آبتنی

لخت شدم تا در آن هوای دل‌انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه میریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را بگوش چشمه بگویم

آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله‌کنان گرد من به شوق خزیدند
گوئی با دست‌های نرم و بلورین
جان و تنم را بسوی خویش کشیدند

بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونهٔ وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت

چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تن به علف‌های نرم و تازه فشردم
همچو زنی کاو غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم

روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه‌زن و بیقرار تشنه و تبدار
ناگه در هم خزید … راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه‌کار