زینت‌المجالس/جزء دو: فصل هفت

فصل هفتم از جزو دویم در ذکر اجوبهٔ حسنه که عقلا در برابر سؤالات تقدیم نموده‌اند

در کتب سیر مسطور است که عمر بن الخطاب در ایام خلافت شبی در مدینه می‌گشت

بدر خانهٔ رسید آواز سرود شنیده با خود گفت صاحب این خانه بفساد مشغولست بروم و او را تعذیب کنم بدر خانه رفته دید؛ که در بسته است گفت در بکوبم شاید که آن مفسد فرار نماید لاجرم بر بام برآمده و در خانه رفته مردی را دید که صراحی شراب پیش خود نهاده و با زنی جمیله بتجرع اقداح اقراح اشتغال دارد بانک بر او زده گفت یا عدو اللّه پنداشتی که خدای تعالی ترا رسوا نخواهد کرد که ارتکاب چنین معصیت نمودی آن شخص برخاسته گفت ای خلیفه من بر یک معصیت اقدام نموده‌ام و تو بر سه گناه جرات کرده‌ای عمر گفت آن کدام است جواب داد که اول آنکه امر الهی چنانست که «وَ أْتُوا اَلْبُیُوتَ مِنْ أَبْوٰابِهٰا» و تو از راه بام بخانهٔ من درآمدی دوم آنکه فرمود «فَإِذٰا دَخَلْتُمْ بُیُوتاً فَسَلّمُوا» چون بخانه درآئید شرط تحیت و سلام بجا آورید و تو بر من سلام نکردی سوم آنکه خداوند جل ذکره نهی فرموده است از تجسس اعمال خلایق که «وَ لاٰ- تَجَسّسُوا» و تو تجسس کردی عمر گفت راست گفتی تو اکنون از معصیت خود توبه کن تا من نیز از معصیت خود انابت نمایم و باتفاق توبه کردند

آورده‌اند که چون عبد الرحمن ابن محمد اشعث با حجاج خروج کرده شکست یافت

جمعی کثیر از مردم او را اسیر کردند و از آن جمله زن یکی از معارف امرا گرفتار شد چون او را نزد حجاج بردند حجاج با او عتاب آغاز کرده سخنان می‌گفت و او سر پیش انداخته نظر بر زمین دوخته بود و نه نظر بر روی او می‌کرد و نه جواب می‌داد حاجب گفت ایزن امیر با تو سخن می‌گوید و تو در او نظر نمی‌کنی زن جواب داد که شرم می‌دارم که در شخصی نظر کنم که خداوند جل ذکره در او نظر نکند حجاج گفت این معنی از کجا بر تو ظاهر شده زن جواب داد که اگر بر تو نظر داشتی ترا بظلم نگذاشتی حجاج بن یوسف گفت راست می‌گوید و هزار درم بوی داده بمسکنش فرستاد

حکایت: روزی یحیی بن سعید بن عاص بمجلس حجاج آمده حجاج خواست که انفعالی باو رساند گفت ای یحیی عبد اللّه بن هلال می‌گوید که یحیی بابلیس می‌ماند یحیی گفت تو منکر این سخن مباش که بزرگان مشابه بزرگان باشند من بزرک انسم و ابلیس بزرک جن دور نبود اگر بدو مانم و این عبد اللّه بن هلال مردی مشعبد خود می‌گفت که من شیطان را می‌بینم و استاد منست حجاج از این جواب تعجب نمود که یحیی این سخن را چنان تاویل نمود که انفعالی باو ملحق نگشت

حکایت: آورده‌اند که یعقوب بن لیث صفار در اول حال مردی محتاج و بیدستگاه بود

چون بدرجهٔ سلطنت رسید یکی از توانگران سیستان را مؤاخذه نمود و مال او را بالتمام قبض کرده آن توانگر را محتاج ساخت روزی نزد یعقوب آمده یعقوب از او سؤال نموده که امروز حال تو چونست گفت همچنان که دیروز حال تو بود یعقوب پرسید که دیروز حال من چون بود آن شخص جواب داد که همچنان که امروز حال منست یعقوب در غضب رفته ساعتی بجوشید و آخر بر سر انصاف آمده او را تحسین نموده مالش را بازداد

حکایت: از طاوس کافی که یکی از عباد بصره است مرویست که گفت مردی یمانی را دیدم که نزد حجاج ایستاده بود

و سؤالهای او را جوابهای شافی درشت می‌گفت در آن اثنا حجاج حال برادر خود از او پرسیده گفت ای مرد چون گذاشتی محمد بن یوسف را که حاکم آنجا است گفت بغایت فربه و تازه حجاج گفت از بدن او نمی‌پرسم از عدل و انصاف او سؤال می‌نمایم گفت بیرحمی ظالمی فاجری سفاکی بیباکی است گفت چرا شکایت از او ببزرک‌تر نمی‌برند تا دفع شر او کند یمانی بر زبان آورد که آن‌کسی که از او بزرگتر است هزار بار از او ظالم‌تر است حجاج گفت مرا نمی‌شناسی گفت بلی تو حجاج بن یوسفی گفت از من نمی‌ترسی که چنین سخنان درشت در روی من میگوئی یمانی جواب داد که هرکه از خدای ترسد از غیر نترسد حجاج گفت از قبایل عرب کدام قبیله بهتر است جواب داد بنو هاشم که محمد صلی اللّه علیه و اله از آن قبیله است حجاج سؤال نمود که کدام بدتر است جواب داد که بنو ثقیف که تو و برادرت از آن قبیله‌اید حجاج فرمود تا دو هزار درم بوی دادند و روی بمن کرده گفت یا طاوس این مرد از آن طایفه است که خدای تعالی در وصف ایشان فرموده که «یُجٰاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ وَ لاٰ یَخٰافُونَ لَوْمَةَ لاٰئِمٍ» یعنی در راه خدا از ملامت هیچ ملامت کننده نترسند

حکایت: آورده‌اند که در شهر بلخ محتسب مستی را بدر سرای امیر حاضر ساخت تا بر وی حد شرعی جاری سازد و امیر بآن شخص خطاب کرد که چرا شراب حرام نوشیدی و کسوت تغضیب پوشیدی و عقل شریف را که عاقله تست بعقیله مستی و بیهوشی گرفتار ساختی مست گفت «سبحانک هذا بهتان عظیم» امیر بر زبان آورد که من با تو سخن می‌گویم و از تو سؤال می‌نمایم و تو قرآن می‌خوانی مست جواب داد که امیر باید که بهتر از این تفحص حال رعایا نماید روا نباشد مرا که عاقلم بیهوش خواندن امیر گفت ترا بجهت مباحثه و مناظره نیاورده‌اند چرا بسیار میگوئی مست گفت «السکوة عند الضرورة بدعة» اگر خاموش گردم مرا بتازیانه برنجانی بنابراین بحجت لت خود دفع می‌کنم امیر گفت این قال و قیل را بگذار و سورهٔ قل یا ایها الکافرون بخوان تا ظاهر شود که مستی یا هشیار چه علما حد مستی را تا این غایت تعیین کرده‌اند اگر غلط خوانی حد شرعی بر تو برانم مست گفت امیر فاتحه بخواند تا من سورهٔ قل یا ایها الکافرون بخوانم امیر آغاز کرد که «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبّ اَلْعٰالَمِینَ» گفت در اول سوره دو غلط کردی یکی آنکه استعاذه ننمودی دویم آنکه بسم اللّه نگفتی امیر روی بمحتسب آورده گفت من پنداشتم که تو مست آورده‌ای ندانستم که تو قاری بلخ را نزد ما حاضر کردهٔ دیگر از این نوع آدم را پیش من میاور و دست از این مرد بدار مست گفت بی‌تشریف امیر مراجعت ننمایم امیر فرمود تا او را خلعت دادند

حکایت: در تاریخ ابن اعثم مسطور است که چون معویه بمدینه آمده بمنبر رفته خطبه خواند

و در اثنای خطبه سخن او بذکر امیر المؤمنین علی علیه السّلام منجر شده آن حضرت را ببدی یاد کرد و زبان را بنکوهش اسد اللّه الغالب دراز کرد از اولاد امیر المؤمنین حسن علیه السّلام در آن مجلس حاضر بود برخاست و فرمود ایزد تعالی هیچ پیغمبری و هیچ وصیی نفرستاده الا مجرمان و فاسقان بعداوت او برخاستند «قوله تعالی وَ کَذٰلِکَ جَعَلْنٰا لِکُلّ نَبِیّ عَدُوّا مِنَ اَلْمُجْرِمِینَ» بعد از آن فرمود من پسر علی‌ام و تو پسر صخری و مادر تو هند است و مادر من فاطمه بنت رسول اللّه و جدهٔ من خدیجه کبری است و جدهٔ تو فتیله است میان ما دو نفر لعنت خدای بر آن‌کس باد که سرشت او نکوهیده‌تر و نسب او خسیس‌تر و نفاق او بیشتر است اهل مسجد آمین گفتند و سخن معویه انقطاع یافته خوار و خجل از منبر فرود آمد

حکایت: نوبتی از محمد حنفیه سؤال نمودند

که سبب چیست که امیر المؤمنین علیه السّلام ترا بحروب می‌فرستد در مخاطره و مهالک می‌اندازد و حسن و حسین را از این تکالیف معاف می‌دارد جواب داد که من بمنزله دو دست پدرم و ایشان بمنزلهٔ دو چشم و آن حضرت بدو دست خود دو چشم خود نگاه می‌دارد

حکایت: حجاج بن یوسف ثقفی نامه به محمد حنفیه نوشته

سخنان درشت مشتمل بر تهدید و وعید در آنجا ثبت نمود و چون نامه بمحمد رسید در جواب نوشت که بر مضمون رقعهٔ تو اطلاع یافتم بدان که خداوند جل ذکره را نظریست که آن را نظر رحمت گویند اگر شمهٔ از آن نظر بجانب من اندازد از بلای تو ایمن گردم و همچنین اگر از انظار غضب حق صبحانه نظر بسوی تو افتد چنان بخود مشغول گردیکه مرا فراموش کنی حجاج از هیبت این کلمات بلرزید و ترک محمد داد

حکایت: آورده‌اند که نوبتی اعرابی بخدمت مأمون آمده بر زبان آورد که مردی فقیر و غریبم

