زن زیادی/خانم نزهتالدوله
خانم نزهتالدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زاییده و دوتا از دخترهایش هم به خانه داماد فرستاده شدهاند، و حالا دیگر برای خودش مادربزرگ شده است، باز هم عقیده دارد که پیری و جوانی دست خود آدم است. و گرچه سر و همسر و خویشان و دوستان میگویند که پنجاه سالی دارد، ولی او هنوز دو دستی به جوانیاش چسبیده و هنوز هم در جست و جوی شوهر «ایدهآل» خود به این در و آن در میزند.
هفتهای یک بار به آرایشگاه میرود و چین چروکهای پیشانی و کنار دهان و زیر چشمهایش را ماساژ میدهد. موهایش را مثل دخترهای تازه عروس میآراید؛ یعنی با سنجاق و گیره بالا میزند. پیراهنهای «اورگاندی» و تافته میپوشد، با سینههای باز و دامنهای «کلوش» .و روزی یک جفت دستکش سفید هم عوض میکند. روزی سه ساعت از وقتش را پای آینه میگذراند. ده ساعت میخوابد و باقیمانده را صرف دید و بازدیدهایش میکند، و حالا دیگر همه دوستان و اقوام میدانند که اگر به خانهشان میآید و اگر در سوگ و سرورشان شرکت میکند و اگر گلها و هدیههای گران -برای زایمانها و ازدواجها و خانه عوض کردنهاشان - میبرد، و اگر برای تازهعروسها پاگشا میدهد، همه برای این است که با آدم تازهای - یعنی مرد تازهای- آشنا شود؛ چون دیگر هیچ یک از خویشان و دوستان دور و نزدیک باقی نمانده است که لااقل یکی دوبار برای خانم نزهتالدوله وساطت نکرده باشد و سراغی از شوهر «ایده آل» به او نداده باشد.
خانم نزهتالدوله، قد بلندی دارد و این خودش کم چیزی نیست. دماغش گرچه خیلی باریک است ولی...ای... بفهمی نفهمی میلی به سمت راست دارد. البته نه خیال کنید کج است. ابدا! اگر کج بود که فوراً میرفت و با یک جراحی (پلاستیک)،راستش میکرد. فقط یک کمی نمیشود گفت عیب، بلکه همان یک کمی میل به سمت راست دارد. صدایش خیلی نازک است. وقتی حرف میزند، هرگز اخم نمیکند و ابروها و کنار دهانش، وقتی میخندد، اصلاً تکان نمیخورد. ماهی پانصد تومان خرج توالت و ماساژ را که نمیشود با یک خنده گل و گشاد به هدر داد! باری، موهایش را هفتهای یک بار رنگ میکند. الحق باید گفت که بناگوش وسیعی دارد و از آن بهتر گوشهای بسیار ظریف و کوچکی. اما حیف که ناچار است یکی از این گوشهای ظریف را فدای پیچ و تاب موهای خود کند. (فر) موهایش، از مسواکی که هر روز به دندانهایش میکشد مرتبتر است و درست است که گردنش کمی -البته باز هم بفهمی نفهمی- دراز است، ولی با دستمالی که به گردن میبندد، یا گردنبندهای پهنی که دو سه دور، دور گردن میپیچد، چه کسی میتواند بفهمد؟
باری، گرچه خانم نزهتالدوله کوچکترین فرزند پدر و مادرش بوده است، ولی زودتر از خواهرهای دیگر شوهر کرده بود ه و این روزها خودش هم افتخارآمیز اعتراف میکند که سر و گوشش حسابی میجنبیده است. شوهر یکی از خواهرهایش وزیر است و شوهر آن دیگری، چهار سال پیش، در تیمارستان، خودکشی کرد. خانم نزهتالدوله هنوز بیست سالش نشده بود که شوهر کرد. شوهرش عضو وزارت خارجه بود. از خانوادههای معروف بود و گذشته از آن پولدار بود. راستش را بخواهید گرچه به هر صورت عشق و عاشقی آن دو را به هم رسانده بود، اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد، حسابهای همدیگر را خوب وارسی کرده بودند، و بیگدار به آب نزده بودند. برادر داماد، معاون وزارت خارجه بود و پدر خانم نزهتالدوله وزیر داخله. این بود که در و تخته خوب به هم جور شد. باری، تا خانم نزهتالدوله آمد مزهی عشق و عاشقی را بچشد که بچهدار شدند و عر و بوق بچه، جای بگو و بخندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچهشان دوساله نشده بود که شوهرش والی مازندران شد. پدر خانم هنوز