زینتالمجالس/جزء سه: فصل پنج
فصل پنجم در ذکر عقلای صاحب کیاست و ازکیای با فطنت
ارباب خرد و اصحاب تجربه گفتهاند که آثار اقبال سلاطین بتربیت خداوند هنر باقی ماند چه نتایج اقلام و فواید رأیهای صایب ایشان ابد الدهر بر صفحهٔ روزگار پایدار بماند.
از آن چندان نعیم اینجهانی که ماند از آل سامان و آل ساسان ثنای رودکی مانده است و مدحش نوای باربد مانده است و دستان
حکایت: آوردهاند که از اطراف ولایات رسولان بحضرت انو شیروان آمدند
کسری خواست تا بر ایشان ظاهر گردد که وزیر او ابو ذر جمهر در فضیلت و حکمت بچه درجه است از او سؤال نمود که چه چیز است در جهان که از آن خوبتر نتوان یافت حکیم جواب داد که زن و مرگ و احتیاج کسری از این جواب منفعل شده پرسید که چگونه بوذرجمهر گفت اگر زن نبودی مثل تو پادشاهی از که تولد نمودی و اگر مرگ نبودی این ملک از پدر چگونه بتو رسیدی و اگر احتیاج نبودی چون منی بخدمت چون توئی قیام ننمودی
حکایت: از افلاطون پرسیدند که چونست که هرگز ترا غمناک نمییابیم
جواب داد که هرگز دل در چیزی نمیبندم که چون از دستم برود غمگین گردم گویند که سقراط حکیم با شاگردان خود گفت چون ملکی یا مالی از دست شما برود مگوئید که ملک یا مال ما تلف شد بلکه بگوئید که عاریتی که روزی چند از او انتفاع گرفتیم استرداد نمودند آوردهاند که ابو ذر جمهر از ولایت کش و نخشب بود از وطن اصلی بمداین آمد در خدمت اهل فضل و حکمت استفاده نماید در این اثنا روزی کسری از وزیر پرسید که بعضی از احوال ملک و اوضاع بر من ظاهر شده است اکنون میخواهم بدانم که از افلاک چه اثر بر عالم کون و فساد ظاهر میشود وزیر در جواب فروماند انوشیروان گفت سه روز ترا مهلت دادم اگر جواب ندهی بقتل تو مبادرت نمایم وزیر متحیر و متفکر از قصر سلطنت بیرون آمده در اثنای راه ابو ذر جمهر بوزیر رسیده آثار تغیر در بشرهٔ او مشاهده نموده گفت نشان تأمل و تفکر بر بشرهٔ وزیر ملحوظ میگردد و اگر باعث بر آن امریست که این فقیر مصدر کفایت آن تواند شد بفرمایند تا بقدر وسع و امکان در آن باب شروع نمایم وزیر بانگ بر او زده گفت ترا چه حد آنکه در امور ملکی و حکمی دخل نمائی و امثال این سخنان بر زبان آری ابو زر جمهر گفت وزیر الی ساعة القیام و قیام الساعة بر مسند وزارت متمکن باد خداوند عالم هر فردی از افراد بشر را علمی داده و هیچکس از خوان احسان الهی بیبهره نیست شاید که مرا نیز از سفره نوالهٔ رسیده باشد و از این صراحی پیالهٔ بدست آمده وزیر گفت معذور دار که خاطر من بسبب سؤال پادشاه بغایت پریشانست و در جواب سؤال او عاجز ماندهام ابو زر جمهر از سخن کسری استفسار نمود وزیر به بیان آن زبان برگشود، ابو ذر جمهر گفت من به این جواب عالمم وزیر گفت تقریر نمای حکیم گفت این معنی جز بر حضور کسری صورت نبندد وزیر گفت ملک از من سؤال نموده چگونه دیگری را بجهت تقریر جواب نزد او برم بوزر جمهر را بقصر سلطنت برده عرض کرد که این شاگرد من چون قابلیت مجلس ملوک پیدا کرده او را آوردهام تا جواب سؤال پادشاه گوید و ایضا منظور پادشاه شود نوشیروان گفت ای پسر در مقصود شروع کن حکیم بر زبان آورد که ترک ادب باشد در حضور استاد بیان مسائل حکمت کردن باید که وزیر خود بگوید وزیر گفت ما ترا رخصت دادیم ابو زر جمهر گفت آنجا که تو نشستهای مکان جهال نیست پس از آن برخیز و بجای من بایست تا من بر آن کرسی نشینم و بجواب پادشاه مبادرت نمایم نوشیروان گفت راست میگوید وزیر بالضروره از کرسی بر- خاسته و ابو زر جمهر بر جای او نشسته گفت هرگز بخاطر پادشاه خطور میکرد که وزیر را باین خواری پائین کشد و بنابراین مرا باین عزت در کرسی مرصع نشاند گفت نی بر زبان آورد که تأثیرات فلک در عالم کون و فساد از این بابت است که عزیزان را خوار گرداند و ذلیلان را بمرتبهٔ عزت رساند.
