زینتالمجالس/جزء سه: فصل هفت
فصل هفتم از جزو سیم:
- در بیان حیا و آزرم و فائده چند که بر آن مترتب میگردد
سر دفتر مکارم اخلاق و دیباچهٔ محاسن اشفاق حیا است که که «الحیاء من الایمان»
حکایت: وقتی جمعی از ارسطاطالیس حکیم استفسار نمودند
کهای حکیم چگونه روا باشد که قادر حکیم و علیم قدیم زمان را از وجود پیغمبری که بعثت او بر بندگان محض لطفست خالی گذارد و خلایق محتاجند به معصومی که ایشان را هدایت فرماید بحلال و نهی نماید از حرام ارسطو جواب داد که اگر در زمانی پیغمبری مبعوث نگردد چون در جبلت آدمی عقل و حیا منظور است بدلیل عقل ارتکاب امور حسنه کنند و بقوت حیا از محرمات احتراز نمایند
حکایت: آوردهاند که نوبتی جمعی از پیران در موضعی نشسته بودند
و کودکان در پیش ایشان ببازی اشتغال داشتند پیری بانگ بر طفلان زد که شرم نمیدارید که پیش پیران سالخورده بازی میکنید و شرایط حرمت بجای نمیآورید یکی از کودکان گفت اگر این پیران از خداوند سبحانه شرم داشتندی هیبت ایشان ما را از این بیادبی منع کردی
حکایت: ابو القاسم قشیری در رسالهٔ خویش آورده که جمعی از صوفیه بسفری میرفتند
یکی از ایشان با من حکایت کرد که در اثناء راه گذر ما بر جنگلی افتاد و از آن بیشه آواز شیر و انواع سباع ضاره بسمع رسیده خوف تمام بر یاران استیلا یافت در آن حال مردی را دیدم که در گوشهای خفته است و آن شیر بر بالای سر او چرا میکند او را بیدار کرده گفتیم این موضع نه جای استراحت است مگر آواز شیران بگوش تو نمیرسد جوان سر برآورد و گفت هرکه از خدای تعالی ترسد از غیر او نترسد
حکایت: وقتیکه سعید بن عاص از قبل عثمان حاکم بکوفه بود
هر روز خوان کرم گسترده مردم را طعام دادی و در آن ایام در کوفه جوانی بود از بزرگزادگان عرب که ضیاع و عقار و مال و منال او تلف گشته بود و فاقه بنهایت انجامیده روزی عیالان با او گفتند چون اضطرار ما از حد اعتدال تجاوز نمود قصه خود را بعرض امیر رسان شاید که در حق ما مرحمتی فرماید شبی آن جوان بمجلس سعید رفته بعد از خوردن چون خلایق متفرق گشتند او توقف نموده سعید دانست که او سخنی دارد اما بیچاره هرچند خواست که زبان به بیان حالات خود بگشاید حیا قفل خاموشی بر دهانش نهاد و بهیچ وجه در تکلم نتوانست آمد سعید غلامان را فرمود از مجلس بیرون روند چون خانه خلوت شد سعید از او استفسار نمود که حالت چیست جوان نظر بر زمین دوخته بود و عرق بر جبینش نشسته سعید دانست که حیا او را از عرض حال خود مانعست فرمود تا شمع برداشتند آن جوان در تاریکی شمهٔ از ظلمت روزگار خود بر زبان آورد سعید گفت معلوم شد فردا نزد خازن بیت المال رو و هرچه بتو دهد بگیر روز دیگر آن جوان وکیل خرج را دید آن شخص گفت حمالی را حاضر کن تا آنچه امیر گفته تسلیم نمایم جوان پنداشت که خرواری غله باو حواله کرده است لاجرم مأیوس شده با زن گفت مرا تحریص نمودی تا بدرگاه مخلوقی رفته آبروی خود را ریختم و مع ذلک اثری بر آن مترتب نشد و امیر مقداری انعام فرموده و بجهة این محقر خود را آلوده نتوان ساخت و چند روز دیگر بر بینوائی صبر کرده آخر بغله راضی شده به در خانهٔ وکیل خرج رفت آن مرد گفت چند روز است که در طلب تو بودم کجا بودی که پیدا نشدی و سه بدره زر از خزانه بیرون آورده بر سر سه غلام حبشی نهاده عذر بسیار خواست جوان گفت چون بوثاق آمدم خواستم که بغلامان تکلفی کنم و ایشان را بازگردانم گفتند امیر ما را بتو بخشیده است من از آن مکرمت متعجب ماندم و زبان به ثنای او برگشودم و دیگر درویشی ندیدم
