زینتالمجالس/جزء شش: فصل هشت
فصل هشتم از جزو ششم در مذمت بخل و امساک و بیان حال بخیلان بیادراک
آوردهاند که یکی از نویسندگان بسبب بیکاری پریشانحال شده از بغداد متوجهٔ بصره گشت چه تحمل شماتت اعدا نداشت و چون ببصره رسید به خرج الیوم درمانده هرچند تردد کرد چیزی بدستش نیامد و دوست و آشنا در بصره نداشت که بمنزل او تواند رفت در این اثنا یکی از توانگران بغداد را دید خواست که رقعهٔ باو نویسد و شمهٔ از حال خویش شرح داده محقری التماس نماید بدر دکان بقالی رفته کارد خود را گرو کرد و چندان زر از او گرفت که صفحهٔ کاغذ خریده دوات و قلم از بقال بعاریت گرفته رقعهٔ در قلم آورد و چون بقال حسن خط و جودت انشای او را ملاحظه کرد و گفت ای جوان چرا بخدمت دولتمندی مشغول نمیشوی تا از این مشقت خلاص شوی دبیر بغدادی گفت کسی خدمت نمیفرماید و الا منت میدارم بقال بر زبان آورد که در این شهر مردی هست ابو صابر نام که اموال و اسباب فراوان دارد و از من نویسندهٔ میطلبد تا سررشتهٔ محاسبات او را نگاه دارد اما او چون بخیلست و اندک چیزی بمشاهدهٔ دبیر میدهد هیچکس خدمت او قبول نمیکند جوان گفت بهر چه او میدهد قناعت میکنم بقال او را نزد ابو صابر برده ابو صابر مقرر کرد که هر ماه دو مثقال نقره باو دهد و چون در خدمت او ایستاده بعد از شش ماه که خدمت او کرد روزی بدر خانهٔ ابو صابر رفت کودکی دید که از خانهٔ او بیرون آمد با جامهای پاره از او پرسید که پسر کیستی جواب داد که ولد ابو صابر جوان گوید با خود گفتم بدبختی که اولاد او از مال او محظوظ نگردند با او چه امید تواند داشت پس عزم کردم که ترک خدمت او گیرم و آن شب باین عزیمت بخواب رفتم در خواب چنان دیدم که پیری با من گفت ترک خدمت ابو صابر مکن که نفعی از او بتو عاید خواهد شد من از این واقعه مستظهر شده در خدمت او بجد شدم و مدتی با او بودم که هرگز نان او را ندیدم و درون سرای او بنظر درنیاوردم.
گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان در این اثنا گفتند ابو صابر بیمار است بر عیادت او رفتم او را دیدم بر پاره بوریائی خفته و در خانهٔ او نه فرشی بود و نه ظرفی از او پرسیدم که چه آرزو داری گفت کلهٔ برهای میخواهم بیرون رفتم و از زر خود کلهٔ بره و یکمن نان خریده پیش او آوردم و در آن روز حساب اموال او کرده بودم هیجده هزار مثقال طلا نقد داشت سوای آنچه نزد مردم بود بغیر از ضیاع و املاک بعد از چند روز ابو صابر بهتر شده بیرون آمد و مرا ثنا گفته بر زبان آورد که آن کلهٔ بره شفای من گشت که روز اول چشمها و روز دوم بناگوش و روز سوم زبان او را تناول کردم و روز چهارم باقی گوشتهای او را بکار بردم و روز پنجم از مغزش محظوظ گشتم و از کاسهٔ سرش نمکدانی ترتیب دادم من در دل خود بر او نفرین کردم بعد از چندگاه ابو صابر وفات یافته هزار مثقال طلا از مال او بمن رسیده من از آنجا ببغداد رفتم و بعد از سه سال ببصره رفتم گفتند امروز پسر ابو صابر مردم را مهمانی کند من چون مدتی در ملازمت پدرش میبودم بعزم دیدن پسر بآنجا رفتم مجلسی دیدم بانواع تکلف آراسته و خلقی کثیر از اکابر و اصاغر نشسته بعد از آنکه طعام کشیدند در آن مجلس قریب بهزار کلهٔ بره بنظر درآوردم و این معنی دلیل بود بر اینکه آن روز هزار بره کشته شده بود و چون خلوت شد پسر ابو صابر مرا طلبیده پرسشی گرم نمود و از هر جا سخنی در میان آورد و مرا حال پدرش و آن کلهٔ بره یاد آمد نقل کردم جوان خندان شده پدر را مخاطب ساخته این مصرع بر زبان آورد اکنون تو حمیم نوش و من بادهٔ لعل
حکایت: آوردهاند که عمرو بن لیث صفار پیش از ارتقاء بدرجهٔ بلند حکومت با بقالی دوستی داشت
و چون بر سریر سلطنت نشست آن بقال را که در غایت بخل و امساک بود چنانکه انوری گوید.
