زینت‌المجالس/جزء دو: فصل هشت

فصل هشتم از جزو دویم

در بیان غرایب احکام و نوادر قضایا که از ائمه و قضات صدور یافته

آورده‌اند که یحیی بن اکثم که قاضی القضات بغداد بود

یکی از علما را قضای ناحیهٔ از نواحی اسلام داده خواست که او را امتحان نماید که در علم قضا مهارتی تمام دارد یا نی از وی سؤال نمود که اگر در آن ولایت دو نفر مادر یکدیگر را در حبالهٔ زوجیت درآورند و از تو استفسار نمایند که قرابت میانه اولاد ایشان چگونه است بجهة حکم میراث تو چه خواهی گفت آن مرد عاجز فروماند یحیی گفت هر دو پسر عم یکدیگر باشند

حکایت: آورده‌اند که مردی بخدمت عبد الملک بن مروان رفته

عرض کرد که من زنی خواسته‌ام و پسری از من مادر زن مرا در نکاح آورده و از مال دنیا چیزی نداریم ما را عطائی فرما تا در مصالح خود صرف نمائیم و بمیان اقربای خود مراجعت کنیم عبد الملک گفت اگر تو از زنت فرزندی متولد شود و از تو نیز ولدی تولد نماید ایشان را با یکدیگر چه قسم قرابتی باشد اگر جواب من بگوئی عطائی کرامند بتو دهم آن مرد گفت ای خلیفه این مسئله را از نایب خود که زمام جمهور را باو تفویض نمودهٔ سؤال کن اگر او جواب گوید من کرانی ببرم و الا مرا انعامی ده عبد الملک از نایب خود پرسید وی لحظه‌ای تأمل نموده عاقبت بعجز خود اعتراف نمود و شخصی از اهل عراق که در آن مجلس حاضر بود گفت اگر من جواب این مسئله را بگویم آنچه مطلوب منست بمن رسانی عبد الملک گفت بلی گفت پسر پدر پسر پسر را عم باشد و پسر پسر خال پسر پدر باشد عبد الملک او را تحسین نموده حاجت او را روا کرد

حکایت: آورده‌اند که نوبتی مأمون بغزای روم رفته شهر ربط را مفتوح گردانیده

و امر باحضار زنان آن شهر کرده سه هزار زن در شمار آمدند همه را آزاد کرده گفت هرکه خواهد ایشان را عقد متعه کند چون این سخن بیحیی ابن اکثم رسید بمجلس مأمون رفته گفت طرفه حالیست که رسول اللّه بتجویز متعه امر فرموده و بامضای آن حکم کرده و عمر بن الخطاب از این نهی نموده و بر زبان آورده که «متعتان حلالان فی عهد رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله و انا احرمهما» یحیی گفت ای امیر هرچه تو کنی باید که مردم بآن اعتقاد کنند اما چیزی که اجماع امت بر آن نباشد بقول علماء رجوع باید نمود و حدیث جواز متعه را از عبد اللّه سمره روایت می‌کنند و آنان که متعه را جایز نمی‌دارند از او روایت می‌نمایند که گفت نوبتی من و یاری بطرفی بیرون رفتیم زنی صاحب جمال به پیش ما آمده که ماه از شرم رخسارش مهره از بساط حسن بازمی‌چیند و زهره در قمار دلبری از تیر غمزهٔ پرتاب او در خشم و تاب.

چشم مستش را ز خوبی جادوئی در جادوئی زلف و خالش را ملاحت کاروان در کاروان هر دو عنان تمالک و تماسک از دست داده او را بعقد متعه دعوت کردیم و یار من خوب روی‌تر بود اما جامه من پاکیزه‌تر آن جمیله یار مرا اختیار کرده با او روان شد و بعد از سه شبانه‌روز از خانه بیرون آمده من آرزوی متعه او داشتم در این اثنا شنیدم که رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله متعه را حرام کرده لاجرم از آن امتناع نمودم و در این باب بقول خداوند تعالی اقتدا باید نمود که فرموده «قَدْ أَفْلَحَ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ هُمْ فِی صَلاٰتِهِمْ خٰاشِعُونَ وَ اَلَّذِینَ هُمْ عَنِ اَللَّغْوِ مُعْرِضُونَ» تا بآنجا که «فَإِنَّهُمْ غَیْرُ مَلُومِینَ» امیر تامل نماید که در این آیه ذکر جواز متعه کجا است مأمون گفت که در قرآن مجید است که «فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» یحیی گفت که ذکر آن بر ظاهر لغت است چه عرب از هر چه تمتع گیرند آن را متعه خوانند مأمون گفت بجهة رد این حکم با وجود کمال ظهور معنی آن بر جواز متعه باین تاویل نمی‌توان کرد اما اگر گوئی که مصلحت خلایق در اینست که متعه نباشد مسلم می‌دارم و امر کرد که هرکه می‌خواهد این زنان را نکاح دائمی کند

حکایت: آورده‌اند که ابو یوسف قاضی در ابتداء حال نزد ابو حنیفه تحصیل می‌نمود

و بغایت تنگدست و قلیل المال بود.

درآمدی نه که با عزت قناعت آن بهر دری نروم چون گدای دربدری غلامکی نه سر موزهٔ خلاب‌آلود در آستین تنم چون هلیلهٔ شکری و از غایت افلاس و عدم استطاعت بر بهای کاغذ قادر نبود و عبارت ما حصل درس خود بر شانهٔ گوسفندی نوشته استخوانها بخانه می‌آورد روزی از درس بخانه بازگشته بود از منکوحه خود سؤال نمود از خوردنی زن آن استخوانها آورده پیش او نهاده گفت آنچه بخانه آوردهٔ اینست این سخن در ابو یوسف اثر تمام کرده بتحصیل قوت مشغول شد بدرس نرفت ابو حنیفه از حال او سؤال نمود صورت احوال او بیان کردند ابو یوسف را طلبیده بجهة او قوت لایموتی مقرر کرد ابو یوسف بتحصیل اشتغال نموده بجائی رسید که نقادان معدن شریعت و طریقت و غواصان دریای حکمت و حقیقت و منکشفان غوامض آیات و دقایق و تأویلات کلامی و الهی و مستغرقان دریای محاسن رموز و لطایف اشارات حضرت رسالت پناهی صلی اللّه علیه و اله از رأی دوربین و فکر رزین او اقتباس انوار معانی می‌نمودند.

چون روز عیان ساخته خورشید ضمیرش هر عقده پوشیده و هر راز نهان را

حکایت: آورده‌اند که یهودی در جوار ابو یوسف بود

روزی بر در خانه خود سباطی می‌ساخت که از تعمیر آن همسایگان را ضرر می‌رسید ابو یوسف آن را از آن عمل منع می‌نمود یهود گفت هرگاه که عماری محفه ترا به این محله آرند و این رهگذار تنک باشد چنانکه محفه تو از آن نتواند گذشت بتخریب این سباط فرمانده اتفاقا در آن ایام چنان واقع شد که هارون الرشید یکی از کنیزکان زبیده زوجهٔ خود را دیده بصحبت او میل کرد در این اثنا بخواطرش رسید که آن کنیز از زبیده است دست از او کوتاه کرد پیش زبیده رفت زبیده را بر آن داشت که زبان طعنه بر هارون دراز کرده گفت ای دوزخی دور شو از نزد من هارون گفت اگر من دوزخی باشم تو از من بطلاقی و فی الفور هر دو از آن معنی پشیمان شده زبیده آغاز گریه کرده و هارون مضطرب گشته بی‌آرام گردید که چگونگی بر منشور یگانگی رقم بی‌شفقتی و طغرای بیگانگی کشیده عهدنامهٔ دوستی کطی السجل للکتب در نوردد و غبار نفاق بر عیار وفاق افشاند و از جادهٔ وداد و نهج اتحاد خود را یکسو کشاند.

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم هارون فرمود تا علمای بغداد را حاضر کردند و از این مسئله سؤال نمود هیچکس جوابی نگفت که موجب تسلی خاطر خلیفه گردد پرسید که از تلامذهٔ ابو حنیفه کسی مانده است گفتند مردی از آن جمله مانده بغایت پریشانحال هارون گفت مراد من علم است نه مال باحضار ابو یوسف فرمان داده چون حاضر شد علمای حاضر او را تعظیم نکردند در صف نعال جایش دادند هارون مسئلهٔ خود را تکرار نموده ابو یوسف گفت من جوابی شافیکنم اما من در این محل که نشسته‌ام موضع افاده نیست اگرچه بنده از این معنی که جمعی نامناسب بر من تقدم نمایند آزرده‌خاطر نیستم هارون فرمود تا او را در صدر مجلس نشاندند گفت آورده‌اند که در صدر مجلس پادشاهی شخصی که قابلیتی نداشت بر سقراط حکیم تقدم نموده سقراط را گفتند چرا بر این بی‌ادب غضب نکردی جواب داد که دیوار نیز بر همه کس مقدم نشسته و هیچکس از او در غضب نیست.