فلک دون نواز یک چشمست و آن یکی هم میان سر دارد هر خریرا که دم بدست گرفت چون عزیزانش معتبر دارد بردش تا فراز دیده خویش چون بهبیند که دم خر دارد زندش بر زمین که خورد شود خر دیگر بجاش بردارد
حکایت: آوردهاند که روزی شخصی با افلاطون گفت که فلان عامل ذکر خیر تو بسیار گفت
حکیم لحظهٔ متأمل شد آن مرد گفت ای حکیم من چه گفتم که تو چنین متأمل گشتی جواب داد که تفکر من از قول تو نیست میاندیشم که در ذات من چه نقص سانح شده که در میان من و آن جاهل نسبتی پیدا گشته است و پسند خاطر او افتادهام
حکایت: آوردهاند که نوبتی معلم اول ارسطاطالیس از اسکندر رخصت طلبید
که بوطن خود رود و اسکندر او را مرخص ساخته در این وقت خبر رسید که در فلان ولایت در دامن کوهی جانوری ظاهر گشته است بر شکل نیمه تن آدمی و هر کرا نظر بر وی افتد فی الفور بمیرد اهل آن ولایت متفرق گشتهاند و آن دیار خراب شده اسکندر با حکما مشورت نموده و هیچکس را در باب دفع آن جانور کثیر الضرر سخنی بخاطر نرسید ذو القرنین همان ساعت باحضار استاد مثال داده صورت واقعه را بیان کرد حکیم فرمود تا آئینهای ساختند که قطر آن سه گز بود و امر کرد تا آن آئینه را بر چیزی نصب کردند و شخصی در عقب آن پنهان گردید و متوجه مکان آن حیوان شد چون نظر آن جانور بآن آئینه افتاد متوجه آن شده چون نزدیک رسید علی الفور قالب تهی کرد اسکندر از حکیم پرسید که حکمت در این چه بود معلم اول جواب داد که این جانوریست که بعد از چند هزار سال یکبار موجود گردد و در دو چشم او سمیست قاتل که هر کرا نظر بر چشم او افتد بمیرد چون او نظر در آئینه کرد صورت چشم خود را دید آن سم بوی راجع گشت
حکایت: در کتب طب مسطور است که در دیار مشرقی ماری است
طول قامت او یک شبر و بر سر آن حیه سه تار موی رسته بنابراین بمکلله موسوم گشته است و در سالی سه ماه ظاهر گردد و خداوند علیم و مدبر حکیم اهل آن دیار را بزمان خروج آن افعی دانا ساخته تا در آن اوان بصحرا نمیروند و چون آن مار ظاهر گردد؛ هیچ ذیحیات از یک فرسخ در یک فرسخ قرب سوراخ او گذر نتوانند کرد زیرا که هوای موضع او سمی دارد که بهر حیوان که رسد فی الفور سرد شود و حرارت غریزی از او منطفی گردد، سبب این حالت آنکه آن حیه صفیری میزند و هوائی که ملاقی نفس او است مکیف بکیفیت او میگردد و دیگر اینکه طایری محاذی سوراخ او طیران نمیتواند کرد و دیگر آنکه در آن زمینی که آن حیه مکان دارد نیمفرسخ در نیمفرسخ گیاه از زمین نمیروید زیرا که زمین بمجاورت او فاسد میشود و از جنس نبات و جماد هرچه تلاقی بدان گردد فی الفور بخاکستر مبدل شود و هرکه نظر بر آن حیه اندازد قالب تهی کند و همچنین نظر آن حیه بر هر متنفسی که افتد جان نبرد و اگر آن مار حیوانی را زخم زند بدن ملذوع گداخته شود آوردهاند که نوبتی سواری در صحرائی که حیه در نواحی آن میبود گذشته مردی را دید که بدن او میگدازد و آب میشود متحیر مانده سر نیزه بر جسد او نهاده علی الفور سوار بتوسط نیزه جان بداد و اسب بتوسط سوار وداع حیات نمود
حکایت: در تاریخ طبری مسطور است که عبد الملک المروان موسی بن نصر را بامارت دیار مغرب فرستاد
موسی اکثر آن ولایت را بحوزهٔ تسخیر آورد؛ در این اثنا با عبد الملک گفتند که سلیمان نبی در دیار مغرب شهری از مس ساخته و حصار آن شهر بمرتبهٔ بلند است که مرغ را بر سر آن پرواز میسر نگردد و هیچکس نداند که در آن شهر چه چیز است عبد الملک بموسی نوشت که به آن موضع رفته در آن شهر درآید و هرچه مشاهدهٔ او گردد اعلام نماید نامه عبد الملک بموسی رسیده گفت هیچکس باشد که راه آن شهر دانسته باشد مردی را پیدا کردند که به آن محل رفته بود و از نامهای که موسی بعبد الملک نوشته از حال عبد الملک و بلده خبر داده بود چنین مستفاد گشت که بموجب فرموده دلیلی پیدا کرده از افریقیه مغرب متوجه آن صوب شدم و چون چهل روز قطع مسافت نمودم بموضعی رسیدم که دست قضا زمین را لباس زنگاری دربر کرده بود و عارض چمن را بخط زبرجد فام سبزه آراسته ساخته و عرصهٔ زمین از انواع گل و ریحان مانند فلک بزهره و پروین محلی گشته.
بر زمین از ابر و از باران و باد مشک بیز فرشهای عنبرین چون پرنیان آمد پدید گلستان گر نیست چون ارژنگ مانی پس چرا نقشهای مانوی در گلستان آمد بدید در آن مرغزار حصاری بنظر ما درآمد که کنگره آن با فلک برابری میکرد ز آسیب چنبر فلک اندر فراز آن بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان بخاطر رسید که شاید رخنه یا روزنی در آن باشد که بدرون حصار توان رفت بعد از تفحص بسیار معلوم گشت که هیچ رخنه در آن نیست نقبی زدیم تا از راه نقب بحصار در آئیم چون بآب رسیدیم معلوم شد که بانی آن بار اول زمین را بآب رسانیده بعد از آن مس در آن ریخته عاقبت فرمودم تا منارهٔ مقابل آن باره بنا کردند و چون مناره شصت ذرع ارتفاع یافته مقابل آن باره شد شخصی را فرمودم تا بباره برآمد چون نظرش بجانب حصار افتاد خندهٔ بقهقهه زده خود را به آن طرف انداخت دیگری ببالا رفته او را نیز همان حال پیش آمد مردم از ارتکاب آن امتناع نمودند تا سه روز اقربای آن دو کس بنواحی حصار میرفتند و ایشان را آواز میدادند اما هیچ جوابی نمیشنیدند آخر الامر منادی کردم که هرکه به آن مناره رفته بطرف شهر نگرد و خبری معلوم کند هزار مثقال طلا باو دهم مردی گفت من قبول این حرکت میکنم بشرط آنکه جمعی از اهل قوت ریسمانی بر کمر من بندند و چون خواهم که خود را بحصار اندازم ایشان ریسمان را بکشند بر آن جمله عمل نمودند و چون آن شخص جانب حصار نگاه کرد خنده زده به آن جانب متمایل گشت آن جماعت ریسمان محکم کشیدند از قوت آن طایفه و شدت جذب حصار میان آن مرد دوپاره شده نصف بالا در حصار افتاد و نصف زیرین بپائین آمد و چون مراجعت نمودیم بموضعی رسیدیم که سنگهای قیمتی عظیم هریک بطول و عرض صد گز تراشیده انداخته بودند و بر آن نقش کرده که این از سلیمان داود است و در آن نزدیکی جنگلی بنظر ما آمد که نزدیک بآن جنگل میلی ساخته بودند و بر آن میل نوشته که زنهار از این موضع تجاوز منمائید که خطری عظیم است فرمود تا شخصی که اسبی جلد داشت بمیان جنگل درآمد چون آن مرد بجنگل رسید جانوران بصورت مورچه اما هریک در بزرگی برابر گوسفندی از آن جنگل بیرون آمدند چنانکه کثرت عدد ایشان الی غیر النهایه بود آن اسب را با سوار پارهپاره کرده بخوردند
حکایت: آوردهاند که دو تن نزد قاضی شریح آمدند
و یکی بر دیگری مالی خطیر دعوی میکرد و آن دیگر انکار صرف مینمود و سخنان میگفت در میان گفتگوی قاضی از منکر سخنی شنید که متضمن باقرار بود بیقین دانست که آن مرد حیله میکند حکم بادای مال فرمود منکر فریاد برآورد که ایها القاضی هنوز گواه گواهی نداده چگونه حکم به تسلیم مال میکنی قاضی گفت گواه گواهی داده منکر بر زبان راند کدام گواه قاضی گفت خواهرزاده خاله تو یعنی تو اقرار کردی
حکایت: مردی در پای درختی هزار مثقال طلا دفن کرده بود
بعد از مدتی چون بر سر آن رفت دید که بیخ درخت را کاویده و زر بردهاند فریاد از نهادش برآمد نزد شریح قاضی رفته در خلوتی صورت حال بعرض او رسانید، قاضی گفت برو و سه روز دیگر نزد من بیا اما باید که حال خود بهیچ آفریده نگوئی بعد از رفتن آن مرد قاضی طبیب شهر را که مرجع خاص و عام بود طلبیده در خلوتی از او پرسید که بیخ فلاندرخت هیچ خاصیت و منفعتی دارد گفت بلی خواص او بسیار است و فواید او بیشمار پرسید در این ایام کسی را به بیخ آن درخت معالجه فرمودی گفت آری فلانی بیمار بود با او گفتم علاج منحصر است در بیخ آن درخت و او بدان چوب شفا یافت قاضی آن شخصی را که طبیب گفته بود از او بر وفق حکمت و موعظه و قرائت حدیث و آیه اقرار کشید آن مرد هزار دینار را که برده بود حاضر ساخته بصاحبش باز داد
حکایت: آوردهاند که دو شخص نزد شریح آمده یکی بر دیگری مالی خطیر دعوی کرد
و او انکار صرف نموده میگفت من هرگز او را ندیدهام قاضی از مدعی سؤال نمود که در کدام موضع این زر باو دادی گفت در پای فلان درخت و درختی نشان داد که بر یک فرسخی شهر بود قاضی گفت بپای آن درخت رو و ده برک بیاور تا بر صدق مقال تو گواهی دهند، مدعی روان شد و قاضی بار دیگر آن مکالمه آغاز کرد و در گرمیهای مرافعه که منکر را غفلتی روی نموده بود رو باو کرد و گفت فلانی بپای درخت رسیده باشد وی گفت نه هنوز بآنجا نرسیده قاضی گفت اگر تو با او در آنجا معامله نکردهٔ چه میدانی که دور است یا نزدیک منکر خجل شده قاضی زبان بموعظه گشوده او را نصیحت نمود تا اقرار کرد و مال بمدعی داد
حکایت: در حبیب السیر مسطور است که در زمان سلطان مغفور سلطان حسین میرزای بایقرا
قاضی نظام الدین ولد مولانا حاجی محمد فراهی اقضی القضات هرات بود دو شخص دستاری بمحکمه آوردند و هریک دعوی بملکیت او مینمودند قاضی بر یکی بدگمان شده با وی گفت برخیز و این دستار را به طریقی که عادت تست به بند آن مرد دستار را بسته مقداری زیاده آمدش با دیگری همان فرمود و او دستار را بسته راست آمد قاضی حکم فرمود که دستار از این مرد است که راست بست و بعد از تفحص بلیغ و تهدید و وعید آن کاذب بکذب خود اقرار نمود قاضی او را از دعاوی کاذبه توبه داد حکایت: آوردهاند که جالینوس از جوانی صاحب جمال سخنی پرسید
و جوان جوابی درشت گفت حکیم فرمود اناء ذهب فیه خل
حکایت: بقراط حکیم در حکمت طبیعی سخن میگفت شخصی معارض او گشته
گفت مردم این سخن از تو قبول ندارند حکیم گفت سخنی که در نفس الامر صدق و صواب باشد بر من لازم نیست که مردم را تکلیف نمایم تا از من قبول نمایند
حکایت: مؤبد مؤبدان یعنی اقضی القضات که هم در زمان قباد و هم در عهد نوشیروان متقلد منصب مذکور بود
نوبتی در فصل بهار که مردم چهارپایان خود را بعلف داده بودند بامداد با قباد شهریار سوار شده و رکاب برکاب او میراند و قباد از او در حکمت سخنان میپرسید در آن اثنا مرکب مؤبد که شب علف بسیار خورده بود بدفع فضلات قوایم خود را از سم تا دم بیالود و مؤبد از آن صورت منفعل شده پادشاه برای دفع انفعال او سخنی در میان انداخته پرسید که آداب صحبت ملوک بیان نمای مؤبد گفت یکی از آداب صحبت پادشاهان آنست که در شبی که بامدادان با پادشاه سواری کنند باید که مرکب خود را علف کمتر دهند تا موجب انفعال نگردد
حکایت: جاهلی بر سبیل تعرض با حکیمی گفت چرا از دهان تو بوی بد میآید
حکیم بر زبان آورد که از بس معایب تو در سینه نگاه داشتهام در نفسم سرایت کرده
حکایت: آوردهاند که یکی از قیاصره روم دختری داشت که اندر سلسله زلف خم اندر خمش عقل در زنجیر بود
و از صباحت جمالش صبح صادق بیشور.
روئی چگونه روئی، روئی چو آفتابی موئی چگونه موئی هر حلقه پیچ و تابی و این دختر مقرر کرده بود که هرکه ارادهٔ خطبهٔ او نماید ده مسئله او را جواب گوید و همچنین مرد ده مسئله از دختر سؤال کند اگر مرد از سؤال دختر عاجز آید کشته گردد و اگر دختر در جواب مسائل مرد فروماند بتزویج او رضا دهد و اگر هر دو مسائل یکدیگر جواب گویند بحکم اذا تعارضا تساقطا هیچیک از این دو امر یعنی قتل و تزویج بوقوع نهانجامد و بسیاری از مردم هوای وصال آن سنگین دل سیمین- عذار نموده بنابر آنکه از عهدهٔ سؤالات او بیرون نمیآمدند بقتل میرسیدند و در ولایت عراق مردی صاحب ثروت پسری داشت که طبیعت او بعلم حکمت بلکه مجموع علوم ملایمتی داشت پدر چون موافقت سلیقهٔ او را بکسب فضایل ملاحظه نموده هرچه داشت دربارهٔ او صرف کرد تا پسر در علم بدرجهٔ رسید که ما فوق آن متصور نبود در این اثنا پدر او از قلت مال و کثرت عیال مضطرب شده صورت حال با پسر تقریر نمود پسر گفت اگر قبل از این مرا واقف میساختید که قلیلی از مال مانده بود در باب مهم شما فکری میکردم اما اکنون نیز سعی خود بتقدیم رسانم چون متاع فضل مرا در این شهر رواجی نیست باید که از این دیار سفر کنم پس با پدر و مادر بدیار فارس آمده بمجلس پادشاه آن ولایت شتافت و قصیدهای که در مدح او گفته بود خواند پادشاه چون بغایت فضیلت دوست بود و همواره برعایت ارباب علم میپرداخت بر زبان راند کهای جوان حاجت خود را بیان نمای تا بترتیب حاجت خود اشارت نمایم جوان گفت کنیزکی و غلامی دارم التماس مینمایم که ملک اسبی و جوشنی بمن دهد و من آن کنیز و غلام را برسم رهن در پیش پادشاه بگذارم ملک گفت ما بیرهن آنچه خواهی مهیا داریم جوان بر زبان راند که التماس من آنست که ایشان در خدمت پادشاه باشند پادشاه فرمود که ملتمس جوان را بانجاح مقرون ساختند جوان بروم رفته بخدمت وزیر قیصر که مردی حکیم طبیعت بود توسل جست و وزیر او را مردی فاضل و دانشمند یافته در رعایت او کوشید و از مقصدش سؤال نمود جوان گفت بهوای خواستگاری دختر قیصر این راه دور و دراز پیمودهام و بهوس کعبهٔ وصال او مفارقت و مهاجرت اوطان اختیار نمودهام وزیر گفت هیهات دست از این طمع خام بدار که این صیدیست که در دام هرکس نیاید و لقمهایست که بکام هرکس فرونرود و بسا سر که در هوای او از مصاحبت بدن دور مانده و بسا جان که در آرزوی او بباد رفت.
عالم تمام پر ز شهیدان فتنه گشت ترک مرا خدنک بلا در گمان هنوز جوان جواب داد که:
گر بماندیم زنده بردوزیم جامهٔ کز فراق چاک شده ور بمردیم عذر ما بپذیر ای بسا آرزو که خاک شده وزیر ببارگاه قیصر آمده از اراده جوان قیصر را اعلام داد و قیصر از این معنی در خشم شده گفت لایق مردم خردمند نباشد که سخن هر مجهولی را که سودای باطل در دماغ او جای گرفته باشد در خدمت پادشاهان عرض کردن خصوصا چنین ارادهای که از وی بوی خون میآید و چنان از این سخن در غضب شد که هوای قتل وزیر در خاطرش متمکن گشت و بنابر آنکه وزیر از بزرگان روم و اهل آن دیار بود نتوانست که او را بجهة این قصه بقتل رساند در این باب فکری کرده رقعهٔ بیکی از امرای سرحد که باو اعتمادی داشت نوشت که آورنده رقعه را سیاست کن و با وزیر گفت فلان امیر مبلغی کثیر از اموال رعایا بتغلب گرفته میخواهم که به آن ولایت رفته مثال مرا باو رسانی و او را گرفته بحساب آن ولایت مشغول گردی و هرچه دارد از او بستانی وزیر با خود گفت این جوان که بما رسیده است هنوز رعایتی نکردهایم صواب آنست که این مهم را بدو رجوع نمائیم تا منفعتی بدو عاید شود و آن توقیع را به آن جوان داده او را به آن صوب فرستاد و در اثنای راه جوان تشنه شده بکنار چاهی رسید چون ریسمانی نداشت دستار خود را که مثال قیصر بر گوشهٔ او بسته بود در سطلی بسته بچاه فرستاد و چون آب بیرون آورد دانست که مثال پادشاه در گوشهٔ دستار او بود مهر آن را برداشت تا در آفتاب خشک کند چون نظر بر آن کاغذ انداخت پروانه قتل خود را مشاهده نمود از این حسن اتفاق متعجب شده نزد وزیر آمد و چون وزیر بر مضمون رقعه اطلاع یافت آزردهخاطر گشت با جوان گفت دست از تمنای خود باز مدار و فردا ببارگاه قیصر رو و بنفس خود سخن را بقیصر عرض کن که من در بشره تو آثار غلبه بر دختر قیصر مشاهده میکنم روز دیگر چون باستظهار وزیر بمجلس پادشاه شتافته سبب آمدن خود را بیان کرد قیصر او را نزد دختر فرستاد دختر از این حال خبر یافته فرمود تا پرده بستند آنگاه در عقب پرده با جوان در تکلم آمده گفت چرا بنفس خود ستم میکنی و پا از اندازه بیرون مینهی.
