دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/دل، در بر گرفت و پی یار من برفت

دل، در برم گرفت و پی یار من برفت لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت

چون دید دل، که قافله اشک می‌رود
با کاروان روان شد و از چشم من برفت

بلبل شنید ناله من، در فراق یار
مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت

آن کس که باز ماند ز جانان برای جان
یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت

آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت
بنشست آتش گل و آب سمن برفت

از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری
آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت

بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود
خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت

بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس
یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت

سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد
سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت