دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/خیال نرگس مستت، ببست خوابم
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را
کمند طره شستت، ببرد تابم را
چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم
دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را
نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر
عمارتی بکن این خانه خرابم را
نسیم صبح من، از مشرق امید دمید
ز خواب صبح در آرید آفتابم را
فتادهام ز شرابی که بر نخیزد باز
نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را
بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده
به پیش مردم از این پس مریز آبم را
سواد طره تو، نامه سیاه من است
نمیدهند به دست من، آن کتابم را
منم بر آنکه چو جورت کشیدهام در حشر
قلم کشند، گناهان بیحسابم را
دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی
سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را
خطایی ار زمن آمد، تو التفات مکن
چو اعتبار خطای من و صوابم را؟
حجاب نیست میان من و تو غیر از من
جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را
هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان
نگشت هیچیکی ملتفت، خطابم را
مگر به ناله من نرم میشود، دل کوه؟ که میدهد به زبان صدا، جوابم را؟