ای دل بسر زلف پریشانت چکار کاری که نه حد تست با آنت چکار در کهنه الا چوق غم خویش نشین با گرد سراپردهٔ سلطانت چکار اگر خواهی که آنچه گفتم بتحقیق بدانی در کنکرهٔ قصر ما نظر کن که خونهای عزیزان هنوز در جوش است و روح ایشان در هوای آن مدهوش جوان گفت روزی که قدم در راه تمنای تو مینهادم اول از جان دست شستم و آن ساعت که آرزوی طواف کعبهٔ کوی تو کردم سر خود را بر این کنگرهٔ قصر مشاهده نمودم.
دیوانه نباشد آنکه از سر ترسد عاشق نبود آنکه ز خنجر ترسد تا چند ز سر بریدنم ترسانی آنکس که سر تو دارد از سر ترسد؟ سخن دراز مکن و بتقریر مسائل خود زبان بگشای دختر گفت سؤال آن چیست که زیاده گردد و قابل نقصان نباشد و آن چه چیز است که چون زیاده گردد ناقص شود جواب جوان گفت
آنکه زاید شود و قابل نقصان نبود بیقین دان که بجز رحمت یزدان نبود و آنچه زیادتی او باعث نقصانست آدمی و حیوانست که هرچند بدن ایشان افزایش گیرد عمر ایشان روی در نقصان نهد سؤال آن چیست که اندک را بسیار گرداند و تغییری بحال وی راه نیابد و آن چه چیز است که بسیار را کم کند و خود نیز فانی نگردد جواب آنچه اندک را بسیار کند زمین است.
آنکه اشارت بخودم میدهد دانه یکی هفتصدم میدهد آنکه بسیار را فانی کند و خود نیز منطفی گردد عنصر نار است که از هیزم بسیار اندک خاکستری حاصل کند و خود نیز نماند سؤال آن نیستی چیست که خود را در لباس هستی جلوه دهد و آن چه چیز است که بیعلم و دانش جمیع اشیا را بتو نماید جواب آن معدوم که خود را به پیرایهٔ وجود بیاراید خوابیست که بینی اما چون بیدار شوی بدانی که آن اصلی ندارد و آنچه بیعلم حقیقت اشیا بیان نماید آئینهایست که به هر جانب او را نگاه داری عکس موجود است و آن را بتو نماید. سؤال آن چه کار است که یکبار که آن کار کنی راحتش باشد یک هفته بذات تو روان و آن چه شغلست که سالی چه در آن رنج بری تا ترا عمر بود یابی از آن راحت جان و آن چه فعلست که ماهی چو شوی مرتکبش برک یک سال ترا راست شود بینقصان جواب کار یکروزه که یک هفته براحت باشند هست گرمابه و داند همه کس لذت آن رنج یک سال که یک عمر از آن خوش باشیم نیست جز وصل تو ای سرو قد غنچه دهان شغل یکماهه که یک سال از آن بهره برند زرع باشد که از آن وجه بدست آید نان دختر بانگ بر جوان زد که وصال ما بر زبان میاور که جانها در سر این آرزو رفته جوان گفت سخن یکیست همه مسائل خود را بیان کن دختر گفت: سؤال
آن صوفی تنگدل ازرق لباس چیست کز گریه روی او چو ره کهکشان بود هنگام رقص گشته سرانداز هر طرف گاه قرار وقت سکون در میان بود جواب جز تیغ شاه چیست که از غایت گهر پیوسته بر رخش ز مجره نشان بود اندر نهاد او عقلا مانده در عجب کو آبدار باشد و آتشفشان بود سؤال آن چیست که چون صورت خوبان دلفریبست و پیوسته مصاحب سروران باشد و در حوایج و قضا دستگیر خلایقست چنانچه هیچ مهم کلی بیاو صورت نمیبندد جواب جوان گفت آن خاتم بزرگانست و پادشاهان دختر گفت ای جوان جواب این سؤالات را نیکو گفتی اما اینها آسان بودند و بخاطر هر ذیعقل میرسید و لیکن دو سؤال دیگر مانده است اگر جواب گوئی عزیز شوی و الا وداع حیات بجا آوری سؤال آن کوه که یکی دو چشمه دارد و دیگری چهار چشمه و سیم هشت چشمه و حاصل آن چشمها یکیست بیان کن جواب آن کوه که بر آن دو چشمه است پستان زنانست و آنکه چهار چشمه دارد پستان گاو و آنکه هشت چشمه از آن بیرون میآید پستان سگست و حاصل همه شیر است حاضران زبان بتحسین گشودند سؤال مردی را سه دوست بود که همه با او در مقام صدق و صفا بودند آن شخص نزد دوستان آمده گفت