانیت باید فکر کرد. در عصبانیتهای سال گذشته خود در«بارفروش» چه فایده بردهام؟ وقایع یكایك گذشتند. در این ساعت در نظرم پست میشوند و دورنمای آن وقایع، ابداً مرا به هیجان نمیآورد. معلوم میشود من چیزی را علاوه بر مدافعه، به مصرف آن وقایع رساندهام که جسم من در این معامله وارتباط مستقیم خود با روح من، از خود کاسته است. آنچه کاسته شده حقیقته توانایی وعمر من بوده است. نه «کینالاروش» دیگر بدل ما یتحلل آن واقع میشود نه «کلیرو بوسفات دوشو» و نه به درخانهی این طبیب و آن طبیب دویدن.
تجارب و کشمکشهای حیاتی به من فهماندند که اینها جنونی بود. اطبای بیانصاف مثل جیب برها دنبال این قبیل اشخاص میگردند خوشبختانه کم کم طبیب امراض خود واقع میشوم! گر شفای کلی و دائمی رخ ندهد، اقلاً این نوع انتباهات برای اعصاب من موجب تسکینی خواهد بود. مؤثرتر از رنگ خفه و تاریك دیوارهای اتاق من که رؤیت آن شاید تماماشیاء عالم را خموده میکند.
گمان میبرم بعد از این در رشت دیگر کمتر روح خود را در عذاب نگاه داشته با پروگرامی که به دیوار میچسبانم و با تنهایی که بخود میدهم موفق شوم بعضی چیزها را پاکنویس کنم و خود را از وسواس درهر کار و تسلیم شدن به فکرها و نیتهای پریشان بازدارم.
اگر چیز تازهیی برای مشغولیات خود بخواهم بخوانم باید منتظر باشم دوست خود را متضرر کرده از نسخههای «الاهرام» که قسمتهای ادبی یافلسفی اتفاقاً داشته باشد برای من بفرستد. ممکن است به دلخواه من چیزهایی در آنها یافت شود. این دو شماره که بدنبود. یکی از آنها از «ادمون روستان» شاعر فرانسوی صحبت کرده است. به قول عرب فرنساوی. مرور به این قبیل اصطلاحات هم خالی از تفریح نیست. بعلاوه مطالعهی قسمتی از رمانهای عرب به من احساساتی داده است که از خواندن بعضی اخبار آن نواحی فكر من با خاطرات مفروظی ارتباط پیدا میکند که از آن ارتباط کیف میبرم. فصل اول«سر گذشت يك مومیائی» تئوفیل گوتیه شاعر فرانسوی را باهمین شوق در چند سال قبل خواندم.
۱۱ آذر ۱۳۰۸
ارژنگی عزیزم!
هیچوقت تنهایی را به این خوبی دریكشهر درك نكرده بودم. رشتیها
که دهان باز منتظر بودند من برای آنها پیسهای جدید تهیه کنم و از همه
طرف اسم من در خاطرهی آنها محبتی را ایجاد کرده بود، متأسفانه یا از حسن
پیشآمد، موفق نشدند.
گم شدن کتابم «آیدین» باعث بیحوصلگی من شد. اینك من در رشت خیلی منزوی و محروم زندگی میکنم. هیچ کس در اتاق مرا باز نمیکند مگرزنم وعمهیی که دارم و دخترهای او ویك زارع همولایتی خودم (محمد) که اتفاقاً در رشت اقامت دارد. فقط یك شب به سینما رفتم وروزهای اول ورود نیز قـدری مجامع گیلانی را تماشا کردم، چون هیچ کدام از اینها برای من تازگی نداشت و سبب اشتغال فکری نمیشد. سینما هم پول فراوان لازم داشت.
اصلاً مواظبت اخلاقی ازمن سلب شده است. مثل «عارف» با هر کس که دم از وطن و خدمت به مردم میزند بدبین هستم و عصبانی میشوم. به مرور زمان چنان وصلهی ناجوری شدهام که از خودم ننگ دارم، از هرچه شنیدهام وخواندهام و دانستهام.
هر وقت سنین عمر خود را فکر میکنم و خود را در محضر اجتماع میگذارم راستی به نظرم میآید مدتهاست جوانی راترك كرده و در مرحلهی پیری میگذرانم. فقط حدت طبع کوهستانی، که میشود آن را به شرارت و خونگرمی راهزنان گردنههای وطن دوردستم نیز تعبیر کنم، به من القاء میکند که جوانم.
این القای باطنی به من مژده میدهد که هنوز میتوانم اگر حادثهیی پیش نیاید تا بیست سال حداکثر عمر کنم و برای ملتی که فردا پیدا میشود چیزهایی به وجود بیاورم. همانامیدی که و تو هر دو را از دو جهت مختلف تنگدل و بدبخت ساخته است.
هر کس که بیش از دیگران حس میکند وقتی که از خوشبختی خود خبر میدهد مثل این است که به بدبختی خود پرداخته است. اگر نداشتن حس خوب نیز دخیل در سعادت انسانی باشد، سعادت انسانی را به اختلاطی از بدبختی و خوشبختی که مفهوم تعریف جزئیات دیگر نیز میشود باید تعبیر کرد.
اگر از من بپرسی چرا من که ترا اینقدر دوست دارم که از نگاه کردن به عکس نجیب تو دل زنده میشوم برای تو تاکنون کاغذ ننوشتهام، محتاج به عذر نیست. تو خوب مرا میشناسی. در رشت چطور میگذرانم؟ همانطور که در تهران، منتها قدری از قیل و قال معابر و بعضی هوسها آسوده.
خیال و آرزو محیلترین و مهیبترین دشمنهای انسانند. من چون شاعر و بسیار کنجکاو و بدبین بار آمدهام بیشتر از راه مزاحمتهای باطنی خود در زحمت واقعم. خوشبختانه الان دانستم طبیعت مساعدت کرده کتابی را که گم کرده بودم در تهران مانده است. باید آن را از تهران بخواهم.
اینك تا فراموش نکردهام از آنچه دریك ماه قبل اتفاق افتاده بنویسم، چونکه راجع به خود توست:
یك روز بعدازظهر میگشتم که خانهیی اجاره کنم. راهنمای من دری را کوبید. صاحبخانه که بیرون آمد دیدم قهرمانخان است. این ملاقات اتفاق بسیار نادری بود. یك ساعت با هم آنجا نشستیم. من مدتها به تماشای تصاویر سیاه قلم و یك تابلو کار خواهرزادهی تو پرداختم. گفتم، خوب کار کرده اما هنوز زود است به ارژنگی برسد. مخصوصاً به قهرمانخان گفتم این واقعه را باید برای ارژنگی بنویسم. هروقت خواستی مرا از خواندن کاغذ خودت از تنهایی و بیهمدردی نجات بده. ممکن است نگذارند ما در رشت بمانیم و زن من همينطور رئيس دارالمعلمات باشد. حسن پیش آمد يك حكم از مرکز رسیده است که به لاهیجان برویم. تا رشت شش فرسخ است ولی خیلی با صفاست. ارزاق هم در آنجا ارزان است. با ماهی سی تومان در آنجا بهترین زندگی را میشود کرد .
۲۹ دی ۱۳۰۸
لاهیجان
به سرتیپپور
کدیور از رشت آمد . واسطهی اخبار خوشی بود . مخصوصا اظهار داشت به او سفارش کردهیی در خصوص بعضی وقایع اخیر گیلان که از تو خواسته بودم، به من كمك بدهد. و این دال بر این است که توحرف دوستانت را فراموش نمی کنی. از این بابت باید از تو ممنون باشم.
عجالة در دورهیی واقع شدهایم که اعتقاد به وظائف و شرایط دوستی از مردم سلب شده است. این را نيز يك نورانیت فکری محسوب می دارند. در رشت به خیلی از این اشخاص که هريك خود را نویسندهی فوق العاده فرض می کردند و به واسطهی نورانیت فکری ، نورانیت عقیده را از دست داده بودند، برخوردم. صنف عمومی تبعیت از چیزهایی را که برای انتساب به آن چیزها محتاج به فکر نیستند، بهتر می پسندد.
مشعوفم که فارغ از این معایب از این سال در شهر کوچکی زندگی خود را مثل يك تبعيد شده ، ادامه میدهم . همین لاهیجان که همه آن را دیدهاند. ولی من اينك در قلوب دهاتیهایی که فی الواقع نجابت اخلاقی خود را مثل دیگران از دست ندادهاند، فرمانروایی دارم. سابق فرمانروای وطنم بودم، امروز فرمانروای لاهیجان. کیست که بتواند این تسلط مرا در مملکت ارواح، از من سلب کند؟ من از این تسلط خود منفعتها میبرم.
عدهیی از علماء برای یافتن اصل بعضی صفات انسانی به نوع ماقبل او رجوع میکنند. آیا آنچه در « نوع »، که جزء باشد، وجود دارد در «جنس»، که شامل انواع اوست، یافت میشود؟ مخصوصاً در اقسام میمونها و در بین آنها به قسم اقرب به نوع انسان از قبیل آنتروپوئیدها یعنی شبیه انسان.
هر کدام ازصفات، حقیقة مبداء خاصی دارند. داروین، برخلاف ارسطو، به این تحقیق كمك داده است.
به همین نسبت برای یافتن مبداء اخلاق و افکار متفاوت مردم، ازصنفی به صنف دیگر از مردم میتوانیم رجوع کنیم. این طریقهی تحقیق معرفة الروحی من در تعالیم اخلاقی و اجتماعی من است.
پس از تلخیص این مقدمه باید بگویم اگر لاهیجیها به واسطهی سادگی افکار و احساسات، صنفی پائینتر از اصناف دیگر مردم باشند، چه بهتر از این. لاهیجان برای من، مدرسه است. من در آن بر خلاف معاصرین خود که مستغنی از این درسند، درس میخوانم. از مطالعه در احوال و افعال این اشخاص که زندگانی آنها شبیه به زندگانی من است و در نقطهی کوچکی از زمین برای خودشان شهر ساختهاند، معرفت خود را تکمیل میکنم و از تماشای افکار سابق خود، لذت میبرم. زیرا به نکات تازهیی واقف میشوم که از روی تجارب حسی خارجی نسبت به آن مطمئن میشدم. گاهی هم به مساعدت یا به استحداث طبع، شعر میگویم.
از این مختصر خواهی دانست من چه موقعیتی را در این گوشهی خلوت، دارا هستم. در این مرحله از سن خود که رشت در نظرم کوچکتر از تهران و تهران کوچکتر ازرشت است، و نسبت به همه چیز بیاعتماد شدهام، مشغولیاتی دارم که اگر از دیگران جلب توجه نکند، مرا بخوبی مفتون خود میسازد و حس میکنم مشغول تنظیم بعضی مطالب در مغز خود هستم.
روزی که مملکت خود را محتاج دید ومفهومات مأخوده از تحریرات کنونی، اشتهای روح نسل آتیه را رفع نکرد، من از مشغولیات گذشتهی خود، و چیزهایی که از زندگانی خود دیدهام، خجل نیستم. همیشه به من مژده میدهند، گوش من از صدای آیندگان پراست.
۳ بهمن ۱۳۰۸
لاهیجان
دوست من ،گيلك !
شمارهی اول روزنامهی «رشت»، که به عنوان من فرستاده شده بود،
رسید. در بین همهی روزنامههای ولایتی که من دررشت دیدم و بنا به علتی اخیراً
به تاریخ اسناد و اوراق املاك مردم شباهت پیدا کرده بودند؛ روزنامهی شما
مجموعهیی از اطلاعاتی است که میتواند برای مردم سودمند واقع شود. و
همینطور با ترجمهی «شب در دریا»ی خود برای اهل حس وهنر.
عمده مطلب، برای جلب توجه و رغبت مردم، همین طریقه است زیرا که تمام نقوش درحد طلب خود، مساوی نیستند. اشیاء خارجی هر کدام تأثیرات خاصی در آنها دارند. هر کس در روزنامه جستجو میکند چیزی را بیابد که مطبوع طبع خود اوست. در زمان کنونی مملکتی که مادر آن زندگی میکنیم و میخواهیم واقف به احوال مردم بوده باشیم، در اصناف متخصصین فنون مختلفه، از عدد کافی نشانی نیست. مثلاً به این اندازه تاجر عالم، یا عالم ادبی در آن یافت نمیشود كه یك روزنامهی علمی مطلقا تجارتی یا ادبی بحد لزوم خریدار داشته باشد. به علاوه متنوعات تاریخ، تأثیر مخصوصی را در طبایع مردم دارد. رعایت این نکته که میتواند فصلی از علم النفس باشد مكتب ممتازی در ادبیات روائی بخصوص بوجود آورده است. به ریحان و دشتی همین را گفته بودم و ریحان به این طریقه چند پاورقی ادبی خوب خود را مینوشت.
پس از آن اگر قطعات مأخوذه از مطبوعات دیگر حتی الامكان خوب به معاریف گذشته و بعضی از معاریف کنونی باشد این نیز در طبایع خواص، ایجاد ذوق ورغبت میکند. هیچ چیز از حسن یك كتاب نمیکاهد مگر یك صفحهی زشت. روزنامه کتاب مشروحی است که به جزئیات پرداخته و حد آن معین شده است.
من در لاهیجان شمارههای دیگر را نیز البته مثل همین شماره دریافت خواهم کرد.
این صفحه برای روزنامهی تو، هم یك یادداشت است هم یك سند.
۴ اسفند ۲۰۸
لاهیجان
به خانلری
خبر دردناك تو رسید! در موقعی که ازهیچ طرف برای من کاغذ نمیآید
رسیدن این کاغذ از بدبختی من بود. چندین مرتبه درحین خواندن چشمهایم
را بستم، مثل اینکه ممکن بود به این وسیله به مفاد آن پی نبرم ـ ولی قدرت
انسان محدود است وخیال او کنجکاو!
این اولین محنتی است که حتی نمیخواستم خیال من نیز در بارهی تو
آنرا جسته باشد. در لاهیجان من بعد من به چه نحو قلب خود را باخیال تو
مشوش ندارم؟ چطور به این کاغذ تو جواب بدهم؟
به مرور زمان مفهوم هر کلمه در نظر انسان تأثیرات خاصی پیدا میکند. کلمهی پدر امروز برای من یك كلمهى زهر آلود است. تو چرا مرگ را با آن ترکیب کرده بودی؟
آیا هنوز زود نبود این تلخی از لبهای تو بیرون بیاید؟ ولی قوهیی که به من و تو این رنج را عطاء کند به من میگوید این صلاح سر نوشت انسانی است. بدون اینکه بتوانیم آنرا تغییر بدهیم. طبیعت اینطور کرد که هر وقت در را باز میکنی و پدرت را نمیبینی خود را به گریه مشغول بداری. باید تصدیق کرد که قوهیی فوق هدفهای ما وجود دارد. زندگی از رنج و خوشی آمیخته است. تو میخواهی همیشه خوشحال باشی؟ مخصوصاً چیزی از خوشحالی تو میکاهد برای اینکه خطای تو به تو ثابت شود. همینطور همیشه نیز نمیتوانی رنجور بوده باشی. در این موقع که این بلیه به توروی آورده است خود را در بین دوحال بسنج.
من که نیما هستم بطور معمول مثل دیگران به تو و خواهرهای تو و خانم عمهی تو تسلی نمیدهم. گفتن و نگفتن من مصیبت وارده به شما را از بین نمیبرد. فقط به تو یادآوری میکنم: تو میدانی که از اردیبهشت ۳۰۵ من از همین بابت اشك میریختم. بینهایت پدرم را دوست داشتم. چونکه علاوه بر پدری، وجود منزهی بود. به این جهت آن واقعهی ناگهانی، توانست روح مرا خیلی تغییر بدهد. بطوریکه تاکنون برای من میسر شده است ذخائری از تجربه در قلب خود اندوخته باشم. باید بدانیم که بدون تجربه، انسان ناقص است و بدون نقص، انسانی بوجود نیامده و از بین نرفته است. موجود مجربی نیست که این عقیدهی مرا انکار کند که عمل نفس با اثرات خارجی، یک عمل امتزاجی است. حقیقتی که میتوانیم آنرا برای تسکین آلام خود بکار بریم بخصوص یکی از همان اثرات است که همه روزه با آن مواجه میشویم، ولی آنرا قبول نمیداریم. زیرا هنوز بین نفس ما و آن حقیقت، امتزاج كامل بعمل نیامده و نوبت فهم وادراك آن حقیقت، فرا نرسیده است.
اگر فیض این بلوغ نفسانی را دریابیم چندان در اطاعت تألمات. مفرط نخواهیم بود و با وجدان خود مخالفت کرده از خیلی تألمات زیادہ ازحد گذشته خود پشیمان خواهیم شد. به خطایایی که از ما سرزده است واقف میشویم. جسم وحیات خود وحتی مردم را نیز از فوائدی که ممکن است در حال سلامتی در وجود ما ناشی شود ذیحق میدانیم. هروقت زیاد درعذاب وجدان خود واقع شدهایم فکر میکنیم که مسؤلیت بزرگی را درحین رفتار با خودمان و با سایرین بعهده گرفتهایم. اگر خیلی متابعت به احکام وجدان خود را معتقدیم این مسؤلیت نیز مربوط به یک وظیفه وحكم وجدانی است. در این ساعت تو در ورطهیی هستی که باید به تو کمک کنم. به این جهت بود که برای من کاغذ نوشتی و من میدانم که راجع به هیچ چیز فکر نمیکنی مگر راجع به او.
من هم از همین راه به فکر تو رجعت میدهم. این را بیاد بیاور وقتی که در «مهمانخانه فرانسه» منزل داشتیداکثر اوقات او را میدیدی که در مقابل تو راه میرفت وراجع به آتیهی فرزندش، نوهی خالهی من، که تو باشی، فکر میکرد. در آن زمان تو کوچک بودی. وصف مرا ازدور میشنیدی. بعضی از دواوین شعرا را، که او برای تفنن خود خریده بود، بر میداشتی و سرسری مطالعه میکردی. ولكن باکمال وضوح میفهمیدی که این پدر تو دوست داشت همیشه فکر کند. و آن فکر را برای نجات تو بکار میبرد. تو چرا این کار را نکنی؟
خیال نمیکنم تو پسری بوده باشی که چیزی را که او دوست میداشت دوست نداشته باشی. مثل این است که او الان در مقابل توایستاده به تو میگوید: «اگر یک دستمال کوچک هم از من یافتی، آنرا به یاد من بردار و ببوس. »
زیرا که یک زمان این دستمال به او نسبت داشته است.
پس توفکر را دوست داشته باش. این روزها راجع به رنج وماتم خود فکر کن. فکر کن که تا چه اندازه باید مطیع بوده باشی. او دیگر با تو حرف نمی زند، تو هم با او حرف نزن. هروقت که به یاد او میآیی عمداً خود را به کارهای دیگر مشغول بدار، ولو اینکه برخلاف میل تو باشد. مخصوصاً با قلب خود لجاجت کن. به گردش برو. یک نفر ولگرد باش.
برای من کاغذ بنویس. هر مصیبتی در قلب من، ریشه دارد. اگر دیدی نمی توانی طاقت بیاوری ومشقت تو خیلی بیشتر از راحت است، لاهیجان فرارگاه تر است. منزل کوچک من، منزل خود تو خواهد بود. وسوسه به خاطر خود راه نده. من در اینجا بیکار نیستم. بعضی کتابهای خوب دارم. اطراف من پراز جنگلهای ساکت و خنک است. به مصاحبت بامن چنان خواهی گذرانید که خیال میکنی درعالم ارواح واقع شدهیی. پس از آن به مرور خواهی دید که زمان، بهترین داروی قلب انسان است.
۱۲ اسفند ۱۳۰۸
لاهیجان
دوست من !
مقدار علاقهی منزه از ریای مرا نسبت به خود میدانی. بهتر این است که به تو هیچ ننویسم تا اینکه زمان، قلب محزون ترا در غیاب خانم تسلی دهد!
من چه کار میتوانم بکنم که از اندوه تو بکاهم جز اینکه به آن مقدار اندوه تو، اندوه خودم را هم افزوده باشم؟
این نیز یك نوع مصیبت غیرقابل ترمیم است که شخص دوستانش را در ورطهیی ببیند و بداند که نمیتواند آنها را مستخلص بگرداند. اتفاقاً ما خودمان هم از همین راه میرویم، سرعتی که انسان به طرف فنای خود دارد بیشتر از هر سرعتی است که در کارهای دیگر او مشاهده میشود!
تا روز قبل خبر از تمام شدن این روزهای موقتی نداشت وخرسند بود از این که تازه بچهی کوچک چند ماههیی میخواهد او را بشناسد. میگفت ومیخندید. دوست من، غصه نخور. اکنون در کجاست وسرما با او چه میکند؟ او مستغنی از داشتن ادراکی به میل ادراك ماست. من وتو نیز یك ساعت دیگر دانیم کجا واقع شده ایم.
گاهی پیش خود فکر کن آیا ما در این نحوهیی که هستیم ، باقی می مانیم تا از باقی نماندن دیگران اینقدر خیالات را در وجود خود فرمانروا میبینیم؟ وقتی «کدیور» این خبر را به من رسانيد من بجا خشکیدم و بی اختیار این جمله را لبانم اداکردند:
بیچاره سرتیپ پور!
ولی تو میدانی که نباید به بیچارگی خود كمك كنی. در کتاب اخلاق عصر کنونی، استقامت و بردباری فصلی دارد. توموظفی که دوستان خود را بیش از این با اندوه خود اندوهناك نگاه نداری[۱] .
۲۶ اسفند ۲۰۸
لاهیجان
دوست محترم عزیزم، بینیاز!
كثرت فكر و كار حقیقة خوب مرا از ادب و انسانیت خارج کرده است. آنچه فهم و معرفت به شخص میدهد، گاهی هم آنرا از شخص میگیرد. تصدیق باید بکنم این عیبی است که تاکنون یک کلمه به بهترین دوستانم ننوشتهام. درصورتیکه برای چند نفر به «بارفروش» کاغذ دادم. شاید به تو گفته باشند، ولی تو تنها نیستی که در خمیر پاك خود بتوانی ازمن این گله را داشته باشی. کاملاً رفتار و زندگانی من شاعرانه است.
شاعر یعنی چه؟ این بزرگترین عذر من است. عمر من درمیان فکرها و اندیشههای طولانی تلف میشود. اگر گاهی کم مینویسم، در عوض در آنچه که نوشتهام وسواس بخرج دادهام. نمیگذارم ذرهیی ازوقت من برای رسیدگی به دوستانم با برای تدبیر درمعیشت خودم باقی بماند. سرگذشت من تمام از این قبیل است. البته در این چند ماه وقایع تازهیی به آن افزوده شده. همه نوع اهالی از آنچه من میدانم، بقدر استعداد خود، استقبال میکنند. هم در رشت اینطور بوده است هم در اینجا. یک دهکدهی گیلانی گمان میبرم یک شهر مازندرانی است. این اشخاص روحشان مثل این است که از قفس گریخته، باهم رقابت میورزند. خیلی به شتاب به طرف ترقی میروند، به حدی که از راه صحت و سلامت طبع منحرف میشوند. گیلان دروازهیی است برای جهاد. و صفحهی نمونهیی بخصوص برای تاریخ جدید. کسی که مثل من نظر ثاقب خودرا به آنها دوخته باشد خوب واقف بر احوال آنها است و میتواند به صحت، فضائل مختلفهی روح آنها را تجربه و تعریف کند. در رشت حتی اطفال مدرسهها طغیانی هستند. ولی لاهیجیها نسبتة بسیار ساده. معهذا افكار و اخلاق آنها از کلیات عمومی این صفات بیبهره نمانده است. اینها هم در مجامع ادبی و اجتماعی که در رشت وجود دارد شرکت دارند. من جمله در «کانون ایران. »
این روزها برای این جمعیت، تئاتری مینویسم به عنوان «حاکم کاله» سه پرده از آن تمام شده است. صفحه از زیر دست من بیرون نرفته، عجله دارند که آنرا ببرند. متصل مثل یک مامور وصول مالیات، فرستادهی آنها دم درخانهی من است. معهذا از وقت میدزدم وخوشحالم از اینکه این چند صفحه را به نام تو تمام میکنم. همیشه این میماند، این را میخوانند، و روح من که با تومکاتبه دارد، شاد میشود.
