دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا

ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا

گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا

کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا

به سر همی رودم دود و من نمی‌دانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا

زبانه می‌زند، آتش درون من زبان
از آنکه دوست به‌غایت، زبون گرفت مرا

ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی
نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا

غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا