دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن

ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن

آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن

روی ننماید هلال مطلع عین الیقین

تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن

عین انسانیتی خواهی که ظاهر گردت ؟

چهره پنهان داد چون انسان عین از خویشتن

آدمی را آن زمان آرایش دین بر کنند

کا دمش زآلایش طین پا گرداندبدن

چون زنی پیر از دنیا کهنه چرخی در کنار

گر جوانمردی چه گردی چرخ پیرزن

لاف ردی می زنی با چرخ گردانت چه کار ؟

رشته پیوند بگسل چرخ را بر هم شکن

زیر زین داری براق آخر چه خسبی در گلیم

زیر ران داری نجیب ؟ آخر چه پایی در عطن

دار دنیا را به دین دزدان دین ده چون مسیح

راه دار ملک جان گیر از خراب آباد تن

خیمه جان بر جهانی زن که در صحرای او

لاله زار گلشن خضر است خضرای دمن

در مقام صدق جان باید که باشد درنعیم

جسم خواهی در تنعم باش خواهی در حذر

ذات یوسف را به مصر اندر کجا دارد زیان

زان که در کنعان به خون آلوده باشد پیرهن

تا به کی در باد خواهی دادن این عمر عزیز؟

در هوای رنگ و بوی ارغوان یا یا سمن

بس کن این آتش زبانی بس که در پایان چو شمع

خواهدت بر باد دادن سر زبانت بی سخن

هر زبانی کز میان او رسد جان را زیان

شمع وار آن به که سوزد یا بمیرد درلگن

آبروی هر دو عالم آن زمان حاصل کنی

کز سر اخلاص گردی خاک پای بو الحسن