دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/غمزه سرمست ساقی، بیشراب
غمزه سرمست ساقی، بیشراب
کرد هشیاران مجلس را خراب
دوستان را خواب میآید ولی
خوش نمیآید مرا بیدوست، خواب
تنگ شد بی پستهات، بر ما جهان
تلخ شد بیشکرت، بر ما شراب
روی خوبت، ماه تابان من است
ماه رویا! روی خوب از من متاب
گر خطایی کردهام، خونم بریز
بیخطا کشتن چه میبینی صواب؟
گل ز بلبل، روی میپوشد هنوز
ای صبا! برخیز و بردار این حجاب
در جمال عالم آرایت، سخن
نیست کان روشنتر است از آفتاب
عقل بر میتابد از زلفت، عنان
عقل را با تاب زلفت، نیست تاب
چشمم از لعلت، حکایت میکند
میچکاند راستی، در خوشاب
آب، بگذشت از سر سلمان و او
همچنان وصل تو میجوید در آب