مرا بشما احتیاجی پیدا شده است آیا حاجت مرا رد خواهید کرد همه زبان قبول گشودند آن مرد گفت پادشاه مرا طلب فرموده و من میترسم که تنها بملازمت سلطان روم میخواهم که شرط موافقت بجای آورید یکی از آن سه بر زبان آورد که هر مهمی که اینجا داشته باشی باهتمام من ساخته گردد اما رفاقت آن سفر از من برنمیآید و دیگری گفت تا بدر قصر پادشاه با تو بیایم اما قدرت درون آمدن ندارم دوست سوم گفت این جماعت دوستان سرسری و رفیقان هر دریند من با تو بخدمت سلطان بیایم و مهمات ترا بحسب دلخواه کفایت کنم تفصیل این مجمل را بیان نمای جواب جوان گفت یکی از آن سه دوست مالست که آدمی او را دوست مشفق خود تصور میکند و مال مهمات دنیوی او را میسازد اما چون خداوندش از عالم انتقال نماید بهیچ وجه با او رفاقت ننماید و دوست دوم اولاد و اخوانند که تا لب گور بیشتر نیایند و بیش از این مرافقت نتوانند نمود و دوست ثالث عمل صالح و افعال حسنهٔ آدمیست که از او مخالفت جایز ندارد و ترک مرافقت ننماید دختر فرمود تا پرده برداشتند چون نظر جوان بر آن شمشاد قد ماهسیما افتاد زبان مقالش بترنم آمد ساعدت را نظری دیدم و از کار شدم دیگر ای شوخ بدست تو گرفتار شدم دیدمت دوش بخواب و نفسی آسودم لیک فریاد از آن لحظه که بیدار شدم دختر گفت تو اکنون از من سؤال نمای اگر جواب مشکلات تو گفتم رستم و الا در قید حکم تو پای بستم جوان گفت من از تو سه سؤال میکنم اگر جواب گوئی سر خود گیرم اول آنکه چگوئی در مردی که پدر او اسب باشد و مادرش جوشن و او در اسب نشسته در جوشن رود و روی بطرفی آورد که محل هلاک او بود و بواسطهٔ کاغذی که بآب تر شود از ورطهٔ هلاک دور شود دختر عاجز ماند گفت بجواب این سخن مبادرت نمایم جوان بخانهٔ خود رفته دختر با کنیزکان خود گفت چگونه از عهدهٔ این جواب مشکل بیرون توانم آمد کنیزان بگفتند صلاح آنست که بخانهٔ این جوان رویم و بحیلهٔ که دانیم تحقیق این نکته هم از او کنیم دو کنیز نادر الحسن با دختر قیصر اتفاق نمودند و کنیزان بزینت و تجمل تمام خود را بیاراستند و دختر قیصر جامهٔ چرکین و چادری کثیف پوشیده صراحی شراب و مرغی چند برداشته متوجه بخانه جوان گشتند و با او گفتند ما چون امروز کمال علم و فضیلت و حسن گفتار و لطف کردار ترا مشاهده نمودیم شیفته صحبت و فریفته الفت تو گشتیم و امشب بهوس ملاقات تو آمدهایم دختر صراحی و پیاله و مرغها را بر زمین نهاد کنیزان بعد از اکل و شرب از هرجا سخنان در میان آوردند تا بوسیله آن حرفی از جواب مسئله استفسار نمایند صورت نهبست لاجرم خواستند که بقدحهای لبریز او را مست گردانند و در حالت مستی از او این سخن سؤال نمایند اما جوان هرچند شراب بیشتر خورد عقل و خرد او زیاده گشت کنیزان گفتند ای جوان اگر تو جواب مسئلهای که از دختر قیصر پرسیدی بگوئی از ما هرکدام که مختار تو باشد با تو در فراش عشرت دست در آغوش کنیم جوان گفت مرا بقول شما اعتماد نیست شاید که چون مراد حاصل کنید کار مرا در توقف اندازید اگر حلی و زیور و ملبوسات خود را نزد من مرهون کنید و من آن را اندرون نهاده در آن را مقفل سازم زبان به بیان آن مشکل بگشایم و هرکدام از شما که خاطرخواه من باشد اختیار نمایم کنیزکان بدین معنا راضی شده جوان بعد از اخذ اشیا و ضبط اموال زبان به بیان احوال خود گشاده
حکایت: رهن کردن مادر و پدر خود را باسب و جوشن و حدیث پروانهٔ که وزیر باو داده بود
و بآب تر شدن آن را بتفصیل نقل کرد ایشان گفتند هرکدام از ما که مطلوب تست در تحت تصرف خویش آور جوان گفت هرکدام از شما در اوج حسن آفتابی درخشندهاید.