نمرده بود و وزیر داخله بود و برای جمع و جور کردن زمینهای مازندران و یک کاسه کردن خردهملکهای بیقوارهی آنجا،احتیاج به آدم کارآمد و امینی مثل دامادش داشت. زن و شوهر، ناچار شش سال آزگار در مازندران ماندند. درست است که شوهر همهکاره بود و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در دسترس خانم نزهتالدوله بود، اما دیگر کار به جایی کشیده بود که وقتی میرزا منصورخان - شوهر خانم نزهتالدوله - از در تو میآمد، حوصله نداشت از فرق سر تا نوک پای خانم را ببوسد و در ولایت غربت، کار عشق و عاشقی اصلاً ته کشیده بود و بچهها ناچار جای همه چیز را گرفتند و خانم که در خانه کار دیگری نداشت، برای رفع کسالت هم شده، تا توانست بچه درست کرد. سه تا دختر دیگر و یک پسر. میرزا منصورخان کم کم در خانه هم رسمی شده بود و با زنش همان رفتاری را میکرد که با رئیس نظمیه ایالتی. زنش را خانم صدا میکرد و به وسیلهی نوکر کلفتها احوالش را میپرسید و اتاقش را جدا کرده بود و بااجازه وارد اتاق زنش میشد و بدتر از همه اینکه دیگر نمیخواست زنش او را منصور تنها صدا کند. میخواست در خانه هم مثل هر جای دیگر (حضرت والی) باشد. و این دیگر برای خانم نزهتالدوله تحملناپذیر بود. برای او که این همه احساساتی و عاشقپیشه بود و عارش میآمد که از خانه پا بیرون بگذارد و با زنهای ولایتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و این همه تنها مانده بود و در ولایت غربت این همه احتیاج به صمیمیت داشت و فقط دلش به بچههایش خوش بود! بدتر از همه این که هر وقت پا از خانه بیرون میگذاشت، هزاران شاکی، با عریضههای طاق و جفت، سر راهش سبز میشدند و حوصلهاش را سر میبردند و برای او که اصلاً کاری به این کارها نداشت، این یکی دیگر خیلی تحملناپذیر مینمود.
ولی خانم نزهتالدوله باز هم صبر کرد. درست است که پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بود تا شاید حکم انتقال شوهرش را بگیرد، ولی پدرش رسماً برایش نوشته بود که یک کاسه شدن املاک مازندران خیلی مهمتر از زندگی خانوادگی اوست. خودش این را فهمیده بود. این بود که صبر میکرد و تازه داشت تهران و اجتماعات اشرافی و مشغولیتها و رفت و آمدهایش را فراموش میکرد که شوهرش به مرکز احضار شد. بدتر از همه اینکه میگفتند مغضوب شده. گرچه او ککش هم نمیگزید و کاری به این کارها نداشت و در خیال دیگری بود. پس از شش سال تنهایی و غربت، دوباره خودش را میان سر و همسر میدید و مجالس رسمی را، با وصف عصا قورتدادگیهای شوهرش، و چند تا قصه خندهداری که راجع به مازندرانیها شنیده بود، گرم میکرد و از درددلهایی که با دخترخالهها و عروسعمهها میکرد، به یادش میآمد که شوهرش چقدر ناجور و خشک است و چقدر از او و از شوهر ایدهآلش دور است. به خصوص که شوهرخواهرش هم تازه وزیر شده بود و خانم نزهتالدوله نمیتوانست این رجحان را ندیده بگیرد و به شوهرش که در خانه نشسته بود و میگفتند منتظر خدمت است، سرکوفت نزند و همین طور با شوهرش کجدار و مریز میکرد. تا یک شب توی رختخواب -کارشان که تمام شد- رو به شوهرش گفت:
- منصور! راضی شد؟
و شوهر بی این که خجالتی بکشد، نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت:
- آدم تو خلا هم که میره، راضی میشه.
و این دیگر طاقتفرسا بود. و خانم نزهتالدوله همان شب تصمیمش را گرفت. و فردا صبح، خانه و زندگی را ول کرد و پس از نه سال شوهرداری، یک سر به خانه پدر آمد. درست است که پدرش هم دل خوشی از این داماد مغضوب نداشت، ولی هرچه اصرار کرد که بچهها را باید از این شوهر گرفت، به خرج خانم نزهتالدوله نرفت که نرفت. بچهها را دادند و طلاق خانم را با مهرش گرفتند.
خانم نزهتالدوله -شاید در آغاز کار که شوهر میکرد- هنوز نمیدانست که شوهر ایدهآلش چه خصوصیاتی باید داشته باشد. ولی حالا که از شوهر اولش طلاق گرفته بود و آسوده شده بود؛ میدانست که شوهر ایده آلش چه خصوصیاتی نباید داشته باشد. شوهر ایدهآل او باید جوان باشد؛ پولدار باشد؛ خشک و رسمی نباشد؛ وقیح و پررو نباشد؛ چاپار دولت نباشد؛ و مهمتر از همه این که از در که تو آمد، از فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد. و به این طریق خیلی هم راضی بود و برای این که خودش را به ایدهآل برساند، سعی میکرد روز به روز جوانتر باشد. ماهی یک کرست عوض میکرد؛ پستانبندهای جورواجوری میبست که سفارشی؛ در کارخانههای سوییس، به اندازه سینه خانم بودند و متخصص مو آرایشگر و همه جور محصولات الیزابت آردن که به جای خود... هر روز و هر ساعت پای تلفن بود و خبر میگرفت که آخرین تغییرات مد چه بوده و برای سر و صورت و لب و ناخن؛ چه رنگهای تازهای را به جای رنگهای قدیمی جایگزین کردهاند.
باری، به همه شبنشینیها میرفت؛ مهمانیهای خصوصی میداد؛روزهای تعطیل، دوستانش را با ماشینهای وزارتی پدرش به گردش میبرد و با مهری که از شوهر سابقش گرفته بود؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بیست و یک دست لباس بدوزد و هفتهای یک جفت کفش بخرد. و اصلاً به عدد بیست و یک عقیده پیدا کرده بود. این هم خودش یکی از تجربیات نه سال شوهرداری او بود. روز بیست و یکم ماه بود که شوهر کرده بود و در همچه روزی طلاق گرفته بود و نیز در همچه روزی با شوهر دومش آشنا شد.
شوهر دوم خانم نزهتالدوله، یک افسر رشید و چشمآبی بود که نوارهای منگولهدار فرماندهی میبست و تازه از مأموریت جنوب برگشته بود و صورتی آفتابسوخته داشت و سال دیگر سرگرد میشد. گرچه وضع خانوادگی مرتب و آبرومندی نداشت اما خانم نزهتالدوله از همان شب اول که او را در شبنشینی باشگاه افسران دیده بود تصمیم خودش را گرفته بود. اقوام و خویشان، با چنین ازدواجی مخالف بودند. اماپدر که آخرهای عمرش بود و میدانست که پس از مرگ یک وزیر، دخترهایش در خانه خواهند پوسید مخفیانه بساط عقد را راه انداخت و قرار شد عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سر و صداها که خوابید، برگردند.
و در همین مدت بود که معلوم نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و همه اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ایدهآل خانم نزهتالدوله دو تا زن دیگر در همین تهران دارد. حُسن کار در این بود که صاحب عله حاضر نبود و در غیاب او حتی احتیاج به این نبود که وزیر داخله رسماً مداخله کند و تلفنی به کسی بزند و همان خالهزنکهای فامیل، یک ماهه نشانی خانه آن دو زن دیگر را پیدا کردند هیچ، حتی دفترخانههایی را که ازدواج در آنها ثبت شده بود، نشان کردند و عروس و داماد که بیخبر از همه جا از ماه عسل برگشتند، قضیه را آفتابی کردند. به نزهتالدوله در این سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود که اصلاً این حرفها را باور نمیکرد، تا عاقبت خودش را برداشتند و به یکییکی خانهها و دفترخانهها بردند تا قانعش کردند. ولی تازه، شوهر حاضر به طلاق نبود. نظامی بود و یک دنده بود و رشادتهایی را که در جنوب به خرج داده بود، رنگ و وارنگ روی سینهاش کوبیده بود و خیال میکرد با همین نوارها و منگولهها میتواند با وزیر داخله مملکت جواله برود. درست است که این بار هم بی سر و صدا طلاق نزهتالدوله را گرفتند، ولی