دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/جان من میرقصد از شادی، مگر یاد آمدست
جان من میرقصد از شادی، مگر یار آمدست
میجهد چشمم همانا وقت دیدار آمد ست
جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمد ست
میرود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمد ست
زان دهان میخواهد از بهر امان، انگشتری
جان زار من که زیر لب، به زنهار آمد ست
تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک
از فراقت روز برمن، چون شب تار آمد ست
بیتو گرمی خوردهام، در سینهام خون بسته است
بی تو گر گل چیدهام، در دیدهام خار آمد ست
گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده ست
همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمد ست
روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب
در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار، آمد ست
گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش
بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمدست