دنژوان کرج
دنژوان کرج
نمیدانم چطور است بعضی اشخاص باولین برخورد، جان در یک قالب میشوند، – بقول عوام جور و اخت میآیند و یکبار معرفی کافی است برای این که یکدیگر را هیچوقت فراموش نکنند در صورتیکه بر عکس بعضی دیگر با وجودیکه مکرر بهم معرفی میشوند و در مراحل زندگی سر راه یکدیگر واقع میگردند، همیشه از هم گریزان هستند؛ میان آنها هرگز حس همدردی و جوشش پیدا نمیشود و اگر در کوچه هم بهم بربخورند، یکدیگر را ندیده میگیرند. دوستی بیجهت، دشمنی بیجهت! – حالا این خاصیت را میخواهند اسمش را سمپاتی یا آنتیپاتی بگذارند و یا در اثر مغناطیس و روحیهٔ اشخاص بدانند یا نه. – آنهائیکه معتقد به حلول ارواح هستند دورتر رفته میگویند که این اشخاص در زندگی سابق خودشان روی زمین دوست و یا دشمن بودهاند و باین جهت نسبت بهم متمایل و یا از هم متنفرند ولی هیچکدام از این فرضیات نمیتواند بآسانی معمای بالا را حل بکند. این کشش و جوشش ناگهانی نه مربوط به خصایل روحی است و نه ربطی با محاسن جسمانی دارد.
باری، یکی ازین برخوردهای عجیب، چند شب پیش برایم اتفاق افتاد. شب عید نوروز بود، تصمیم گرفته بودم برای احتراز از شر دید و بازدیدهای ساختگی و خستهکننده، سه روزه تعطیل را بروم جای دنجی پیدا بکنم و برای خودم لم بدهم. هرچه فکر کردم دیدم مسافرت دور صلاح نیست. بعلاوه وقت هم اجازه نمیداد از این رو قصد مسافرت کرج را کردم. بعد از تهیه جواز، سرشب بود، رفتم در کافهٔ ژاله نشستم. سیگاری آتش زدم و در ضمن اینکه گیلاس شیر و قهوه خودم را آهسته مزمزه میکردم و بتماشای آمد و شد مردم مشغول بودم، دیدم آدم تنومندی از دور بمن اظهار خصوصیت کرد و بطرفم آمد. دقت کردم، دیدم حسن شبگرد است. ده سال شاید بیشتر میگذشت که او را ندیده بودم، و غریبتر آنکه هر دومان یکدیگر را شناختیم. – بعضی صورتها کمتر تغییر میکند بعضی بیشتر عوض میشود، صورت حسن عوض نشده بود. همان صورت خندهرو و ساده بود، ولی نمیدانم چه در حرکات و لباسش بود که ساختگی و غیرطبیعی بنظر میآمد. مثل اینکه خودش را گرفته بود.
من تا آنشب اسم خانوادهاش را نمیدانستم، او خودش بمن گفت در مدرسه فقط باو حسنخان میگفتند. – در حیاط مدرسه موقع بازی و تفریح حسنخان چهرهٔ زردنبو، استخوانبندی درشت و حرکات شل و ول داشت و بلباس خودش هیچ اهمیتی نمیداد، همیشه یخهاش باز و روی کفشهایش خاک نشسته بود و همان حالت لاابالی باو بیشتر میآمد و رویش میافتاد. اما خیلی زود عصبانی میشد و خیلی زود هم خشمش فروکش میکرد. از این جهت بیشتر طرف تفریح و آزار بچههای موذی واقع میشد. و نمیدانم چرا اسمش را «حمال» گذاشته بودند.
من همیشه از او دوری میکردم، مثل اینکه اختلاف مبهم و نامعلومی بین ما وجود داشت. ولی حالا با حالت مخصوص خودمانی که آمد سر میز من نشست آن اکراه دیرینه و بیدلیل را مرتفع کرد و یا گذشتن زمان این تباین مجهول را خودبخود از بین برده بود. اما فرقی که کرده بود حالا چاق، خوشحال و گردنکلفت شده بود، و از آنهائی بود که دور خودشان تولید شادی میکنند.