نشانهای رنگ و وارنگ کار خودشان را کردند و مهر خانم نزهتالدله سوخت شد. خانم نزهتالدوله، گرچه از این تجربه هم آزمودهتر بیرون آمد، اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشمآبی خوش هیکل و منگولهبسته را داشت و از این گذشته، هنوز در جست و جوی شوهر ایدهآل خود بیاختیار بود، نقل همه مجالسی که او حضور داشت، خصوصیاتی بود که یک شوهر ایدهآل باید داشته باشد. و چون این واقعه هم زودتر فراموش شد و خانم بزرگها و مادرشوهرهای فامیل، این بی بند و باری اخیر را هم از یاد بردند... کم کم در همه مجالس، از او به عنوان یک زن تجربهدیده و سرد و گرم چشیده یاد میکردند و عروسهاو دخترهای پا به بخت فامیل، پیش از آنکه از مادر و خواهر خود چیزی بشنوند، به نصایح او گوش میدادند و با او -به عنوان صاحبنظر در امور زناشویی- مشورت میکردند. راستش را هم بخواهید، خانم نزهتالدوله برای بهدست آوردن چنین عنوانی جان میداد. او که از همدندان شدن با زنهای پیر پاتال خانواده وحشت داشت و نمیخواست خودش رادر ردیف آنها بشمارد -او که فرزندان خودش را مدتها بود ترک کرده بود و وارثی برای تجربیات شخصی خود نداشت - ناچار همه دخترهایی را که با او مشورت میکردند، درست مثل دخترها یا خواهرهای خودش حساب میکرد و از ته دل برایشان میگفت که شوهر باید با آدم صمیمی باشد، وفادار باشد، چاپار دولت نباشد، وقیح نباشد خوشهیکل و پولدار باشد، از خانواده محترم باشد و بهتر از همه این که چشمهایش آبی باشد. خانم نزهتالدوله، البته به سواد و معلومات نمیتوانست چندان عقیدهای داشته باشد.
خودش پیش معلم سرخانه، چیزهایی خوانده بود. شوهرخواهرش که وزیر شده بود، چندان باسواد و معلومات نبود. شوهر اول خودش هم که آنقدر بد از آب درآمد، فارغالتحصیل مدرسه سن لویی بود و دوسالی هم فرنگستان مانده بود.
باری، دو سه ماهی از طلاق دوم نگذشته بود که پدرش مرد. باشکوه و جلال تمام و موزیک نظامی و ختم در مسجد سپهسالار. و خواهر برادرها تازه از تقسیم ارث و میراث فارغ شده بودند که شهریور بیست پیش آمد. شوهر اول خانم نزهتالدوله که مغضوب دورهی سابق بود، وزیر خارجه شد و مجالس و شبنشینیها پر شد از آدمهای تازه به دوران رسیدهای که نمیدانستند پالتو و کلاهشان را به دست چه کسی بسپارند و اولین پیشخدمتی را که سر راهشان میدیدند، خیال میکردند سفیر ینگه دنیاست. خانم نزهتالدوله، اول کاری که کرد این بود که خانهای مجزا گرفت و ماشینی خرید و چهارشنبهها را روز نشست قرار داد و خودش زمام کارها را به دست گرفت. گرچه از روی اکراه و اجبار، ولی دوسه بار پیش وزیر جدید خارجه فرستاد و به هوای دیدن بچهها و نوههایش مخفیانه به خانهی شوهر سابق دخترای شوهر کرده خودش رفت و آمد میکرد و تور میانداخت.
حیف که پدرش مرده بود، وگرنه کار را دو سه روزه رو به راه میکرد. اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود، بلکه اصلاً زبان دیگری در مجالس به کار میرفت و آدمها ناشناس بودند و از دوستان قدیم خبری نیود. خانم نزهتالدوله نمیدانست چه شده. ولی همین قدر میدید که کسی گوشش به حرفهای او در باب شوهر ایدهآل بدهکار نیست. همه در فکر آزادی بودند، در فکر املاک واگذاری بودند، در فکر مجلس بودند و در فکر جواز گندم و جو بودند و بیشتر از همه در فکر حزب و روزنامه بودند و در همین گیر و دار و در میان همین آدمهای تازه به دورانرسیده بود که خام نزهت الدوله در مجلس جشن مشروطیت، با سومین شوهر ایدهآل خود آشنا شد.
