دیوار/گمشده
گمشده به دکتر طوسی حائری □ |
بعد از آن دیوانگیها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشتهام
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشتهام
هر دم از آئینه میپرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه میبینم که، وای
سایهای هم زانچه بودم نیستم
همچو آن رقاصهٔ هندو بناز
پای میکوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیدهام از نور خویش
ره نمیجویم بسوی شهر روز
بیگمان در قعر گوری خفتهام
گوهری دارم ولی آن را ز بیم
در دل مردابها بنهفتهام
میروم … اما نمیپرسم ز خویش
ره کجا …؟ منزل کجا …؟ مقصود چیست؟
بوسه میبخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بیتاب مرا در بر گرفت
آه … آری … این منم … اما چه سود
«او» که در من بود، دیگر، نیست، نیست
میخروشم زیر لب دیوانهوار
«اوه که در من بود، آخر کیست، کیست.؟