چند گوئی خواهر من پارساست کپ مزن گرد حدیث او مگرد پارسا در خانهٔ تو نان تست ز انکه نانت را نه زن بیند نه مرد و عمرو بن لیث بنابر محبت حقوق قدیم او را چوبدار و وکیل خرج ساخت و آن بقال در جمیع مهام صرفه نگاه میداشت و بخل میورزید و عمرو بنابر محبت سیم و زر بر او اعتراض نمیکرد تا سالی که اتفاقا میوهٔ خراسان بسبب برودت هوا ضایع شده اندکی از فواکه بجهة سرکار پادشاه آوردند با بقال گفت امسال میوه کم است اینها را بصرف خرج کن روزی ایلچی خلیفه نزد عمرو بن لیث آمده چون بقال بغایت میوه کم آورده بود پادشاه با او گفت دیگر میوه بیار بقال رفته اندکی از فواکه حاضر ساخت عمرو در خشم شده گفت نه ترا گفتم که میوه بیار نوبت دیگر رفته چند عدد دیگر حاضر ساخت عمرو گفت ای مردک چرا میوه نمیآوری بقال جواب داد کهای امیر دیگر میوهٔ پوسیده نمانده است عمرو خجل شده فرمود تا او را بیرون برده دویست چوب زدند و آن منصب را از او گرفتند بدیگری رجوع کردند
حکایت: آوردهاند که در مجلس ابو عبیده روزی سخن بخیلان مذکور شد
یکی گفت در قبیلهٔ بنی هلال بن عامر بن صوصعه مردی بود ماذرنام که عرب در بخل باو مثل میزدند که «ابخل من ماذر» نوبتی ماذر شتران خود را بکنار حوضی که اعراب بر لب چاهی ترتیب میدهند برده آب از چاه برآورد و چون شتران سیراب گشتند قدری آب در آن حوض بماند نجاست کرده اطراف آن حوض را بآن بیندود ابو عبیده گفت عجب دارم که اعراب به این حرکت که از ماذر صادر شده او را ببخل مثل ساختهاند و هیچکس ذکر خست و امساک عبد اللّه زبیر نمیکنند چه آوردهاند که در وقتیکه او را محاصره کرده جوانی شامی جنگهای مردانه کرده چند مبارز را بر خاک هلاک انداخت عبد اللّه زبیر او را مخاطب ساخته گفت ای جوان باز گرد که بیت المال بدانچه تو از من بازای این جنگ طمع داری وفا نمیکند دیگر آنکه چون خلایق در مکه متحصن شدند عبد اللّه چندان خرما و غله در انبارهای مکه داشت که دو سال مجموع اهل مکه را کافی بود اما یک خرما به هیچکس نداد تا مردم از جوع مضطر گشته متفرق شدند و پناه بحجاج بردند آنگاه گفت «اکلتم تمری و عصیتم امری» یعنی خرمای مرا خوردید و فرمان مرا بجا نیاوردید و این کلمهایست که اگر بقالی بدان تکلم نماید قبیح باشد فکیف که خلیفه این کلمه بگوید لاجرم بشومی بخل قواعد دولت او انهدام یافت
حکایت: آوردهاند که در شهر مرو مردی بود موسوم بحامد شادفرش
و از علم طب خبری داشت و اموال بیقیاس جمع آورده بود و از غایت بخل هرگز نان خورش با نان نخوردی و هیچکس ندیده بود که دود از خانهٔ او بیرون آید رباعی ای کاسهٔ تو سیاه و دیگ تو سفید وز آتش و آب هر دو ببریده امید این شسته نمیشود مگر از باران و آن گرم نمیشود مگر از خورشید و در هر فصلی یکی از حوائج و بقول ارزان بود غذای خود از آن مرتب میداشت مثلا در فصل خریف که شلغم ارزان بود همواره بشلغم اوقات میگذرانید و بر زبان میآورد که شلغم سینه را نرم کند و روشنائی چشم بیفزاید و سرفه را سود دارد و دفع قولنج کند و ضیق النفس را ببرد و بوی دهان خوش گرداند و هرکه پیوسته شلغم پخته خورد سکته عارض طبیعت او نگردد و چون زمستان چغندر بسیار و کم قدر میشد پیوسته غذای او چغندر بود و در صفت آن میگفت که چغندر حرارت دماغ را تسکین دهد و دمل و ریش را بازدارد و اندام را نرم کند و در بهار که ریواج بغایت بسیار بودی همواره ریواج میخورد و میگفت ریواج صفرا ببرد و خون صافی سازد و جگر را تر کند اما چون جائی مهمان شدی این مقدمات را فراموش کرده اطعمه باشتهای تمام بکار بردی اتفاقا روزی حامد در بازار میگشت نظرش بر پسری اسماعیلنام که در صباحت بیبدل و در ملاحت ضرب المثل بود افتاده صرصر عشق خرمن دلش بر باد داد و سپاه محبت خانهٔ صبرش بتاراج برد قدم پیش نهاده با آن زیبا پسر که جوانی قوال و پایکوب و مردم فریب و خوشطبع بود گفت ای گلاندام سیمعذار و ای شکرلب خورشید دیدار.
