زینتالمجالس/جزء دو: فصل سه
فصل سوم از جزو دوم:
- در فراست ارباب کیاست از سلاطین عالیمقدار و فضلای بلاغت شعار و احوال ایشان
آوردهاند که نوبتی احمد بن ابی خالد که وزیر مأمون بود ببارگاه خلیفه درآمده شلواری دید بر سر کرسی نهادهاند بنابراین خجل شده خواست که برگردد چه تصور نمود که خلیفه با کنیزکی خلوت کرده است مأمون وزیر را طلبیده با او مکالمه آغاز نهاد در این اثنا چشم وزیر بر یحیی بن اکثم قاضی بغداد افتاد که از خاص خانه بیرون آمده آفتابهٔ در دست داشت و شلوار برداشته بپوشید و گفت آنکه امیر فرمود که بیشلوار بخاص خانه رود این معنی موجب شریعت و طریقت و بصواب اقربست و امیدوارم که خداوند تعالی امیر را از عمر و دولت ممتع سازد چندانکه خلایق از علم و کرم او ممتعند احمد بن ابی خالد وزیر از مشاهدهٔ این حالت در حیرت افتاده با خود گفت که یحیی بن اکثم در خدمت خلیفه چندان تقرب دارد که در حضور او شلوار از پای بیرون میکند و باز میپوشد شاید که روزی از من غباری در حاشیهٔ ضمیر او نشسته باشد و در باب من قصدی اندیشد آنگاه روی بمأمون کرده گفت یا امیر مدتیست که خاطر یحیی بن اکثم از من گرفته و بقرار صفا نمانده میخواهم که او را خلیفه بفرماید تا آزار من از دل بیرون کند مأمون با یحیی گفت شما خواص منید نمیباید که در میان شما آزاری باشد میخواهم که ضمایر و سرایر شما بصفا آراسته باشد یحیی گفت یا امیر بخدا سوگند که مرا هرگز با او نقاری نبوده و نیست مأمون گفت البته با او مصالحه باید کرد احمد برخاسته دست قاضی را ببوسید و قاضی او را در کنار گرفته هر دو بعد از لحظهای بمرافقت یکدیگر بیرون رفتند و قاضی با احمد گفت که این چه منصوبهای بود که باختی وزیر جواب داد که چون ترا بکمال تقرب نزد خلیفه دیدم و مشاهده کردم ترسیدم که روزی خاطرت از من رنجیده در باب من قصدی اندیشی این تعبیه برانگیختم تا خلیفه تصور کند که میان من و تو غبار نقار مرتفعست و اگر روزی نیز در باب من سخنی گوئی حمل بر غرض کند
حکایت: از ابراهیم بن اسحاق موصلی که استاد موسیقی است
روایت کردهاند که فضل بن مروان که خدمت هرون الرشید و مأمون کرده بود و در ایام دولت ایشان عزت تمام داشت چون وزیر معتصم شد حرمت و منزلت او روی در ازدیاد نهاده بدرجهای رسید که جزویات و کلیات مهمات باستقلال مدخل مینمود روزی خواست که کمال منزلت و نهایت مرتبت خود را در حضرت خلافت بخلایق نماید معتصم را بمنزل خود دعوت نمود خلیفه بخانهٔ وزیر رفته چندان فرش زربفت و اوانی مرصع و اسباب حشمت و آلات مکنت مشاهده نمود که از غایت غیرت حیرت بر وی استیلا یافته و درد شکم بهانه کرده از مجلس برخاست و بمنزل خود آمده فضل متحیر مانده صورت واقعه را بر رأی ابراهیم موصلی جلوه داد ابراهیم گفت همین لحظه بدار الخلافه رو و من رقعهٔ بتو نویسم و بقاصدی دهم که در حضور خلیفه بتو دهد اگر خلیفه پرسد که این رقعه چه بود بگوی که امرا و اعیان کس فرستادهاند و اسباب ضیافت که از ایشان بعاریت گرفته بودم طلب مینمایند چون این منصوبه باخته شد خلیفه تصور نمود که مگر اشیا را وزیر بعاریت گرفته است لاجرم خندان و بشاش گشته وزیر توبه نمود که من بعد اسباب خود را در نظر کسی جلوه ندهد خصوصا نسبت بسلاطین این حرکت نکند
حکایت: آوردهاند که نوبتی یحیی بن خالد برمکی که در فراست و کیاست بیبدل بود
بمجلس خلیفه نشسته بود هارون مسرور خادم را پیش خود طلبیده حرفی چند بسر گوشی با وی گفت بعد از آن یحیی مسرور را طلبیده گفت تو میدانی که امیر هیچ رازی از من پنهان نمیدارد و اکنون بگوی که در سر گوشی با تو چه گفت مسرور جواب داد که من هرگز بافشای راز ولینعمت خود نپردازم یحیی گفت که میخواهی بگویم با تو که خلیفه با تو چه گفت مسرور بر زبان آورد که این معنی محال است زیرا که این سر را جز من و خلیفه و خدای دیگر کسی نداند یحیی صورت ماجرا را من اوله الی آخره بیان کرد مسرور متعجب شده ترسید که مبادا این سخن بهارون رسد تصور کند که مسرور آن راز را فاش کرده است لاجرم نزد خلیفه رفته آنچه از یحیی شنیده بود تقریر کرد هارون فرمود که در روشنی رأی او هیچ رأی نیست
حکایت: مرویست که چون هرون قصد استیصال برامکه نمود
روزی جعفر بن یحیی که بغایت خوشمنظر و خوبطلعت بود پیشپیش هرون سواره میرفت هارون را نظر بر گردن جعفر افتاده در دل گذرانید که کی باشد که این گردن را بدستیاری تیغ آبدار از مصاحبت بدن دور گردانم جعفر بر عقب نگریسته گفت ای امیر مروت اقتضای آن نمیکند که بر گردنی که هزار بوسه زده باشی شمشیر زنی هارون از فراست او تعجب نموده گفت غلط بخاطر رسانیدهٔ زیرا که ما خدمتکاران قدیم و مخلصان سلیم را باندک خیانتی بدست سیاست ندهیم
حکایت: صاحب روضة الصفا آورده که چون اولاد عباس از قریه حمیمه گریخته متوجه کوفه شدند
سفاح و برادرش منصور و عمش عبد اللّه بن علی پیشتر از خویشان میرفتند در سواد عراق بموضعی رسیده زنی اعرابیه را دیدند که با عورت دیگر میگفت بخدای که من مثل این سه روی ندیدهام یکی خارجی است و دو نفر خلیفه منصور از آن پرسید که چه گفتی گفت اول خلافت به آن جوان رسد و اشاره بسفاح کرد و از او بتو انتقال نماید و اشاره بعبد اللّه بن علی کرده بر زبان آورد که این بر تو خروج کند و عاقبت آنچه بر زبان آن زن اعرابیه گذشته بود بوقوع انجامید
حکایت: محمود بن سمار گفت من و شافعی در مسجد نشسته بودیم
ناگاه مردی درآمده در نماز ایستاد شافعی گفت این مرد آهنگر است و من بر زبان آوردم که او نجار است چون از او پرسیدیم گفت اول حداد بودم و اکنون نجاری میکنم
حکایت: صاحب نگارستان قاضی احمد قزوینی آورده که احمد بن حسن میمندی