شوهر تازه خانم نزهتالدوله، یکی از رؤسای عشایر غرب بود که تازه از حبس و تبعید خلاص شده بود و سر و سامانی یافته بود و با عنوان آبرومند نمایندگی مجلس، به تهران آمده بود. مردی بود چهار شانه، با سبیلهای تابیده، صدایی کلفت و گرچه قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر میآمد و از نزاکت و این حرفها چندان خبر نداشت، اما جوان بود و نمایندهی مجلس بود و یک ایل پشت سرش صف کشیده بود و ناچار پولدار بود. این یکی درست شوهر ایدهآل نزهتالدوله بود. تابستانها به ایل رفتن و سواری کردن و مثل مردها تفنگ به دوش انداختن و چکمه به پا کردن و زمستانها در مجالس شبانه، با نمایدندههای مجلس و شوهر ایدهآل آخری، با شرایط زمان و مکان که در گفت گوی همه کس به گوش خانم میخورد، مطابق بود. خانم نزهتالدوله که دیگر درباره امور زناشویی تجربههای زیادی اندوخته بود، این بار مقدمات کار را حسابی فراهم کرد. اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغییر زمانه هنوز وزیر مانده بود قرار ملاقات میگذاشتند و گفت و شنیدها همه رسمی بود و حساب شده و هرچیز به جای خود. تا این که قرار شد رئیس ایل، یک روز با خواهرش که تازه از ایل آمده بود بیایند و بنشینند و درحضور وزیر و زنش بله بریها را بکنند و سرانجامی به کارها بدهند. همین کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تمام شد و دیگر لازم نبود که به خانم نزهتالدوله، از حضور در مجلس، شرمی دست بدهد،خانم هم تشریف آوردند و مجلس خودمانی شد. خواهر رئیس ایل، زنی بود بسیار زیبا، با چشمانی آبی و موهای بور. قد بلندی داشت و جوان هم بود و تا خانم نزهتالدوله آمد از او به عنوان خواهرشوهر آینده حسادتی یا کینهای به دل بگیرد، شیفته محبتهای عجیب و غریب او شد که چاییاش را شیرین کرد، میوه جلویش گرفت و راجع به فر موهایش که چه قدر قشنگ بود، حرف زد و از خیاطی که پیراهن به آن زیبایی را برایش دوخته بود، نشانی گرفت. و خلاصه خانم نزهتالدوله، از این همه محبت، مات و مبهوت ماند. این قضیه در آخر بهار بود و قرار شد تا آقای رئیس ایل، املاک ضبط شدهاش را از دولت پس بگیرد و در تهران کاملاً مستقر شود... خانم در یکی از نقاط شمیران خانهای اجاره کند که دنج باشد و دور از گرما، تابستان را سر کنند و برای پاییز به شهر برگردند که تا آن وقت تکلیف املاک آقا حتماً معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خانم نزهتالدوله وزیر بود و میتوانست در مجلس به دوستی یک رئیس ایل امیدوار باشد. گرچه خواهر موبور و چشم آبی، دربارهی صد هزار تومان مهر، کمی سخت گیری نشان میداد، اما رئیس ایل خیلی دست و دلباز بود. حتی قول داد که به زودی هفت نفر زن و مرد از افراد ایل خود را برای کارهای خانه بخواهد و نگذارد خانم دست به سیاه و سفید بزند. دست آخر روز عروسی را معین کردند و شیرینی دهان همدیگر گذاشتند و به خوبی و خوشی از هم جدا شدند.
خانم نزهت الدوله -که سر از پا نمیشناخت - در عرض یک هفته، خانه شهریاش را اجاره داد و باغ بزرگی در شمیران اجاره کرد و به تهیهی مقدمات عروسی با سومین شوهر ایدهآل خود پرداخت. به وسیلهی یکی از خواهرزادههایش که برای تحصیل به فرنگ رفته بود یک دست لباس کامل عروسی وارد کرد که بیست و یک متر دنباله داشت. و چهارصد و بیست و یک نفر از اعیان و وزرا و نمایندگان را از دو هفته پیش دعوت کرد و با دو تا از مهمانخانههای بزرگ شهر، برای پذیرایی آن شب، قرارداد بست. وکامیونهای شرکت کتیرا -که هم خانم نزهتالدوله و هم شوهرخواهرش درآن سهم داشتند - سه روز تمام، مرغ و گوشت و سبزی و میوه و مشروب به شمیران میبردند و خلاصه از هیچ خرجی مضایقه نکردند. عاقبت شوهر ایدهآلش را یافته بود. به سر و همسر میگفت:
- اگر آدم ارث پدرش را در راه به دست آوردن شوهر ایدهآلش صرف نکند، پس در چه راهی صرف کند؟
مجلس عروسی البته بسیار مجلل بود. یکی از شبهای مهتابی اوایل تابستان بود و هوا بسیار مساعد بود.از دو روز پیش، تمام درختهای باغ را با تلمبههای بزرگ شسته بودند و لای تمام شاخ و برگهای آنها چراغهای رنگارنگ کشیده بودند. فوارهها کار میکردند و دو دسته ارکستر آمده بودند و «پیست» رقص -که تازه از زیر دست نجار و بنا درآمده بود- گنجایش صد و پنجاه جفت رقاص که نه، رقصنده را داشت. شراب را از توی قدحهای گلسرخی بزرگ، با ملاقههای طلاکوب، توی لیوانهای تراشدار باریک و بلند میریختند؛ و به جای همه چیز، بوقلمون سرخ کرده روی میز بود. و شیرین پلو و خاویار، چیزهایی بود که اصلاً کسی نگاهشان هم نمیکرد. میز شام را به صورت T چیده بودند که درازای آن بیست و یک متر بود و عروس و داماد بالای میز، روی یک جفت صندلی خاتمکار اصفهان، نشسته بودند. شام را با سرود شاهنشاهی افتتاح کردند و از طرف نخستوزیر و رئیس مجلس و خانوادههای عروس و داماد نطقهای غرای تبریکآمیز رد و بدل شد و همگی حضار، بارها از طرف دولت و ملت، به عروس و داماد و خاندان جلیل آنها تبریک گفتند و جامهای خود را به سلامتی آنها نوشیدند.
مجلس خیلی آبرومند برگزار شد. نه کسی مستی را از حد گذراند و نه حتی یک لیوان شکست. میز بزرگی که طرف چپ در ورود باغ گذاشته بودند، انباشته شده بود از هدایای مهمانان و دسته گلهای بزرگ. در همان شب، دوستیهای تازه به وجود آمد و کدورتهای گذشته را در بشقابها و جامهای همدیگر ریختند و خوردند و حتی استیضاحی که باید در اواخر همان هفته از دولت به عمل میآمد، در همان مجلس مسکوت ماند. فقط یک ناراحتی به جا ماند و آن این که همان شب خانه را دزد زد و صبح که اهل خانه بیدار شدند، دیدند تمام هدایا، به اضافهی هرچه جواهر و طلا و نقره و ترمه که روی میزها و سر بخاریهای دیواری پخش بوده است -و دو جفت قالیچهی ابریشمی که زیر صندلی عروس و داماد پهن کرده بودند -از دست رفته است. مجلس شب پیش تا ساعت سه طول کشیده بود و طبیعی بود که در چنان شبی، حتی خدمتکاران هم -در اثر خالی کردن ته گیلاسها- مست کرده باشند. و مسلماً دزدها نمیتوانستهاند چنین فرصتی را غنیمت نشمارند. با همه اینها، زندگی عروس و داماد از فردا به خوبی و خوشی شروع شد. درست است که شوهرخواهر خانم نزهتالدوله مطلب را حتی در کابینه مطرح کرد و با وجود دوستیهای تازه برقرار شده شب عروسی، نزدیک بود شوهر خانم نزهتالدوله، به عنوان عدم امنیت، دولت را در مجلس استیضاح کند... ولی قضیه به این خاتمه یافت که رئیس شهربانی وقت را عوض کردند و رئیس جدید، به تعداد کلانتریهای شمیران افزود و گشت شبانه گذاشت. آقا هم تمام خدمتکاران خانه را که سر جهازی خانم بودند، از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آنها هفت نفر از افراد ایل را که تلگرافی احضار کرده بودند، گذاشت. اما خانم نزهتالدوله خم به ابرو نیاورد. این دزدی کلان را قضا و بلایی دانست که قرار بود به جان سعادت تازه آنها بزند. و از این گذشته، داماد به قدری مهربان بود که جایی برای تأسف بر اموال دزدیده نمیماند. نمیگذاشت خانم حتی از جایش تکان بخورد. خودش خمیر دندان روی مسواک خانم میگذاشت. آب دوش و وان را خودش سرد و گرم میکرد. لقمه برایش میگرفت. بند لباس زیرش را میبست. خلاصه این که دو هفته از مجلس مرخصی گرفته بود و در خانه را به روی اغیار بسته بود و سیر تا پیاز کارهای خانه را خودش میرسید و راستی نمیگذاشت آب در دل خانم تکان بخورد.