بمحض ورود، به پیشخدمت کافه، دستور داد برایش عرق آوردند. گیلاسهای عرق را پیدرپی بالا میریخت و در اثر استعمال عرق، یکجور خوشحالی موقت باو دست داد. ولی بواسطه شهوترانی زیاد، بیش از سنش شکسته بنظر میآمد و خطی که گوشهٔ لبش میافتاد، ناامیدی تلخی را آشکار میکرد چیزی که غریب بود، بسر و وضع خود خیلی پرداخته بود، اما جار میزد که ساختگی است، همین توی ذوق میزد. هر دقیقه برمیگشت در آینه کراوات خودش را مرتب میکرد. – هرچه بیشتر کلهاش گرم میشد، بیشتر صورتش بچهگانه و حالت لاابالی قدیم را بخود میگرفت.
بالاخره، بدون مقدمه بمن گفت که مدتی است عاشق زنی شده، یعنی یکنفر آرتیست شهیر، که خیلی فرنگی مآب و دولتمند است و تکرار میکرد که: «یکسال بود اونو از دور دوستش داشتم ولی جرأت نمیکردم عشق خودم رو بهش اظهار بکنم، تا اینکه همین اواخر یه طوری پیش آمد کرد که بهم رسیدیم!»
من پرسیدم: «عاشق موقتی یا خیال داری بگیریش؟»
«اگر حاضر بشه که با من زندگی بکنه البته که میگیرمش. چیزی که هس مخارجش زیاد میشه. هر شب که با هم بکافه میریم ده پونزده تمن رو دسم میگذاره. اما من از زیر سنگم که شده پیدا میکنم. اگه شده هفت در رو بیه دیک محتاج بکنم مخارجش رو در میارم. چیزی که هس، روی اصل عاشقیس بشرط اینکه از همیه روابط سابق خودش دس بکشه – میدونی بردمش منزلمون بمادرم معرفیش کردم. مادرم گفت. بیا تو خونیه ما بمون. اون گفت: دشمنت مییاد اینجا تو چار دیوار خودشو حبس بکنه. با این وضع ماهی دویست و پنجاه تمن خرج پانسیون، دویست و پنجاه تمن خرج هتل و دانسینگ رو دسم میگذاره. فردا شب بیا همینجا اونم با خودم مییارم. ببین چطوره.»
«فردا شب من در کرج هستم.»
«راسی میگی؟ برای نوروز میری کرج؟ خودت تنها هسی؟ چطوره، منم اونو ور میدارم میام. راستش نمیدونسم چه کار بکنم. ونگهی خرجش کمتر میشه. بعلاوه تو مسافرت به اخلاق همدیگه بهتر آشنا میشیم؟»
«مانعی نداره ولیکن جواز.»
«جواز لازم نیس من صد مرتبه بیجواز کرج رفتهام. جواز نمیخواد. حالا فردا شب حریکت میکنی.»
«صبح ساعت ۹ دم دروازه قزوین هستم، از اونجا راه میافتیم.»
«منم میام – درست سر ساعت ۹ با هم میریم. پس من میرم بضعیفه خبر بدم که خودش رو آماده بکنه.»
من از این اظهار صمیمیت ناگهانی و دروغ و دونگهائی که برایم نقل کرد تعجب کردم. بالاخره از هم جدا شدیم و قرارمان برای صبح شد.
***************
فردا صبح سر ساعت ۹ حسن با معشوقهاش آمدند. – خانم مثل نازنین صنم توی کتاب بود: لاغر، کوتاه، مژههای سیاه کرده، لب و ناخنهای سرخ داشت. لباسش از روی آخرین مد پاریس بود و یک انگشتر برلیان بدستش میدرخشید. مثل این که خودش را برای مهمانی شبنشینی آراسته بود. همینکه خانم اتومبیل فرد کهنه را دید وحشت کرد و گفت: «من بخیالم اتومبیل شخصیس. من تا حالا با اتومبیل کرایه سفر نکرده بودم.» بالاخره سوار شدیم و اتومبیل بطرف کرج روانه شد.