از عهد طفولیت باز در خدمت سلطان محمود میبود با او بدبیرستان میرفت روزی با محمود از دبیرستان بیرون آمده بباغی رفتند و چون مجلسی ساخته نشستند و از هرجا سخنی در میان آوردند سخن ایشان بذکر کیاست و فراست منجر شد احمد دعوی فراست کرده در آن اثنا مردی از دور در میان چمنها پیدا شده سلطان با احمد گفت چون دعوی فراست میکنی بگو که این مرد چه نام دارد و چهکاره است و امروز چه خورده است احمد گفت این مرد احمد نام دارد و نجار است و امروز عسل خورده است سلطان محمود آن مرد را طلبیده از او استفسار نمود همچنان بود که احمد گفته بود یاران متعجب شده از احمد پرسیدند که این معنی از کجا بر تو ظاهر شده است جواب داد که چون با من خطاب کرد کهای احمد او باینجانب متوجه شد دانستم که نام او احمد است و چون بدرختهای باغ بسیار مینگریست و بچشم امعان در آنها نظر میکرد از آن استدلال نمودم که نجار است و چون مگسان بسیار بر حوالی دهانش هجوم آورده بودند و او در یک لحظه دو بار آب خورد گفتم که عسل خورده باشد و هم در نگارستان مسطور است که یکی از ثقات گفت با شخصی که در فراست بیبدل و در کیاست ضرب المثل بود در یکی از کوچهای مدینه میرفتم ناگاه بموضعی رسیدیم که سه زن با هم خصومت و نزاع میکردند وی گفت از این سه زن یکی حامله است و دوم بکر است و سوم ثیبه است من گفتم از کجا میگوئی جواب داد که در اثنای منازعت یکی دست بر شکم مینهاد از آنجا استدلال کردم که حامله است دیگری دست بموضع مخصوص میبرد فهمیدم که بکر است و دیگری دست بر کمر مینهاد دانستم که ثیبه است و چون از آن عورات سؤال کردم چنان بود
حکایت: از شافعی مرویست که گفت از مکه بجهة تحصیل علم فراست بمصر رفتم
و مصنفاتی که در آن باب متداول بود بدست آوردم و در تعلیم آن رنج بسیار بردم و در وقت مراجعت بمنزلی فرود آمدم ناگاه مردی کبودچشم سرخروی که علامت شرارت از وی ظاهر بود و در کتب علم فراست چنان نوشته بودند که مردی بدین شکل بغایت شریر باشد، چون ما را بدید آغاز خرمی کرده با ما ملاقات نمود و ما را بمنزلی برده علف ستوران مهیا ساخت و آنچه مهیا بود از طعام و شراب و غیر ذلک حاضر کرد و انواع خدمات بتقدیم رسانید و چون آن حالت مشاهده کردم با خود گفتم (دریغ از راه دور و رنج بسیار) معلوم شد که قواعد علم قیافه مضبوط نیست چه اگر آن علم موافق معقول بودی بایستی که از این مرد هیچ بما نرسد و با خود مقرر داشتم که آن کتب را در آن آب اندازم شب در منزل آن مرد اقامت نموده بر بستر استراحت تکیه زدم و چون عزم رفتن کردم با آن مرد گفتم رنج بسیار کشیدی و در ضیافت ما دقیقهٔ فرونگذاشتی اگر وقتی بمکه گذر کنی سرای محمد بن ادریس را طلب کن تا عذر تو بخواهم آن شخص بخندید و گفت نادان مردی که توئی تصور کردهٔ که من اینهمه تکلف در حق تو برایگان کردهام پس نسخهٔ بیرون آورد و هرچه خرج کرده ضعف آن نوشته بود چون حال چنان دیدم بغایت خرم شده غلام را گفتم که هرچه میخواهد بوی ده که مرا از رنجی عظیم خلاص ساخت
حکایت: از ابو الحسن دیلمی روایت کردهاند که گفت نوبتی استماع نمودم که در انطاکیه
سیاهی هست که از خفایا و خبایا خبر میدهد و از سرایر خلایق واقف است چنانکه هرکه هرچه بخاطر گذراند او بیان نماید پس بعزم ملاقات او بانطاکیه رفتم و بسبب آنکه در آن شهر کسی نمیشناختم و چیزی نداشتم دو شبانهروز گرسنه بماندم روزی ببازار رفتم و از حال آن شخص استفسار نمودم گفتند وی در کوهسار میباشد اما همین ساعت بشهر خواهد آمد بعد از لحظهٔ او را دیدم که میآمد و پشتهٔ هیزم دوش کشیده بود تا بفروشد پیش رفتم و بر وی سلام کردم و گفتم این هیزم را بچند میفروشی گفت صبر کن تا بفروشم و از بهای آن بجهة تو طعام خرم که دو روز است که هیچ نخوردهٔ من در پای او افتاده بخدمت او تن در دادم.
ارواح مقربان چو گردد صافی دانند بدل آنچه تو بینی بنظر
حکایت: از شقیق بن ابراهیم بلخی مرویست که گفت سالی با کاروان حجاز
بمکه میرفتم چون بقادسیه نزول نمودیم در میان کاروان میگشتم و تجمل ایشان را ملاحظه مینمودم در این اثنا نظرم بشخص گندمگون نیکوروی افتاد که جامهٔ از صوف پوشیده و گلیمی خزبر خود پیچیده و تنها نشسته بود با خود گفتم این مرد از متصوفه است و میخواهد که مردم او را رعایت کنند بروم و او را سلام کنم چون نزدیکتر رفتم گفت یا شقیق «اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم» من متحیر بماندم چه او از سر دل من خبر داد گفتم ولییست از اولیا چون مرحله واقعه نزول قافله شد او را دیدم که نماز میگذارد و سلک مروارید بالماس مژه میسفت خواستم که از او حلالی طلبم صبر کردم تا از نماز فارغ شد رفتم که افتتاح کلام نمایم فرمود که «انی لغفار لمن تاب» و چون زباله مضرب خیام گشت جوان را دیدم بر سر چاهی ایستاده و دلوی در دست داشت و میخواست که تا آب بردارد ناگاه دلو از دست او بچاه افتاد جوان روی به آسمان کرده گفت تو سرابی من چون تشنه گردم علی الفور آب چاه در غلیان آمده با زمین هموار شد جوان دست دراز کرده دلو خود را برداشت و وضو ساخته نماز گذارد و بعد از فراغ ریک در دلو کرده و میجنبانید آنگاه میآشامید من نزد وی رفته گفتم از آنچه تناول میفرمائی بمن ده دلو را بمن داد چون بیاشامیدم شربت شکر بود و مدت العمر شربتی بدان شیرینی و حلاوت نخورده بودم چون بمکه رسیدم جوان را دیدم که خدم و حشم بر او جمع آمده بودند و اکابر و اشراف بتقبیل اناملش تقرب میجستند از نزدیکان او پرسیدم که این جوان کیست جواب دادند که موسی بن جعفر بن محمد بن علی زین العابدین است با خود گفتم که آنچه ملاحظه نمودم از مثل این سید غریب و عجیب نیست.
