دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/گر وقت سحر، بادی از کوی تو برخیزد

گر وقت سحر، بادی از کوی تو برخیزد

هر جا که دلی باشد در دامنش آویزد

آن شعله که دل سوزد، از مهر تو افروزد

وان باد که جان بخشد، از زلف تو برخیزد

هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد

هر می که دهد لعلت، با خون دل آمیزد

کو طاقت آن جان را، کز وصل تو بشکیبد؟

کو قوت آن دل را کز جور تو بگریزد؟

دل می‌طلبی جانا، آن زلف برافشان تا

دل بر سر جان بارد، جان بر سر جان ریزد

تیغ غم عشقت را از جان سپری کردم

هر کش سپری باشد، از تیغ بنگریزد

حاشا که بود گردی، بر دل ز تو سلمان را!

گر عشق تو خاکش را، صدبار فرو ریزد