مأمون بر زبان آورد که می‌تواند بود چه همهٔ آدمیان بدیند و صفت موصوفند کما قال اللّه تعالی «یٰا أَیّهَا اَلنّٰاسُ أَنْتُمُ اَلْفُقَرٰاءُ» و رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله فرمود «کن فی الدنیا کانک غریب» اعرابی گفت داعیه حج دارم خلیفه گفت مبارک باد نیکو نیتی کردهٔ که ادای فریضه نمائی که «وَ لِلّٰهِ عَلَی اَلنّٰاسِ حِجّ اَلْبَیْتِ» اکنون قدم در راه نه اعرابی بر زبان آورد که استطاعت ندارم مامون گفت بر این تقدیر حج از تو ساقط شد که فرضیت آن مشروط باستطاعت است چنانکه در کلام مجید وارد است که «مَنِ اِسْتَطٰاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» در خانهٔ خود بفراغت باش اعرابی به تنگ آمده گفت ای امیر من پیش تو بچیزی طلبیدن آمده‌ام نه بوعظ شنیدن خلیفه خندان و خوشحال شده هزار درم بوی داد

حکایت: در کتب تواریخ بنظر رسیده که روزی اصمعی که فاضل و مقتدای اهل نحو و لغت است

در مجلس هارون الرشید نشسته بود و در آن اثنا شیلان کشیدند و از جملهٔ اطعمه و اشربه پالودهٔ عسل آوردند اصمعی بتقریبی بر زبان آورد که‌ای امیر المؤمنین بسیار کس باشد که پالودهٔ عسل نخورده باشد بلکه نام آن نشنیده خلیفه گفت این معنی ممکن نیست اصمعی گفت بنده بر این مدعی شاهدی اقامه نمایم اتفاقا هم در آن روز خلیفه بشکار رفته اصمعی را نیز با خود همراه برد ناگاه از بادیه عربی بیرون آمد که بتعجیل می‌رفت هارون با اصمعی گفت برو و آن اعرابی را نزد من آر اصمعی پیش عرب رفته گفت امیر المؤمنین را اجابت کن عرب بر زبان آورد که مؤمنان را امیر می‌باشد اصمعی گفت بلی عرب گفت باری باو ایمان ندارم اصمعی زبان بدشنام او گشوده و گفت خاموش باش یا ابن الزانیة اعرابی در غضب رفته گریبان اصمعی را گرفته به هر طرف می‌کشید و دشنام می‌داد اصمعی در دست او عاجز شده بود هارون از آن حال می‌خندید اعرابی اصمعی را کشان‌کشان نزد خلیفه آورد مردم گفتند امیر المؤمنین را سلام کن گفت من باو ایمان ندارم آنگاه گفت یا امیر المؤمنین بزعم این مردم نه باعتقاد من داد من از این شخص بستان که مرا دشنام داده است خلیفه گفت دو درم باو ده اعرابی بر زبان راند که سبحان اللّه مرا دشنام داده تو میفرمائی که دو درهم باو دهم این چگونه حکمی است خلیفه گفت حکم ما بر این نسق است اعرابی گریبان اصمعی را گذاشته گفت یا ابن الزانیتین زود باش و بحکم امیر خود چهار درم بمن ده هارون چندان خندید که نزدیک بود که از اسب بیفتد و اعرابی را همراه خود به بغداد برد چون عرب بارگاه خلیفه را به آن عظمت و حشمت مشاهده نمود پیش رفته گفت اسلام علیک یا اللّه خلیفه گفت خاکت بدهان این چه سخن بود که گفتی عرب بر زبان گذرانید که اسلام علیک یا نبی اللّه خلیفه گفت ای مخذول چنین مگوی حضار گفتند بگوی یا امیر المؤمنین عرب سلام کرده بنشست خلیفه گفت شیلان کشیدند و پالوده حاضر کردند اصمعی گفت امیدوارم که او نداند که پالوده چیست هارون گفت اگر چنین باشد یک بدره زر بتو دهم اعرابی دست دراز کرده بر وجهی بخوردن پالوده مشغول شد که معلوم شد که هرگز پالوده نخورده خلیفه از او سؤال نمود که این چیست می‌خوری گفت و اللّه که من نمیدانم که این چه چیز است اما در قرآن مجید خوانده‌ام که «و فٰاکِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمّٰانٌ» نخل نزد ما هست گمان می‌برم که این رمانست اصمعی گفت امیر اکنون دو بدرهٔ زر بده زیرا که او رمان را نیز نمی‌داند که چیست خلیفه فرمود تا بدرهٔ زر باصمعی دادند و هزار درهم باعرابی بخشید

حکایت: هشام عبد الملک مردی از ندما را در معرض خطاب و عتاب آورده

بود و آن شخص خود سخنان دلپذیر بیان می‌نمود هشام بانگ بر او زد که باوجود آنکه در معرض عقوبت من ایستادهٔ هنوز فصاحت عرضه می‌داری آن مرد گفت خداوند جل ذکره باوجود عظمت و کبریائی خویش و کمال نقصان و جرایم عباد می‌فرماید که در روز قیامت گناه‌کاران را باید که سخن خود را مستوفی عرضه داشت نمایند و آنچه از حجت و برهان توانند ادا نمایند چون حال بر این منوال باشد چرا با تو سخن نتوان گفت هشام از این سخن متأثر شده از جریمهٔ او درگذشت