خانم نزهتالدوله هم در این مدت خانه دیگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده را پر کرد. قالیها و مبلها و پردهها، هر کدام زینت یک موزه بودند. هر اتاقی «رادیوگرام» و یخچال و «کولر» جداگانه داشت و زن و شوهر هر چه خواستند، در نزدیکترین فاصله دستشتان بود. در این نیمهماه عسل، آقا همه کاره بود. به کلفت نوکرها سرکشی میکرد. و به باغبانها و گلکاریهای فصل به فصلشان میرسید. برق و تلفن و آب و اجارهخانه را مرتب کرده بود و حتی با کمکهایی که در یک معامله آبخشککن، با بایگانی کل کشور، به صاحبخانه کرده بود، قبض سه ماه اجاره را بیاینکه پولی بدهد، گرفته بود. و سر سفره به خانم هدیه کرده بود و چون پانزده روز مرخصیاش داشت تمام میشد، سر همان سفره پیشنهاد کرده بود که چطور است از خواهرش دعوت کند که تابستان را به شمیران بیاید و با هم باشند! و خانم نزهتالدوله که راستش نمیدانست با این تنهایی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانیهای خواهرشوهر را فراموش نکرده بود، رضایت داد و از فردای مرخصی آقا، همه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود. و خانم نزهتالدوله واقعاً یک پارچه عروس خانم بود. صبح تا شام وقتش را جلوی آینه، یا در حمام، یا پای میز غذا میگذراند. آرایشگرها و ماساژورها را با ماشین خانم به خانه میآوردند که به دستور آنها روزی سه ساعت گوشت خام و گوجه فرنگی روی صورتش میگذاشت و اصلاً از خانه بیرون نمیرفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش عادت کرده بود که می رفت و میآمد و میگفت:
- به به! چه پوستی! چه طراوتی! خوش به حال برادرم!
و روزی صد بار، و هزار بار. و خانم نزهتالدوله راستی جوان شده بود! شوهر جوان، دست به تر و خشک نزدن، گوجه فرنگی روی صورت،...اصلا حظ میکرد. یک ماه به این طریق گذشت. درست است که آقا کمی لاغر شده بود، اما به خانم نزهتالدوله هرگز مثل این یک ماه خوش نگذشته بود. از روز اول ماه دوم عروسیشان، زن و شوهر شروع کردند به پس دادن بازدیدها. هر روز دو سه جا میرفتند؛ ولی مگر به این زودیها تمام میشد؟ و بدتر از همه این بود که خانم نزهتالدوله خسته میشد. روز دوم یا سوم دید و بازدید بود که عصر به خانه خواهر نزهتالدوله رفتند که شوهرش وزیر بود و با اصرار شب هم ماندند. یک وزیر، به هر صورت نمیتوانست با یک نماینده مجلس و یا یک رئیس ایل کاری نداشته باشد و خواهرها هم انگار یک عمر همدیگر را ندیده بودند! چه حرفها داشتند که بزنند! تا دوی بعداز نیمه شب بیدار بودند و قرار و مدارها و درددلها و نقشهها.... و بعد هم خوابیدند و صبح هنوز خانم نزهتالدوله از رخت خواب بیرون نیامده بود که شوهرش را پای تلفن خواستند که بله باز دیشب خانه را دزد زده. خواهر آقا را توی یک اتاق کردهاند و درش را بستهاند. سیم تلفن را بریدهاند و دست و پای هر هفت خدمتکار خانه را بستهاند. و توی انبار حبس کردهاند و هر چه در خانه بوده است، بردهاند. از قالیهای بزرگ و شمعدانها و چلچراغهای سنگین گرفته تا مبلها و رادیوگرامها و یخچالها. خلاصه اینکه خانه را لخت کردهاند. این بار خانم نزهتالدوله که جای خود داشت، حتی شوهرش هم تاب نیاورده بود و همان پای تلفن زانوهایش تاشده بود و نشسته بود. تنها برگهای که از دزدها به دست آمد، این بود که جای چرخهای کامیونهای متعدد روی شن باغ به جا مانده بود. فوراً رئیس شهربانی وقت، در مطبوعات مورد حمله قرار گرفت که در عرض دو ماه، دو بار خانه یک نماینده ملت را به روی دزدها باز گذاشته و طرح یک استیضاح جدید داشت در مجلس به پانزده امضا حد نصاب خود میرسید که وزیر داخله، یک هفته بعداز شب دزدی، با یک مانور ماهرانه، طی یک ماده واحده(!) تقاضای سلب مصونیت از داماد تازه یعنی رئیس ایل کرد! و آنهایی که سرشان توی حساب نبود، گیج شده بودند و نمیدانستند سیاست روس است یا انگلیس است یا امریکا...! و اصلاً این همه جنجال از کجا آب میخورد.