آه! دوست بسیار عزیز من! آیا لازم است کلمهیی از محبت قلب مبتلای خود را برای تو بنویسم؟ این دلربائیها را در سیمای پراز متانت و حاکی از شهامت و مردانگی خود، از کجا جمع کردی؟
در لاهیجان باخیال تو غوغایی دارم. هرگز گمان نبری که بیکارم. قلبی با من است که به من رنج میدهد!
طبیعت برای چه جسم تورا در عذاب این ناخوشی طولانی نگاه داشت، مگر مشقات روحانی، از دیدن روی این مردم، برای تو کم نبود؟ گمان نمیبردم وقتی که خیال خود را از این ساحل دریا وجنگلهای قشنگ به هوای تو به آن شهر پرواز میدهم مثل یک مرغ پرشکسته، بازگشت کند. اگر تو میدانستی روا میداشتی؟ ابداً.
خانم محترمه در کاغذ خود که به خانم نوشته است فقط از سلامتی و راحتی تو مینوشت. ولو اینکه جعل کند. و تأسفانگیز نمیساخت واقعهی فقدان طفلی را که قبل از ورود به دنیای پر از ابتلای ما فلاحی یافته است. از این بابت نباید اندوهناك بود. گرفتاریهای دیگر نیز برطرف شدنی هستند. همین که سهل گرفتیم، و نوعی باحوادث معامله کردیم، میگذرد. باید انبساط روزهای نوراامیدوار بود. اینك هفته را تمام نکرده۳۰۸ را، با هر تلخی که داشت، تمام میکنیم. بارفروش شهر نارنج میشود! مخزن عطر! ولاهیجان یك باغ مصفا!
آنچه مطابق با افسانه هاست و در وصف دلگشائیهای باغ بهشت بکار بردهاند، در این شهرهای کوچک است که روی ساحل واقع شدهاند. گردش در اطراف این بهشت موجود را باید غنیمت شمرد. در اینجا روی دیوارها هم زنبق و نرگس کاشتهاند. طبیعت، سلیقهی نقاش وشاعر را به مردم عاریت داده است و به این طریق به صفای لاهیجان افزوده است.
هر وقت به اطراف خود نگاه میکنم، خوشحال میشوم! علفهای هرز، که در تمام مدت زمستان روی دیوارها سبز بودند، حالا گلهای كوچك آبی و بسیار محجوب دادهاند! خانهیی که الان در آن منزل دارم از درگاه آن قسمتی از جنگل را نزدیك به خود میبینم که به مرور تغییر رنگ میدهد.
اگر منزل محقر من خالی از صدای ساز است، طبیعت خوانندگان خود را مقرر داشته است که برای من در روی شاخهها و در زیر گلهای سفید و پشت گلی بخوانند.
به لبهای خودمن نیز، صدای قلب من است. بهار مرا فرحناك میكند. میفهمم که هنوز زندهام. به من گاهی یک شاخ بید مشک میرسد، گاهی یک شاخ نرگس. فوراً آنرا درشیشه و روبروی خود روی طاقچه میگذارم. اگر پول ندارم، هم کتاب دارم هم چند صورت از نویسندگان، بهترین روزهای خود را در این انزوا و گوشهگیری از مردم میگذرانم.
در یک محلهی خلوت و در یک شهر کوچک دور افتاده بکار خود پرداختن، این نیز حظی دارد. فقط یادآوریهای گذشته، گاهی به قلب من حمله میآورند. من از گذشتن زمان و فنای موجودات، غصه میخورم.
قلبم خوب میسنجد وهمین که دوست داشت، فراموش نمیکند. در این ابتلا با خود شریکی دارم. در تردید واقع شدهایم که از کدام راه به تهران برویم. از یکدیگر میپرسیم: از راه ساحل و بارفروش چطور است؟ گویا از «انزلی» با کشتی ارزانتر تمام شود و از «چمخاله» هم میگویند ممکن است. همین که به کرجیهای کوچک که بادبان دارند سوار شدیم مستقیماً از زیرخانههای لنگرود رد شده کوچهی «خوشکالی» را طی میکنیم و به دریا میرسیم. ولی همسفر من بدبختانه خیلی ترسو است و از این کرجیها میترسد. به این جهت خیال، هروقت راهی درپیش چشم میگذارد. مانع بزرگ بیپولی است. هنوز ده تومان اجاره خانهی بارفروش را بدهکارم که یقیناً تا یکماه دیگر طول می کشد. دوست عزیزم ! چه شبها که من و تو در آن بالاخانه به اسرار بارفروش گوش میدادیم ! آن مخلوق بیخبر آن مدرسههای مفتضح ، آن صداهای عجیب ، همه را میدیدیم ومیشنیدیم. همینها بودند که ساعات خوش ما را منقض می کردند.«آقا جدا» هیچ عیبی نداشت، بلکه درطرز مناجات و ترکیب آواز اختراعی می کرد. این بیچاره با آن صدای بخصوص ، مؤذن معروف و نمونه بارفروش بود. حسین، زینب میخواند. بارفروشها میشنیدند حظ می بردند.
آیا هنوز این مرد زنده است؟ بالای آن مناره اذان می گوید؟ باز شما گوش میدهید؟ آیا هنوز در همان کوچه منزل دارید؟ روح مرا به یادآوری از این گذشتهی تاريك، تازه كن .
به خانم محترمه و یکایک اطفال خود سلام مرا برسان.
شب پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۰۹
لاهیجان
دوست عزیز من!
مسيوهماياك. خليقي.
به هر اسم و رسم که در آئی. به هر طریقه که ضرب بگیری و به دقت از زیر
عینك روی پوست ضربت نگاه کنی، جلوی هر مهمانخانه که مست بشوی و برقصی
تو همانی که بودهیی و یقین دارم که مرا فراموش نکردهیی و از خواندن این
كاغذ تصدیق خواهی کرد مدتهاست این شیشهی مقدس را به سلامتی یکدیگر
خالی نکردهایم. یعنی این مایهی رقص را. در اینجا هروقت که این فرصت
برای انسان فراهم شود خیلی قدر و قیمت دارد! همانطور که استکمال روح
لازم است، تکمیل اسباب تفریح وتفنن نیز لازم ازایمان است و هم
از تقوا كه به وجود خود بد نگذرانیم.
بعضی اشتباه کردهاند و خیال میکنند که مقصود ازایمان و تقوا فقط این است که شخص به دیگران بد نگذراند. البته تو محتاج نیستی که ترا تشویق كنم. یك پیاله نخورده به رقص میآیی.
همینقدر باید بگویم لاهیجان محلی است که خوب بکار گردش و شراب میخورد، نه اینکه اینجا را پس از سعی بسیار پیدا کردهام و حالا خبر میدهم، بلکه تصادف آنرا به من داد.
از اول طلوع آفتاب تا غروب، جنگل متصل تغییر رنگ میدهد. طبیعت نقشی از سحر خود را برای لاهیجانیها باز کرده است. هر کس که فی الجمله ذوق و شوقی دارد و دنیا و آخرت او را مثل مرده نساخته است همین را میگوید. فی الواقع نه من خسته میشوم، نه طبیعت مضایقه دارد و امسال میکند. آنچه در کارت پستالها میدیدم حالا با حقیقت آن رو در رو هستم.
از اینجا تا رشت شش فرسخ بیشتر فاصله نیست و کرایهی هر نفری که با اتوموبیل بباید بك تومان. بلکه گاهی هم کمتر. دیگر اینکه اواخر خرداد که ماه بهار است هم هوا خوب است هم بلبلها بکلی خاموش شدهاند. وقتی مهتاب به کوههای مستور از شمشاد وتمشك میافتد، من یقیناً از تو یاد میکنم. همینطور از سرکار خانم که آنقدر کار خانه و بچهها مانع میشد تا به خودش برسد.
درست بخاطر بیاور که چه قول داده بودی.
آدرس من در آخر همین کاعذ مکان را به تو نشان میدهد. من به وظیفهی خود عمل کردم. نگو چطور؟ یا چرا ننوشتی؟
اشکالی که این مسافرت كوچك و یادآوری از دوستان دور افتاده داشته باشد همان است که تو خودت مشکل بدانی. غالبا مشکلات، عبارت از آن چیزهایی است که خیال ما آنها را بزرگ کرده است. همین که انسان از اندکی فکرو تأمل به عمل پرداخت بسا میبیند که چقدر به خطا رفته بوده است و چه منافعی را از خود دور کرده و به طبیعت بازگشت داده بود. راضی نباش هر کس در خانهی محقر دوست تو را در محلهی خلوت بکوبد مگر تو. موقع حرکت را به من خبر بده و مرا بیجواب نگذار.
۲۶ فروردین ۲۰۹
لاهيجان
برادر عزیزم ! لادین !
تاکنون دودفعه، یکی به آدرس کریمه «پریمو دیسکایا اولیتا» و دیگری به آدرس مسکو «شایسکایا دم» کاغذ نوشتهام. متأسفانه به جواب هیچکدام نائل نشدهام. نمیدانم چه علت دارد. از طرف تو برای خودم دلیل میآورم و در وجود خودم نیز به همین عیبها برمیخورم. به این جهت تسلی مییابم. ولی من باز از احوال خودم برای تو مینویسم. شاید کلمهیی از کلمات من بکار تو بخورد.
حقیقة آدم پر گوئی شدهام. همیشه سعی دارم کاغذهایم را مخصوصا مختصر تمام کنم. و از این بابت خود را در تحت تمرین واغوای نفس، تربیت میدهم، ولی هنوز موفق نشدهام. قسمت نبوده است که این عیب در نوشتجات من نباشد. و برعیبهای دیگر من نیفزاید.
روز به روز بر محاسن شخص افزوده میشود. بدون تردید معایب نیز نشو و نمایی دارند. چونکه همیشه عدم موازنهیی در نفس انسانی موجود است. شدت عمل یك عضو، یا تحریک یک خاطرهی نفسانی، باعث ضعف عمل اعضاء با خواص دیگر است. مثلا به هر اندازه که اساساً شخص فکور واقع شود، از قوت ارادهی خود کاسته است. یا هر قدر به توسط ارادهی خود ثبات قدم نشان بدهد، عمل وجدان عقلی را ناقص گذارده است. محال است یک انسان بیعیب، یک دنیای بینقص.
به این وسیله باید در مقابل مصائب وتألمات وارده تسلی یافت و تجربه آموخت و معتقد شد هروقت حقیقتی را دریافتهایم از طریق دریافت همان حقیقت، یا از جهت دیگر، دچار سهوی نیز شدهایم. این اطمینان، از غرور باطنی میکاهد و به شخص صبر و پختگی میدهد. باعث سلامتی نفس و بدن، هردو است. چه عیب دارد اگر در لاهیجان نسبت به سابق خیلی بیشتر تغییر حال داده به خطا یا به صواب میروم و اینطور صبور میشوم. زمانی که حوادث مـرا تحریک کرده چیزی مینویسم، همان چیز که نوشتهام اغلب مربی و نافذ در وجود من واقع میشود. با ترقی میکنم یا تنزل. چه خواهد شد؟ فقط لازم است که بطلبم.
با این احوال هم بدهستم، هم خوب. هم خوش میگذرانم، به گردش میروم، حظ میبرم. هم رنج میکشم، هم فکر میکنم، هم پشیمانم از اینکه در فلسفهی اشیاء دقیق میشوم.
روی هم رفته معنی و حکمت زندگانی را حقیقة دارا هستم. هرچه از اطراف میگویند، ومیشنوم، وقتی که آن را مخالف بافکر خود میبینم، خیال میکنم صدای مگس است.