حکایت: از مأمون خلیفه مرویست که هرگز از کسی الزام نیافته‌ام چنانچه بجواب مبادرت نتوانم نمود الا از سه کس اول از مادر فضل بن سهل که چون بعد از پسر خود سهل ناله و زاری و گریه و سوگواری می‌نمود من بپرسش او رفتم بر سبیل تسلیهٔ خاطر وی گفتم جزع مکن که اگر فضل رفت من قایم‌مقام او باشم و شرط فرزندی بجا آورم گفت ای امیر چگونه بر فوت فرزندی جزع نکنم که مثل تو کسی پیدا کرده که بجای او باشد دیگر آنکه سیاهی در مصر دعوی نبوت می‌کرد و می‌گفت من موسی عمرانم با او گفتم موسی را معجزات عالی بود مانند عصا و ید و بیضا و غیرهما اگر تو از آن قسم معجزه ظاهر کنی ما ترا مطاوعت نمائیم متنبی گفت موسی وقتی معجزه نمود که فرعون انا ربکم الاعلی گفت اگر تو نیز آن کلمه بگوئی من آن معجزه نمایم و من نتوانستم که در مقابل او حرفی بگویم سوم آنکه کوفیان از عامل خود که من نسبت باو اعتقاد تمام داشتم شکایت کردند گفتم درازنفسی شما را میدانم از میان خود پیری را اختیار کنید تا سخن شما بگوید آن طایفه پیری را اختیار کردند و سخن آغاز کرده گفت ای خلیفه مردی را که والی ساخته‌اید چون سال اول در دیار ما آمد آلات و اسباب فروخته باو دادیم و سال دوم خانهای خود را در معرض بیع درآوردیم و تسلیم وی کردیم و سال سیم املاک و مزارع را باو بازگذاشتیم دیگر هیچ نداریم این ظالم را از سر ما وا کن من گفتم دروغ میگوئی شخصی را که امیر شما گردانیده‌ام عادل و پارسا و امینست پیر گفت اگر چنین است که خلیفه می‌فرماید و من دروغ می‌گویم خداوند تعالی آن را بجهة آن بر خلافت نشانده که عالمیان از عدل و انصاف او محفوظ گردند نشاید که چنین حاکمی عادل منصف دائما در کوفه باشد و دیگران از عدل و لطف او بی‌نصیب باشند مرا از این سخن خنده آمد جوابی نتوانستم گفت

حکایت: چون حجامه ملحد را گرفته نزد هارون الرشید بردند

هارون با او گفت یا عدو اللّه تو از زنادقهٔ کباری حجامه گفت چگونه زندیق باشم که فریضه گذارده‌ام و سنت بجا آورده‌ام هرون گفت ای مدبر ترا تیغ خواهم زد تا اقرار کنی حجامه جواب داد که اگر چنین کنی رسول خدا را صلی اللّه علیه و اله خلاف کرده باشی هارون پرسید چگونه گفت آن حضرت تیغ می‌زد که بمسلمانی اقرار کنند و تو می‌زنی که بکفر اعتراف نمایند هارون از این جواب متحیر شده او را رها کرد

حکایت: آورده‌اند که یکی از صدور تجار بحج اسلام رفته اسباب تجمل بینهایت همراه برد

چنانکه صد شتر مطبخ و خیام او را می‌بردند و در عماری نشسته جمعی از علمای ائمه همراه بودند چون قریب بعرفات رسید درویشی را دید که می‌آید گرسنه و تشنه و پایهای آبله زده چون درویش صدر جهان را با آن حشمت و مکنت دید گفت آیا ثواب حج تو و من یکی باشد و حال آنکه تو در راحت می‌روی و من در محنت صدر جهان گفت حاشا که جزای من مقدار تو باشد چه اگر دانستمی که ثواب من مقابل اجر تو خواهد بود ارتکاب این سفر نمی‌نمودم درویش گفت چگونه گفت زیرا که من فرمان الهی را امتثال نموده‌ام و تو بخلاف فرمان این توجه نمودهٔ چرا که گفته‌اند چون قدرت نداری خود را بمهلکه مینداز پس مرا بفرمان طلبیده‌اند و تو بطفیل آمدهٔ و عزت طفیلی چون مهمان نباشد

حکایت: آورده‌اند که خسرو پرویز مفتون نغمات دلپذیر باربد بود

و لحظهٔ بمفارقت او رضا نمی‌داد نوبتی باربد غلامی خرید و موسیقی باو تعلیم می‌داد و غلام در اندک فرصتی چنان شد که از تار ساز دل را غذای روح و جان را شربت فتوح می‌داد

زهره ز رشک خون دل در بن ناخن آورد چون رک ناخنش کند بارک چنگ نشتری و پرویز چنان شیفته ساز و فریفته آواز او شد که مزیدی بر آن تصور نتوان نمود و چون بار بدید که پادشاه در مقام تربیت غلام است بقتل آن بیچاره مبادرت نمود پرویز بر این قضیه وقوف یافت باربد را در معرض خطاب و عتاب آورده بسیاست او حکم کرد و بر زبان آورد که تو ندانسته بودی که نشاط من بدو قسم مقسم است قسمی بساز و آواز تو و قسمی بسرود و نغمات غلام سبب چه بود که نصفی از نشاط مرا منقطع ساختی من نیز سر ترا از مصاحبت بدن منقطع سازم باربد گفت ای پادشاه جهان من بد کردم که نصفی از نشاط پادشاه را باطل ساختم اما پادشاه می‌خواهد که بقتل من تمام نشاط خود را مفقود سازد پرویز را از این جواب خوش آمده قلم عفو بر جریدهٔ جرایم باربد کشید

حکایت: آورده‌اند که حجاج بن یوسف دوستی داشت موسوم بمره روزی حجاج نشسته بود

حاجب درآمده گفت فلان دبیر بار می‌طلبد مره بر زبان راند که دبیران بدترین خلایقند حجاج دبیر را اذن دخول داد چون درآمد او را تعظیم کرده در پهلوی خود جای داد و چون دبیر سخن خود گفت بیرون رفت حجاج با مره گفت چرا گفتی که دبیران بدترین ناس‌اند اگر نه حق یاری بودی ترا ایذاء کردمی نشنیدهٔ که خداوند تعالی این آیه فرموده «کِرٰاماً کٰاتِبِینَ» مره گفت ای امیر من عوانان دیوان را می‌گفتم نه ملائکهٔ آسمان را حجاج از این جواب خندان‌شده او را انعام داد

حکایت: آورده‌اند که عبد الملک مروان عتبه را طلبیده

گفت می‌خواهم که امارت مصر را بتو تفویض نمایم عتبه گفت این مهم از من نمی‌آید عبد الملک در غضب رفته او را دشنام داده گفت عملی که دیگران بآرزو می‌خواهند بتو می‌دهم و تو منت نمی‌داری عتبه جواب داد که آفریدگار تبارک و تعالی در قرآن می‌فرماید «إِنّٰا عَرَضْنَا اَلْأَمٰانَةَ عَلَی اَلسّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبٰالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَهٰا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهٰا وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسٰانُ إِنّهُ کٰانَ ظَلُوماً جَهُولاً» آفریدگار جل ذکره با کمال بزرگی و قدرت خود امانت خویش را بر آسمان عرض کرد قبول ننمود قادر مختار و منتقم جبار خشم و غضب نفرمود پس اگر تو عمل مصر بمن عرض کنی و من قبول نکنم چرا خشم گیری عبد الملک او را تحسین نموده تشریفی فاخر داد

حکایت: آورده‌اند که عبد الملک شعبی را که یکی از افاضل زمان بود برسالت روم فرستاد

چون قیصر کمال فصاحت و بلاغت و فراست و فضیلت او مشاهده نمود ازو پرسید که سن تو چند است شعبی گفت اسنان من سی و دو بیش نیست قیصر بر زبان راند که از این نمی‌پرسم زاد تو چند است گفت آنچه بود در راه صرف شد قیصر گفت عمر تو چند است گفت دو روز پرسید چگونه شعبی جواب داد که عمر خود را این دو روز میدانم که در خدمت توام و باقی را عمر نمیشرم مصرع (روز فراق را که نهد در شمار عمر) قیصر را بغایت خوش آمد شعبی را به تشریفات و انعامات مخصوص ساخت و جواب نامهای او نوشته بدو تسلیم کرد از شعبی منقولست که چون آن مکاتیب را بعبد الملک رسانیدم او را متغیر یافتم اما سبب را ندانستم بعد از چند روز گفت میدانی که قیصر در شان تو چه نوشته گفتم لا و اللّه نامه را بمن داد نوشته بود که عجب می‌دارم از جماعتی که مثل شعبی شخصی در میان ایشان باشد و دیگری را حاکم خود سازند گفتم قیصر بر تو حسد برده است که منی در خدمت توام بجهة آن این سخن نوشته است تا مزاج ترا بر من متغیر سازد و قصد من نمائی دیگر آنکه اگر ترا می‌دید می‌دانست که من لایق این منصب نیستم عبد الملک خوشحال شده گفت راست گفتی

حکایت: از خالد بن ازهر مرویست که حسن بن سهل مرا نزد مأمون برده

خلیفه از من پرسید که چه نام داری گفتم خالد بن ازهر گفت از کجائی گفتم از کاشان گفت از کدام قریه گفتم از اهل آران مأمون بخندید و گفت تو از آن جماعتی که شاعر وصف ایشان کرده است: ندیدم که نان بهتر از میوه باشد بنزدیک قومی مگر شهر کاشان گفتم امیر بر مسند اقبال باقی باد آن شاعر مردم کاشان را هجو نکرده مدح گفته است بسبب اینکه نان آن زمین بغایت پاکیزه و لذیذ بود چنانکه مردم بنان خورش محتاج نباشند و از غایت لطافت آن نان را به از میوه توان گفت مأمون گفت نیکو محملی پیدا کردی پس حسن بن سهل را گفت امارت طبرستان را باو ده

حکایت: آورده‌اند که روزی زید بن علی بن الحسین علیه السّلام

بنزدیک خالد بن عبد اللّه قشیری که حاکم کوفه بود رفت خالد برخاسته تعظیم آن جناب نمود و از یهودی که در آن مجلس حاضر بود پرسید که بچه سبب یهودان ترا تعظیم می‌کنند و بر خود تقدیم می‌نمایند یهود گفت بجهة آنکه من از نسل داود پیغمبرم خالد پرسید که تو بچند واسطه بآن حضرت می‌رسی جواب داد که بچهل و دو واسطه او را خالد گفت این زید بن علی فرزند پیغمبر است بسه واسطه برسول اللّه می‌رسد یهود گفت تعظیم کن شخصی را که خداوند تعالی بواسطهٔ او ترا بزرگ گردانیده است خالد گفت من احترام و توقیر او را بر خود واجب میدانم یهود گفت دروغ گفتی اگر تعظیم او را لازم می‌دانستی او را بر مسند خود می‌نشاندی خالد گفت من دراین‌باب مضایقه ندارم اما هشام بن عبد الملک بدین راضی نمی‌شود یهود گفت هشام ترا از رضای خدا منع نتواند کرد خالد گفت خاموش باش و از مجلس من بسلامت بیرون رو یهود گفت:

اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرد رگی تا نخواهد خدای و چون سخن بدینجا رسید زید برخاسته فرمود روشن باد چشم پیغمبری که یهودان را باو اعتقاد بیشتر است از ایشان

حکایت: ابراهیم بن مهدی گوید روزی نزد معتصم نشسته بودم

پسر صغیر مأمون که دو ساله بود درآمد و من انگشتری یاقوت در انگشت داشتم آن را بیرون آورده می‌گردانیدم پرسید که این چیست گفتم که این انگشتریست که در زمان دولت پدرت ساخته بودم و اکنون در ایام خلافت عمت از گرو بیرون آورده‌ام برفور گفت همچنان که شکر پدرم که ترا تا اکنون زنده گذاشت نمی‌گذاری شکر عمت که بدولت او انگشتری از گرو بیرون آورده‌ای نخواهی گذاردن من بغایت خجل شدم و اهل مجلس از فصاحت آن کودک متعجب شده گفتند. بچه بط اگر چه دینه بود آب دریاش تا بسینه بود

مردی را گفتند که هیآتی زشت داری جواب داد که آن زشتی مرا زیان ندارد چه صورت خود را نمی‌بینم و نابینائی را گفتند از کوری ترا چه راحت جواب داد که اول آنکه از شر دیدار امثال شما مردم ایمنم

حکایت: نوبتی عبد الملک مروان بجهت بیت المقدس دری در غایت تکلف ترتیب داد

و حجاج نیز مثل آن چیزی در آن باب باتمام رسانید و هر دو جفت در برابر بیت المقدس برده بیاویختند روزی صاعقه آمده در عبد الملک بسوخت و در حجاج باقی ماند عبد الملک بغایت متأذی شد حجاج بر این قضیه وقوف یافته بر او نوشت که «قوله تعالی وَ اُتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ اِبْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِ إِذْ قَرَبٰا قُرْبٰاناً فَتُقُبِلَ مِنْ أَحَدِهِمٰا وَ لَمْ یُتَقَبَلْ مِنَ اَلْآخَرِ قٰالَ لَأَقْتُلَنَکَ قٰالَ إِنَمٰا یَتَقَبَلُ اَللّٰهُ مِنَ اَلْمُتَقِینَ» یعنی چون دیوان هابیل و قابیل کردند و رسم آن زمان چنان بود که قربان از جنس ماکولات در قربان‌گاه نهادندی و آتش سفیدی از آسمان آمده قربانی را که مقبول درگاه صمدیت بود مساس نموده از جنس خود ساختی و چون قابیل و هابیل یکی گوسفندی و دیگری خوشهٔ گندم بقربانگاه بردند قربان هابیل مقبول شد و من و خلیفه بدرگاه آفریدگار تقرب جستیم بدو باب از خلیفه مقبول شد که بسوخت و از من مردود عبد الملک خوشحال شده بجهة حجاج تشریفی فاخر فرستاد

حکایت: آورده‌اند که نوبتی حجاج بشکار رفته از سپاه خویش دور افتاده

بعد از ساعتی که مرکب به هر طرف تاخت تشنه شد بطلب آب به پشته برآمد ناگاه نظرش بر عربی افتاد که بر آن جانب پشته نشسته بود و از خرقه خود چرندگان می‌گرفت و چند شتر پیرامن او می‌چریدند چون حجاج بسر پشته برآمد شتران اعرابی از شعاع جامه زربفت او رمیدند اعرابی خشمناک شده سر بالا کرد و گفت کیست که از این بیابان با جامهای رخشان برآمد که لعنت خدای بر او باد حجاج هیچ نگفت و پیش رفته گفت السلام علیک و رحمة اللّه و برکاته عرب از روی غضب جواب داد که لا علیک السلام و لا رحمة اللّه و برکاته حجاج از او آب طلبیده گفت فرود آی بخواری و خاکساری و آب خور که من خادم کسی نیستم حجاج فرود آمده آب خورد آنگاه سوار شده گفت ای عرب بهترین خلق خدا کیست گفت محمد رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله و سلم بزعم انف تو باز حجاج پرسید که در حق علی مرتضی چه میگوئی جواب داد که از بزرگی و بزرگواری نام آن حضرت در دهان نگنجد برادر و وصی رسول اللّه است و امام انس و جن است بکوری چشم تو دیگر بار سؤال نمود که چه میگوئی در حق عبد الملک مروان اعرابی هیچ نگفت حجاج بر زبان راند که جواب من بگوی عرب گفت بد مردیست پرسید چرا گفت خطائی از او در وجود آمده که از مشرق تا مغرب از او پر شده است پرسید که آن خطا کدام است گفت اینکه این فاسق فاجر ظالم را بر مسلمانان گماشته است حجاج هیچ نگفت ناگاه مرغی بپرید و آواز صفیری کرد اعرابی روی بحجاج آورده گفت تو چه کسی ای مرد حجاج جواب داد که این چه سؤال است که می‌کنی عرب گفت این مرغ خبر داد که لشکری می‌رسد که سردار ایشان توئی عرب در این سخن بود که لشکریان او رسیدند و بر وی سلام کردند اعرابی چون این بدید رنگ رویش متغیر شده بهم برآمد حجاج فرمود تا شتران او را سپردند و او را همراه بشهر بردند بامداد روز دیگر حجاج شیلان کشیده باحضار عرب فرمان داد و چون درآمد گفت السلام علیک و رحمة اللّه و برکاته آنگاه گفت طعام می‌خوری عرب جواب داد که اگر رخصت فرمائی بلی حجاج اجازه داده عرب بنشست و دست دراز کرده گفت بسم اللّه انشاء اللّه که بعد از طعام خیر پیش آید حجاج بخندید و باحضار مجلس گفت هیچ میدانید که دیروز از این شخص چه بر من رسیده است عرب گفت اصلح اللّه الامیر در افشای سری که میان من و تو گذشته بکوش حجاج گفت ای اعرابی یکی از دو کار اختیار کن یا پیش من باش تا ترا از خواص خود گردانم یا مفارقت من قبول کن تا ترا پیش عبد الملک فرستم و آنچه نسبت بوی گفتهٔ نویسم عرب گفت این دو امر را ثالثی هست حجاج گفت ثالث آن کدام است گفت اینکه مرا بگذاری تا بقبیلهٔ خود روم و دیگر نه تو مرا بینی و نه من ترا حجاج بخندید فرمود تا هزار درم باو دادند و او را گذاشتند

