زینتالمجالس/جزء شش: فصل ده
فصل دهم از جزو ششم در مذمت حمق و نادانی
آوردهاند که چون رافع بن هرثمة بن اعین بر ولایت خراسان مستولی شد مردی از رؤسای خراسان که او را احمد بن ابراهیم میگفتند بخدمت او پیوسته رافع مهتری فراشان را باو داد و باندک روزگاری احمد بن ابراهیم در خدمت رافع ترقی بسیار کرده در امور کلی و جزوی دخل نمود و چون رافع از عمرو بن لیث شکست یافته پناه بوالی خوارزم ابو سعید برد احمد بن ابراهیم در ملازمت او بود ابو سعید با رافع غدر کرده سر او را نزد عمرو بن لیث فرستاد احمد بن ابراهیم خواست که انتقام رافع از ابو سعید بکشد پانزده مثقال زهر هلاهل از خزانه رافع بدست آورده بود از غایت حماقت هر روز نیم مثقال زهر در آب کاریزی که بدرون شهر میآمد میریخت و هرکه از آن آب میخورد رخت سفر آخرت میبست و مردم از آن بفجأ میمردند و کس نمیدانست که سبب آن چیست احمد بن ابراهیم یک ماه بر این منوال عمل مینمود و خلقی کثیر را بدین وسیله بعالم عدم روان ساخت ابو سعید که مقصد اصلی او بود بدو هیچ رنجی نرسید و آب نخورد و چون زهر تمام شد روی بولایت خراسان نهاد مردم خوارزم از اعمال احمد بن ابراهیم واقف شده از عقب وی در حرکت آمدند و او را پارهپاره ساختند
جهل هر محنتی بر وی آرد روی درکش ز صحبت جهال علم بهتر بسی ز نعمت و گنج فضل بهتر بسی ز دولت و مال
حکایت: در اخبار آل لیث آوردهاند که یکی از امرای یعقوب که او را ابراهیم نام بود
بغایت احمق و بیعقل افتاده بود ملازمی داشت احمد بن عبد اللّه نام که بغایت بامیر خود بد بود و عداوتی عظیم با او داشت و ابراهیم مردی بود بشجاعت و دلاوری موصوف و بصفشکنی و بهادری معروف یعقوب همواره دربارهٔ او انعامات کردی و احمد بن عبد اللّه چونمار بر خود میپیچید نوبتی در فصل زمستان که روی آب روئین و دل زمین آهنین گشته
از برف پرعصارهٔ چینی است کوهسار وز یخ پر از کتاره هندیست ناودان شاه فلک ز پنجره میبنگرد از آنک در زیر چادرند عروسان بوستان ابراهیم بخدمت یعقوب رفته در آنوقت سرما در ابراهیم اثر کرده بود یعقوب فرمود که پوستینی سمور که ابره آن دیبای زربفت بود بجهة وی آورده مسرور شده چون بخانه آمد آتش حسد در کانون سینهٔ احمد بن عبد اللّه مشتعل گشته صبر کرد تا مجلس ابراهیم خالی شد آنگاه با او گفت حقوق نعمت امیر بر ذمت من فراوانست و بر من واجبست که اگر دانم ضرری بامیر خواهد رسید او را اخبار نمایم تا خود را از آن نگاه دارد ابراهیم پرسید که چه واقع شده است احمد بر زبان آورد که نمیدانم رأی پادشاه بر امیر چرا متغیر شده و باعث بر این چیست که قصد جان امیر فرموده است و علامت قصد او آنکه من از غلامان پادشاه شنیدم که میان ما و ملک مواضعه آنست که هرگاه جامهٔ که خود یک نوبت پوشیده بشخصی دهد او را بعد از چند روز دیگر بقتل رساند و امروز که پوستین سمور بامیر داد غلامان با یکدیگر گفتند که در این هفته امیر ابراهیم را خواهیم کشت ابراهیم از کمال صداقت فکر نکرد که یعقوب بیموجبی چرا بر قتل او اقدام نماید و همان شب روی بفرار نهاد احمد بن عبد اللّه نزد یعقوب رفته گفت گفت ای ملک ابراهیم سر مخالفت دارد امشب از اردو گریخته میخواهد که فتنه انگیزد یعقوب گفت هزار نفر از غلامان با خود برده او را بگیر احمد گفت اگر عنایت پادشاه ملجاء من گردد این مهم را کفایت کنم یعقوب گفت مردانه باش و احمد از عقب ابراهیم روان شده در بازار سرخس باو رسید ابراهیم تصور کرد که احمد مگر بملازمت و معاونت او آمده است و احمد او را غافل ساخته بیکبار تیغ بر او کشیده او را از اسب انداخته سرش ببرید و نزد یعقوب برد یعقوب منصب ابراهیم را باحمد بن عبد الله داد و روز به روز مهم او در ترقی میبود تا امیر خراسان شد
حکایت: قتیبة بن مسلم که از قبل حجاج امیر خراسان بود
اگرچه بزیور شجاعت آراسته بود و اکثر بلاد ماوراء النهر مثل سمرقند و بخارا و غیرهما بدست او مفتوح گشت اما احمق بود و از عقل و دانش بهره نداشت و یکی از فصول حماقت او آن بود که روزی بر زبانش گذشت که خداوند تعالی با کمال قدرت خود این جهان را بشش سال آفرید یکی از ندما گفت ای امیر بگو بشش روز قتیبه بخندید و گفت من شش سال میگویم و هنوز میترسم مرا تکذیب کنند تو بشش روز اختصار کنی