چند روزقبل در این موضوع فال گرفتم که آیا چه وقت میشود فکر خود را به آن نقطهی مقصود رسانیده باشم؟ ولی اگر خوش نشینی من، که نتیجهی زندگانی روستایی بدوی من است، بگذارد. این را بگویم که در اینجا به همین دلم خوش است که در محلهیی خانه کرایه کردهام که بدون منظره نیست. از درگاه این اتاق محقر قسمتی از جنگل را میبینم. مثل اینکه سایر فکرهای من و آرزوهای من هوسی بیش نبودهاند. چون آتیهی من معلوم نیست، دلتنگ نمیشوم.
معهذا همیشه چیزی را گم کردهام. کاش من عالمی بودم که فکر من محدود بود. از لایتناهی وقتی صحبت میشود باید وحشت کرد. ولی این قبیل علماء برعکس علمی دیگر فکر میکنند. با آنها چون ازمنطق و فلسفهی عرب که اساس آن یونانی است، حرف میزنم خیلی طرف تعجب و تحسینشان واقع میشوم. اگر بفهمند حقیقت و تقوا این است که من دارم نه آنها، چقدر پشیمان خواهند شد و بامفهومات ابتدائی خود به من چه اسمی خواهند داد؟ از این وضعیت خندهام میگیرد. مثل آرسن لوپن و رو کامبول، که در رمانها نقل کردهاند، باحالت و مهارت خود تفریح میکنم.
از دریافتن مطالب به آسانی با خودم میگویم: کمال وجود ندارد، اهمیت و عظمت در کار نیست، علم وعقل وفضیلت بشرى مسخره است. گاهی دلم میخواهد از این راه شخص مشهوری باشم، گاهی بالعکس. تا قطعه شعر یا نثری در نظرم نیست، نه شاعرم نه نویسنده. از تماشای روح مردم ودهاتیها لذت میبرم. اخیراً راه دهکدهی نزدیکی را یاد گرفتهام. هفتهیی دوسه بار با زنم به آنجا میروم. اسم این دهکده «نو بیجار» است. نزدیک به شهر است. لنگروداز آنجا گذرد و به دریا میرود. زن من هم، که چند دفعه از او برای تو نوشتهام، مثل من دهاتیها را دوست دارد. من در کنار این رودخانه صدفهای کوچک جمع میکنم. گاهی کیسه و کاردم را همراه میبرم برای پلو، سبزی میچینم. بعضی اشخاص که مرا با این حال میبینند، اسباب تعجب و شک آنها فراهم میشود که آیا آنچه درحق من میگویند راست است؟
من در ضمن صحبت بادهاتیها از حرفهای آنها و از حرفهای خودم مطالب تازهیی را میفهمم و یادداشت میکنم. هم از خودم ممنونم هم از آنها. به خانهی محترم همه نوع منافع وارد میکنم. فی الواقع لادبن عزیز من! روزهای خوش من است که در این شهر گذرد. دلم میخواهد خیلی حرف بزنم. امروز در این تنهایی که موی سرم سفید میشود و پیشانی من عریان و شكل من كریه و اخلاق من بد و با مردم عصبانی؛ باید خودم را به آتش تشبیه کنم. این اصل واقع است: میسوزم برای اینکه از خودم بكاهم. برای نگاهداری من همین انزوا، لازم بود. یعنی قدری خاکستر، که مرا بپوشاند. وحوادث هم خوب مساعدت کرد.
کار دیگر من در اینجا پیدا کردن بعضی کتابهای خطی است. بعضی قسمتهای تاریخ مازندران را در تحت قلم دارم. این بودکه سابقا نوشتم در کتابخانههای قدیمی مسکویالنین گراد از تألیفات مسیو برنهارد دارن، مستشرق معروف روسی، برای من چند جلد کتاب پیدا کنی. بازهم مینویسم. بعد هم خواهم نوشت. مخصوصاً دیوان «امیر»، شاعر پازواری، که «دارن» آنرا به فارسی و طبری آوری کرده است. تومی توانی با این همراهی از زحمات من چیزی کم کنی. زودتر بمن جواب بده. عجالة آدرس من این است. از اول تابستان اگرچه تهران رادوست ندارم، برای انتشار کارهای خودم و برای امرار معاش مجبورم که به تهران بروم. دوست عزیزم رسام ارژنگی آدرس من است.
برای ناکتا هم، که عروسی کرده است ، کاغذ بنويس، من میرسانم.
آدرس: گیلان. لاهیجان، به توسط خانم مديرهی مدرسهی دوشیزگان دولتی .
۲۷ فروردین ۱۳۰۹
لاهیجان
مادر محترم من !
چه گلهیی از من باید داشت؟ من به معایب خودم اقرار دارم. کسی نمیتواند بی عیب بوده باشد. هروقت یکنفر میخواهد خوبیهایش را ابراز بدارد در عین حال بدیهای خود را هم ابراز داشته است.
هیچ چیز کامل در عالم یافت نمیشود، مخصوصاً وقتی که حوادث هم برای انحراف فکر وحس شخص ممد واقع شوند. ازهمهی اینها گذشته انسان همیشه به حافظه نسپرده است که چطور خود را نمایش بدهد. زندگانی نوعی میگذرد بدون اینکه او خبر داشته باشد. پند و موعظه وحتى عقاید خود او هم برای او نقص میشوند. به این جهت خطا وصواب، هردو، از او سر میزند. نه تقصیر اولاد است، نه تقصیر مادر، نه تقصیر مسلك. همه اینطور آفریده شدهاند.
با وجود اینکه وجود من چندان از اختیار من بیرون نرفته است، نمیدانم روزگار بامن چه خواهد کرد؟ مرا به چه خطایا و اخواهد داشت؟ عجالة در گوشهی لاهیجان از خیلی چیزها دورم. نوشته شده بود به تهران میآیمیانه. اول تابستان همین خیال را دارم.
هزار خیال دیگر هم در سرم دور میزند، ولی خودم را به صبر کردن عادت دادهام. میدانم بسیاری از موفقیتها در جوار مرگ خانه گرفتهاند. یك عمر انسان باید بدود تا به مقصود برسد. همینطور خودم را معتقد کردهام، کاری را که انسان برای پیش بردن معاش خود میکند، لازم نیست حتماً باسلیقهی او مطابقت داشته باشد.
چیزی که هست قدری کم بنیه هستم. خیلی میل دارم یکی دوماه به یوش بروم و در ییلاق زندگی کنم. بلکه طبیعت بیشتر به من توفیق بدهد و برای کار کردن هم چون رفع خستگی شده است بهتر حاضر باشم.
از قول من به آن آقا سلام برسانید، یك كاغذ تبریک، با وجود اینکه من از شیرینی این مجلس سهم نداشتم، نوشتهام، چون کمی مفصل است و برای جمعیتی باید تئاتری را تمام کنم و به رشت بفرستم از پاکنویس آن عذر میخواهم. دیروزهم یک کاغذ به مسکو نوشتم، هروقت کاغذهای لادین برسد، میفرستم.
خیلی میل داشتم بدانم بهجت در تحصیلاتش ترقی کرده است یا نه، و به کدام مدرسه میرود؟ به او و به همه از طرف من وعالیه خانم سلام برسانید. کاری که میکنید زودتر این مبلغ برای من فرستاده شود. قبض ضمیمه است. همان سی تومان است که سابقا نوشته بودم. خیلی گرفتارم. مقروض هم هستم. مخارج یومیه در اینجا معلوم است با چه مقداری است، دیگر مطلبی نیست.
شب پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۰۹
به نجات زاده . مدیر کتابخانهی بارفروش
کارت تبریک رسید. در لاهیجان هستم. وقتی نمیشد که مراتنها بگذارند.
حتی فرصت جواب دادن به یک کاغذ را هم نداشتم.
طبیعت یا حوادث، حس پیشرفت و ترقی را در وجود گیلانی خوب به ودیعه گذارده است. خارج از اندازهی استعداد، میطلبد. لاهیجان یک قرائت خانه دارد و دو کتابخانه: اولی «گنج دانش» دومی «فردوسی» که تازه تأسیس یافته است. یعنی چند روز قبل از ورود من به این شهر.
هروقت چشم من به یکی از این دو کتابخانه میافتد بیاد کتابخانهی نجات و خود آقای «نجات» و بارفروش میافتم. خوب شد که این کارت مرا به نوشتن وادار کرد. قیمت آن دو جلد کتاب کوچک را من هنوز مدیون هستم. بعضی چیزها هست که هرچه دور میشوند فراموش شدنی نیستند.
به غنی زادهمتکان و به ذبیح الله صفا بگو به کاغذ من جواب بدهند. از آنها چیزهایی خواسته بودم. حال میبینی که از هر مطلب و مفهومی، مطلب و مفهوم دیگر زائیده میشود. یک تقاضای دیگر هم از تو دارم و آن این است که در کتابخانهی خود، در صورت امکان، در نظر داشته باش. من کتابهای تاریخی خطی و بعضی اشعار راجع به مازندران وجنگهای قدیمی را، اعم از اینکه نظم باشد یا نثر ،همیشه طالبم .
آدرس من در ذیل صفحه است. و از اول تابستان به بعد چون به تهران می روم گمان می برم نگارستان رسام ارژنگی، قطعی ترین محل برای پیدا کردن من باشد. چه در داخله بمانم چه برحسب قصد خود به خارجه بروم. همیشه شوق ترا به خواندن و ترویج کتابهای مفید خواستارم.
۲۲ اردیبهشت ۳۰۱
لاهیجان
مشفق مهربان من !
بی مورد نیست اگر اولین کاغذ من، تقاضای من باشد. ابتدای دوستی ابتدای تقاضا است. منظور من کمک به «ترابلی» است. در این ساعت که به لنگرود میآید از مواجبش پس انداز کرده است تا برود رشت پا دردی را که دارد، معالجه کند. ولی همهی کارها را پول صورت نمیدهد. ما که به موانع مختلفهی حیاتی واقفیم باید تصدیق کنیم شئون ومراتب اشخاص گاهی بهتر از پول، کار میکند.
تمنا دارم سفارش نامهیی به یکی از مریضخانههای رشت برای همقطار من نوشته شود که مثل یک نفر غریبه و بیکس، اورا نپذیرند. من یقین دارم این سفارش نامهها مخصوصاً در ولایات اثر آنی دارند که ممکن است بهتر از یک نسخهی شافی و کافی واقع شوند!
مایهی آن، یک صفحه کاغذ است ولی قابل این است که یک نفر را جان بدهد!
دیگر مطلبی نیست. باقی اهمیت صفحهیی راکه از زیردست تو بیرون بیاید، خودت میدانی.
منتظرم با این مساعدت نسبت به ترابلی اطمینان دوستانت را نسبت به اخلاق پسندیدهی خود محکم تر کنی !
۲۰ مهر ۱۳۰۹
آستارا
برادر عزیزم!
بعد از ده سال، دورهی ملاقات خیلی کوتاه بود. من با کمال تأسف به آستارا آمدم ! هرگز نمیخواستم مثل سابق فقط با تو از دور مکاتبه داشته باشم. اما این مکانی که من در آن افتادم از بعضی حیثها نمی- توانم بگویم بد است .
آستارا گوشهیی از زندگی تركهاست . قریهایست که آباد شده است. برای مردمان منزوی بسیار مفید است. ییلاق و قشلاق، هردو، از اینجا نمایان است . خیلی دوست دارم این کوههای سردسیر را که از دور سبزی و کبودی میزند .
از یکطرف من جنگلهای قشنگ طالش است ، که به محاذی همین کوهها ممتد میشوند ، و از طرف دیگر دریای خزر و خروش دائمی او. به نظرم میآید که دریا وجود زندهیی است و بامن حرف میزند ولی من به او جواب نمیدهم. چه فایده از این دریا و از این انعکاس ماه در سطح مغشوش آن که مثل طشتی از خون است، در حالتی که من چندان از آن بهره نمیبرم! در اینموقع من نه مثل «موسه» عشق میورزم و نه حس «لامارتین» را دارا هستم که مراد آن عشق اول جوانی باشد و از سادگی بیشتر ناشی میشود.
عشق من بسیار کهنه و شبیه داستانهای باور نکردنی است که وقتى كوچك بودم در کوهستان برای من حکایت میکردند.
