دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن
خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن
به پیشانی و روی سخت خاک پایت آزردن
چو مجمر گر برآرم زین درون آتشین دودی
ز روی مرحمت باید، بر آن دامن بگستردن
ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان
ولی اکنون چه تدبیرست چون افتاده در گردن
اگر کامم نمیبخشی، ز لب باری، دمی می ده
که از آب حیاتت من هوس دارم دمی خوردن
بده زان راه پرورده، بیادش ساقیا جامی
که می خوردن بیاد یار باشد روح پروردن
چرا در مجلست ره نیست یک شب تا در آموزم
ستادن شمع سان بر پا برت خدمت به سر بردن
اگر قصد سرم داری نزاعی نیست سلمان را
ولیکن شرم میآید، مرا سر پیشت آوردن