هر شب مه تو سوی فزونی تازد تا همچو جمال تو جمالی سازد در چاردهم شب که بخود پردازد بیند که چه تو نیست ز غم بگدازد افتادهٔ خویش را دستگیر و بیچارهٔ خود را از خاک بردار اسماعیل چون حامد را میشناخت با او گفت که کام تو در بازار چگونه برآید اگر میل ملاقات ما داری بیا بخانهٔ سوارک رویم و سوارک مردی بود در جفتافکنی طاق و در قیادت یگانهٔ آفاق حامد با اسماعیل روان شد و از محلی ربع دیناری گرفته در دستارچه بست اسماعیل گفت بیزر بمنزل سوارک نتوان رفت هیچ نقدی با خود داری حامد گفت چندان دارم که مرا و ترا کافی باشد اسماعیل در او آویخت که بمن نمای تا بهبینم هرچند حامد عذر گفت مسموع نیفتاد و اسماعیل آن محقر را بشوخی از دستارچهٔ حامد باز کرده گفت سوارک بواسطهٔ این محقر ما را بخانه نخاهد گذاشت من در این باب تدبیری کردهام برو و پنجاه مثقال طلا بیار تا بخانهٔ سوارک رویم و آن مبلغ را جهة مقمران ببازیم و بعد از لحظه که ایشان ببازی مشغول گردند و جزوی زر زیر و بالا شود پنجاه دینار تو بصد دینار مبدل شود آنگاه تو از آن پنجاه دینار سود چیزی بسوارک ده و محقری صرف طعام کن و الا من میدانم که از دل تو نمیآید که از نقود خود صرف کنی حامد فریفته شده بر آن موجب عمل نموده و مقمران در خانه سوارک جمعشده آن زرها را از دست حامد گرفتند و رخوتی چند نزد او برهن گذاشتند و انواع حلواها و طعامها حاضر آوردند و تا توله در آن کردند چون حامد آن حلواهای لذیذ که جزو اعظمش تاتوله بود مشاهده نمود عنان و تمالک و تماسک از دست داده از آن بسیار خورد و همان لحظه بیهوش شده رندان زر او را میان خود قسمت کردند و حامد را بر دوش گرفته بر سر چارسوی مرو انداختند عسان او را بیهوش دیده شناختند و قدری روغن بادام در حلق وی ریختند تا بهوش آمد امیر عسسان گفت هزار دینار بمن ده تا حال ترا بامیر عرض نکنم و امیر مرو در آن عهد محمد بن سهیل بود و او همواره بهانه میجست تا اموال حامد را بستاند و حامد بیچاره گشته هزار دینار بامیر عسسان داده خلاص شد عسس شاگردان نیز از طمعی که از او داشتند و او از غایت بخل چیزی به آن جماعت نداد ایشان گرفتاری حامد را بمحمد بن سهل عرض کردند محمد حامد را گرفته بیآنکه از او سؤال کند فرمود که صد تازیانه بر وی زدند و او را بمحصلی سپرد تا ببازار برده ندا کند که هرکس که امانتی از حامد نزد او هست باید که حاضر کند مردم از بیم محمد بن سهل امانتهای او را میآوردند و حامد قدرت نداشت که با ایشان بگوید که بچه سبب اموال مرا میآورید و در آن روز پنجاه هزار مثقال طلا از امانتهای حامد که نزد مردم بود جمع شد و بعد از آن او را از برای مخفیات در شکنجه کشیدند دوازده هزار دینار دیگر از وی بگرفت بعد از آن مردم در میان افتاده شفاعت کردند تا محمد بن سهیل ترک حامد کرد.