آبنوسم در ته دریا نشینم چون صدف خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من بالجمله هارون بابو یوسف گفت در این مسئله چه میگوئی ابو یوسف گفت ای امیر هرگز ارادهٔ گناهی کردهٔ که در اثنای خوف و خشیت منتقم جبار ترا از آن کار مانع آمده باشد گفت بلی صورت واقعه من همین است قصد مملوکهٔ زبیده نمودم و بعد از آنکه دانستم مملوک اوست عنان توسن تندر و شهوت بقوت روحانیت بازکشیدم ابو یوسف گفت بتجدید نکاح احتیاج نی و طلاق واقع نشده است گفتند از کجا و چه دانستی که امیر بهشتی است گفت بموجب نص قرآن که «أَمّٰا مَنْ خٰافَ مَقٰامَ رَبِّهِ وَ نَهَی اَلنَّفْسَ عَنِ اَلْهَویٰ فَإِنَّ اَلْجَنَّةَ هِیَ اَلْمَأْویٰ» یعنی هرکه از خوف الهی از هوای نفس دست بازداشت بهشت جای او باشد هارون سخن او را پسندیده استحسان نمود و قضای بغداد را بوی داده تشریف فاخر بوی پوشانیده فرمود تا عماری آورده وی را در آن نشاندند و چون ابو یوسف بآن سباط جهود رسید او را طلبیده گفت بمقتضای شرطی که خود کردهٔ امروز وقت تخریب این بنا است و فرمود تا او را خراب کردند

حکایت: آورده‌اند که متوکل عباسی بیمار شده

نذر کرد که اگر از این مرض نجات یابد مال کثیر بصدقه دهد و بعد از صحت ندانست که چه مقدار مال باید داد چه تعیین مبلغ نکرده بود علمای سامره را طلبیده در آن باب استفسار نمود سخنی گفتند اما هیچیک کلام خود را مدلل نساختند متوکل گفت من میدانم که این مسئله را از که تحقیق کنم آنگاه باحضار امام الهمام علی بن محمد الرضا فرستاد چون آن حضرت حاضر شد صورت قضیه بازگفت فرمود که هفتاد و یک دینار بصدقه بده از سبب آن تعیین پرسیدند فرمود که خداوند سبحانه و تعالی در قرآن مجید فرموده که «و لَقَدْ نَصَرَکُمُ اَللّٰهُ فِی مَوٰاطِنَ کَثِیرَةٍ» و آن موضع که خداوند جل ذکره مؤمنان را بر کافران نصرت داده هفتاد و یک موطنست حاضران متحیر شدند و متوکل پنج هزار مثقال طلا بوکیل امام علیه السّلام حواله نمود تا از خزانه بستاند

حکایت: در کشف الغمه مسطور است که نوبتی امام جواد علی بن محمد الرضا علیه السّلام بمجلس متوکل آمده

دستاری نفیس بر سر آن حضرت بود متوکل پرسید یا ابن عم این دستار را بچند مثقال خریده‌ای فرمود بدوازده هزار مثقال نقره متوکل گفت اسراف کردهٔ امام برفور جواب داد که شنیده‌ام که تو کنیزی بصد هزار مثقال نقره خریدهٔ گفت چنین است امام گفت تو برای خسیس‌ترین اعضای خود متاعی بصد هزار درم خریدهٔ و من بجهة شریف‌ترین اعضا دستاری بدوازده هزار درم ابتیاع نموده‌ام انصاف ده که کدام یک از ما مسرفست متوکل خجل‌شده خاموش گشت

حکایت: آورده‌اند که نوبتی ابو حنیفه درس می‌گفت

ابو یوسف که در صغر سن بود پیش او نشسته زنی آمده سیبی که نصف آن سرخ بود و نصف سفید بدست ابو یوسف داده گفت این را باستاد خود ده ابو یوسف او را بابو حنیفه داده ابو حنیفه سیب را شکسته باو داد و گفت به آن عورت بازده شاگردان از حقیقت حال پرسیدند جواب داد که آن زن پرسید که بعضی اوقات چنانست که بعضی از خرقه سفید می‌بینم و برخی را سرخ در این حالت نماز می‌توانم گذارد یا نه من سیب را شکستم و باو فرستادم یعنی تا مجموع خرقه مانند این سیب سفید نگردد نماز جایز نباشد

حکایت: آورده‌اند که نوبتی ایاس بن مره که از عقلای زمان بود با جمعی نشسته خرما می‌خوردند

و هستهٔ آن را بجائی می‌انداختند و مگسان گرد آن هستها نمی‌گشتند ایاس گفت در آن موضع که ما هستهٔ خرما می‌اندازیم ماری خواهد بود یکی برخاسته تفحص نمود ماری بزرگ دید و بسنگی سرش بکوفت یاران از ایاس استفسار نمودند که تو از کجا دانستی که آنجا ماریست جواب داد که مگسان را دیدم که قطعا نزد آبخور مار نمی‌رفتند دانستم که اثر زهر احساس نموده‌اند

حکایت: آورده‌اند که ابو بکر وراق در علم عقلی و نقلی درجه کمال یافته

در علوم غریبه کتابی تصنیف نموده بشاگرد خود علی بن محمد بن حکیم الترمدی داده که این را ببر در رود جیحون انداز محمد کتاب را بیرون آورده با خود گفت حیف باشد که چنین نسخهٔ نفیس را در آب اندازم کتاب را در خانه آورده بخدمت استاد رفت و بر زبان آورد که کتاب را در آب انداختم ابو بکر پرسید که چه علامت دیدی گفت چیزی ندیدم فرمود که در آب نیداختهٔ برو و بفرموده عمل نمای محمد گوید کتاب را بردم و در آب جیحون انداختم دستی بدو رسیده آن را از روی هوا بگرفت من متحیر بازگشتم و صورت حال عرض کردم گفت آن دست استاد من خضر علیه السّلام بود روز دیگر آن کتاب را پیش استاد دیدم بر بعضی از سطور خطها کشیده و علامات نهاده گفتم این خطوط چیست گفت این کتاب را نزد استاد خود خضر فرستادم تا تصحیح فرماید و این از اثر قلم آن حضرتست

حکایت: آورده‌اند که ابو حفص کبیر در ابتدای جوانی زنی خواسته

در شب زفاف دختر گفت مادام که مسائل حیض و واجبات نماز بر من تعلیم ندهی با تو دست در آغوش نکنم ابوحفص همان شب متوجه بغداد شده هیجده سال بتعلیم علم فقه و احادیث مشغول بود و چون بوطن بازآمد خواست که از جیحون عبور نماید کشتی شکسته کتابهایش در آب غرق شد ابو حفص از این معنی دلتنگ شده و صاحب‌دلی بر او گذشته گفت علم شریف را در سینه نگاه باید داشت نه در پوست بهایم ابو حفص نوبت دیگر بری رفته بعد از دو سال که کتب را حفظ نمود بوطن معاودت کرده خواست که در ترمد درس گوید با کنیزی عاقله که مملوکه او بود مشورت نمود کنیز گفت این معنی وقتی خوبست که هیچکس را در ذمت تو حقی نباشد ابو- حفص جمیع خصمان را شاد ساخته کنیزک گفت هنوز اثر ظلمی در بشره تو مشاهده می‌رود ابو حفص بعد از تفکر بسیار بخاطرش رسید که نوبتی دو برک تر از جوال گبری بی‌اذن او برداشته پیش گبر رفته حلالی طلبید گبر قبول نکرد آخر الامر بیست مثقال طلا باو داد تا راضی شد کنیزک گفت اکنون اثر صفا در تو می‌بینم روز دیگر که مجلس حکم منعقد شد از مدرسه غوغائی برآمد و بعد از تفحص معلوم شد که آن گبر با اقربای خود آمده‌اند که مسلمان شوند بسبب آن عقیده که از ابوحفص دیده بودند