حکایت: صاحب روضة الصفا از تاریخ اعثم نقل کرده که روزی هشام

در بوادی و صحاری بصید مشغول بود ناگاه دید که غباری از شارع عام طلوع یافت ملازمان را بتوقیف کرده با یک غلام متوجهٔ آن جانب شده کاروانی دید که روغن زیت و مساعی دیگر داشتند در آن جماعت بنظر حقارت نگاه کرده ندانست.

خاکساران جهان را بحقارت منگر تو چه دانی که در این گرد سواری باشد در اثنای احتیاط چشم هشام بر پیری افتاد که بحسن منظر از سایر اهل قافله امتیاز داشت از وی سؤال نمود که از کجائی و از کدام قبیلهٔ گفت ترا با من چکار اگر من از اعالی قبایل باشم نفعی بتو عاید نگردد و اگر از ادانی طوایف ضرری بتو لاحق نشود پس در امری که ضرری و نفعی در آن نباشد سؤال مکن هشام گفت از اخفای تو نسبت را دانستم که نسبی خسیس داری و حیا را از اظهار آن مانع آید و چون هشام کریه‌منظر و احوال و بی‌اندام بود.

سیه‌رود و زبان‌ور کیک چون خامه

سفیدکار و ضعیف و دو روی چون قرطاس
بود ز دیدن دیدار او بسی بهتر
اگر بدیده رسد نوک خنجر الماس

پیر در خنده شده گفت از قباحت صورت و کراهت هیأت و درشتی دیدار و سماحت گفتار و قلت حسب و دنائت نسب و خساست خاندان و نجاست دودمان ترا ندانستم که از تعریف خود چارهٔ نباشد بدان که من از فلان قبیله‌ام و اقربای من فلان و فلانند هشام گفت و اللّه المستعان ناپسندیده نسبی و ناستوده حسبی که تو داری بر آن‌کس که از قبیلهٔ تو نیست شکر واجبست پیر گفت با وجود این طلعت زیبا که تو داری جای آنست که مردم را عیب کنی رویت که از نشان برص گشته داغ داغ شفتالویست ریده بر او هر طرف کلاغ و تو با این چشم شهلا گنجایش دارد که بنظر حقارت در اهل عالم نگری

دو لاجورد نگینند هر دو ناکنده
اگر اشاره نمائی کننده بسیار است

باری تو نگوئی که از کدام قبیله‌ای هشام گفت من مردی از قریشم پیر بر زبان آورد که قریش قبیلهٔ بزرگند و در آن قبیله اکابر و اصاغر و ادانی و اراذل و اعالی و اسافل می‌باشند تو از کدام بطنی هشام گفت از اشراف بنی امیه‌ام که هیچ آفریدهٔ در شرف و قدر با ایشان برابری نتواند کرد

برابری نتواند کسی بآن مردم
که از شرف بفلک می‌رسد همه سرشان

و هیچ طایفه از ایشان انتقام نتواند کشید پیر چون این سخن استماع نمود خنده بقهقهه زده گفت مرحبا بک یا اخا بنو امیه تا غایت پاکی نسب خود را پوشیده داشتی و مرا با نسب خود در غلط انداختی نیکو کردی که عاقبت اظهار کرده گفتی و گرد اندیشه از خاطر من رفتی و گزیده نسبی و ستوده خاندانی و رفیع دودمانی که تو داری غالبا مضمون این ابیات مناسب شان عالیشان ایشانست. نیمکاران کارگاه وجود

خازنان خزانهای جعل
هریکی روی و ریش بستاند
باجازت ز نقش بند ازل

فضلهٔ فرج آدم و حوا

حشو معلول علت اول
آدمی آدمی شنید
و لیک نه بعلم آدمی و نه بعمل
روی اگر بر زمین نهند بکبر
برکنند آسمان ز گند بغل

شرمت از این نسب باد نشنودهٔ که بنو امیه در جاهلیت ربا می‌خوردند و چون باکراه مسلمان گشتند دست بحقوق خاندان نبوت دراز کردند و حق اهل رسالت را غصب کردند اگر بد کنی هم تو کیفر بری نه چشم زمانه بخواب اندر است