حکایت: آوردند مردی بخیل غلامی بهزار درم خرید که بهزار مرتبه از خواجه ممسکتر بود
روزی خواجه با او گفت ای غلام نان بیاور و در خانه ببند غلام گفت ای خواجه این نه شرط احتیاط بود بایستی گفت دربند و آنگاه نان بیار خواجه او را تحسین کرده آزاد ساخت
حکایت: ابو نصر ثعلبی در نصر الدرر آورده که در کوفه مردی بخیل
و بامساک ثمر شده و به تنکچشمی مثل گشته شنید که در بصره بخیلی است صاحب سامان که بامساک و بخل مانند حاتم که بجود و کرم مشهور است.
مکسش گر فتد بکاسه درون نامکیده نیفکند بیرون تا بحدیست بخل وا مساکش گر ببرند دست ناپاکش نیست ممکن که نیم قطرهٔ خون آید از دست مدبرش بیرون مرد کوفی را آرزوی دیدن او دامنگیر شده بطرف بصره رفت و آن شخص را دیده نام و نسب خود را بیان نمود و سبب آمدن خود را تقریر کرد بخیل بصری شرط مهماننوازی بجای آورده او را بخانه برد و در صدد ضیافت او شده بیرون رفت تا ما حضری ترتیب دهد بدکان خبازی رسیده خواست که گردهٔ چند بخرد و خباز از آنجا که عادت بازاریانست نان خود را ستوده گفت بیا ای خواجه که نانی دارم که پنداری از آن روغن گاو میچکد بخیل بصری با خود اندیشید که نزد علما و فضلا مقرر است که مشبهبه از مشبه اقویست بنابراین مقدمه ظاهر است که روغن بهتر خواهد بود پس چرا زر خود را بنان تلف کنم صواب آنکه روغن گاو بستانم نزد بقال رفته پرسید که روغن گاو داری بقال بر زبان آورد که روغنی دارم در صافی و پاکیزگی مانند آب زلال بخیل بصری با خود گفت معلوم شد که آب از روغن گاو بهتر است من چرا سیم خود را ضایع کنم چه در خانه من دو خمره از آب زلال هست که از ده روز بازمانده و سرد شده و لطیف گشته لاجرم بخانه بازآمد و بخیل کوفی منتظر میبود که میزبان چه وقت بازآید و بجهة او ماحضری آورد چون میزبان بخانه درآمد قصه خباز و بقال را بر زبان راند بخیل کوفی گفت انصاف آنست که تو دراینباب گوی سبقت از اکفاء و اقران ربوده هیچ آفریدهٔ با تو برابری نمیتواند کرد
حکایت: یکی از بزرگان نقل کرده که در کوفه کودکی را دید در زیر دریجهای ایستاده بود
و نانی در دست گرفته لقمهلقمه از آن نان میکند و بآن دریجه اشاره کرده میخورد من از آن حرکت متعجب شدم و در این اثنا پدر کودک رسیده پسر را گفت اینجا چه میکنی پسر گفت که از این خانه بوی طعام پخته بمشامم میرسد من نان خود را ببوی طعام آشنا ساخته میخورم کونی در غضب شده سیلی چند محکم بر گردنش زده گفت ای حرامزاده تو چنان شدهٔ که بینانخورش نان نمیتوانی خورد طبیعت خود با دام عادت میدهی من بعد از این از عهدهٔ خرج تو بیرون نمیتوانم آمد
حکایت: گویند مردی کوفی با همسایه خود نزاع و خصومت میکرد
از او پرسیدند که موجب جنگ و جدال شما چیست جواب داد که مهمانی بخانهٔ من رسیده بود من بجهة تعظیم او کله گوسفندی خریده بودم چون مهمان از خانهٔ من بیرون رفت بجهة کوری دشمنان استخوان کله را برداشته و در خانهٔ خود گذاشته تا مردم تصور کنند که او کله خورده است.