حکایت: عمرو بن حافظ در بعضی از تصانیف خود آورده است که روزی مأمون بر منظری نشسته بود
نظر بر شارع عام میکرد و جمعی از ندما پیش او حاضر بودند در این اثنا بر زبان مأمون گذشت که صاحب ریش دراز احمق میباشد زمرهای از ندیمانش بر زبان آوردند که ما بخلاف آن مشاهده میکنیم چه بسیاری از مردم هستند که باوجود ریش دراز عاقل وزیر کند مأمون گفت ممکن نیست که ریش دراز خالی از حماقت باشد در این اثنا نظر مامون بر مردی ریشدراز افتاد که بر استری سوار بود و دراعه پوشیده مامون با ندما گفت این مرد را حاضر سازید تا بر دعوی خود برهانی اقامه نمایم آن شخص را طلب کردند چون حاضر شد خلیفه پرسید که چه نام داری گفت ابو احمد پس سؤال نمود که کنیت تو چیست جواب داد که میسره مامون در حاضران نگریسته گفت معلوم شد که نام از کنیت نمیداند آنگاه از او پرسید چکارهای گفت مردی فقیهم و در علوم نقلی زحمت بسیار کشیدهام خلیفه از من مسئله پرسد تا استحضار من در فقه بر او ظاهر گردد مامون گفت اگر مردی گوسفند بیکی فروشد و مشتری گوسفند را در تصرف آورد اما هنوز ثمن ببایع تسلیم ننموده باشد ناگاه آن گوسفند پشکی بیندازد اتفاقا آن پشک بر مردمک دیده مردی آمده کور گردد دیت آن بر بایعست یا بر مشتری آن شخص لحظهٔ تفکر نموده آنگاه سر برآورده گفت دیت بر بایع باشد نه بر مشتری پرسیدند بچه دلیل گفت از بهر آنکه بایستی مشتری را اعلام نمودی که منجنیقی بر کون آن گوسفند نهادهاند که سنگ میاندازد تا مشتری شرط محافظت بجای آورده نگه دارد که مضرت آن بخلایق نرسد مامون و حاضران بخندیدند و خلیفه او را تشریف داده بازگردانید و گفت صدق مقال من معلوم شد و بزرگان گفتهاند که هرکه ریش او زیاده از دو مشت گردد اصلاح نکند احمق باشد
حکایت: شعبی گوید که عبد الملک مروان ندیمی داشت که ابن العتیق نام داشت
و بغایت احمق بود عبد الملک او را بسبب سادهلوحی و سلیمدلی رعایت میکرد روزی عبد الملک از ندما پرسید که چند روز دیگر باول زمستان مانده است در این اثنا ابن العتیق خواست که جواب گوید عبد الملک با وی گفت تو حساب تقویم میدانی ابن العتیق گفت من حسابی میدانم که بغایت ظاهرتر از حساب تقویم است عبد الملک پرسید که آن چیست گفت در محلهٔ من بقالیست هرگاه میبینم که باقلای تر میفروشد بدانم که بهار آمده و زمستان رفته و هرگاه مشاهده مینمایم که گزر میفروشد بر من ظاهر گردد که زمستانست دیروز دیدم که گزر بدکان آورده بود دانستم که زمستان رسیده عبد الملک خندان شده گفت حساب درست آنست که تو داری
حکایت: در مجمع الامثال آورده که یزید بن مروان از جملهٔ احمقان عرب بود
نوبتی شتری از او گم شده ندا میکرد که هرکس خبر گمشده را از برای من آورد آن شتر را باو دهم او را گفتند چون تو شتر را در راه آنکس مینهی که ترا خبر دهد چرا کلفت بر خود مینهی و خود را رنجه میداری گفت «ان فی حلاوة الوجدان لذة» یعنی لذت یافتن عطیه عظیم است گویند که او را ذو الورعات بجهة آن میگفتند که قلادهٔ ساخته بود از طلا همیشه در گردن میانداخت گفتند این قلاده را چرا در گردن میکنی جواب داد که خود را نشان کردهام تا گم نشوم شبی خفته بود و برادرش این قلاده از گردن او بدزدید و در گردن خود کرد یزید گفت ای برادر اگر تو منی من کیستم و بدین سبب او را هبنقه نام نهادند «و یقال احمق من هبنقه»
حکایت: از قاضی القضات بغداد مرویست که گفت از اصناف خلایق که نزد من بهر دعوی آمدند
مردم اهله بسیار دیدم اما هرگز احمقتر از آن دو مرد ندیدم که هر دو بدعوی بمحکمهٔ من آمدند یکی گفت که فلان مبلغ نزد عم خود دارم بفرمای تا تسلیم کند مدعی علیه گفت که راست میگوید اما بفرمای که بگوید که آن زر بچه وجه نزد من دارد گفتم ای جوانمرد بعد از اعتراف چه حاجت باستفسار است مدعی گفت من از این مال بیزارم مادام که گواه نگذرانم گفتم مدعی علیه اقرار کرد و مدعی از آن ابراء نمود قاضی گفت بسلامت بروید که هیچچیز بر شما نیست اگر بعد از این دعوی داشته باشید وکیلی تعیین نمائید تا مال شما فوت نشود
حکایت: ارسطو در هفتاد سالگی آغاز بربط آموختن کرد
شاگردان گفتند مناسب حکیم نیست که در این سن بربط آموزد گفت وقتی مناسب بحال من نباشد که در میان جمعی واقع شوم که این صنعت ایشان دانند و من ندانم.