حکایت: از عبد اللّه رازی مرویست که گفت یکی از معارف جبهٔ نیکو بمن داده
بود آن را پوشیدم و بمجلس شبلی درآمدم و بر سر شیخ کلاهی بود در خاطر من گذشت که آن کلاه مناسب جامهٔ منست کاش از من بودی شبلی تیز در من نگریست دست مرا گرفته بمنزل خود برد و گفت جبه بیرون کن بفرموده عمل نمودم کلاه از سر خود برداشته هر دو را در تنور آتش افکند و با من گفت که باید که نفس تو آرزوی لباس مردم نکند
حکایت: آوردهاند که جمعی از قایفان که در علم فراست مهارتی تمام داشتند
در مجلس هرون الرشید نشسته بودند که یکی از اولاد خلیفه درآمد ایشان گفتند که این پسر خلیفه نیست خلیفه متغیر شده بحرم درآمد و با زبیده گفت که حال این فرزند بطریق راستی بیان کن و الا بهلاک خویش متیقن باش زبیده گفت چون فرزند از من متولد شد سیاهچرده بود اندیشیدم که امیر بجهة سبزی و عدم صباحت او برنجد تفحص کردم که در قصر من هیچکس فرزندی آورده است زن گازر پسری آورده بود فرزند او برداشتم و پسر خود بگازر دادم تا چون پسر من بزرگتر شود و از آن کدورت روی بصفای چیره مبدل گردد او را بخدمت آورم هارون آن پسر را طلبیده فرمود تا پیش قایفان بردند چون او را دیدند گفتند بخدا که این فرزند امیر است گویند که این طایفه در قدم مردم نگرند و از آن استدلال نمایند که فرزند کیست و اصل او کدام است گویند روزی یکی از آن طایفه در زمان دعوت حضرت رسالتپناه علیه السّلام بمکه آمده روزی در مجلس قریش بود که سخن رسول علیه السّلام مذکور شد آن شخص گفت و اللّه من هیچ قدمی ندیدهام مشابهتر از قدمی که در مقام ابراهیم واقعست از قدم محمد صلی اللّه علیه و اله و شافعی بر آن رفته است که اگر دو کس بر فرزندی دعوی کنند فرزند مذکور را نزد قایفان برند بهر چه ایشان گویند عمل نمایند
حکایت: ابو اعرابی که از معارف اهل بادیه بود
روایت کرده که نوبتی دو برادر از اعراب بنی اسد براهی میرفتند مردی با ایشان همراه شد و در اثنای راه روزی کلاغی بانک کرد آن شخص گفت خیر خیر برادران درهم نگریستند و بخندیدند آن مرد را از خندهٔ ایشان شکی در دل آمد و چون مسافتی طی کردند گرگی از یک جانب بانگ برآورد آن شخص گفت خاک بدهنت برادران بار دیگر بخندیدند گمان آن مرد روی در ازدیاد نهاد و بعد از آنکه قدمی چند برفتند و روباهی راه بر ایشان ببرید یکی از برادران دیگری را گفت فرود آی و سر مشگ را که آب در آن کردهایم ببر او از اسب فرود آمده بموجب فرموده عمل نموده آن شخص گفت ای یاران من از شما امور غریبه مشاهده مینمایم مرا اعلام دهید که سبب خندهٔ شما بهنگام بانک کلاغ و آواز گرگ چه بود و اکنون چرا این سر مشک را بریده آبها را ریختید ایشان گفتند که کلاغ بانک کرد ما را مخاطب ساخته گفت این همراه شما هزار دینار زر دارد او را بکشید و مال او را ببرید تو او را گفتی خیر خیر و چون گرگ بانک کرد گفت زینهار که بتعلیم کلاغ کار مکنید تو گفتی خاک بدهنت آنکه قصد تو کرد وی را ثنا گفتی و گرگ که نیکوخواه تو بود او را دشنام دادی و چون روباه از جانب چپ ما درآمده بطرف راست بیرون رفت اگر سر مشک را نمیبریدیم میان ما خصومت قایم میشد روز دیگر که آفتاب برآمد بقبیلهٔ رسیدند پیری از آن قبیله بیرون آمده نام هر سه همراه بگفت بیآنکه با ایشان سابقه معرفتی داشته باشد آنگاه با آن دو جوان گفت در راه زاغ بانک کرد گفتند بلی پیر گفت شما بفرموده عمل کردید گفتند نه پیر دیگرباره پرسید که گرگ بانک کرد جواب دادند که بلی و ما بگفته عمل کردیم پیر گفت روباه دیدید گفتند بلی پیر پرسید که چه کردید گفتند سر مشک بریدیم گفت اگر چنان نمیکردید شما هر سه یکدیگر را میکشتید مرد همراه از سخنان ایشان تعجب نموده یاران را وداع کرد
- حکایت:
از بزرگی مرویست که گفت فراست بر سه قسمت: طبیعی و غریزی و صنعتی اما طبیعی آنست که بسبب ریاضت بسیار کدورات نفسانی از آدمی زایل گردد اما غریزی و صنعتی آنست که بکسب و نظر حاصل شود و اول کسی که در عمل فراست تصنیف ساخت جوانی یونانی قیلاموسنام و او مردی حکیم و ادیب بود در میان خلایق شهرت داشت که قیلاموس بر طبایع و اخلاق انسان بنظر اطلاع مییابد و این سخن باستاد حکمای عصر ذیمقراطیس رسید که جوانی پیدا شده است که از ظاهر خلقت آدمی صفات باطنی او را اعلام میفرماید و طبیعت و عادت هرکس کما هو حقه میگوید حکیم گفت این نیکو علمی است اما او را امتحان باید کرد پس شاگردان ذیمقراطیس نزد او میرفتند و او عادت و طبیعت و اوصاف و اخلاق هریک را کما ینبغی میگفت و ایشان باستاد خود میرسانیدند و آخر الامر ذیمقراطیس صورت خود کشیده بشاگردان داد و گفت این را نزد وی برید و از اوصاف این صورت سؤال نمائید ایشان صورت استاد نزد قیلاموس بردند جوان بعد از تأمل گفت صاحب این صورت باید که عالم و فاضل و حکیم بود اما شهوت بر طبیعتش مستولی باشد و مایل بزنا و فجور بود تلامذهٔ ذیمقراطیس در غضب رفته خواستند که قیلاموس را برنجانند یکی از آن جماعت که بفهم و فطانت ممتاز بود مانع شد قیلاموس گفت مرا نزد صاحب این صورت برید تا آنچه در شأن او میگویم مقرر سازم شاگردان او را نزد ذیمقراطیس بردند و گفتند ای استاد فاضل و حکیم عاقل ما را روا نیست که آنچه قیلاموس در حق تو میگوید تقریر کنیم از او بپرس که خود بیان خواهد کرد و اللّه اگر دروغ گفته باشد لحظهٔ او را زنده نگذاریم قیلاموس گفت ای حکیم چون صورت ترا دیدم بفراست گفتم که صاحب این صورت باید که تیزشهوت و زناکار باشد اما چون بخدمت تو رسیدم یقین من روی در ازدیاد نهاد چه علامت زنا تو را ظاهر است اما تو اگر بقوت عقل عنان نفس سرکش را نگهداری میشاید ذیمقراطیس گفت راست گفتی و فراست تو درست است و شهوت بر من غالب است اما زنا کردن از من دور است چه پیر شدهام و اعصاب من خشک شده است و باوجود این معنی از شرب شراب و اکل لحم اجتناب مینمایم تا قوت من شکسته گردد و زنان نیکوروی را در خلوت به پیش