حکایت: در فرج بعد الشده مذکور است که محمد بن عیسی مروزی دوست یحیی بن خاقان بود
و از او مرویست که گفت نوبتی مأمون از یحیی رنجیده بمصادره او حکم کرد و صاحب الحرس هشام را که دشمن یحیی بن خاقان بود محصل او ساخت و هشام تشدد و انتقام نموده محافظان را بر او گماشت که یحیی از بیم عقوبت خود را هلاک نسازد و چون یحیی از صورت حال آگاه شد دانست که در تحصیل آن مال تشدد و تعذیب بسیار واقع خواهد شد از حمید طوسی و حسن بن سهل و فرخ دیلمی برسم قرض مبلغی طلب نموده ایشان بصد هزار دینار یحیی را مدد کردند چون وجه مصادره باتمام رسید بمامون عرض کردند که آنچه فرموده بودی از یحیی بن خاقان گرفتیم فرمان چیست مامون باحضار یحیی مثال داده با او گفت تو سوگند نخوردی که از عهدهٔ ربع این مبلغ بیرون نمیتوانم آمد این همه اموال از کجا حاصل شد یحیی گفت این وجه را بدین تفصیل که در این طومار نوشتهام بقرض گرفتهام و تفصیل بدست مأمون داده خلیفه زمانی تأمل نموده گفت این مال را بخانهٔ خود بر که بتو بخشیدم احمد بن ابی خالد وزیر گفت صلاح در آنست که این اموال را از او برسم قرض بستانیم تا خزانه را توفیری حاصل شود که این مبلغی کلیست و بتدریج بر ولایت حواله کنیم مأمون گفت من شرم میدارم که خدام من از من کریمتر باشند و چون این نقود را بر او بخشیدم باز از او قرض گرفتن زشت است
حکایت: انوشیروان خفف اللّه عنه در اوایل ایام شباب و جوانی چنانکه اتفاق افتد و دانی بر دختری ماهسیما عاشق شد
که لاله از رشک عذار گلگونش داغها بر سینهٔ ریش داشت و بنفشه از شرم گیسوی مشکینش سر خجالت در پیش.
ای از صفای عارض تو لاله داغدل وز گیسویت بنفشهٔ سیراب منفعل مدتی امر مواصلت بواسطهٔ سرکشی آن سرو قد در حیز تعویق مانده آخر الامر انوشیروان وسایل و وسایط برانگیخت و درم و دینار بسیار در پای او ریخت تا دختر را راضی ساخت:
هرکه زر دید سر فرود آورد ور ترازوی آهنین دوش است و در روزی که وعده مواصلت بود در بستانی که رشک بهشت برین بود خیمه زدند و مجلس بیاراستند و چون عاشق و معشوق و طالب و مطلوب اجتماع نمودند کار از بوس و کنار گذشته دست بهبند ازار رسید نظر کسری بر صحن بستان افتاده دست دختر را گرفته گفت بیا تا از اینجا به آن خانه نقل کنیم دختر گفت چون بود که کنج خانه را بر فضای باغ اختیار کردی جواب داد که نظرم بر این نرگس زار افتاده که هریک از آن بدیده نظارگی میماند حیا مرا مانع آمد که در این موضع با تو مباشرت نمایم و چون آتشپرستی از دیده نرگس که بجانب او نگرد شرم میدارد چگونه مسلمانی که اعتقاد بواجب الوجود و سمع و بصر و قدرت او جل ذکره دارد ارتکاب معصیت نماید و از خداوند بصیر خبیر شرم ندارد
حکایت: آوردهاند که چون مأمون از مرو به بغداد آمد
در آن اثنا در میان اعراب بادیه قحط و غلا روی نموده ضعفای قبیله متفرق و پریشان گشتند و از آن جمله اعرابی متوجه کوفه شده چون از آن شورستان که مسکن و موطن او بود بیرون آمده بموضعی رسید که آب باران در کوی مجتمع شده بود بامتداد زمان بوی گرفته عرب آب از آن آشامیده چون هرگز آب شیرین بکام او نرسیده بود و مسکن و مسقط الرأس ایشان شورهزاری بود که هر قطرهٔ که از سحاب بر آن چکیدی بمجاورت آن خاک شور و ناخشگوار گشتی تصور نمود که مگر آن آب از کوثر است که خداوند تعالی از بهشت برین بآن زمین نازل ساخته.