در ایوانها نقش بیژن هنوز
بزندان افراسیاب اندر است

امیدوارم که خدای تعالی جزای شما در کنار شما نهد رأس رئیس شما در قدیم خماری بود و حالا جباری و در چهل معرکه قبیلهٔ شما پشت گردانیده از فروختن آتش نزاع عاجز آمدند و مبارزان خود را بباد فنا داده آبروی مروت بر خاک بی‌حمیتی ریختند و روی بهزیمت نهاده گریختند خاکسار جماعتی که ایشان را مذهب و سیرت این باشد و مردانگی و شجاعت چنین و ذلک بشهادة سید المرسلین صلی اللّه علیه و اله شما از اهل نارید و مملو از ننگ و عار بر صفحهٔ روزگار و زنان شما را سستی در بند ازار. دختران و پسرانی که فلک آرد از نسل تو تا حشر برون

تا بحوا همه را دار بکش تا بآدم همه را کیر بکون

عتبة بن ربیعه که در روز بدر صاحب ریاست کفار بود امیر شماست و دختر هند که مجمع عیوب و مساوی بود متعلق بشما است و آن ملعونه جگر عم مصطفی حمزه را بخائید و شهدای احد را مثله ساخت و صخر بن حرب یعنی. ابو سفیان که در جاهلیت هم خمار بود و هم بیطار و چون بقحط الرجال در میان کفار او را اندک ترقی و اعتباری دست داد چند نوبت لشکر بحرب رسول خدا کشیده کرد آنچه کرد و بعد از آنکه از بیم قتل در حوزهٔ اسلام انتظام یافت هرگز بحسن اتفاق موفق نشد از اکابر شما است و اول کسی است که بجهة ملک دنیا با ابن عم و داماد و وصی رسول اللّه محاربات نموده زیاد ولد الزنا را برادر خواند و ذات القلاید مادر یزید پلید را که منکوحهٔ او بود سه نوبت طلاق داده باز در نکاح آورد و نوبت چهارم یزید پلید از او تولد نمود و چون دولت آن غدار مکار که زبان روزگار در وصف او بدین ابیات گردانست. داستان پسر هند مگر نشنیدی؟

که از او و سه کس او به پیمبر چه رسید
پدر او لب و دندان پیمبر بشکست
مادر او جگر عم پیمبر بمکید
او بناحق حق داماد پیمبر بگرفت
پسر او سر فرزند پیمبر ببرید
بر چنین قوم کسی لعنت و نفرین نکند؟
لعن اللّه یزیدا و علی آل یزید

بنهایت انجامیده بمنزل اصلی شتافت پسر فاسق فاجر خویش را که منبع عیوب و مجمع فجور بود ولیعهد ساخت تا سنن سنیهٔ مصطفی صلی اللّه علیه و آله برانداخت و بجای هر سنتی بدعتی احداث کرد و آن ملعون را بر اراقه دماء دلیر گردانید و بر شیعهٔ علی مرتضی تسلط داد تا قرة العین رسالت و نور دیدهٔ ولایت را شربت شهادت چشانیده مستوجب لعن ابدی و عقوبت سرمدی شد و عتبة بن ابی معیط که رسول اللّه نسب او را از قریش نفی کرده فرمود که او از یهود است از اهل صفوریه او را بخود منسوب ساخته از اقربای خویش زن دادید و امیر المؤمنین علیه السّلام بفرمودهٔ صدر صفهٔ رسالت صلی اللّه علیه و اله گردن آن ملعون زده عار آن را بشما رسانید و پسر فاسق او ولید بن عتبه در کوفه خمر خورده بامامت مسلمانان قیام نموده بجای دو رکعت فریضه بامداد چهار رکعت گذارده گفت نشاطی دارم اگر خواهید چند رکعت دیگر بگذارم و حق تعالی در شان او فرمود «أَ فَمَنْ کٰانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کٰانَ فٰاسِقاً لاٰ یَسْتَوُونَ» مرضی و عفان که در مجلس بی‌اختیار دست از خود بازمیداشت بزرک شما است و عبد الملک مروان که فاضلترین امیران و عادل‌ترین عمال او حجاج بود بزرک‌ترین شما است و جماعت فاسقان و بد کرداران و خائنان و بدکاران و منافقان که اولاد پیغمبر آخر الزمانرا کشته و منجنیق نهاده سنگ و پلیدی بجانب کعبه انداخت و خانه کعبه را ویران ساختند اعوان و انصار شمااند ادنی شما بدکار و اوسط شما غدار و شریف شما خمار و وضیع شما مکار و امیر شما طرار است و چون پیر از تقریر این کلمات دلپذیر که تفصیل آن در تاریخ ابن اعثم مسطور است فارغ گشت هشام حیران مانده ندانست که در جواب چگوید متحیر و مبهوت عنان بجانب لشکر انعطاف داده از غلام پرسید که از آن کلمات هیچ نقل می‌توانید کرد غلام مردی عاقل و هشیار بود بر زبان آورد که من در آن محل چنان مبهوت شده بودم که نام خود را فراموش کرده بودم که قوت حافظه‌ام بکلی فراموش شده بود هشام گفت اگر چنین نمی‌گفتی بقتل تو ملجاء می‌شدم و چون بسپاه پیوست جمعی را از عقب پیر فرستاد و پیر همان لحظه دانسته بود که آن مرد حاکم ایام هشام هست لاجرم راهی که شارع عام نبود روان شده جان بتک پای بیرون برد.