خود نمیگذارم بعضی گفتهاند که قسمی از فراست صنعتی آنست که اندیشه در دل آدمی اندازند چنانچه علی بن جحیم که از شعرای عربست روایت کرده که نوبتی بمجلس متوکل عباسی رفتم وزیر خلیفه فتح بن خاقانرا دیدم که در صف نعال ایستاده و تکیه بر شمشیر خود کرده سر در پیش افکنده است و هرگاه که من در وی نگریستمی او در متوکل نظر میکرد و چون من چشم از او برداشتمی در زیر چشم نگریستی من از این حال متعجب ماندم زیرا که مرتبه فتح بن خاقان نزد متوکل بغایت مرتبه اعلی بود پس متوکل در من نگریسته گفت همانا ترا عجب میآید که فتح بر صف نعال ایستاده است گفتم چنین است اگر خلیفه فرماید که گناه او چیست حاکم است متوکل گفت دیروز من از منزل فتیحه که از جمله جواری منست بیرون آمدم و با فتیحه سری گفتم امروز آن سخن را از دیگری استماع نمودم گفتم امیر آن سر با دیگری گفته است گفت نگفتم گفتم که شاید شخصی از پرده استماع نموده باشد جواب داد که در آن موضع کس نمیتواند آمد و پردهٔ نیز نبود گفتم از کمال کیاست و وفور فهم و فطنت فتح ابن خاقان بعید میدانم که راز امیر را فاش گرداند اما چیزی بخاطر من میرسد اگر فرمان باشد بیان نمایم گفت بگوی گفتم ابو نعیم فضل با من گفت از مسمر بن سلمان که
از زبان ابو الجودی حکایت کرد که وی گفت در مسجد الحرام نشسته بودم
در آن اثنا نسبت بزوجهٔ خود خیالی کردم و او را در ضمیر و اندیشهٔ خود طلاق دادم لیکن با هیچکس نگفتم چون بخانه درآمدم زن با من گفت مرا طلاق دادهای گفتم این سخن را از که شنیدهای گفت از فلان جاریهٔ انصاریه گفتم او را بدین معنا که اطلاع داده است جواب داد که شوهرش من از این حال تعجب نموده گفتم اندیشهای بخاطر من درآمد اما با هیچکس نگفتم و این جماعت از سر دل من حکایت میکنند چگونه تواند بود روز دیگر بملازمت عبد اللّه رفتم و حال با او گفتم جواب داد که تو اندیشهای در دل آوردهای و جنیان او را در دل او انداختهاند و از اینجاست که سرها فاش شود و رازها آشکار گردد ابو نعیم گفت پیوسته سودای تحقیق این معنی در خاطر من میبود
تا روزی حمزة بن زیاد حکایت کرد که سالی بعزیمت مکه از خانه بیرون آمدم
و روی ببادیه نهادم چون مرحلهای چند قطع کردم در وادئی رسیدم که روزی شتر من گمشده بود در طلب شتر بآن وادی بشتافتم در اثنای تکوپوی چنان یافتم که دو کس مرا بگرفتند و من احساس جسمی مینمودم اما شخص ایشان را نمیدیدم و مرا میبردند تا بسر پشتهٔ ریگ برآوردند پیری دیدم بغایت خوبروی و لباسهای نیکو پوشیده بر وی سلام کردم جواب داد اندکی خوف من کمتر شد پیر از من پرسید که از کجائی گفتم از کوفهام و عزم مکه دارم پرسید از کاروان چرا دور ماندهای گفتم شتر من گمشده و در طلب آن آمدهام اما اثری از آن نیافتهام پیر با جمعی که نزدیک او ایستاده بودند گفت شتر او را بیاورید همان لحظه شتر خود را در پیش خویش دیدم پیر با من خطاب کرد که قرآن میدانی گفتم بلی گفت سورهای تلاوت نمای سورهٔ الحاقه آغاز کردم و چون بدین آیه رسیدم که قوله تعالی «وَ إِذْ صَرَفْنٰا إِلَیْکَ نَفَراً مِنَ اَلْجِنِ یَسْتَمِعُونَ اَلْقُرْآنَ» و خداوند تعالی خبر میدهد از جمعی از جنیان که در بطن النخله در وقتی که حضرت رسالتپناه از طایف مراجعت نموده بودند باو رسیده از آن حضرت استماع آیات قرآن مجید نموده قوم خود را اخبار کردند و در شعب حجون بنزد سید عالم آمده ایمان آوردند گفت میدانی که چند نفر بودند از جن که در بطن النخله شرف سعادت حضرت رسول را دریافتند گفتم لا و اللّه پیر بر زبان آورد که من بودم و سه نفر دیگر و چون سوره باتمام رسانیدم گفت شعری بخاطر داری گفتم بلی گفت بخوان من قصیدهٔ زهیر ابن ابی سلمی برخواندم که مصرع اول او اینست: «امن ام او فی دمنة لم تکلم» پرسید که این قصیده که گفته گفتم زهیر بن ابی سلمی گفت زهیر آدمیست گفتم بلی اشارت نمود که بروید و زهیر را حاضر کنید جمعی رفتند و پیری را آوردند بغایت سالخورده پس پیر اول او را مخاطب ساخته گفت کهای زهیر قصیدهٔ «أمن ام اوفی» که گفته است جواب داد من گفتهام گفت این آدمی میگوید که این قصیده را یکی از ابنای جنس ما که زهیر نام دارد گفته است گفت راست میگوید آن قصیده من گفتم و در خاطر او انداختم و او نیز قصیدهٔ دیگر گفت و من از او یاد گرفتم و بنام خود بر جنیان خواندم آنگاه آن پیر که قاضی جنیان بود یکی را فرمود که این آدمی را نزد یارانش رسان من بر شتر سوار شدم و آن جنی زمام شتر مرا گرفته اما او را نمیدیدم بعد از لحظهٔ مرا بکاروان رسانید و چون متوکل این بشنید اثر خرمی در بشرهٔ او ظاهر شده فتح بن خاقان را تشریفی لایق و انعامی خطیر داد فتح مرا طلبیده از آن وجه تنصیفی بمن داد و بدولت این حکایت صاحب مکنت شدم
حکایت صاحب حبیب السیر از مولانا عبد الرحمن جامی روایت کرده که گفت وقتیکه بسفر هرات میرفتم
جوانی از اهل هرات همراه بود و در منزلی از منازل که میان شام و مدینه است ماری را کشته غایب شد دیگر از او اثری نیافتم و اموال و اسبابش بامینان سپردم تا بهرات رسیدیم جوان را آنجا دیدیم از احوالش پرسیدیم جواب داد که چون مار را بکشتم چنان دیدم که کسی گریبان مرا گرفته از زمین در ربود و بعد از لحظهٔ در موضعی نشانده آوازهای مختلف میشنیدم اما کسی را نمیدیدم در این اثنا جمعی در من آویخته یکی میگفت پدرم را کشته و دیگری بر زبان میراند که برادرم را بقتل آوردهٔ از یک جانب آوازی شنیدم که میگفت بشریعت میرویم پس مرا بجائی بردند و چنان احساس نمودم که مجلسی است و جمعی کثیر نشستهاند خصمان من سخن گفتند قاضی مرا مخاطب ساخته گفت چرا بر قتل مسلمانان اقدام نمودی گفتم خداوند؛ و اللّه که من هیچکس را نکشتم مگر ماری قاضی گفت دست از وی بدارید که من در شعب حجون از حضرت رسالتپناه شنیدم که فرمود «من تزیی بغیر زیه فقتل فدمه هدر» و چون پدر تو از زی خود بیرون رفته بوده است خونش هدر است آنگاه قاضی