حکایت: آورده‌اند که شریح در کوفه نایب امیر المؤمنین علی علیه السّلام بود

نوبتی زرهی از آن حضرت گمشده بعد از چند روز در دست یهودی دیدند امام المتقین یهود را طلبیده گفت این زره از منست یهود انکار کرده گفت کسی در میان حکم کند آن حضرت با یهود بخانهٔ شریح تشریف برده فرمود که‌ای شریح بمحاکمه آمده‌ام از جای خود برمخیز آنگاه دعوی کرد که این زره ملک منست در دست یهود و بخلاف حقست شریح گواه طلبید آن حضرت فرمود که مقداد و حسن شریح گفت شهادت مقداد مسلم است اما شاهزاده فرزند امیر المؤمنین است و شهادت او دربارهٔ پدر اعتباری ندارد یهود گفت «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه» در ملتی که بهیچ وجه مداهنه نباشد حقیت آن ظاهر است و زره را تسلیم کرد

حکایت: آورده‌اند که نوبتی یکی از شاگردان ابو حنیفه بر کنیزکی عاشق شده

سلطان محبت چنان در شهرستان دلش استیلا یافت که دیگر صبر راه مجال توقف نماند.

عشق سبکدست باز مملکت جان گرفت صبر گران‌پای را توشه در انبان گرفت و کار بجائی رسید که خلل در عقل او ظاهر شد و چون بنابر حدت ذهن و کثرت فهم استاد را نسبت باو محبتی تمام بود بعد از تحقیق معلوم شد که آن کنیز ملک یکی از علمای معتزله است ابو حنیفه بخانهٔ معتزلی رفته باوجود عداوت او را بخانه برده اسباب ضیافت حاضر ساخته در وقت طعام خوردن معتزلی لقمهٔ برداشته گفت این لقمه را باختیار خود برداشته‌ام و البته آن را رزق خود میدانم و تو میگوئیکه اگر خداوند تعالی نخواهد من نمی‌توانم خورد و من می‌گویم که در خوردن آن مختارم و ارادهٔ من ببلع این لقمه تعلق گرفته اگر نخورم فلان کنیز از مال من آزاد باشد و لقمه را در دهن نهاد و بحسب اتفاق بسرفید و لقمه از دهانش بیرون افتاده گربه آن را درربود ابو حنیفه گفت کنیزک آزادست آن شخص فروماند و اعتراف آورد و کنیز را بیرون آورده ابو حنیفه جاریه را با آن جوان عقد بست-مسود اوراق گوید که این سخن خالی از ساختگی نیست

حکایت: از یکی از ثقات مرویست که گفت فاضلی در مدرسه‌ای از مدارس بخارا بدرس اشتغال داشت

مردی آمده گفت ایمان قابل زیاده و نقصان هست آن فاضل جواب داد که نی آن شخص گفت پس لازم آید که ایمان من با ایمان حیدر کرر برابر باشد و او را بر من فضیلتی نبود فاضل جواب داد که آفتاب در فصل تابستان چون ببرج اسد آید حرارت در اقالیم سبعه بدرجه کمال رسد بلکه در بعضی از کره زمین که در غایت انخفاض است حرارت بمرتبهٔ رسد که از زیز بگدازد و چون خورشید بنقطهٔ جدی آید برودت در موضعی که از کره مرتفعست بحدی رسد که هیچ حیوان در آن محل تعیش نتواند کرد و با وجود این حال هیچ تغییری در ذات آفتاب ظاهر نشده است بلکه تفاوت در بروج است همچنین ایمان ذات امیر المؤمنین حیدر تابد چنانکه خورشید از نقطهٔ اسد می‌تابد و چون از بروج ذات اقران من و تو پرتو افکند همچنان بود که از نقطهٔ جدی و دلو می‌تابد پس ترقی ایمان بواسطهٔ استعداد ماده است و تنزل آن بجهة استعداد آن

