دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست
داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست
در جهان کیست، که شوریده این سودا نیست
هر که گوید، که منم، فارغ ازین غم، غلط است
هیچ کس نیست، که او غرقه، این، دریا نیست
ای که، منعم کنی، از عشق که فردایی هست
من برآنم، که شب عشق مرا فردا نیست
شب هجران ترا هست، به غایت اثری
صبح وصل است که هیچش اثری پیدا نیست
مردگان را، اثر مرحمتت، زنده کند
این نظر باد گران است، ترا با ما نیست
خبر من، که برد غیر صبا، بر در دوست
ای صبا، خیز تو را سلسلهای بر پا نیست
دل و دین کردهای از ما طلب و این سهل است
مشکل این است که دین و دل ما بر جا نیست
آتش آب و دل دیده سلمان، دل تو
عاقبت نرم کند، سختتر از خارا نیست