گفت کجا را میخواهی بفرمایم که ترا آنجا رسانند گفتم هرات پس یکی را فرمود که او را بهرات رسان آن شخص گریبان مرا گرفته بعد از لحظهای در بالای باروی حصار هرات نهاد مولانا عبد الرحمن جامی گوید من او را ملامت کردم که چرا نگفتی مرا بمکه برید گفت چندان خوف بر من مستولی شده بود که بجز نام هرات اسم هیچ موضعی بخاطر من نمانده بود و ایضا از میر علی شیر منقولست که گفت نوبتی قبل از سلطنت سلطان حسین میرزا ببلدهٔ هرات آمدم شبی از شبها خواستم که بحمام روم اتفاقا هنوز نیمشب بود من تصور کردم که مگر نزدیک بصبح است از خانه بدر آمده بر در حمام رفتم حمامی در باز کرده من بحمام درآمدم بعد از لحظهای تشنه شدم و چون رمضان بود خواستم بدانم که صبح شده است یا نه ناگاه مردی را در حمام دیدم با خود گفتم که این مرد مگر این زمان از بیرون میرسد از او پرسیدم که صبح شده است یا نه جواب داد که صبر کن تا بنگرم و بیکبار چنان دراز شد که سرش بسقف حمام رسید جامی از جامهای حمام برداشته سر از روزن بیرون کرده گفت هنوز صبح ندمیده است من چون این حالت مشاهده نمودم عقل از من زایل شده از حمام بیرون دویدم بعد از لحظهٔ که افاقه یافتم متوجه منزل شدم در اثنای راه چون بمدرسه میرزا شاهرخ رسیدم مردی بمن رسیده گفت از کجا میآئی من صورت واقعه را بیان کردم ناگاه دیدم که او چندان دراز شد که سرش از پیش طاق مدرسه درگذشت و گفت من درازترم یا آن مرد که در حمام بود چون این صورت مشاهدهٔ من گشت از هوش برفتم و تا صبح در مدرسه افتاده بودم نزدیک طلوع آفتاب یکی از آشنایان مرا آنجا دیده بخانه برد و در آنوقت که مرا بر پشت گرفت بحال خود بازآمدم و هم
از امیر علی شیر مرویست که گفت یکی از ملازمان من در فصل زمستان از هرات بسرخس میرفت
چون از آن سفر بازآمد حکایت کرد که در بیابانی میرفتم و برفی عظیم باریده بود ناگاه بزغالهٔ دیدم که در میان برف خفته بود با خود گفتم مگر از گله بازمانده است از اسب فرود آمده آن را برداشتم و باز سوار شده بزغاله را در پیش گرفتم در این اثنا دست من بمیان پای او در که خایهای او بغایت بزرگست متعجب شده گفتم الغ مایه لوی بزغاله گفت پیش ما ملفای چون این حالت دیده بغایت ترسیده بزغاله را بدور انداختم فی الفور از نظرم غایب شد
حکایت: از ابو امامهٔ باهلی مرویست
که گفت پیش از بعثت حضرت رسالت پناه صلی اللّه علیه و آله با جماعتی از یاران خود نشسته بودم در این اثنا فکرت بر من استیلا یافت که این بتان که ما بعبادت آنها اشتغال مینمائیم نفعی و ضرری از ایشان متصور نیست و لا بد خالقی حکیم و دانا و رازقی قادر و توانا خواهد بود صواب آنست که سعی نمائیم و ملت حق اختیار کنیم و بر این عزیمت بجانب شام روان گشتیم و بصومعهٔ راهبی رسیده از وی درخواستیم تا ما را بدین حق دلالت کند گفت که در فلان بلده از بلاد شام راهبی هست او بهتر داند ما بآنجا رفتیم پیری را دیدیم ضعیف و نحیف گشته بر او سلام کردیم گفت شما چه مردمید و از کجا آمدهاید که صورت لباس شما بر خلاف این شهر است گفتیم ما از یثربیم و طلب دین حق و راه راست میکنیم آن پیر گفت آنچه شما میطلبید هم بر زمین شما ظاهر خواهد شد و این ساعت وقت ظهور اوست و آن پیغمبر آخرالزمانست از بزرگترین قبیله و شریفترین خاندانیست و دین او مجموع ادیان را باطل سازد و اگر راه راست میطلبید شما را بدان جانب باز باید رفت بو امامه گفت خواستم که مراجعت نمایم مرا گفت چگونه است که صدق این سخن را که با تو گفتم برهان نمیطلبی گفتم بر اقوال توام اعتمادی هست اما اگر از راه کرم اشاره فرمائی که یقین ما زیاده گردد دور نباشد گفت در میان شما مردی هست یکچشم گفتم هست گفت امشب چشم دیگرش نابینا گردد و مقارن آن حال وفات یابد آنگاه وبا در میان رفقای تو افتد و چون بمدینه رسی جز تو کسی زنده نماند و تو سعادت ملازمت پیغمبر آخر الزمان دریابی چون بدان دولت رسی سلام من بدان حضرت برسان ما از نزد راهب بیرون رفتیم بوثاق خود رسیدیم چنانکه او گفته بود تیری بر چشم آن اعور که رفیق من بود آمده چشم دیگرش کور شد و هم در آن شب از درد هلاک شد و مجموع رفقای من وفات یافتند اما من تنها بمدینه رسیدم و چون بخانه نزول کردم پرسیدم که در غیبت من هیچ حادثه شد گفتند که پیغمبری بیرون آمده است در تهامه و قومی بدو ایمان آوردهاند لیکن اقربا و خویشان با او منازعت میکنند و میخواهند که وی را بکشند و او التجا بما آورده است و جمعی از مدینه رفتهاند که دین او قبول کنند و او را بمدینه آورند ابو امامه گوید گفتم پالان بر شتر من نهید و علی الفور بمکه رفته بسعادت اسلام استسعاد یافتم
حکایت: - آوردهاند که با عبد اللّه بن عباس گفتند که پیری نابینا
که ملت رضاوی دارد در این شهر است و مردم را از اسرار نهانی خبر میدهد ابنعباس بعزم آنکه او را از این دعوی منع کند نزد او رفت و گفت شنیدهام که دعوی علم غیب میکنی پیر گفت تو عیب مجوی که من غیب نمیگویم و آنچه علوم متقدمین است از آن جمله با تو سری بگویم پسری دوازده ساله داری ابنعباس گفت نعم پیر بر زبان آورد که فردا پیشین از دبستان بازآید و تب کند هیچ معالجه مکن که نماز شام برحمت خدا خواهد پیوست خاطر عبد اللّه آشفته گشته گفت از حال پسرم اعلام دادی از حال من خبر ده گفت از دنیا نروی تا نرگس چشمت پژمرده گردد ابنعباس گفت که وفات من کجا خواهد بود پیر جواب داد که این غیب است و غیب جز خدای تعالی نداند و ابنعباس چون بخانه رفت روز دیگر قضیهٔ پسرش سانح گشت و در آخر عمر باصرهاش نیز زایل گردید
حکایت: از عبد اللّه بن یحیی کاتب مرویست که در اول وزارت سلیمان بن وهب