حالا نگو همان فردای دزدی اخیر، دوتا از خدمتکارهای سابق خانم نزهتالدوله که سر جهاز خانم بودند و رئیس ایل بیرونشان کرده بود، سراغ خواهر خانم نزهتالدوله آمده بودند و سوءظن خودشان را نسبت به رئیس ایل و خواهرش بیان کرده بودند و تا عصر تمام فامیل خانم نزهتالدوله به جنب و جوش افتاده بودند و از خاله خانباجیها کمک گرفته بودند و دو روز زاغ سیاه خواهرشوهر موبور و چشمآبی را چوب زده بودند تا دست آخر در خیابان عینالدوله خانهاش را گیر آورده بودند و روز بعد، یکی از خواهرخواندههای پیر و رند خانواده، به هوای این که «ننه قربون شکلت دم غروبه، الان نمازم قضا میشه.»، خدمتکار خانه را فریفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و کنار حوض نمازی خوانده بود و از شیشهها، یکی یکی مبلها و اثاث خانم نزهتالدوله را وارسی کرده بود و بعد هم سر درد دل را با کلفت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بیدینی مردم به این جا رسیده بود که اطمینان کلفت خانه را به دست بیاورد و کشف کند که خانم صاحبخانه یک خانم موبور چشمآبی بسیار مهربان و نجیب است که زن رئیس یک ایل هم هست. و همان شبانه، وزیر داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشود و به خانه جدید رئیس ایل بریزند و تمام اثاث خانم را نجات بدهند. و همه قضایا را صورت مجلس کنند و یک پرونده حسابی بسازند! درست است که نشانهای از جواهرها و نقرهها و ترمههای دزدی اول به دست نیامده بود، ولی رئیس ایل این عمل شهربانی را منافی مصونیت پارلمانی خود میدید و داشت طرح استیضاح خود را به امضای این و آن میرساند که ماده واحده سلب مصونیت از او تقدیم مجلس شد؛ به اتکای یک پرونده قطور شهربانی و شهادت بیست و یک نفر از خدمتکاران و اهل محل.
باری، داشت آبروریزی عجیبی میشد که سرجنبانهای مملکت دست به کار شدند و وزیر داخله را با رئیس ایل آشتی دادند، به شرط این که هم لایحه سلب مصونیت و هم طرح استیضاح مسکوت بماند و مهر خانم نزهتالدوله هم بخشیده بشود. و این بار خانم که نزهتالدوله طلاق میگرفت، حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری میکند و از سومین شوهر ایدهآل خودش چشم میپوشد. و حالا خانم نزهتالدوله که از این تجربه هم آزمودهتر بیرون آمد؛ عقیده دارد که پیری و جوانی دست خود آدم است و هنوز در جست و جوی شوهر ایدهآل خود این در و آن در میزند. باز خانه شهریاش را خریده و گرانترین مبلها و فرشهارا توی اتاقش جمع کرده. ماهی پانصد تومان خرج ماساژ سینه و صورت خود میکند. رنگ موهایش را هفتهای یک بار عوض میکند. پیراهنهای اورگاندی با سینهی باز میپوشد. وقتی حرف میزند، هرگز اخم نمیکند و وقتی میخندد، ابروهایش و کنار دهانش اصلاً تکان نمیخورد و مهمتر از همه این که پس از عمری زندگی و سه بار شوهر کردن، به این نتیجه رسیده است که شوهر ایدهآل او از این نوکیسه و تازه به دوران رسیده هم نباید باشد.
و دیگر این که کم کم دارد باورش میشود که تنها مانع بزرگ در راه وصول به شوهر ایدهآل، عیب کوچکی است که در دماغ او است و این روزها در این فکر است که برود و با یک جراحی «پلاستیک»، دماغش را درست کند.