حق بجانب حسن بود، از او جواز نگرفتند. جلو مهمانخانه «عصر جدید» پیاده شدیم. هوا خنک بود و پالتو میچسبید. مهمانخانه ظاهراً عبارت بود از یک باغچه گر گرفته، با درختهای تبریزی دراز سفید و یک ایوان دراز که یک رج اطاق سفید کرده، متحدالشکل داشت، مثل اینکه از توی کارخانهٔ فرد درآمده باشد. هر اطاقی سه تخت فنری با شمد و لحاف مشکوک داشت و یک آینه سر طاقچه گذاشته بودند. پیدا بود که اطاقها را برای مسافران موقتی ترتیب داده بودند. چون اگر کسی در یکی از آنها خودش را محبوس میکرد بزودی حوصلهاش سر میرفت. چشمانداز جلوی ایوان، یکرشته کوه کبود بود و گنجشکهای تغلی جا افتاده که از سرمای زمستان جان بسلامت برده بودند، با چشمهای کلاپیسه شده و پرهای کز کرده، مثل این که از نسیم بهاری مست شده بودند، بیاراده، روی شاخههای تبریزی جست میزدند، و یا از در و دیوار بالا میرفتند، بطوری که سر و صدای آنها تولید سرگیجه میکرد. ولی همهٔ اینها رویهمرفته یک حالت سردستی و ییلاقی به مهمانخانه میداد که بدون لطف و دلربائی نبود.
همین که اطاقهایمان معین شد و گرد و غبار اتومبیل را از خودمان گرفتیم، من رفتم در ایوان قدم میزدم و منتظر حسن و خانمش بودم. یکمرتبه ملتفت شدم، دیدم از ته ایوان، یکنفر بمن اشاره میکند نزدیک که آمد او را شناختم. – این همان جوانی بود که هر شب در کافهٔ «پروانه» پلاس بود و در آنجا باو معرفی شده بودم، و رندان بطعنه اسمش را «دنژوان» گذاشته بودند.
از این جوانهای مکش مرگ مای معمولی و تازه بدوران رسیده اداری بود. لباسش خاکستری، شلوار چارلستون گشاد مد شش سال قبل پوشیده بود. سرش غرق برییانتین بود و یک انگشتر الماس بدلی بدستش که ناخنهای مانیکور شده داشت برق میزد. بعد از اظهار مرحمت گفت که: «سه روز است در کرج مانده و خیال دارد امشب به تهران برگردد.» قدری یواشتر گفت: «برای خاطر یک دختر ارمنی اینجا آمده بودم، امروز صبح رفت!»
در اینوقت حسن و خانمش مثل طاوس مست از اتاق خارج شدند. من ناچار، دنژوان را به آنها معرفی کردم. بعد با هم رفتیم در اتاق دور میز نشستیم. حسن و خانمش ظاهراً از این مسافرت راضی و خشنود بودند. خانم روی دوش حسن میزد و میگفت: «ما اصلن یهجور سمپاتی بهم داریم. همچنین نیس؟ راسی برای شما نگفتم، یه برادر دارم مثل سیبی که با حسن نصب کرده باشن. اما از وختیکه زن گرفت از چشمم افتاد! نمیدونین چه آفتیرو گرفته، من بالاخره مجبور شدم خونهام رو جدا بکنم. صمیمیت و اخلاق خوب رو من خیلی دوس دارم.. قربون یکجو اخلاق خوب!»
گیلاسهای خودمان را بسلامتی خانم بلند کردیم. دنژوان پا شد رفت از اطاق خودش یک گرامافون با چند صفحه آورد و شروع کرد به صفحه زدن. بعد بدون مقدمه خانم را برقص دعوت کرد، نه یکبار نه ده بار، من ملتفت نگاههای شرربار حسن بودم که دندانقروچه میرفت و ظاهراً بروی مبارکش نمیآورد.