روزی در خدمت او ایستاده بودم ناگاه مردی پریشانحال که جامهٔ کهنه دربرداشت عریضهٔ بعبد اللّه داد عبد اللّه گفت بعد از نماز بامداد حاضر شو تا اسباب تو مهیا گردد و با حاجب خود فرمود که هرگاه این مرد بیاید او را نزد من حاضر کن و چون آن جوان برفت و مجلس از بیگانه خالی شد وزیر گفت شما رافع عریضه را میشناسید گفتم لا و اللّه گفت او عمرو بن محمد بن عبد الملک زباب بود که پدرش وزیر الواثق باللّه بوده از پدر خود شنیدهام که حکایت میکرد که در ایام وزارت محمد بن عبد الملک زباب بمحنت مصادره گرفتار گشتم روزی وزیر مرا از حبس نزد خود طلبیده در آن اثنا از مجلس برخاسته بحرم رفت برادرم حسین وهب رقعهٔ بسوی من انداخت مضمون آنکه خداوند تعالی جل ذکره ترا فرزندی داده است او را چه نام نهیم و بچه کنیت خوانیم پدرم گفت چون مرا از ولادت تو خبر شد بغایت خرم شدم و گفتم وی را عبد اللّه نام کنید و ابو القاسم کنیت دهید در اثنای حال وزیر بمجلس معاودت نموده گفت میدانید که مرا بچه جهة طلب نموده بودند حاضران گفتند نی گفت خدای تعالی مرا فرزندی داده است و من او را عمرو نام کردم و ابو مروان کنیت دارم پدرم گفت آنگاه بمن التفات کرده گفت اثر خوشحالی در جبین تو میبینم چه واقع شده برادرم حسین گفت او را نیز فرزندی متولد شده است پس من با وزیر گفتم بشکرانهٔ قدوم فرزند در مهم من نظری فرمای، بچشم عنایت در من نگر و فرزند مرا بملازمت فرزند خود مخصوص ساز تا در خدمت او بمکتب رود و هم دبیر او باشد وزیر گفت ای سلیمان مرا غرور میدهی و کلمات نفاقآمیز بر زبان میآوری و حال آنکه مرا بفراست معلوم است که با دل خود میاندیشی که زود باشد که پسر من بزرک شود و بدرجهٔ وزارت برسد و خداوند تعالی فرزند محمد بن عبد الملک را محتاج او سازد اکنون بخدای عز و جل ترا سوگند میدهم که هرگاه حال بر این منوال گردد پسر خود را بجانب پسر من وصیت کنی پدرم گفت من از این سخن فال نیکو گرفته مبتهج و مسرور شدم و امروز آن سخن از پردهٔ غیب بظهور آمده است و روز دیگر عبد اللّه بن سلیمان آن جوان را طلبیده مهم بریدی حضرت خلافت باو رجوع کرد و حفظ خریطهای مهمات باو تفویض نمود و سالهای دراز این منصب را کسی از وی استرداد ننمود تا در زمان وزارت ابن الفرات وفات یافت و او را ابو مروان الخرایطی میگفتند
حکایت: حرث بن جابر بن حنفی گوید که نوبتی حجاج مرا بگناهی گرفته در زندان کرد
و در پهلوی من جوانی بود که هرگز سخن نگفتی روزی زاغی بر دیوار زندان نشسته بانک کرد جوان قفل خاموشی از دهان برداشته گفت این قدرت که تراست کرا تواند بود دیگر بار کلاغ بانک کرد جوان گفت امثال تو بدین جزم خرم گردند و چون نوبت سوم بانک کرد گفت «من فیک الی السماء» یعنی از دهان تو تا بآسمان و این کلمه را عرب در وقتی استعمال نمایند که حرفی مرغوب شنوند و من چون این کلمات شنیدم با او گفتم که مدتیست که اسباب تکلم مسدود گردانیدهٔ و اکنون باین سه کلمه متکلم شدی بیان نمای که معنی کلام تو چه بود جوان گفت که اولبار که کلاغ بانک کرد از فریاد او چنین مستفاد میشد که میگوید بسراپردهٔ حجاج رفتم من گفتم این قدرت که تو داری که تواند داشت نوبت دوم از آواز او چنان معلوم نمودم که حجاج بیمار گشت جواب دادم که امثال تو بمرض او خوشحال گردند بار سوم گفت حجاج بجهنم واصل شد گفتم از دهان تو با آسمان آنگاه گفت ای محبوسان شما تا روز دیگر درین حبس خواهید ماند روز چهارم هرکه کفیلی داشته باشد خلاص گردد و الا در بلا افتد و اگر مرا قبل از صبح بیرون برند هرآینه بکشند و اگر صبح بدمد و مرا بیرون برند خلاص شوم و چون این کلمه بگفت اهل زندان بر وی بخندیدند و سخن او را هذیان پنداشتند و چون شب به نیمه رسید جماعتی آمده آن جوان را بیرون برده بقتل رسانیدند روز دیگر آوازهٔ قتل حجاج بما رسید و سوم روز اهل زندان را بیرون بردند و هرکه ضمانی میداد خلاص میشد و نزدیک بود که مرا بزندان بازبرند؛ زندانیان ضمان من شده مرا نگذاشتند
حکایت: عبد اللّه بن سلیمان گفت نوبتی باهواز رفتم
و ابراهیم بن عبد اللّه از قبل عبد الملک بن مروان حاکم اهواز بود روزی مرا طلب نموده چون بمجلس او رفتم ابراهیم را دیدم که با مردی نرد میباخت در این اثنا از جانب شام قاصدی رسیده از نزد عبد الملک نامهٔ آورد ابراهیم نامه را خوانده نزد من انداخت و چون در آن نظر کردم نوشته بود که تقصیر تو در انتظام مهام دیوانی از حد اعتدال متجاوز گشته و بواسطهٔ مشغولی به لهو و لعب بخدمت ولینعمت نمیپردازی و من میدانم که در ساعتی که نامهٔ من بتو رسد مشغول بازی نرد باشی ابراهیم با من گفت مثل این فراستی دیدهٔ پنداری که حریف ثالث ما اوست حکایت احمد بن یزید کاتب گفت شجاع از قبل موسی بن عبد الملک عامل ولایت همدان بود و من دبیر او بودم و شجاع از موسی یک دینار تصرف بتغلب نمیتوانست نمود و هیچ دخلی نداشت نوبتی باو گفتم که در این ولایت موقوفات بسیار است و تعلق بمال سلطان ندارد و از تصرف در آن رعایا را رنجی نمیرسد امیر چرا مرتکب اخذ آن نمیگردد گفت از موسی بن عبد الملک خایفم چه میترسم که بر اعمال من وقوف یابد من گفتم این نوع جزئیات معلوم نیست که بدو رسد گفت از فراست او می- اندیشم وقتی در میان شهر بودم کس فرستاده مرا طلبید چون بخدمت رفتم در جامهٔ خواب خفته بود گفت نامهای از پیش موسی رسیده نامه را نزد من انداخت و بر زبان آورد که این نامه را مطالعه کن تا صدق فراست موسی بر تو ظاهر شود، چون در نامه نگریستم نوشته بود که من یقین میدانم که دبیر میگوید که در این ناحیهٔ ولایت موقوفات بسیار است و از اخذ آن ضرری برعایا نمیرسد و بمال دیوان نیز تعلقی ندارد چرا در آن تصرفی نمیکنی بخدا سوگند که اگر مرتکب این معنی گردی ترا عقوبتی کنم که عالمیان عبرت گیرند
حکایت: یکی از ندما حکایت کرد که نوبتی در خدمت ابو جعفر منصور دوانیقی