مرغی که خبر ندارد از آب زلال منقار در آب شور دارد همه سال با خود گفت «و اللّه ما هذا الا ماء الجنة» لاجرم مشک خود را پرآب نموده اندیشه نمود که این لایق آنست که تحفهٔ خلیفه بسازم تا در حق من انعامی فرماید بنابراین روی ببغداد آورده مقارن وصول او مأمون بشکار رفته اعرابی در یک منزلی بغداد بموکب خلیفه رسید چون نظرش بر مأمون افتاد بر زبان آورد کهای خلیفه خداوند سبحانه و تعالی بتو مرحمت بینهایت دارد مأمون گفت از کجا دانستی جواب داد که چون من احرام آستان خلافت بستم در اثنای راه مرا بآب کوثر که در قرآن مجید صفت آن واقع شده که «إِنّٰا أَعْطَیْنٰاکَ اَلْکَوْثَرَ» دلالت فرمودند تا بجهة تو مشکی از آن آب پر ساختم و اینک با منست مامون بفراست صورت حال را دریافت و فرمود تا مطهرهٔ خاصه را از آن پر ساختند و اندکی چشیده آبی بدبوی دیده با خود گفت اگر عرب بکنار دجله رسد و از آن آب بچشد از تحفهٔ خود شرمنده گردد و فرمود تا هزار درم باو دادند و دلیلی با او همراه کرد تا هم از آن موضع او را بازگردانند
حکایت: در کتب تواریخ مسطور است که هرگاه تحفهٔ بمجلس خواجه نظام الملک وزیر سلطان ملکشاه میآوردند
خواجه نیکو نهاد آن را بر حضار مجلس قسمت میفرمود نوبتی از باغبانان سه خیار نورس بخدمت آوردند خواجه هر سه خیار را خورده فرمود تا هزار درم باو دادند چون مجلس خلوت شد یکی از ندما که بمرتبهٔ خصوصیت ممتاز بود با خواجه گفت چون بود که وزیر از این سه خیار نورس بحضار نداد و این معنی خلاف شیوهٔ معهود بود خواجه فرمود زیرا که آن خیارها تلخ بود اندیشیدم که اگر بدیگری دهم تاب مرارت آن نیاورده بر آن تلخی صبر نکنند و بر زبان آورد آن بیچاره که بامید تمام تحفه آورده خجل و منفعل شود
حکایت: در روضة الصفا مسطور است که خواجه نظام الملک مدرسهٔ نظامیه بغداد را باتمام رسانیده مستقلات نافع بر آن وقف فرمود بجهة مدرس و کتابدار و طلبهٔ علوم و خدام آن مدرسه وظیفهٔ مقرر ساخت و کتابداری آن بقعه را بشیخ زکریای تبریزی تفویض نمود خدام مدرسه چند نوبت بسمع خواجه رسانیدند که شیخ بشرب شراب لعل فام و مصاحبت شاهدان گلاندام اشتغال مینماید خواجه جواب داد که مرا دربارهٔ او او اعتقاد تمام است و تا این معنی برای العین مشاهده نگردد باور نکنم چون چند نوبت این سخن بسمع خواجه رسید شبی منکروار بمدرسه رفته بر بام کتابخانه برآمد و از روزن بدرون نگریسته آنچه از زبان مردم شنیده بود بعینه مشاهده نمود و بمنزل مراجعت فرموده صباج متولی موقوفات مدرسه را طلبیده پرسید که وظیفهٔ شیخ ابو- زکریا چند است جواب داد که فلانمبلغ خواجه آن را مضاعف ساخته بروات نوشته بدست یکی از خدام داده گفت این را بشیخ زکریا ده و از زبان ما سلام رسانیده و بگوی و اللّه که در وقت تعیین وظایف من نمیدانستم که ایشان را اخراجات ضروریه میباشد و الا وظیفهٔ ایشان را باین مبلغ قرار نمیدادم و چون این پیغام بشیخ زکریا رسید ترک آن افعال قبیحه نموده توبه کرد.