بعد از ناهار، تصمیم گرفتیم که برویم قدری هواخوری بکنیم. از جادهٔ چالوس، گردشکنان روانه شدیم. در راه، دنژوان آهسته بمن گفت: «امشب هم میمونم.» بعد مثل این که سالهاست خانم را میشناسد، با او گرم صحبت شد! از همهچیز و از همهجا اطلاع داشت. و حکایتهای جعلی هم برای خانم نقل میکرد، بطوری که فرصت نمیداد که ما دو نفر هم اظهار حیاتی بکنیم!
حسن مثل اینکه تصمیم فوری گرفت، رفت کنار خانم که چیزی بگوید. ولی خانم باو تشر زد و گفت: «سرت رو بالا بگیر، این لک روی لباست چییه؟» حسن هراسان خودش را کنار کشید. دنژوان پالتوی خودش را درآورد روی دوش خانم انداخت. من نزدیک بآنها شدم. دنژوان، رودخانهٔ گلآلود کنار جاده و درختهائی که از دور مثل چوب جارو از زمین درآمده بود، نشان میداد و میگفت: «چقدر خوبه آدم بییاد اینجور جاها زندگی بکنه! این هوا، این رودخونه، این درختا، که برای یه ماه دیگه جونه میزنه. شب مهتاب آدم بیاد کنار رودخونه یه گرامافون هم داشته باشه… حیف شد که دوربین عکاسیم رو جا گذاشتم!»
از آبادیهای نزدیک، مردهای دهاتی که لباس و آجیدهٔ نو پوشیده بودند و بچهها با لباسهای رنگارنگ در آمد و شد بودند. خانم اظهار خستگی کرد. دنژوان کنار رودخانه محلی را نشان داد. رفتیم روی سنگها نشستیم. آب گلآلود رودخانه باد کرده بود، زنجیروار موج میزد و گل و لای را با خودش میبرد. جلو نظرمان را تپههای خاکی و یکرشته کوه سرمازده گرفته بود. هوا نسبتاً گرم شده بود. دنژوان لباسش را درآورده و در تمام مدتی که آنجا نشسته بودیم، از معشوقهٔ خودش و عطر کتی، عشق و ناموس و رقص قفقازی صحبت میکرد، و خانم با دهن باز بحرفهای صد تا یک غاز او گوش میداد. – حرفهای پوچ احمقانه، مثلا میگفت: «یه شلوار ازین بهتر داشتم، هفتیه پیش رفتم با یکی از رفقا سوار هواپیما شدم. وختی که خواستم پایین بیام پام گرفت بسنگ زمین خوردم. سر زانوم پاره شد این شلوارو خیاطی لوکس ۲۵ تمن برام دوخته بود. تمام پام مجروح شده بود. درشکه سوار شدم رفتم مریضخونه آمریکائی پیش ماکتاول. اون گفت: خدا بهت رحم کرده، اگه کندهٔ زانویت ضربت دیده بود چلاق میشدی. سه روز خوابیدم، خوب شدم، اما ازون بالا، شیروونی خونهها آنقدر قشنگ پیدا بود! خونیه خودمونم ازون بالا دیدم. گنبد مسجد سپهسالار هم پیدا بود. آدما مورچه شده بودن. اما وختی که هواپیما پائین مییاد، دل آدم هری تو میریزه!...»
بالاخره، بعد از رفع خستگی، بلند شدیم و بطرف کرج برگشتیم. حسن و دنژوان که سر دماغ و شنگول بودند، برنگ قفقازی سوت میزدند. خانم آمد برقصد پاشنهٔ کفشش ور آمد – خانم تکرار میکرد: «این کفشو دو هفتیه پیش از باتا خریده بودم!» دنژوان که حاضر خدمت بود، با یک قلبهسنگ پاشنهٔ کفش را درست کرد، در حالی که خانم با دستش باو تکیه کرده بود.
حسن بمن ملحق شد و بر خلاف آنچه در کافه بمن اظهار کرده بود گفت: «اینم واسیه من زن نمیشه؟ باید ولش بکنم. من نمیتونم تنگهاش[۱] رو خورد بکنم. خونهمون که بند نمیشه هیچ، میخواد آزادم باشه، خیلی آزاد!»
نزدیک غروب که وارد مهمانخانه شدیم، چند بطری عرق، گرامافون و مخلفات جوربجور روی میز را پر کرده بود.
