دیوان سلمان ساوجی/ترکیبات/دوستان روز وداع است فغان در گیرید

دوستان روز وداع است فغان در گیرید

دل به یکبارگی از جان و جهان برگیرید


شمع خورشید به آه سحری بنشانید

وز تف سوز جگر بار دگر درگیرید


نیست جز چرخ بدین راهبر اختر بد

ز آه دل راه بدین چرخ بد اختر گیرید


اختران را تتق اطلس کحلی بدرید

خانه‌هاشان به پلاس سیه اندر گیرید


ای مه و مشتری و زهری و کیوان در خاک

بنشینید و به هم تعزیت خور گیرید


بلبلان بر سر این سرو سهی بنشینید

هر یکی ناله‌ای از پرده دیگر گیرید


مردم چشم جهان رفته به خواب است ز اشک

خوابگاهش همه در گوهر احمر گیرید


دیده و چهره بر آن تربت مشکین مالید

خاک شو نیز یه را در گوهر و زر گیرید


بعد ازین واقعه دلشاد نخواهد بودن

هیچ خاطر ز غم آزاد نخواهد بودن


روز عیدست سران تهنیت شاه کنید

همه بر عادت خود روی به درگاه کنید


خادمان شاه به خواب است شما برخیزید

زینت مجلس و آرایش خرگاه کنید


آن دو هفته مه ما را سر ماه است امروز

از سر مهر فغان بر سر این ماه کنید


شاه را عزم حجازست و ره رفتن نیست

مطرب و مویه گر آهنگ بدان راه کنید


قبله مردمی و کعبه حاجات نماند

حاجیان را به حریم حرم آگاه کنید


حاجیان بر صف کعبه سیه در پوشید

تا قیامت همه فریاد علی الله کنید


ای بنات فلکی بر سر نعشش تا حشر

می‌کند موی‌گری زهره شما آه کنید


عمر کوتاه و درازی امیدش دیدید

بعد از او دست امید از همه کوتاه کنید


دوش در خواب مرا حضرت بلقیس جهان

گفت کز من ببر این قصه به جمشید زمان


شهریاراطرف یار فراموش مکن

عهد یاران وفادار فراموش مکن


گرچه باری است و گران بر دلت از رفتن من

سخن رفته به یکبار فراموش مکن


عهد و زنهار بسی رفت میان من و تو

عهد من مشکن و زنهار فراموش مکن


حق بسیار مرا بر تو و بر دولت توست

حق من اندک و بسیار فراموش مکن


اثر رای جهانگیر مرا یادآور

سعی این دست گهربار فراموش مکن


چار طفلند گرامی‌تر ازین جان عزیز

آن عزیزان مرا خوار فراموش مکن


نوکران من و اتباع مرا بعد از من

خسته و زار و دل افکار فراموش مکن


چون در آن حضرت عالی شود این قصه تمام

روی در مجلسیان آر و بگو بعد سلام


امن و آسایش دوران مرا یاد آرید

زیب و آرایش ایوان مرا یاد آرید


بر شما باد که چون باغ بهار آراید

روی چون تازه گلستان مرا یاد آرید


بر شما باد که چون باد خزانی گذرد

بر چمن دست زرافشان مرا یاد آرید


در مناجات شب تیره چو شمع از سر سوز

رقت دیده گریان مرا یاد آرید


به سرشک گهری خاک مرا لعل کنید

به دعای سحری جان مرا یاد کنید


حالت توبه و تسبیح مرا یاد کنید

هوس کعبه حرمان مرا یاد آرید


شاه دلشاد نگویی که چه غم بود تو را

بجز از عمر گران مایه چه کم بود تو را


سر و بالای تو در خاک دریغ است دریغ

زیر خاک آن گوهر پاک دریغ است دریغ


دامن پیرهن عمر تو ای یوسف عهد

شد چون دامن گل چاک دریغ است دریغ


ماهرویی چو تو در خاک لحد است و هنوز

مه و خورشید بر افلاک، دریغ است دریغ


جای آن بود که جای تو بود در دیده

این زمان جای تو در خاک دریغ است دریغ


ای به خاک لحد و تخته تابوت اسیر

سرو آزاد تو حاشاک دریغ است دریغ


تا جهان بود چنین است و چنین خواهد بود

همه را عاقبت کار همین خواهد بود


حرم خاک تو غرق عرق غفران باد

خاک پای تو قرین بر گل و ریحان باد


جوهر ذات تو اندر صدف آدم بود

سرو بالای تو زیب چمن رضوان باد


متواتر قطرات مطر از رحمت فضل

بر سر روضه جنت صفت باران باد


در ترازوی عمل در هم احسان تو را

بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد


آفتاب تو اگر گشت نهان از سر خلق

سایه سایه حق شیخ حسن نویان باد


وگر از باد فنا گشت سیه دوده شمع

آفتاب شرف از برج بقا تابان باد


غره صبح سعادت شه و شهزاده اویس

وارث مملکت سلطنت سلطان باد


چار نو باوه دولت که جهان هنرند

ذات تو حد جهان را چو چهار ارکان باد