حکایت: در کشف الغمه مسطور است که ابو جعفر ثانی محمد تقی بن علی بن موسی الرضا

بعد از فوت پدر بزرگوارش در سن یازده سالگی روزی در یکی از کوچهای بغداد با جمعی صبیان ایستاده بود ناگاه مأمون که قصد شکار داشت بآنجا رسیده کودکان از سر راه بطرفی گریختند و جواد بر جای خود قرار گرفت مأمون آن جناب را دیده پرسید که‌ای کودک تو نیز چرا با کودکان دیگر بر سر راه نرفتی جواب داد که‌ای خلیفه راه تنگ نیست که برفتن خود راه بر تو گشاده گردانم و نیز جریمهٔ ندارم که از وهم آن بگریزم ظن من بتو آنست که بی‌جریمه بکس آزار نرسانی مأمون را صورت و سیرت و بلاغت و فصاحت آن شکوفهٔ شجره نبوت موافق افتاده سؤال نمود که نام تو چیست جواب داد پرسید وی را که پسر کیستی فرمود که علی الرضا مأمون درگذشت و چون از دیوار بست شهر بیرون رفت بازی را بنذر جواد بر طایر انداخت و آن باز مدت مدید از نظر او غایب شده چون بازآمد در منقار وی ماهی خورده بود که رمقی از حیات باقی داشت مأمون از مشاهده آن حال متعجب گشته آن ماهی را بدست گرفته مراجعت نموده به آن کوچه رسید بار دیگر کودکان از سر راه دور شدند و امام جواد بدستور اول بر جای خود ایستاد مأمون گفت یا محمد چه چیز است در دست من فرمود که «ان اللّه خلق بمشیته فی بحر قدرته سمکا صغارا تصیدها بزاة الملوک و الخلفاء فیختبر بها سلالة اهل النبوة» چون مأمون این سخن بشنید تعجب نموده و بسیار در وی نگریسته گفت انت ابن الرضا حقا از ارشاد شیخ مفید منقولست که امام محمد جواد هنوز در صغر سن بود که در علم و کمال بدرجهٔ اعلی ترقی فرمود چنانکه در آن زمان هیچکس با آن حضرت بحث نمی‌توانست کرد لاجرم مأمون شیفتهٔ آن گل نوشکفته گلزار ولایت گشته خاطر بر آن قرار داد که دختر خود ام الفضل را بحبالهٔ نکاح آن حضرت درآورد این قضیه نزد عباسیان بوضوح پیوسته نایره حقد و حسد در بواطن ایشان مشتعل گشته ترسیدند که مبادا مأمون ولایت عهد خود را بجواد دهد و ملک از دودمان عباسیه انتقال نماید بنابر آن نزد مامون رفته ما فی الضمیر خود را با او در میان نهادند و گفتند وصلت تو با آل علی خطا است چه این معنی موجب زوال مملکت و خلاف رأی خلفای صاحب فضیلت است و تو میدانی که عداوت و دشمنی میان علویان و عباسیان در چه درجه است مامون جواب داد که آنچه میان شما و اولاد علی مرتضی از کدورت و نزاع واقع شده گناه از جانب شما بوده نه از طرف ایشان و اگر انصاف در میان آید آل علی بتکفل امر امامت سزاوارترند و تمهید بساط عداوت که از خلفای سابق نسبت بایشان وقوع یافته موجب قطع صلهٔ رحم است و من پناه می‌گیرم بخدای تعالی از این عمل مذموم و ابو جعفر محمد بن علی با وجود صغر سن در علم و فضیلت بر جمیع فضلای جهان فایقست لاجرم خاطر بر آن قرار داده‌ام که دختر خود را باو در سلک ازدواج درآورم عباسیان گفتند که تو غلط کردهٔ او کودکیست که هنوز از فقه و معرفت چیزی نیاموخته اگر او را البته داماد خودخواهی ساخت چندگاه صبر کن تا او تحصیل نماید آنگاه بمقتضای رأی خود عمل نمای مأمون گفت من بحال او داناترم از شما به درستی که او از اهل بیتی است که علم ایشان بتأیید و الهام جناب جلال پادشاهیست و اگر می‌خواهید که این معنی بر شما ظاهر شود او را در حضور شما امتحان نمایم عباسیان را این سخن معقول افتاده گفتند مجلسی ترتیب کن تا یکی از علما را بیاوریم که از محمد بن علی مسئلهٔ از شریعت سؤال نماید اگر بر طبق سؤال جواب گوید دانش او ظاهر گردد و با وی وصلت نمای والا از این کار اجتناب کن مهم بر این قرار یافته آن جماعت نزد یحیی بن اکثم که قاضی زمان و فقیه دوران بود رفتند و او را بر