هر وقت به یاد گذشته میافتم از هر جهت متأسف میشوم. فکر میکنم که قسمتی از عمرم را ازدست دادهام و به آن اندازه که میخواستم برای جمعیت و خودم فایده نداشتهام. ولی من مثل «یسهنین» بیچاره نشدهام که به نیست کردن وجود خود اقدام کنم. عدم فایده، فقط در عدم است. قطعاً هیچ چیز بدون فایده و خاصیت وجود نیافته است. حال در مقابل عمری که سپری شده است غرامتی به جز عمل نمیتوانم داد. جز اینکه بعضی اعمال است که باید به فکر آن پرداخت و وجود ناقص خلقت یافتهى ما عاجز از اجرای آن است. هر قدر هم وجوه مادی حیات بشری اصلاح شود، آن اعمال بجای خود باقی هستند.
در همه حال سعی دارم که ایمان و اعتمادم را نسبت به عقاید خود ضایع نکنم. از دیدن چیزهای ناملایم حتی الامکان عصبانی نشده مبارزهی انفرادی را ترك كرده قوایم را محفوظ بدارم. البته ناهمواریهای گوناگون و اینکه از خوشی به ناخوشی و از ناخوشی به خوشی برمی خوریم، از لوازم حیات مادی وغیر مادی است.
بالطبیعه وقتی که زندگانی به رنج و زحمت تعبیر شود، کم کم از مقدار رنج وزحمت خود میکاهد. زیرا که عادات و اغوای خیالی دخیل در اعمال و افکار هستند و مثل علل مادی، اعضاء و اعصاب را در تحت نفوذ خود دارند. به خوب و بد، هردو، میتوان عادت کرد و دلایلی برای رجحان و صحت هر یك به میان آورد. وجود انسانی، منبع دلیل است و استعداد قبول همهیاشیاء. از این دو، قناعت و سکوت، اغتشاش، فلسفه، هنر، اعتماد بنفس و غیره، همه چیز زائیده میشود. من به حقایقی که بر من مسلم است، یعنی آنچه به اقتضای وضعیت حیاتی دریافتهام، اطمینان کرده میخواهم خود را عادت بدهم که در این گوشهی دور از همه چیز، قدری هم فکرم را به مصرف معاشم برسانم. درضمن تصمیم بگیرم به اینکه هرچه مینویسم آنرا برای انتشار حاضر کنم، که هم از بعضی اشخاص عقب نمانم و هم برای مردم فایده داشته باشم.
فردای آن روز که به اینجا آمدم جوانی فقیر و و کوچه گرد مرا به محل مدرسه هدایت کرد. حقیقة با آن تصمیم از دالان مدرسه داخل شدم که قطعاً همه روزه آنجا حاضر بشوم. اگر بیش از ۴۶ تومان میارزم و از قلت این مبلغ ناراضی هستم، در باطن خوشحالم که به کاری مشغولم که با آن میتوانم از مضرات وضع تعالیم ناقص برای این زیردستها حتى المقدور بكاهم. بهمین جهت این کار کمتر مرا خسته میکند.
نزدیك مدرسه خانه گرفتهام. شاگردهای من به من محبت میورزند. حتماً آنها را بیشتر مجذوب خود خواهم ساخت. موادی که درس میدهم فارسی، عربی، تاریخ، و جغرافی متوسطه است و قدری از علمی که نقصان فهم و گمراهی را از اعقاب گرفته به اخلاف میدهد، یعنی علم بدیع. این را جزوه میگویم. می توانم برای زیادکردن عایدی، شاگرد هم قبول کنم ولی به این زحمت، دیگر تن در نخواهم داد. مجبورم به مداوای امراض عجیب وغریب مغز خودهم بپردازم. برای من از حال خودت، و همگی بنویس.
آدرس: مدرسهی متوسطهی آستارا. نیماخان معلم متوسطه.
۲۱ مهر ۱۳۰۹
آستارا
ناتل عزیزم !
حالا دیگر برای کاغذ نوشتن بهانه پیدا کردهام. هفتهیی ۲۵ ساعت باید درس بدهم. باقی اوقات هم برای رفع خستگی است یا اینکه باید به کارهایی بپردازم که از هررحیث مطابق دلخواه من است. اگر چیزی بنویسم گمان میکنم که خیلی خشك خواهم نوشت. این آن طریقه است که عجالة مطابق آن زندگی جدید من شروع شده است. نه اینکه ملکات حسنهی خود را از دست داده باشم، بلکه وقت من قیمت مادی پیدا کرده است. میدانم که پول داشتن یکنوع استراحت روحانی است. از این راه هم میتوان ارتباط روح را باعوالم مرثی یا غیر مرثی استحکام داد.
برای من بنویس ببینم «مرقد آقا» چاپ شده است یا نه؟ اگر ۲۵ جلد از آنها حاضر باشد و فرستاده شود، بیموقع نیست. برای اینکه این روزها خیلی بی پول هستم. خودم آنها را به فروش میرسانم. به اندازهی کافی خریداردارم. عدهیی از آنها شاگردهای مدرسهاند. یک قرائت خانهی کوچک هم در اینجا هست که برای فروش، قبول میکند. اقلا قیمت بعضی چیزها از این ممر بدست میآید. همین غنیمت است. پیش نفس خود خجل نخواهم بود که از نتیجهی افکار من، چیزی حاصل شخص من نشده است جز اینکه حکایتی را به دروغ ساختهام که عدهیی بامعرفت ناقص خود در ادبیات، یا به زبان ظاهری که دارند و آلوده به هزار غرض است، مرا مورد تحسین خود قرار بدهند.
بعد از این هم باز از اخبار کوچک اگر بنویسم، میفرستم. همینطور سه چهار حکایت هم ممکن است تهیه کنم که منتخباتی را که در نظر گرفته بودیم، کامل کند و آنهم چاپ بشود. ولی من گمان نمیبرم که کتابی پیرمرد پسند به دست مردم داده شود و از حكایات من تو بتوانی با این سلیقهی عجیب و غریب، بوستان مرحوم سعدی را بوجود بیاوری. به هر حال حرفی ندارم. ممکن است گاهی انسان درحال مرض، به صدای شغال، ناله کند. منتها این مرض است.
گوشزد میکنم که راه خراب است. از آستارا به رشت، پست با اسب و ازمیان گل و جنگل حرکت میکند. اگر قدری هوا ببارد ممکن است کاغذهای من دیر برسد.
۲۳ آبان ۱۳۰۹
آستارا
دوست من ! آقای کدیور
کارت شما را که به آدرس ارژنگی فرستاده بودید در تهران خواندم. لازم بود که خیلی زود جواب بدهم ولی اتفاقاً گرفتاریهای شخصی در آنموقع مانع شدند. وقتی که انسان میخواهد بعضی از وظائف خود را انجام بدهد از اجرای بعضی وظائف دیگر منحرف میماند. انحراف من در اینمورد از اجرای وظیفهی ارادتی بود که نسبت به شما دارم. گویا بعضی نقص هالازمهی طبیعت بشری باید بوده باشد ولی موزع قوانین اجتماعی، بیشتر مقصر است. زیرا اعمال ما هیچکدام بخودی خود صدور نیافتهاند. بلکه نسبت و ارتباط مستقیم یا غیر مستقیم با اوضاعی دارند که ما را احاطه کرده است.
به هرحال از دور سلام خود را تقدیم میدارم. هر چیز که نو شود، از کهنگی خود میکاهد. حالا من هم به همان کاری که شما به آن اشتغال دارید مشغولم. در مدرسه متوسطهی آستارا تاریخ و فارسی و عربی درس میدهم.
فکر نمیکنم چه پیش آمدی مرا به این مکان خلوت و بیصدا آورد. زندگانی سیل است. جریان آن را به هر نحو باید گذرانید. با هر ساعت عمل، می توان فکرهای بسیاری را اصلاح کرد. اگر بواسطهی انسی که این شغل با روح من دارد، همین از خستگی من میکاهد به عکس از حالت یکنواختش قدری اسباب کسالت فراهم میشود.
از وقتی که خورشید از کمینگاه خود، که این امواج مثل نقره هستند، بالا میآید و من دوباره چشمهایم را به حیات مادی باز میکنم به خودم تذکر باید بدهم که معلم اطفال، نقصی ناچار درقوای دماغ خود دارد. یکی دوحکایت شرقی را که در موضوع معلمها گفتهاند به یادمی آورم. حقیقة اینهمه سروکله زدن، نقصان فکری میآورد.
انسان، ماشین نیست. تمام قوای انسانی نمیتوانند بالموازنه کار کنند. در هر كس یك چیز برچیز دیگر غلبه دارد. اکنون میتوانم افسوس بخورم برای آن زمانی که گاهی تا مقارن ظهر درزیر سایهی یك درخت وحشی، یا در دامندی سبزو معطری که مشرف سرای گوسفندها بود، استراحت میکردم و در جزئیات اعمال و افعال طبیعت دقیق میشدم. اگرچه آن استراحت هم تا اندازهیی ورطهیی بودکه مرا خیلی به عقب انداخت. اما این زحمت هم، که خدمت به میزدولت باشد، ورطهی دیگری است.
کسی که دو زبان ندارد: یکی زبان دروغ ویکی زبان تعلق، باید بلیات آنرا خوب درك كند. آستارا یا گیلان، مازندران با تهران، تفاوت ندارد. فقط به محسنات و آلام زندگانی میتوان عادت کرد. حیات ماجز عادت چیز دیگر نیست. هر وقت مبارزه میکنیم برای این است که. میخواهیم از عادتی به عادت دیگر متصل شویم. حکایت خشم مایك مضحكه است.
حال اگر از گوشهی آن بالاخانه که حدس میزنم امسال تنها نیز هستید به قصد تفریح مشاهده کنید هر گوشهی عالم را یك تفریحگاه مضحك خواهید یافت همهی چیزها بهانه از برای چیزهای دیگر است. از این بابت در اینجا وقت من تلف نمیشود یعنی هروقت بخواهم، چیزی از برای تماشای من مهیا است.
آستاراییها بیش از همولایتیهای خودمان از دیدن یکنفر که از عراق میآید متعجب میشوند و به او احترام میگزارند. خیال میکنند من عراقی هستم. اگر اتفاقاً از کوچهیی بگذرم و کیسهیی داشته باشم و آن کیسه از دست من بیفتد و بخواهم آنرا از زمین بردارم، یك ناشناس را میبینم که آنرا بر میدارد و به من میدهد. بعد اگر با او حرف بزنم همه دور من جمع میشوند. معهذا باید گفت که ترکند. آن تلخی ودیر انتقالی را به ضمیمهی بعضی تعصبهای عجیب، که مثل ميراث پدران حفظ کردهاند، کم و بیش داراهستند. به عراقی می گویند فارس و مال و جان فارس را مباح میدانند.
در اینجا، جای شما دريك مورد خیلی خالی است: با آن اشتهای مفرطی که به خوردن به داشتید و ماشاءاله امان به کسی نمیدادید. اگر اینجا میبودید، میدیدید که طبیعت، این ناحیه را درچه مخزن بزرگی قرار داده است. خانهیی نیست که از شاخ و برگ درختهای آن چندتا به، به انسان چشمك نزند. آستارا يك جنگل به است. می توان گفت بعد از محصل زیاد، فقط همين يك چيز رادار است. از به همه چیز درست میکنند. در هر سفره که چیده شود يك قسم خوراك از به وجود دارد. باید ازشما خیلی یاد کنم !
۲ آذر ۲۰۹
آستارا
آقای احمد ضیاء
مکتوب شما را که به هوای من از نمین به آستارا آمده بود، خواندم. با
وجود اینکه میخواستم این زمستان را کمتر به مکاتبه بپردازم به شما جواب
می دهم. شما اينك به دوستی برمی خورید که از اختلاط دوطینت متضاد، که
فرشته وشيطان باشد، خلقت یافته است .
حالات وافكار من خیلی باهم نقاضت دارند . من بالمره فکرم را راجع به یک موضوع به مصرف نمی رسانم. یعنی خیلی حریص هستم، می خواهم همه چیز را بفهمم.
الان که در کوچهی بی نامی در آستارا منزل دارم فکرهای گوناگون من نوعی است که حیات فناپذیر انسانی، گاهی در نظرم بسیار تلخ و گاهی خیلی مضحك و فرح انگیز جلوه می کند .
شدائد ولذات زندگانی ومردم را خوب امتحان کرده ام.
آستارا برای من همان حال را دارد که یک مریضخانه برای سربازی مجروح که از صحنهی جنگ برگشته و او را به آن مریضخانه پناه داده اند. چندان سماجت ندارم که یک چیز در این ساعت حتماً از جایی که دارد بجای دیگر گذارده شود. بدون شک همه چیز تغییر خواهد یافت.
هر فساد و اشتباهی محل خود را به فساد و اشتباه دیگر میدهد، کلمهی تكامل وتعالى یكنوع دلجویی است. این سر گذشت شیرین را که ناقص میبینم، زندگانی اسم دارد. نوع انسان تا انتهای بقای خود همیشه باید مشاهده کند. منتهی در هر دوره به یک نحو و بامختصات آن دوره.
فقط عادت است که ما را نسبت به چیزی راغب و نسبت به چیز دیگر متنفر میسازد. از این قابلیت وجودی نه فقط انسان، یا حیوان، بلکه نباتات هم به اندازهی خود سهم میبرند.
اگر شما از وضعیت استعدادی نمین و آن حوالی برای من بنویسید، به من لطفی کرده و مرا به درك چیزهای تازه واداشتهاید. ولی من اساسا رستگاری و صلاحی در این جریان نمیبینم.
بهتر این بود که کلیهی مدارس مهم متوسطه و عالیه را تعطیل کرده و برای تعلیم و تربیت عمومی به همان دورهی ابتدائی اکتفا کنند. چه تفاوتی دارد که به طفل فکر و اخلاق چند قرن گذشته را، که تناسبی با زندگانی کنونی او ندارد، در عبارات نادرست تمرین بدهیم؟ یا به او گلستان و کلیله و تاریخ معجم وامثال اینها را بیاموزیم؟ یا وقت گرانبهای او را به حفظ کردن فهرست جنگهای یاغیان قدیم بگذرانیم؟
این کار باعث بر بیمصرف ماندن قوای موجدهی دماغ او است که ممکن است او را دارای شخصیت و ابتکار کند، و نتیجهی آن تشویق اطفال است به فرا گرفتن چیزهایی که برای او فایده ندارند.
در هرحال از این قبیل معایب بسیار است. احوال کنونی که تقلید ناقص و غلطی از تعلیم و تربیت ناقص فرانسه و غیره است برای مرعوب ساختن فکر طفل و متحیر کردن او است.
شاید در اینجا اگر فرصت پیدا کنم حوصله کرده بعضی چیزها در این خصوص بنویسم. فعلا سنگینی افکار خود را تمام به قلب خود وارد میآورم. مثل این است که خواب میبینم و به طوری وظیفهام را انجام میدهم، که خیال میکنی به اطفال کمک کرده در بازیهای آنها عروسکهایشان را مطابق میلشان مرتب روی صندلی میچینم.
بی میل نبودم در این دور افتادگی خود که به یک نفر ناشناس تبعید شده شباهت پیدا کردهام، اینقدر تنها نگذرانم، مخصوصاً بعد از غروب آفتاب که منظرهی دریاهم سیاه میشود.
در آستارا گمان میبرم فقط شما هستید که میخواهید چیزهایی بشنوید. آنهم از قراری که میشنوم برای این است که در ادبیات کار میکنید و شعر میگوئید. پس من هروقت در حوالی وطن محزون شما، در مقابل طبیعت و بعضی افکار که میدانم نظر شما را هم جلب میکند ، واقع شوم به یاد شما خواهم افتاد. شما هم در نمین با آن آب و هوای خوب و مناظر قشنگ ، که میگویند، از من یاد بكنيد!
شب ۲ بهمن ۱۳۰۹
آستارا
دانشجوی من !
یکماه پیش جواب کاغذ شمارا نوشته بودم. ولی تاکنون در بین اوراق
و کارهای متفرقه فراموش شده است. عیناً من همان را با اندك تغییری پاکنویس
میکنم.
بدون اینکه خودتان بدانید و قصد کرده باشید، کاغذ شما به من اثر دیگری بخشید. برای اینکه من و شما هر دو از یك آب و خاك هستیم. کشش خون و انس به مکان، همه راست است. مثل موجودات حیه، موجودات جامد هم در قلب انسان مقام ومأوایی دارند. هیچ چیز بدون خاصیت خلقت نیافته است. فقط انسان است که از هرچیز استفاده نمیکند و گاهی درتحت اختیار ومنوط به عادات اوست که چیزی را بخواهد یا نخواهد.
من معتقدم که نفس انسانی با جهاتی ارتباط دارد که نسل کنونی نمیتواند به رموز آن واقف شود. همانطورکه یکنفر در دنیا سرگذشتی را داراست، اشیاء هم دارای سرگذشتند. قطعاً هر قدر به جزئیات مراجعه کرده به توسط جزئیات استقراء کنیم، تاریخ حیاتاشیاء دقیقتر وفهم آن مشکلتر میشود. چه دلیلی میتوانیم بیآوریم که با آن مکانی را که در آن بزرگ شده و خوش گذرانیدهایم، دوست نداشته باشیم؟ این مکان وطن است. مگر اینکه حقیقة حوادثی اسباب تنفرما را از آن فراهم آورده باشد. اتفاقاً این حس و حس وطن دوستی در من خیلی به شدت هست. من اینطور عادت کردهام. عادت، قانون حیات است. اگر نبود، زندگانی صورتی بسیار عبوس و تلخ داشت.
بازهم به من کاغذ بنویسید. از آستارا تا بیرجند، بعدازهمهی معطلیها، کاغذ یکماهه میآید و میرود. ولی ببینید که هر قدر هم دیر برسد، هر کاغذ شما چطور احساساتی را در من زنده میکند!
اگر وقت داشتم و این شغلی را که حالا به عهده گرفتهام و مرا با شما همکار میسازد، مانع نبود؛ حالا که به قول خودتان طوری نوشتهاید که مرا به حرف بیآورید من هم نوعی جواب میدادم که مطابق بادلخواه خودتان باشد. یادتان بیاید که در بارفروش هم که بودم به یکی از این دو موضوع که شرح آنرا از من خواستهاید برخوردم و به متکان، دوست خودمان که آنوقت در آمل بود، جواب دادم.
البته مولودی در طبیعت یافت نمیشود که انسان نامیده شده باشد و راست نگوید. خلاف عادت، یا به عبارت دیگر کشش طبیعی است که بعدها این مولود را به دروغ گوئی وادار میکند.
هر کس برای جلب منافع خود وقتی که مجبور شد، دروغ میگوید. منع از این امر نه به تهدید ممکن است و نه به تحبیب وتشویق. به نظر من از هیچ راه نمیتوان طفل را به راستگوئی ترغیب کرد، مگر از راه تبدیل اساس عادت یا محبتی که در او وجود دارد. مبدا صفاتی که میتوانند هم از صفات اجتماعی بوده باشند و هم از صفات اخلاقی، به این نحو در تحت نفوذ تربیت واقع میشود که طفل از ابتداء چطور عادت کند. نباید گفت که عادات و رغبتهای انسانی بسیار متعدد ومتفاوت است. باعث ومانع این قبیل عادات، بطور کلی در تحت مشاهده و نظم در آمدنی است و قطعاً در خمیر انسانی، که خواه شکلی از اشکال عقل وخواه نتیجهی تجربه و غیر آن بوده باشد، دخالت تام دارد.
هرگز قبل از اصلاح وجوه مادی زندگانی، خود انسان با سرنوشتی که دارد موفق به رفع بعضی اخلاق غیر مناسب نسل خود نخواهد شد. این عین مناسبت است که شخص در موقع خود، بدبوده باشد. مثلاً دروغ بگوید. به سیئات اعمال و اخلاق انسانی، هرچه میخواهیم اسم بدهیم، من میگویم که این زندگانی است. لازمهی بقاء و تنازع است. فقط میتوانیم از من بد آن تا حدی بكاهیم.
اگر میخواهیم دیگران را فریب دهیم و متوقع باشیم پیش از آنکه رفع حوائج آنها را کرده باشیم، به مار است بگویند؛ این برای رفع حوائج خودمان است. چرا یکی از سیئات، همین تقاضای بیمورد نباشد؟ اما چون قلم در دست ماست، و میبینیم که قبول تقاضای ما را نمیکنند، ماهم زرنگی کرده همین عدم قبول آنها را از سیئات قلمداد میکنیم.
تصور نکنید، دانشجوی من، این سبك اصلاحات و تحکم و فشار به اطفال، جزاتلاف وقت چیز دیگری هست. من هرگز در خصوص این قبیل چیزها نه شعر میگویم و نه به کسی نصیحت میکنم. میدانم فایده ندارد.
همه در اشتباهند و خودشان را فریب میدهند. به این جهت فکرم را دربارهی چیزهای دیگر که به نظر خودم اساسی هستند به مصرف میرسانم و برای داخل شدن به هر موضوعی، قاعدهیی دارم. زیاد فکر میکنم و وضعیت درونی زندگانی من و اخلاق من هم مقتضی همین است. از پشت این دریا و این کوههای مستور از درخت، به تمام عالم نظر میاندازم. لازم نیست پیش بروم. به عون الله تعالى، خوب مفاسد را میبینم.
خاموشی را در موقعی که باید خاموش بوده باشم از دریا یاد میگیرم. همهی اشیاء معلم انسانند. شما هم مثل من باشید. خیلی حرفها را میبایست شنید. فقط عقاید خود را باید محکم نگاه داشت.
شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰
آستارا
به نجات زاده
سال نو را به خوشی و سلامتی بگذرانید و همیشه به کارهای
عام المنفعهی خودتان، که ترویج کتب است و البته خوب کاری است، مشغول
باشید، یادآوریها وجستجوهای شما که در این آخرین نقطهی سرحد ایران هم
مرا پیدا میکند دال بر آن نجابت اخلاقی است که در شما سراغ دارم.
امسال مخصوصاً خیلی دلم میخواست بیایم چند صباحی را هم در بار- فروش بگذرانم. ولی ممکن نشد. وضعیت طوری است که عقل و آرزو را حیران میکند. این انسان، که میگویند مختار است، چندان مختار نیست. مالکی بجز این قالب خاکی خود دارد. به پاهای او سنگ و ریسمان بستهاند، برای اینکه به هر طرف رو میآورد آن ریسمان و سنگ مانع باشند. همه، دوندگی و جهد او، حرکت پرگار در اطراف مرکز است. و الا چه پروازها که این مرغ محبوس نمیکرد و فضای صفاها که برای او نداشت؟
متأسفانه باید گفت این حیات مختصر، یک سرگردانی است که وجود ممکن، ناچار از قبول آن است. هیچ خوشی باقی و دل نازننده وجود ندارد. حاصل این است که با همه چیز میتوان عادت کرد. بسا میشود که ورود به یک مرحله، گذشته را بیاهمیت میگذارد. مثلا اگر چیزی سابقا طرف میل و تحسین شخص بوده است، بکلی آنرا فراموش میکند.
ولی این درمان را طبیعت دربارهی من، که سعی دارم بتوانم خدمتگزار مردمان افتاده باشم، مضایقه کرده است. برخلاف آن فیلسوف هلندی که میگوید پس از خلاصی از تفکرات فلسفی اوقات تفریحش را به این میگذرانید که چپق بکشد یا عنکبوتی را بیجان کند، من دچار رنجهای گوناگون هستم. یادداشتهایی که در قلب من باقی میباشند، یک به یک حواس مرا به خود مشغول میدارند. حقیقة آدمهائی اینقدر خنک، مثل این هلندی، یک قسم مجسمهاند.
اگر بعضی تحریرات و کارها مانع نبود الان یک واقعهی قشنگ پاکنویس میکردم میفرستادم به خاك بارفروش که در مطبعهی بارفروش چاپ کنید تا ثابت کرده باشم که تقاضای سال گذشتهی شما را هم، مثل خود و کتابهای ارسالی، فراموش نکردهام. ولی میدانم که شما صبر و اطمینان دارید. محتویات کاغذ را با راستی قبول میکنید و از وراء این یکی دو صفحهی کوچک، چند صفحهی بزرگ را مملو از محبت میخوانید.