دنژوان گرامافون را بکار انداخت و پیدرپی با خانم میرقصید. حسن پکر و عصبانی خون خونش را میخورد و بشوخی باو گوشه و کنایه میزد که خالی از بغض نبود، میگفت: «جون ما راستش رو بگو، عاشق معشوقهٔ ما شدی؟ بگو دیگه، ما طلاقش میدیم.»
دنژوان یک صفحه ویلون احساساتی گذاشت، آمد روی تختخواب نشست و گفت: «به! من خودم نومزد دارم، تو گمون میکنی!...» از کیف بغلش عکس دختر غمناکی را درآورد. میبوسید و به سر و رویش میمالید و درچشمهایش اشک حلقه زد، – مثل اینکه گریه توی آستینش بود.
احساس رحم خانم بجوش آمد، بلند شد رفت پیش دنژوان نشست. حسن برای اینکه از رقص دنژوان با خانمش جلوگیری بکند از پیشخدمت ورق بازی خواست و دنژوان را دعوت به بازی بلوت کرد. آنها مشغول بلوت دونفری شدند. ولی خانم که سر کیف بود و قر توی کمرش خشک شده بود، گویا برای لجبازی با حسن، رفت یک صفحه گذاشت و مرا دعوت برقص کرد. در میان رقص حس کردم که خانم دست مرا فشار میداد و بمن اظهار علاقه میکرد و دو سه بار صورتش را به صورت من چسبانید.
حسن فرصت را غنیمت دانسته بود، در بازی دقدلی و دلپری خودش را سر دنژوان خالی میکرد. جر میزد، داد میکشید، عصبانی شده بود. همینکه رقص تمام شد، خانم رفت و یک سیلی آبدار بحسن زد و گفت: «برو گمشو! این چه ریختیه؟ عقم نشست. برو گمشو، عینهو یه حمال!»
حسن با چشمهای رکزده باو نگاه میکرد و بغض بیخ گلویش را گرفته بود. بیاراده دستش را برد که کروات خودش را درست بکند، ولی یخهاش باز بود. دنژوان از بازی استعفا داد و دوباره با خانم شروع برقص کرد. من زیرچشمی حسن را میپائیدم: دیدم بلند شد، از اطاق بیرون رفت. دنژوان یک صفحهٔ تانگو گذاشت.
حسن وارد اطاق شد، نگاهی باطراف انداخت، آمد دست مرا گرفت از اطاق بیرون کشید. حس کردم که دستش میلرزید: زیر چراغ گاز ایوان، رگهای روی شقیقههایش بلند شده بود، چشمهایش باز و لب پائینش ول شده بود. درست بریخت لاابالی زمانی که او را در مدرسه دیده بودم، درآمده بود. همینطور که دست مرا گرفته بود، بریده بریده گفت: «دیشب که تو بمن گفتی، من بخیالم فقط با تو هستم، تقصیر تو شد که اونو بمن معرفی کردی! خوب تو دیده و شناخته بودی، اما اون بیاجازهٔ من با زنم میرقصه. این خلاف تمدن نیس؟ تو بهش حالی کن که این اداهای لوس بچگونه رو از خودش در نیاره. – انگشتر بدلی خودش برخ زن من میکشه، میگه ده هزار تمن برای معشوقهٔ خودم خرج کردهام! عاشق میشه، پای صفحهٔ گرامافون گریه میکنه. بخیالش من خرم. – وختی که میرقصه چرا از من اجازه نمیخواد؟ همیه اینها رو من میفهمم، من از اون زرنگترم. منم خیلی از این عاشقیهای کشکی دیدم. ببین تو اونو بمن معرفی کردی – میدونی این زن زیاد آزاده، من میدونسم که نمیتونم زیاد باهاش زندگی بکنم، ولی همین الان من میرم دیگه اینجا بند نمیشم.»
« – ای بابا! یکشب هزار شب نمیشه. حالا برو یک مشت آب بسر و روت بزن، از خر شیطون پائین بیا. عرق خوردی پرت میگی. ونگهی شب اول ساله بد شگونی میشه.»