شما هریک بخوبی بینظیرید بر اوج حسن خورشید منیرید اما من دلبستهٔ این خدمتکار شماام ایشان گفتند مگر خرد در دماغ تو نیست
دماغی که اندر سرش مغز نیست اگر در ببارد که خود نغز نیست جوان گفت «لا خصومة فی الشهوات» و دست بجانب دختر قیصر دراز کرد کنیزکان بدو درآویختند و دست او را بدندان پارهپاره کردند و جامهٔ او را درهم دریده ترک اسباب و زیور خود داده بگریختند روز دیگر جوان بخدمت دختر رفته و کنیزکان را شناخته دست مجروح خود را بایشان نمود آنگاه دختر قیصر را گفت جواب مسئله را بگوی دختر به طریقی که هم از او شنیده بود بازگفت جوان گفت سه کبوتر ماده نزدیک کبوتری نر رفتند و التماس کردند که دانهٔ خود را بما گذار تا مطاوعت تو نمائیم کبوتر نر گفت من بر شما اعتبار ندارم پرهای خود را نزد من مرهون کنید ایشان پرهای خود را باو دادند و دانه او را خورده کبوتر نر را بسیار رنجانیدند و پرهای خود را گذاشته پریدند تفصیل این اجمال را بیان نمای دختر دانست که از این صورت مخلصی نیست چه اگر اعتراف نماید که از او آموختهام بدنام شود و اگر اعتراف بعجز نماید مغلوب گردد پس گفت یک روز دیگر مرا امان ده تا جواب گویم جوان یک روز دیگر او را مهلت داده دختر هرچند اندیشه کرد فکری در آن باب بخاطرش نرسید با مادر خود مشورت نموده مادرش گفت تو آرزو داشتی که شوهر کنی که افضل و اعقل روزگار باشد و این مرد چنانست که تو میخواستی روز دیگر جوان بدرگاه قیصر شتافت دختر فرمود تا اکابر و معارف جمعشده او را در عقد جوان درآوردند چون جوان بر سریر دولت استقرار یافت قاصدی نزد پادشاه فارس فرستاده مادر و پدر خود را طلب داشت ملک فارس هر دو را باعزاز تمام روانه روم ساخت
حکایت: آوردهاند که چهار نفر که یکی از آن جمله سید بود
و دیگری طالب علم و سوم سپاهی و چهارم بازاری بباغ شخصی رفته میوهٔ بسیار تلف کردند در این اثنا خداوند باغ رسیده آن حالت مشاهده نموده با خود اندیشید که یک نفر بیش نیستم و ایشان چهار نفرند اگر با هر چهار درشتی کنم هر چهار اتفاق نموده انواع آزار بمن رسانند و از باغ بیرون روند صواب آنکه بمعاونت و معاوضت تزویر بر این خصمان جابر قادر کردم آنگاه با سید گفت تو مرد سیدی و از خاندان نبوتی و ما همه مولای خاندان توایم و بمقتضای «قُلْ لاٰ أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَ اَلْمَوَدَةَ فِی اَلْقُرْبیٰ» محبت و مودت شما بر ما واجبست و این مرد عالم است و مصالح معاش و معاد ما ببرکت اقدام و حرکت اقلام علما منوط و مربوط است و این دیگر لشکریست و از ارباب سیف و خانمان ما بتحریک شمشیر آبدار ایشان از آفت اتلاف مصون و محروس است اما این مرد بازاری کیست و بکدام فضیلت میوه باغ مرا تواند خورد و مقارن این حال گریبان آن بیچاره را گرفته بر زمین افکند و هر دو دستش را بربست و روی بسپاهی نهاده گفت من بنده علما و ساداتم تو ندانستهٔ که من خراج این باغ را بتمام و کمال بپادشاه دادهام و حقی در ذمت من نمانده اگر ائمه و سادات بر جان و دل من حکم کنند در آن باب مضایقه ندارم اما تو کیستی و بچه جهة بباغ من آمدهٔ او را نیز بر زمین کوفته و-دو دست از پس پشت بستش چو سنگ-آنگاه روی بدانشمند نهاده گفت همهٔ عالم بندگان ساداتند و عزت و حرمت داشتن ایشان بر امت از جملهٔ فرایض است اما تو که دعوی علم میکنی بچه تأویل بی اجازت بباغ مردم میروی و هر جاهلی که خود را دانشمند داند و مال مسلمانان را بر خویش حلال داند سزاوار تأدیب و لایق تعذیب باشد او را نیز ادبی بلیغ کرده مقید ساخت بعد از آن متوجه علوی شده گفت ای مدعی نااهل و ای بیمروت صاحب جهل بچه سبب بیرخصت من بباغ من درآمدهای با آنکه مال امت بر علویان حلال نیست مگر خمس و از آن جمله چیزی نزد من نیست او را نیز گرفته مقید ساخت و بدین تدبیر چهار کس را در قید کرد و بهای انگور از ایشان استیفا نمود غرض از این حکایت آنست که آدمی باید که در جمیع امور فکر متین و عقل دوربین را مقتدا سازد و در سرانجام مهام با ایشان قرعهٔ مشورت دراندازد تا باحسن وجهی بمقصد و مطلب فایز گردد.