۲۰ اردیبهشت ۱۳۱۰
آستارا
لادبن عزیزم !
اول قدری از کار و حقوق خودم بنویسم که ازمن پرسیده بودی . چند
روز قبل از اینکه این ۲۵ تومان برسد من از چنگ بیپولی خلاص شده بودم
ولی مطابق حکم به من حقوق ندادند . اصل حقوق من به امضاء خود وزیر
٤٦ تومان بود . بعد از چند ماه انتظار روزنامهها برای من میخواندند که
اضافات ۳۰۹ اساس ندارد و این مبلغ یکدفعه به ۳۸ تومان تنزل کرد . يك
تومان را حق تدریس حساب کردند که در ثانی قرار آن داده شود . يك ماه آن
به عنوان اینکه حقوق ماه اول را معمولا ضبط میکنند، ضبط شد. بیست روز
را هم در موقع پرداخت، بدون عنوان، دانستم که نباید گرفت. رویهم رفته پس
از کسر تقاعد وساير حرف ها حاصل پنج ماه و نیم کار پائیز وزمستان من بیش
از ۱۳۹ تومان نشد .
این حقوق من بهيك ريسمان سروته پوسیده شبیه بود و من نمیدانستم ، بعد که احتیاج مادی فشار آورد و دست به آن زدم این ریسمان ازهم گسیخت . ولی چون مقصود من ترقی با این قبیل چیزها نیست، بلکه بهر نحو که ممکن باشد گذراندن حیات است، اهمیت نمیدهم. تازه من به این اوضاع آشنا نیستم. افتخار هم ندارم که آلت اجراء این اصول غلط بوده باشم. یقینا كسى هـم نخواهم بود که به تحسین و تصدیق آنها مقام وشهرت علمی کسب کنم و مثل بعضیها که کرم این اوضاعند، روی موافقت نشان بدهم. همینقدر خوشحالم در این مدت قلبم راضی نشد که به مقامات عالیه عریضهنگار بشوم. عمر من تاکنون به هر سختی که بوده به مصرف حقیقی خود رسیده است.
الان من دلتنگی ندارم جز اینکه گاهی فکر میکنم كه یك زمستان دیگر را هم در این گوشهی سرحد بگذرانم که همهشان ترك زبانند. این بیهمزبانی نزدیک است مرا خفه کند. پیش خودم من فکر میکنم، تا دهم تیرماه که به تهران میآیم آیا مجبور میشوم بعد از سه سال این یکی دوماه هم به پوش نروم و در هوای بد تهران بمانم که تغییر ماموریت بدهم؟ از طرفی هم این کار از عهدهی من خارج است که به سلام این اتاق و آن اتـاق فلان وزارتخانه بروم. چون نمیدانم چه خواهد شد، چندان هم در این خصوص فکر نمیکنم. به قول تو هرچه میخواهد بشود. من میدانم از این سختتر چیزی نیست که شخص غیر از دیگران بوده باشد.
چرا دلتنگ باشم؟ در هر صورت بایدزبان را بسته و چشم را باز گذاشت. ظلمت وروشنی، حرف میزنند، به هر دو باید جواب داد. انسان در روی زمین دوچشم دارد. برای دیدن همه چیز. و قوایی برای اینکه همه را بکار بیندازد تا چیزی از حکمت حیات او ساقط نشود.
تصور کن آن موقع شبی راکه روشنایی زمین فقط به واسطهی چند ستاره کوچک است و خانهی دهاتی از صدای اهل خانه خالی است و سایهها به هیاكل انسانها شبیه میشوند. یک چراغ کوچک بر سر رامها چطور انسان گرسنه را از دور گول میزند؟
دوری ازاشیاء میتواند نزدیکی بهاشیاء بوده باشد. برای اینکه انسان را بر احوال و اوضاع، محیط میکند. اطراف، معرف مرکز است. از یکایک اینها، خواه اینکه راجع به من بوده باشد و به بیاعتنائی بگذرانم، یا راجع به جمع، من مطلب وموضوع اخذ میکنم.
چه چیز است که برای تعلیم به انسان جلوه نمیکند؟ بد هم، دارای منافع است. اگر بد، وجود نمیداشت قسمتی از منافع این کارخانه معدوم بود. تقدیر روح سرگردان این نیست که فقط از رؤیت چیزهای جمیل، تحصیل حظ کند. چه بسا که چیزهای زشت همین خاصیت را دارا هستند. یعنی مقداری چنداز جمال در آنها یافت میشود.
هیچ علفی کاملاً بد، سبز نمیشود. بد، فكرما است ولی میتوانیم آنرا از راه اصلی و بلامانع بکار برده نتیجه بگیریم.
لادبن، برادر عزیزم، شعاعی از چشم من پرتاب میشود که حتی درون جمادات صلب را هم روشن میکند. چنان به روح اشخاص وارد میشوم و بدون اینکه مرا بشناسند آنها را میشناسم و بینوایی آنها به من درس میدهد که گاهی امر برمن مشتبه میشود آیا من ساحرم یا متفكر؟ من کیم؟ ایران فردا به من چه اسم خواهد گذاشت؟ آیا خواهند گفت این شیطان در آن حوالی چه میکرد یا آن ملک؟
بهرحال این پیش آمدهای حیات با توافق یا عدم توافق روح انسانی خواص مخلوطی را دارا هستند. شاید اگر اوضاع این چند ساله برای من اتفاق نمیافتاد فوائدی که امروز حاصل روح من شده است غیر ممکن الحصول بود. و به عکس به واسطهی اتفاقات دیگر وضعیت مخصوص روح من، فوائد دیگر نصیب من میشد. معنای زندگی اساساً همین جریان تلخ وشیرین است. درعین حال که میخواهیم بر محسنات آن بیفزائیم محسنات از راههایی میرسند که به توسط فکر نمیتوانیم آنرا بیابیم. من در این خصوص همیشه حالت تسلیم مخصوص در مقابل طبیعت داشتهام که ظاهراً جنبهی نفی و باطناً جنبهی ایجاب را دارا بوده است.
با اینایمان و عقیده، کمتر مخصوصاً نسبت به مردم عصبانی میشوم. یک منفعت آن این است که وجودم را محفوظ نگاه میدارم که اساساً بتوانم برای وضع چیزهای اساسی فکر کنم.
مزاجاً حالا خوب هستم، سوهان و چیزهای التفاتی خانم را به سرعتی خوردم که اگر بودی و میدیدی تصدیق میکردی که دهاتی بالاخره دهاتی است. آن خیالات سابق که بر من یقین شده بود مسلول شدهام، برطرف شده است. مشروب و سیگار کم استعمال میکنم. مرتباً به نوشتن مشغولم. اخیراً یك منظومهی اجتماعی به سلیقهی جدید ساختهام. بعلاوه طرح یک کتاب فلسفی وقتی هم راجع به ادبیات ایران در نظر دارم که هر دو در ایران بینظیرند و اولی خیلی خیلی از «خانوادهی سرباز» بهتر است و حدکمال آن سبکی است که همیشه در نظر داشتهام.
۵ خرداد ۱۳۱۰
آستارا
خيام من.
خواندن کاغذ شما مرا خجل می کند. باید اول بدانید که من عمدا به این
حرکت مرتکب نشدهام . مخصوصا همانروز که کارت شما را خواندم ، فوراً
جواب آنرا مسوده کردم. در موقع نوشتن حس محبتی هم مرا تحریک
کرد. فقط کثرت کار وحواس پریشان من حوصله وفرصت پاکنویس آن مسوده
را نداد.
من در آستارا از همه چیز دست کشیده آن مقدار وقتی را که بعداز تدریس برای من باقی میماند به مصرف تحریر میرسانم . این است که مثل يك آدم تارك دنیا فراموشکار شدهام.
ولی باطن امر این نیست. همیشه در نظر دارم منفعت بسياركم يا تقريباً ضرری را که ازطبع «خانوادهی سرباز» من بردهاید، تلافی کنم . یقین بدانید هیچکس از من پالشتر و خدمتگزارتر نخواهید یافت. اگر تجربه کنید در بین دوستانتان شما همیشه آن عدهیی را که بیشتر میفهمند و کمتر به خودشان آرایش بسته اند، صمیمیتر و درستتر خواهید دید. فهم وسادگی، اصول درجات کمال است.
سه تومان با پست فرستادم. بقیه میماند برای اوایل تیرماه که یکدیگر را ملاقات میکنیم. از کمکهای شما همیشه ممنونم.
از محمد ضیاء بپرسید. اهل آستارا است . لب دریا در مقابل اداری نفت منزل دارد. در دوره متوسطه درس میخواند. شاگرد من است.
خیلی مایل است که در ادبیات کار کند. در مسابقهى انشاء، جایزهی مدرسه را برد. به روزنامهی «ستارهی جهان» اخبار میدهد. خبر ورود مراهم سال گذشته به این روزنامه داده بود. بیش از این اطلاعی ندارم. گمان نمیبرم آن مقدار استطاعت مادی داشته باشد که متصل از شما[۲] کتاب بخرد وحوائج خود را رفع کند.
۱ تیر ۱۳۱۰
آستارا
ارژنگی عزیزم
اگر تاکنون به تو کاغذ ننوشتهام میدانم این را بر فراموشی من حمل
نمیکنی. من که نمیتوانم هر چه به قلم در میآید به تو بنویسم. باید منتظر باشم
ببینم کاغذ من تازگی برای تو خواهد داشت. چه رنج و واقعهی تازهیی
به من رو کرده یا کدام منظرهی قشنگی در مقابل چشم من قرار گرفته است تا آن
منظره را برای تو وصف کنم که بدانی من در چه جای باصفایی هستم .
ولی حالا این رنج هم تازگی دارد که من خیلی وقت است از تو بیخبرم و این وضعیت درمن تاثیر کرده مرا مجبور به نوشتن میکند. مدتها است مثل اینکه در وطن اموات منزل گرفتهام باوجود اینکه از یک طرف من جنگلهای انبوه طالش و از طرف دیگر منظرهی قشنگ بحر خزر است به نظرم میآید که در محبس گرفتارم .
همهی عالم به بهت و سکوت تسلیم شده. فکر و حوصلهی زمین به انتها رسیده. آسمان سرپوشی بر سیاهکارهای خلقت خود زده و به همه چیز خانه داده است. این خاموشی و سکوت حیرتافزا امضاء بر آفرینش است . با اعتراف عجیبی عمرم را میگذرانم. برای معاش خودم کار میکنم وشغلی را که به عهده دارم در گوشهی این قریهی آباد به صورت یک جنایت به ثبوت نرسیده است. نظر به مناسبتی کاغذم را ازهمین مطلب پر میکنم. وقتی که احتیاج مرا به این تنگنا انداخت بقدری بیگانه بودم که بیگانگی من بخودم هم محسوس بود و هیكل خاكی من به معرض تماشای من درآمد. از همان وقت دانستم با عدهیی از خودم بینواتر به حسب شغل همقطار هستم که نمیتوانم درعقاید واخلاق آنها تصرف کنم. بالفرض هم که بتوانم نه برای من و نه برای آنها و مردم فایدهی اساسی در آن نیست بدانم که من به اینجا برای راهنمایی و اثبات کلمهی حق نیامدهام. مدرسه چنانکه میبینم یعنی محل معیشت عدهیی و سرگردانی عدهیی دیگر.
در آستارا هم از آن قبیل اشخاص که در همه جا هستند و برای معشیت و ترقیات مادی خود را به هر کاری داخل میکنند، بسیار است. البته اگر مسیح هم زنده میشد و در کارخانهی دباغی اجیر میشد حتی کوچکترین شاگردهایی که کارشان حمل و نقل چرم از اینطرف به آن طرف کارخانه است، با او رقابت میورزیدند. قاعدهیی است که چون و چرا ندارد: چیزهای نامناسب دیدن، حرفهای ناحق شنیدن ومردم را منحرف یافتن، همهی مفهوم حقیقتی است که اسم آن زندگانی است.