بکنار دجله نشسته بودم یکی از صیادان دام در دجله انداخته بود ماهی بزرک بگرفت منصور با یکی از خدم گفت بنگر تا این ماهی را که خواهد خرید مشتری را گرفته نزد من آر چون صیاد ماهی را ببازار برد شخصی او را خرید خادم منصور او را گرفته نزد خلیفه آورد منصور از او پرسید که تو کیستی جواب داد که ذمیام گفت چند عیال داری گفت تنها منصور از او پرسید که اموال تو بچند میرسد گفت چیزی ندارم منصور او را بجلاد سپرده گفت اگر بهمهٔ ما یعرف خود اقرار کند او را رها کن و الا گردنش را بزن یهود گفت ده هزار درهم دارم منصور بر زبان آورد که زیاده داری و اگر نگوئی کشته گردی گفت سی هزار و سوگند خورد که بیش از این ندارم منصور گفت از کجا آوردهٔ گفت من همسایهٔ وزیر تو ابو داود بودم و او مرا بعمل اهواز فرستاد و این وجه را از آنجا یافتهام منصور گفت پس این مال منست که نزد تست و فرمود تا آن مبلغ از وی گرفته وی را رها کردند
حکایت و هم از منصور مرویست که نوبتی بشکار رفته
گدائی را بر سر راهی دید که بآواز بلند از مردم چیزی میخواست منصور مصیب را فرمود تا او را گرفته حبس کرده بضرب شکنجه اقرار کند که چه مبلغ دارد مصیب بموجب فرموده عمل نموده اقرار کرد که ده هزار درهم دارم منصور گفت دروغ میگوئی آواز تو از آن بلندتر است که صاحب این مبلغ باشی باز او را درلت کشیدند گفت بیست هزار درم دارم و عاقبت بسی هزار درهم اقرار کرد منصور گفت ای بدبخت تو سی هزار درم داری و همچنان گدائی میکنی پس فرمود تا آن مبلغ را از وی گرفته ما یحتاج او را از مال و ملبوس مقرر کرد و فرمان داد که من بعد بگدائی اشتغال ننماید
قومی که ز حرص سرگرانند همه وز راه صلاح سرگرانند همه در هر کوئی بسر دوانند همه بیآب شده برای نانند همه
حکایت: از ابو برزه روایت کردهاند که گفت بزازی طراری بر در دکانش ایستاده بود
در این اثنا بزاز جامهٔ اطلس بدست غلام خود داده و گفت این را بخانه برو بگو که کیسه زر که در فلان موضع گذاشته بردارید و در صندوق نهید طرار این سخن شنیده همراه غلام رفته خانه را نشان کرده بعد از لحظهٔ به در خانه شتافته حلقه بر در زد کنیزی بیرون آمده طرار گفت خواجه میگوید بدین نشان که حالا جامهٔ اطلس بغلام داده فرستادم و گفتم کیسهٔ زر در فلان موضع گذاشتهام آن را برداشته در صندوق نهید کیسه را بدهید که متاعی نفیس خریدهام و صاحب منتظر بها است کنیز نشان درست شنیده همیان زر بطرار داد و چون بزاز بخانه رفته از حال زر پرسید گفتند تو نشان فرستادی و ما زر تسلیم کردیم بزاز آه حسرت از دل برکشیده بریان شد چه مایهٔ او منحصر در همان بود از غایت اضطراب بمسجد شتافته گریه و ناله و زاری و سوگواری آغاز کرد ناگاه سه مرد از عقلای زمان باو رسیده با یکدیگر گفتند آیا چه حالت پیش این مرد آمده باشد یکی گفت فرزند عزیزش مرده باشد دیگری گفت خانهاش سوخته باشد ثالث گفت شخصی مال او را برده چون از حالش پرسیدند بزاز صورت قضیه باز گفت ایشان گفتند ما را به در خانه خود بر چون در خانه رفتند از کنیز پرسیدند که آن مردی که زر از تو گرفت چگونه شکل و شمایلی داشت کنیزک گفت مردی سیاهچرده دراز محاسن فراخ چشم کوتاه گردن بود و میزری سرخ بربسته عقلا با یکدیگر مشورت نمودند که این چنین شخصی بکدام ولایت تواند بود هر سه اتفاق کردند که از اهواز است گفتند نامش چه تواند بود یکی گفت عمرویه دیگری گفت حمدویه سوم متیقن گشت که مردی چنین باید که ببکرویه متسم باشد آخر الامر هر سه متفق گشتند که نام او بکرویه است آنگاه گفتند بچه کار مشغول باشد یکی گفت حراس دیگر گفت حناتراش سوم گفت که گندمفروش است و بر گندم فروش اتفاق کردند و باهواز رفته از شخصی پرسیدند که مردی بکرویهنام بدین صفت و هیأت در این مملکت گندمفروش است او را میشناسی گفت این ساعت نزد من بود ایشان در جستجوی او سعی نموده چون او را بدست آوردند و زر طلب کردند منکر شد تهدید و تخویف کردند کیسه را سربمهر بازپس داد
حکایت: از ابو برزه روایت کردهاند که گفت از پدر شنیدم که وقتی بسفر مکه رفته بودم
دوستی داشتم که با من رفیق بود ناگاه طراری جامهدان او را شکافته همیانی زر بیرون آورده ببرد و رفیق ما تنگدل گشت و ما همه بسبب او تنگدل شدیم ناگاه جوانی که عمزادهٔ میزبان ما بود از در درآمده گفتند وی به پی بردن ماهر است از او درخواست کردند که در پیدا شدن آن گمشده سعی نماید جوان گفت من شرط کردهام که دیگر در طلب گمشده سعی نکنم اما بجهة خاطر شما این مال را پیدا کنم آنگاه گفت موضعی که جامهدان در آنجا بوده بمن نمائید آن محل را بوی نمودیم گفت از عقب من بیائید ما مانند سایه از دنبال او افتادیم چون مقداری مسافت رفته بصحرا رفتیم گفت این دزد زنگی کور بوده چون مسافتی قلیل طی کردیم گفت مطلوب شما از اینجا تجاوز ننموده چون تفحص نمودیم زنگی دیدیم اعور که چشم دیگرش شکسته بود از وی خواستیم گفت در فلان موضع دفن کردهام بآنجا رفته زر از خاک بیرون آوردیم و از آن جوان پرسیدیم که از کجا دانستی که دزد زنگی کور است جواب داد که زنگیان اخمص ندارند و چون این پی درست بر زمین نشسته بود دانستم که زنگیست و چون راه همواره رفته بود از آنجا استدلال نمودم که کور است رفیق من همیان زر پیش او نهاد جوان هیچ قبول نکرد
حکایت: از احمد بن ابی خالد مرویست که چون آفتاب اقبال برامکه در مغرب زوال متواری شد
