دیوان سلمان ساوجی/قصیدهها/داغ ابروی تو دل پیوسته دارد بر جبین
داغ ابروی تو دل پیوسته دارد بر جبین
نقش یاقوتت نگارد جان شیرین بر نگین
جز دهانت هیچ ناید در ضمیر خرده دان
جز لبت نقشی نبندد دیده باریک بین
با مه رویت بتابد ذره روی از آفتاب
با گل حسنت ندارد شاخ برگ یاسمین
با هوای خاک کویت بود ما را اتصال
پیشتر زان کام تزاج افتد میان ماء وطین
زلف شستت راست در هر خم فزون از صد کمند
چشم مستت راست بر هر دل کمین پنجه کمین
روی پنهان می کند در قلب عقرب آفتاب
چهره ات چون می شود پیدا ز زلف عنبرین
نیستی آگه که چشمم در تمنای لبت
خاک کویت را به خون لعل می سازد عجین
مشک در سودای چین زلفت از آهو برید
خود بدین سودا برید ایام ناف مشک چین
مهر جم با نام آصف بر نگین دارد مگر
خاتم لعلت که دارد ملک جان زیر نگین
صاحب کافی کفایت آصف جمشید فر
اختر برج وزارت آفتاب ملک و دین
خواجه شمس الدین زکریا آنکه نامش کرده اند
دامان آخر زمان را بر طراز آستین
کان ز بذل یم یمین او برد دایم یثار
یم به دست کان یثار او خورد دایم یمین
می شمارد قاف را ایام حر فیش از وقار
می نماید یم به چشم عقل نصفش از یمین
دفع یاجوج بلا را حکم او سدی سدید
حفظ سکان زمین را رای او حصنی حصین
لطف طبعش داده با هم آب و آتش را قرار
حسن خطش کرده با هم نور و ظلمت را قرین
ای زسودای سواد نافه مشک خطت هر
زمان بر خویشتن پیچیده زلف حور عین
حضرت رای رفیعت راست مهر و مه رهی
منت طبع کریمت راست بحر و کان رحیم
عروة الوثقی فتراکت خرد چون دید و گفت
اعتصام المک و دین را این سزد حبل المتین
تا نگردد روزی هر روزه را کلکت کفیل
نقش کی بندد که پوشد کسوت صورت چنین
مرکب عزم تو هست هر جا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی همان جا روی مالد بر زمین
جز میان نازک خوبان به عهد دولتت
کس نبیند لاغری را کو کشد بار سمین
مد کلکت گر کند دریای عمان را مدد
موجش آرد گوهر و عنبر به دامن بعد از ین
باسها زین پس به طالع بر نیاید آفتاب
گرسها با طالع نیک اخترت باشد قرین
آسمان گوژپشت ار خیمه زد بالای تو
آسمان ابرو و تو چشمی چه عیب است اندر این
گر چه ابرو بر تو رست از چشم و این صورت کج است
عقل داند کو به پیشانی بود بالا نشین
صاحبا با آن که مهری گرم دارد آسمان
با خردمندان نمی دانم چرا باشد به کین
آسمان لطفی ندارد ور نه کی در دور او
خار کش بودی گل نازک مزاج نازنین
گر جهان پاکی گوهر بودی و جوهر شناس
خود نکردی ریسمانم در گردن در ثمین
پشه را بخشد سنان بر قصد پیلان دمان
مور را بندد میان برکین شیران عرین
کرده راسخ حیله گرگین و زور پیل تو
در مزاج روبه و طبع پلنگ خویش بین
دوستی صاحب غرض باید که در پایان کار
بر کند این را صنعت پوست و آن را پوستین
این همه بگذار کی شاید که دارد بی نظام
تا پدید آرد نظیرم شاعری سحر آفرین
دور ها باید به جان گردیدن این افلاک را
کارو بار چون منی را خاصه با نظمی چنین
مثل من گیرم پدید آورد کی پیدا کند
چون تو ممدوحی فظیلت پرور دانش گزین
دیگری بر می برد بر قول من ظن خطا
صدق دعوی من آخر خود تو می دانی یقین
کرد بر ناکامیم دورش قراری وین زمان
هم برآن است و نمی گردد ازین چرخ برین
سین سلمان را اگر بیند به جنب کاف کام
روزگار از کام یک یک برکند دندان سین
بر نمی یاید ز ضعفم ناله و هرگز کجا
با هزاران غم برآید ناله زار حزین
خسرو پیروزه تخت آسمان تا می نهد
سبز خنگ چرخ را هر ماه داغی بر سرین
نقره خنگ توسن زرین ستام آسمان
رایض امر تو را پیوسته بادا زیر زین