میتوان تاحدی تألمات وارده را تخفیف داد. انسان، مسخره را درك نمی کند مگر ازطرف چیزهایی که آنها را به چشم حقارت ومسخره ندیده است. به تجربه برمن معلوم شده است که هروقت دچار تألمی باطنی شدهام باعث آن خود من بودهام. چون من میتوانم خود را به شکست بیشتر تسلیم نکنم این کوتاهی فکر میکنم چه عیب دارد. اخیراً به شاگردهای خودم گفتهام که: «من در وسط طاء کلمهی غلط منزل گرفتهام». بیرون آمدن از آن راهی ندارد. باید خود را بلند و فوق همه چیز نگاه داشت، به این نحو خود را به خارج پرواز داد. یا اینکه در اعماق این محبس فرورفته از بنیان آن برآمد. به این جهت این پنج شش ماهه را تماماً به سکوت گذرانیدهام.
همقطارهای من این سکوت مرا علامت بیزبانی و بیاطلاعی من فرض کنند و از اینکه من سیخ چشم آنها نیستم خوشحالند. من هم از سکوت خودم درس میگیرم. به این نحو عمر میگذرد. ولی یک چیز هست: این ناحقهایی را که انسان میبیند قسمتی از آنها راجع به حیات جمعیت است. شخص واقف و حساس نمیتواند به بیاعتنایی از آنها بگذرد. در این خصوص هم همیشه عقیدهی من این بوده است که آنچه مربوط به جمع است برای جمع گفته شود تا بادست آنرا اصلاح کرد.
دوست عزیزم! یک حیات آسوده که دفاع از ناملایمات آن اساسی باشد بهتر از هر گونه حیاتی است که به تصور ما میگنجد. از همه چیز قیمتیتر عمل آدمی است. در نظر باید گرفت که این حیات موقتی چه فایده میتواند داشته باشد و برای حصول آن فایده به چه چیزهای اساسی باید متوسل شد تا اینکه حقیقة آن مقدار مختصر حیات را به مصرف خود رسانید. راه صحیح اینست که من پیش گرفتهام، سایر چیزها اتصالا در تغییرند.
من حالا مثل سم در عروق این هیئت مریض رخنه کردهام. لابد سالها فکر و کار و دوری از مردم که انسان را به صوفیهای قرون متوسطه شبیه میسازد بدون اثر نیست. هر عیبی را که میبینم، حتی المقدور به زبان نمیآورم. به خانه میآیم، فکر میکنم و مینویسم.
اگر از این ساعت بدانم که شعروادبیات من مفید به حال جمعیت نیست و فقط لفاظی محسوب میشود، آنرا ترك گفته برای خودنمایی داخل بازیگران یک بازیگر خانه شده به جست و خیز مشغول میشوم. باید منزه شد و قطع علاقه کرد تا به چیزهای منزه و قابل علاقه رسید.
به هیچ چیز اینقدر شوق ندارم مگر به نوشتن. بیشتر فکرها هم برای من هر قدر اساسی باشند در همان موقع نوشتن پیدا میشوند. هروقت میخواهم مطلب تازهیی را بفهمم، چیز مینویسم. هاتف درونی به من درس میدهد. یك هیئت خیالی شدهام. فکرو خیال از سر و روی من بالا میرود.
با این خون، همه چیز را ترك كرده و به همهی چیزها رسیدهام. همه چی باطل شناخته و از باطل به حدی که مقدور من بوده است، گریختهام. وضع زندگانی من اگر چه در انظار غمناك ولى باطن آن در نظر خودم روشن ومنزه از این قیدها و آلودگیهای بیربط است که دیگران را در مضیقه گذاشته است. در آستارا به فراغت خیال و کمال قناعت وعشق به کار، که لازمهى حیات علمی و صنعتی است، نوعی میگذرانم که اوقات حیات من درغیرمورد خود به مصرف نرسد.
یک اتاق، چهار صندلی و یک میز، چندجلد کتاب، چند تصویر از اشخاص که با دست خودم به آنها قابهای سیاه کاغذی زدهام، یک چمدان، یک توده اوراق پریشان، دوسه تا یادداشت به دیوار، یک زن و یک گربه که همدم من و او هردو است. این زندگانی است که باید بگویم قابل خود من است. هرگز از این وضع شکایت نداشته و نخواهم داشت و از آن کاملتر و فرنگی مآبتر را درحیات پدرم هم بخود ندیدهام. بعد از سلامتی جسم وروح به هیچ چیز اهمیت نمیدهم مگر به عادتی که دارم. سلامتی جسم وروح هم منوط به عادت است . از بیرون این در گامها چشم انداز من کوههای سرتاپا مستور ازدرخت است. گاهی به کنار دریا میروم و در هوای آزاد فکر میکنم که چه باید بشود و من چه راهی را در پیش دارم و این گذشتههای غم انگیز من چه بودند ؟
به ندرت از مطبوعات جدید چیزی به دست من میافتد. گاهی سهواً كلوب بین المللی به اسم زن من، مجله میفرستد. همه محتاج به هدایت و اغلب قابل رقتاند. دورهی تزلزل و شکست همه چیز است، مخصوصا صنعت. معتقدم که آثار آبرومند، سرسری وغير مسبوق به ریاضت نمیتواند بوده باشد.
همیشه آرزوی دیدار تورا دارم. تمثال ترا، دوست عزیزم! پیش روی خودم بالای این میز و چند جلد کتاب به دیوار چسبانیدهام و با آن خاطرات ايام سابق را تجدید می کنم .
۲۹ آذر ۱۳۱۰
آستارا
مادر عزیزم !
اولا بعد از عرض سلام به شما وحضرت خاندانی مدظله، ازحال دکتر
برای بنده بنویسید. ثانیا صورت حساب اخیر خانه را که حساب کرده بودیم و
به خط دکتر است برای بنده ارسال بدارید.
بنویسید بدانم پردههای قرمز ماهوت تالاریوش را کجا گذاشتید؟ دیشب خواب دیدم که با کتابهای من تمام سوختهاند. صورت کتابها را بخط ناتل خانلری بفرستید. خواهش میکنم تأخیر نشود.
هريك از اين کتابها را من به زحمتی پیدا کردهام. بعضیها اصلا پیدا نمیشوند. مخصوصا يك جلد كتاب خطی که جلد چرم قهوهیی دارد. آنرا به هیچکس ندهید بخواند. بعلاوه کلیات سعدی راکه جزو کتابهای پدرم بود و کتاب طب راکه خودتان به بنده بخشیدید، حفظ کنید.
کرایه خانه را در بانگ گذاشته چك آنرا بفرستید. با بنویسید به چه مبلغ رسیده است برای اینکه برای خرید بعضی لوازم خانه، مبلغی پول لازم دارم. هیچ پس انداز ندارم. حقوق مرا دولت تمام و کمال نمیرساند. تفاوت بدی آب وهوا درحق من منظور نشده است. نمیدانم کاغذ بنویسم که حضرت خاندایی به فهیمی بدهند اقدام کند، یا نه.
آدرس مستقیم آقای عظام الدوله را بنویسید. اگر تفنگ مثل تفنگ دولول خودشان (۲۵ تومان) خریدهاند با ۲۰ عدد فشنگ و يك سوزن چاشنی در آرويك مقوا برایم تهیه شود تا هروقت تصديق نظيمهی اینجا را فرستادم ، بفرستند. آیا عکس و سواد سجل هم لازم است؟
از حال خودتان مفصل بنویسید . سفر قبل کاغذ دادم.
سه چیز را در جواب فراموش نکنید:
۱- پردههای یوش نسوخته باشد.
۲- کتابها نسوخته باشند.
۳۔ خانه نسوخته باشد.
انشاءاله باید تلافی بکنم که اینقدر برای جان نثار زحمت میکشید و از خجالت بیرون بیابم. اخلاقم در اینجا بدنیست. امیدوارم سالم و خوش باشید . زودتر جواب کاغذ را بدهید. آدرس آستارا، فقط اسم بنده است .
اگر تفنگ داشتم خیلی خوشتر میگذشت و شکار میکردم . باید قوطی چوبی برای ارسال آن ساخت. مخارج آن را حساب بفرمایند.
شب ۲۹ اسفند ۱۳۱۰
آستارا
برادر عزیزم !
کاغذ مفصلی دائر برشرح حال و وضعیت فکری خودم برای تو نوشته
بودم. متأسفانه به واسطهی کثرت بعضی تحریرات و پریشانی حواس از پاکنویس
آن صرف نظر می کنم.
قطعاً تو خود در این خصوص به من حق میدهی وخوشحال میشوی که من اینطور با مواظبت وقت خود را به مصرف میرسانم. آنهم در دوره یی که من و تو آنرا بهتر از سایرین میشناسیم و وجود يك نويسنده ، که به معنای واقعی نویسنده باشد، درحکم سیمرغ یا عنقا است.
وضعیت کنونی باحاضر نبودن مبانی مادی، برای پیشرفت و تولید یک نتیجه و مقصود اجتماعی، بیش از هرچیز محتاج به اصلاح معنوی است. به اصطلاح تهیهی نتیجه و مقصود از راه تبدیل افکاری که منظور است. درهمچو دورهیی نویسنده میتواند به خوبی با قلم خود منفعت برساند.
ضمنا سه قطعه از عکسهایی را که امسال انداخته بودیم فرستادم.امیدوارم که در این تابستان شیشههای خوب تهیه کرده باذخیرهی کامل تر به پوش بیایم وعکسهای زیادتری از آن برادر عزیزم بردارم که تلافی مافات شود.
عزیزم! هر کجا هستی خوش وخرم باش. با موفقیت در تحریر و ناجور بودن باهمه. ناجور بودن هم نعمتی است که شخص را به کار میاندازد، برای اینکه دیگران را با خود جور کند. باید انسان خوشحال باشد که در میان کسانی که دارای فکر خوب نیستند، او دارای فکر خوب است.
٢٦آذر ۱۳۱۱
آستارا
دوست عزیزم ! چون آدرس ترا نمیدانم این کاغذ را بدون امضاء به ادارهی روزنامه میفرستم. خودتان حدس میزنید کی هستم . در یوش در محلهی معروف به لأنه وی منزل دارم . عمارت من بهترین عمارات آن کوهستان و دولتمنزل خانیست که بر تمام اطراف تسلط داشته است، اما حالا بیش ازمن غمگین است. من خیلی از افکار خود را باخته ام و در عوض احساسات دیگر گرفته ام . در آستارا معلمی میکنم . صنعت من شاعری است. با کمترین درآمدها می سازم . زندگی خود را با افکاری که دارم تلخ میکنم. من من سم مهلکم برای خودم و مفيد هستم برای دیگران. بیشتر چیزهایی که مردم از آن راحت میبرند، اسباب زحمت منند. بیشتر يك جدال در مغز است. عمر من با این جدال گذشته است. به آن اسم زندگی ادبی میدهند اما زندگی ادبی من غیر از زندگیهای ادبی دیگر است. خودم بیشتر خودم را میشناسم تا مردم. نزدیک به دریا در سر راه جنگلخانهی محقر ولی خیلی روی میل خودم دارم. محمد جناب زاده را دوست دارم. میل دارم روابط خودش را با من محکم کند.
از مجموعه آثار نیما یوشیج
منتشر شد:
بر گزیدهی شعرها (جیبی. نایاب)
ماخ اولا (چاپ اول و دوم. دنیا)
شعر من (جوانه)
ناقوس (مروارید)
شهر شب، شهر صبح (مروارید)
یادداشتها و ... (چاپ اول و دوم. امیرکبیر)
آهو و پرندهها (کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان)
قلم انداز (دنیا)
نامههای نیما به همسرش (آگاه)
عنکبوت رنگ و فریادهای دیگر (جوانه)
کندوهای شکسته (نیل)
منتشر می شود:
آب در خوابگه مورچگان (امیرکبیر)
تو کایی در قفس (کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان)
ارزش احساسات و پنج مقاله درشعر (گوتنبرگ)
حرفهای همسایه (توکا)
سه منظومه (توکا)
حكايات
بيرقها ولکهها
روجا
منظومهها
دفتر شعرهای قدیم
نامهها (دفترهای دیگر)
قصهها ( دفترهای دیگر)
نمایشنامهها
یادداشتهای دیگر
یادداشتهای روزانه