دیوار/دنیای سایه‌ها

دیوار از فروغ فرخزاد
دنیای سایه‌ها
دنیای سایه‌ها

شب به‌روی جادۂ نمناک
سایه‌های ما ز ما گوئی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که میلغزد

سرد و سنگین بر فراز شاخه‌های تاک
سوی یکدیگر بنرمی پیش میرانند


شب به‌روی جادۂ نمناک
در سکوت خاک عطرآگین
ناشکیبا گه به یکدیگر میآویزند
سایه‌های ما …
همچو گلهائی که مستند از شراب شبنم دوشین
گوئی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه‌هائی را که ما هرگز نمیخوانیم
نغمه‌هائی را که ما با خشم
در سکوت سینه میرانیم
زیر لب با شوق میخوانند


لیک دور از سایه‌ها
بی‌خبر از قصهٔ دلبستگی‌هاشان
از جدائیها و از پیوستگی‌هاشان
جسمهای خستهٔ ما در رکود خویش
زندگی را شکل می‌بخشند

شب به‌روی جادۂ نمناک
ای بسا من گفته‌ام با خود
«زندگی آیا درون سایه‌هامان رنگ میگیرد؟
یا که ما خود سایه‌های سایه‌های خویشتن هستیم؟»


ای هزاران روح سرگردان،
گرد من لغزیده در امواج تاریکی،
سایهٔ من کو؟
«نور وحشت میدرخشد در بلور بانگ خاموشم»
سایهٔ من کو؟
سایهٔ من کو؟


من نمیخواهم.
سایه‌ام را لحظه‌ای از خود جدا سازم
من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش

روبرو گردد
با لبان بستهٔ درها؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه؟!
آه .... ای خورشید
سایه‌ام را از چه از من دور میسازی؟
از تو میپرسم:
تیرگی درد است یا شادی؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی؟
ظلمت شب چیست؟
شب،
سایهٔ روح سیاه کیست؟


او چه میگوید؟
او چه میگوید؟
خسته و سرگشته و حیران
میدوم در راه پرسشهای بی‌پایان

«پایان»