دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/چند گویم، در فراقت کابم از سر گذشت

چند گویم، در فراقت کابم از سر گذشت؟
شد بپایان عمر و پایانی ندارد سرگذشت

چون نویسم، کز فراقت، بر سر کلکم چه رفت
باز سودایت چه بر طومار و بر دفتر گذشت

جانم آمد، بر لب و کشتیش بر خشک اوفتاد
آه من تا بحر نیلی رفت و زان برتر گذشت

هر خدنگی کامد، از مشکین کمان ابروت
در دل مسکین من، پیکان بماند و سرگذشت

ناوکی کز دست شستت جست، آمد بر دلم
از نسیم نوبهاری، بر دلم خوشتر گذشت

در دو عالم، مقصد و مقصود جان عاشقان
نیست جز خاک درت، چون می‌توان زان در گذشت

خاک بر سر می‌کنم، چون باد و می‌گریم چو ابر
گرچه ابرت از فراز بام و باد از در گذشت

شمع را در گیر، امشب تا بگوید روشنت
کز خیالت، دوش سلمان را چها بر سر گذشت