و یحیی بن خالد را بند کردند من صاحب دیوان شام بودم و خبری از واقعهٔ برمکیان نداشتم شش هزار دینار بجهة یحیی آورده بودم چون ببغداد آمده او را محبوس یافتم با خود گفتم بزرگان را در ایام بلیت خدمت باید کرد که دوست روز حکومت بسیار است پس خود را بخدمت او رسانیدم و آن مبلغ را پیش او نهادم گفت ای پسر کار ما از دست رفته این مرد ما را زنده نخواهد گذاشت تو چرا مال خود را تلف میکنی من الحاح بسیار کردم یحیی سه هزار دینار برداشته سه هزار دینار باقی بمن داد و از من دوات و قلم طلبیده رقعهٔ نوشت و آن را دوپاره ساخت نصفی بمن داد و نصفی دیگر در زیر مصلای خود نهاد و گفت بعد از ما دولت هرون چندان نپاید و میان امین و مامون منازعت روی نموده پریشانی بسیار بحال بلاد خصوصا بغداد راه یابد عاقبت مأمون بر برادر ظفر یافته بر سریر سلطنت نشیند و سرانجام مهام به جوانی که موسوم بفضل بن سهل است حواله شود و چون این معنی بتحقق پیوندد این کاغذ پاره را بخدمت فضل بر و سلام من باو برسان تا حق احسانی که امروز با ما کردهٔ بگذارد من آن نصف رقعه را گرفته از پیش یحیی بدر آمدم و خود را ملامت کردم که چندین زر به مردی که از حیات مایوس شده است دادن دلالت بر عدم عقل میکند باوجود آنکه مصالح کلی بآن مبلغ سرانجام مییافت اما پشیمانی سودی نمیداشت بعد از دو روز از این قضیه مجموع برامکه را بقتل آوردند و مهم من روی در تراجع نهاده در کنج عزلت نشستم تا آن فتنها بانتها رسید و حال من بغایت پریشان شد چنانچه بر هیچچیز قادر نبودم و همواره بر اتلاف آن مبلغ که بیحیی داده بودم تأسف میخوردم و چون طاهر ذو الیمینین بغداد را مسخر ساخت روزی جمعی بدر وثاق من آمده در بکوفتند من بغایت متوهم شده چه طاهر مردی بود بیباک و سفاک کنیزی از بام نظر بر شارع کرده خبر آورد که جماعتی از سیاهپوشان مسلح بر در خانه ایستادهاند من متغیر و پریشان شدم لیکن چون مفری نداشتم بیرون آمدم فوجی از مردم سیاهپوش دیدم گفتند امیر ترا میطلبد و مرا بر اسبی سوار کرده بدار الاماره بردند و چون طاهر مرا دید بر زبان آورد که احمد بن ابی خالد توئی گفتم بلی نامه فضل بن سهل را بمن داده گفت این را بخوان نوشته بود که طاهر ذو الیمینین باید که احمد بن ابی خالد را در بغداد پیدا کرده اسباب او را مهیا بمرو فرستد طاهر بمضمون مثال عمل نموده فی الفور اسب و استر و غلام و نوکر و ما یحتاج دیگر حاضر کرده روانه گردانید و مبلغی زر بجهة اخراجات بمنزل من داد و من بخراسان شتافته چون بخدمت فضل بن سهل رسیدیم بتبجیل و احترام من مبالغه نموده از رنج راه و مشقت سفر استفسار و گفت وثاقی معین شده ترا آنجا باید رفت و بعد از سه شبانهروز که استراحت کردی بنزد ما آی تا مهمات بحسب دلخواه ساخته شود من از خدمت فضل بیرون آمده خادمی رفاقت نموده مرا بسرائی برد که بجهة من مهیا کرده بودند و هرچه در حیز خیال آید از تنعمات ترتیب داده من سه روز در رفاهیت و نعمت بیاسودم روز چهارم بملازمت فضل رفتم فرمود که سوار شو و بدار الخلافه توجه نمای من سوار شده در کوکبهٔ او روان گشتم و چون فضل نزدیک پردهسرای رسید پیاده شده خادمان محفه آوردند و فضل پیاده شده آنجا نشسته قایدان عرب آن را بر دوش گرفتند و بدرون بردند بعد از ساعتی فضل بمأمون عرض کرد که بموجب فرمان احمد بن ابی خالد را استدعا نمودیم و اکنون بر در سراپرده ایستاده است مأمون گفت این احمد آن مردیست که پیوسته هواداری ما کرده آثار اخلاص او بما رسیده است فضل گفت بلی مأمون گفت او را درآورید پس درآوردند تا شرف دستبوس حاصل کردم خلیفه از احوال بغداد استفسار نمود من آنچه مصلحت وقت بود تقریر کردم فرمود تا تشریفی آورده در من پوشانیدند فضل گفت یا امیر او را عملی باید فرمود تا عنایت امیر نسبت باو بر عالمیان ظاهر گردد و اگر فرمان باشد دیوان توقیعات یعنی انشا را حواله باو کنیم مامون سر رضا جنبانیده فضل فی الفور احکام اشتغال مرا تمام کرده مواجب و انعام مرا مقرر ساخت و چون بیست روز از این قضیه گذشت مرا طلب نموده دانستم که مرا بجهة رقعهٔ یحیی میطلبد رقعه را برداشته بخدمت او رفتم گفت: ترا در خدمت شیخ ابی خالد قربی بوده است گفتم من و پدرم از جملهٔ خدمتکاران او بودیم و شرح حال او در حبس و نوشتن رقعه تقریر کردم گفت آن نصف رقعه کجا است گفتم حاضر است و آن را بیرون آوردم فضل مصلی برداشته نصف دیگر آن رقعه را ظاهر ساخت و گفت میدانی در این رقعه چه نوشته است گفتم بیان فرمای. . . : اما بعد بدان ای فرزند که بعد از ما یکچند دولت بتو خواهد رسید و ایام گذرنده چند روزی بتو موافقت خواهد کرد روان ما از تو خشنود باد که احمد بن ابی خالد در حق ما لطفی کرده است در وقتیکه دست از مکافات او قاصر بود چون مهم وزارت به آن فرزند رسد او را طلب داشته بعنایت خود مخصوص ساز تا بسعی جمیل او بعضی از حقوق باو رسد و چون رقعه را بخواند گریان شده گفت رحمت خدای بر یحیی باد اکنون هر حاجتی که داری بخواه گفتم آنچه لوازم شفقت و عنایت بود دربارهٔ من بجای آوردی و دقیقهای از دقایق تربیت نامرعی نگذاشتی هیچ آرزو در خاطر من باقی نماند که بفعل نیامده باشد خدمت کرده بازگشتم و بواسطهٔ آن محقر خدمتی که یحیی را کردم اینهمه دولت و اقبال مرا استقبال نمود بر اذکیا مخفی نماند که خدمت کریمان کردن در هیچ وقتی خالی از نفعی نباشد.کریمزاده چو مفلس شود در او پیوند
- که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد
- لئیمزاده چو منعم شود از او بگریز
- که مستراح چو پر گشت گَندهتر گردد
حکایت: آوردهاند که نصر بن احمد سامانی ابو علی بن محمد محتاج را تربیت کرده
امیر الامراء خراسان گردانید و بمحاربهٔ ماکان بن کاکی که از امرای طبرستان بخراسان درآمده در بعضی از بلاد که بتغلب استیلا یافته بود نامزد کرد و در وقتیکه ابو علی روانه میشد امیر او را نگاه داشته در باب آداب جنگ و ابقای نام وصیتها میفرمود و ابو علی بر خود میپیچید چون امیر سخن خود تمام کرد ابو علی بخیمهٔ خود رفته جامه بیرون کرد عقربی از اندرون بیرون پیراهنش بیرون افتاده که هفده مرتبه ابو علی را زخم زده بود و چون این خبر بابو نصر رسید بابو علی گفت چرا نوبت اول که نیش زد دفع او نکردی جواب داد که هرگاه که من بجهة نیش عقربی سخن امیر را ناتمام گذاشته روانه شوم چگونه تحمل سنان تیز و شمشیر خونریز آورم ابو نصر با خواص گفت که ابو علی مردی قوی و دلیر و نیکو است و تا ما در حیات باشیم از او خطائی صادر نگردد زیرا که ما قدر او را بهتر میدانیم و رعایات او بجا میآوریم اما چون نوبت ما بگذرد و کار بفرزندان افتد قدر او را نشناسند و او را بیازارند و بدان سبب عاصی شود و اول خللی که در ملک ما آید از او باشد و چنان شد که بر زبان نصر گذشته بود.