ولی جواب من، اثر بدی کرد، مثل چیزی که حسن آتشی شد، بعجله رفت در اطاق خودش، از توی کیف خانم پول برداشت، به پیشخدمت مهمانخانه دستور داد که یک اتومبیل دربست برای شهر حاضر بکند، چون خیال داشت فیالفور حرکت بکند. اتفاقاً در حیاط مهمانخانه یک اتومبیل ایستاده بود. دیوانهوار دور خودش را نگاه کرد رفت بالای سر شوفر خوابآلود او را بیدار کرد و گفت: «همین الآن باید برم شهر، هرچی میخوای میدم. زودباش!»
حسن یخهٔ پالتوش را بالاکشید. رفت توی اتومبیل فرد نشست.
شوفر چشمهایش را میمالید و بطرف اتومبیل میرفت. من بشوفر گفتم: «بیخود میگه، مست کرده برو بخواب.»
شوفر هم از خدا خواست و برگشت که بخوابد. یکمرتبه خانم حسن متغیر، اخمهایش را در هم کشیده، آمد دم اتومبیل رو کرد به حسن و گفت: «خاک تو سرت! تو اصلا آدم نیسی، مردهشور ریخت حمالت رو ببرن!» (رویش را بمن کرد). «از اولم من براش احساس ترحم داشتم نه عشق، این لایق زنی مثه زن برادرم بود. (دوباره به حسن) پاشو، پاشو بیا اینجا تو اطاق، باید حرفمو با تو تموم بکنم. میخوایی منو اینجا سر صحرا بگذاری؟ خاک تو سرت بکنن!»
حسن بحال شوریده بلند شد، رفت در اطاقش، روی تختخواب افتاد، دستها را جلو صورتش گرفت. هق و هق گریه میکرد و میگفت: «نه، نه زندگی من بیخود شده... من میرم شهر... من زندگیم تموم شده... منو دیوونه کردی... باید برم، دیگه بسه!... تا حالا گمون میکردم زندگی من مال خودم نبوده، مال تو هم هس. نه... سر راه پیاده میشم، خودمو از بالای دره پرت میکنم... دیگه بسه!»
حسن نهتنها جملات معمولی رمانهای پست عشقآلود را تکرار میکرد، بلکه بازیگر آنها شده بود. – این آدم ظاهراً کلهشق که از من رو در بایستی داشت و سعی میکرد خودش را سیر و کهنهکار و غد جلوه بدهد، یکمرتبه کنترل خود را گم کرد. موجود خوار و بیچارهای شده بود که عشق و ترحم از معشوقهاش گدائی میکرد. اینهمه تودهٔ گوشت مچاله شده، شکنجه شده که مثل کوه روی تخت غلتیده بود، درد میکشید! – یکنوع درد خودپسندی بود و در عین حال جنبهٔ مضحک و خندهآور داشت. در صورتیکه خانم به برتری خودش مطمئن بود، فتح خود را بآواز بلند میخواند. بحال تحقیرآمیز دستش را بکمرش زده بود و میگفت «برو گمشو، احمق! نمیدونسم تو انقد احمقی. (رویش را بمن کرد) نگاهش بکنین، عینهو یه حمال! آقا باصرار من یه خورده سرو وضعش رو تمیز کرد. به بینین به چه ریختی افتاده! من نمیدونسم انقد احمقه وگرنه هرگز نمیومدم، افسوس. تو مسافرت اخلاق خوب معلوم میشه! به بینین چطور افتاده رو تختخواب؟ این حالت طبیعیشه. اگه جون بجونش بکنن حماله. چه اشتباهی کردم! خوب شد زودتر فهمیدم، من هرگز نمیتونم با این زندگی بکنم!»
با دستش حرکت تحقیرآمیزی کرد که مفهومش «خاک تو سرت» بود. حسن هق و هق گریه میکرد، همینکه من دیدم کار بجای نازک کشیده از اطاق بیرون آمدم و آنها را تنها گذاشتم. رفتم در اطاق دنژوان؛ دیدم همه چیزها ریخته و پاشیده، سوزن به ته صفحه رسیده، تق و تق صدا میکند.