معارضهٔ جواد تحریص نموده قبول کردند که اگر آن خلاصهٔ خاندان کرم و علم را ملزم سازد از نفایس اموال آنچه خواهد باو دهند مامون مجلسی عظیم آراسته محمد تقی را در مسند بر پهلوی خود بنشاند و هریک از علما و فضلا را در موضعی مناسب رخصت جلوس ارزانی داشت و بعد از آن باشارت مامون و اجازت امام ربع مسکون یحیی بن اکثم از آن جناب پرسید که چیست حکم مجرمی که بقتل صیدی اقدام نموده باشد «فقال له ابو جعفر علیه السّلام قتله فی حل او فی حرم محلا او محرما عالما کان المحرم او جاهلا عمدا او خطئا حرا کان المحرم او عبدا صغیرا کان او کبیرا مبتدیا بقتله‌ام معیدا و الصید بری او بحری من ذوات الطیر کان الصید او غیرها من صغار الصید کان او من کبارها مصرا علی ما فعل او نادما لیلا کان الصید او نهارا» از شنیدن این کلمات فصاحت اتسام یحیی بن اکثم ابکم شده از غایت حیرت ندانست که چه گوید و عجز او بر اهل مجلس ظاهر گشت «فقال المأمون لابی جعفر انی اردت ان تسئل یحیی کما سئلک عن مسئلة واحدة فقال ابو جعفر ذلک له فقال یحیی اسئل فان کان عندی فی ذلک جواب جئت به و الا استفدت الجواب فقال له ابو جعفر ما تقول فی رجل نظر الی امراة فی اول النهار بشهوة فکان نظره الیه حراما علیه فلما ارتفع النهار حلت له فلما غربت الشمس حرمت علیه فلما دخلت العشاء الاخرة حلت له فلما انتصف اللیل حرمت علیه فلما طلع الفجر حلت له فبما ذا حلت هذه المراة لهذا الرجل و بما ذا حرمت علیه فی هذه الاوقات فقال یحیی بن اکثم لا ادری فان رایت ان تقدم الجواب فذلک الیک فقال ابو جعفر علیه السّلام هذه امة لرجل من الناس فنظر غیره الیها بشهوة و ذلک حرام علیه فلما ارتفع النهار ابتاعها من سیدها فحلت له فلما زالت الشمس ظاهرها فحرمت علیه فلما وقعت العصر کفر عن الظهار فحلت له فلما کان وقت المغرب طلقها واحدة فحرمت علیه فلما کان وقت العشاء الاخرة راجع لها فحلت له فلما کان وقت انتصاف اللیل طلقها ثانیة فحرمت علیه فلما کان وقت طلوع الفجر راجعها فحلت له» پس مأمون گفت «الحمد للّه علی هذه النعمة و التوفیق لی فی اصابة الرای» در اقربای خود نگریسته گفت «اعترفتم الان ما کنتم تنکرونه» و جواد علیه السّلام را گفت «اخطب جعلت فداک لنفسک فقد رضیتک لنفسی و انی مزوجک امتی» ابو جعفر بر زبان فصاحت بیان بگذرانید که «الحمد للّه اقرارا بنعمته و لا اله الا اللّه اخلاصا لوحدانیته و صلی اللّه علی محمد سید بریته و الاصفیاء من عترته اما بعد فقد کان من فضل اللّه علی الانام ان اغناهم بالحلال عن الحرام فقال سبحانه و انکحوا الایامی منکم و الصالحین من عبادکم و امائکم ان یکونوا فقراء یغنهم اللّه من فضله و اللّه واسع علیم.

ثم ان محمد بن علی بن موسی یخطب ام الفضل بنت عبد اللّه المامون و قد بذل لها من الصداق مهر جدته فاطمة بنت رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله و هو خمس مائة درهم جیاد فهل زوجت یا مأمون بها علی هذا الصداق المذکور» پس مامون گفت «فهل قبلت النکاح» امام فرمود «قبلت ذلک و رضیت به» مأمون خواص و عوام را علی قدر مراتبهم بجواز وصلات کرامند نوازش فرمود و نسبت بابو جعفر علیه السّلام ما دام الحیات در مقام محبت بود و بعد از چندگاه از این تزویج یراق آن جناب را گرفته او را بمدینه فرستاد و رخصت توجه بجانب مدینه ارزانی داشت گویند که‌ام الفضل از مدینه بپدر خود نوشت که جواد بر سر من سریت گرفته و زن خواسته مامون در جواب نوشت که من ترا به آن جهت باو نداده‌ام که حلال خدای را بر او حرام گردانم زینهار که دیگر مثل این مکتوبات ارسال ننمائی و امام محمد تقی در مدینه بفراغت عبادت می‌فرمودند.