دنژوان با رنگ پریده، سیاهمست، روی تخت افتاده بود. من تکانش دادم. او گفت: «چه خبره؟ دعواشون شده؟ تقصیر من چیه؟ خودش بمن اظهار علاقه کرد گفت: ترو دوس دارم، نه، گفت: بتو سمپاتی دارم. این حسن مثه حمالاس. دس منو تو رقص فشار میداد و دوبارم ماچم کرد. من هیچ خیالی براش نداشتم. یه موی نومزدمو نمیدم هزار تا از این زنا بگیرم. ندیدی پیش از اینکه بلوت بازی بکنم رفتم بیرون؟ برای این بود که جای سرخاب لب خانمو از رو صورتم پاک بکنم.»
« – نه، باین سادگی هم نیس، آخر منم میدیدم.»
« – اوه آش دهنسوزی نیس که. حکایتش مثه حکایت همیه زنهای عفیفیس که اول فرشتهٔ ناکام، پرندهٔ بیگناه، مجسمهٔ عصمت و پاکدامنی هسن. انوخت یه جوون سنگدل شقی پیدا میشه. اونارو گول میزنه! من نمیدونم! چرا انقد دخترای ناکام گول جوونهای سنگدل رو میخورن و برای دخترای دیگه عبرت نمیشه. اما همین خانوم هفتا جوون جنایتکارو دم چشمه میبره و تشنه بر میگردونه...»
دنژوان نسبت بقضایائی که مربوط باو میشد، کیکش نمیگزید و کاملا برایش طبیعی بود. من فهمیدم که حرفهای بیسروته، اداهای تازهبدوران رسیده، اطوارش، دروغهای لوس و تملقهای بیجائی که میگفت، قرت انداختن و خودآرائیش کاملا بیاراده و از روی قوهٔ کوری بود که با محیط و طرز محیط او وفق میداد. او حقیقتاً یک دنژوان محیط خودش بود بیآنکه خودش بداند.
***************
صبح در اطاقم را زدند، در را باز کردم، خانم حسن چمدان بدست وارد شد و گفت:
« – الآن. من میرم قزوین پیش خواهرم. – هیچ میدونین که حسن شبونه رفت؟ من اومدم از شما خداحافظی بکنم.»
« – خیلی متأسفم! ولی صبر بکنین با هم میریم حسنو پیدا میکنیم.»
« – هرگز، من دیگه حاضر نیسم توی روی حسن نگاه بکنم. مردهشور ترکیبش رو ببرن! میرم پیش خواهرم. اون منو گول زد، آورد اینجا، بعد شبونه فرار میکنه!»
بیآنکه منتظر جواب من بشود از اطاق بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد، دنژوان با چمدانی که گویا فقط محتوی یک گرامافون بود، برای خداحافظی آمد دم اطاقم. من گفتم: «تو دیگه کجا میری؟»
«من کار دارم باید برم شهر، دیشبم بیخود موندم.»
او هم خدانگهداری کرد و رفت. علی ماند و حوضش! – ولی من تعجیلی برفتن نداشتم. گنجشکها با جار و جنجال، چشمهای کلاپیسه بیدار شده بودند. گویا نسیم بهاری آنها را مست کرده بود. من بفکر قضایای عجیب و غریب دیشب افتادم و فهمیدم که این قضایا هم مربوط به نسیم مستکنندهٔ بهاری بوده و رفقای منهم مثل گنجشکهای مست شده بودند.
بعد از صرف ناشتائی بقصد گردش از مهمانخانه بیرون رفتم. دیدم یک اتومبیل لکنته، بدتر از اتومبیلی که ما را به کرج آورده بود، بزحمت و با سر و صدا، از جلو مهمانخانه رد میشد. ناگهان چشمم بمسافرین آن افتاد: از پشت شیشه دنژوان و خانم حسن را دیدم که پهلوی هم نشسته گرم صحبت بودند و اتومبیل آنها بطرف جادهٔ قزوین میرفت.
- ↑ تنگه = پول تاجیکستان.