زینت‌المجالس/جزء شش: فصل چهار

فصل چهارم از جزو ششم در ذکر دزدان و عیاران و افعال و احوال آنها

آورده‌اند که در نیشابور کاروانسرائی بود که تجار اموال خود را در حجره‌ها گذاشتند و در میان آن کاروانسرا چاهی بود نوبتی عیاری نقب زن خانه‌ای در جوار آن کاروانسرا بکرایه گرفته و از آن خانه به آن چاه نقبی زده و شبی فرصت یافته از آن چاه بالا آمد و در یک حجره که در آنجا نقود بسیار گمان می‌برد در گشوده مجموع زرها را از راه چاه بیرون برد، روز دیگر تاجر در حجرهٔ خویش را گشوده چون مال ندید گریبان تا بدامان چاک زد و خاک بر سر کرد و حاکم شهر را اعلام نموده معتمدان والی به آن موضع آمده اثر نقبی و نشان پائی نیافتند که از بیرون شخصی آمده باشد لاجرم کاروانسرادار را گرفته گفتند که اموال را تو بردهٔ هرچند آن بیچاره استغاثه نمود که من از این قضیه خبر ندارم قبول نمی‌نمودند و او را تعذیب می‌کردند در این اثنا دزد به آن موضع رسید چون زاری کاروانسرادار را دید دلش بر او سوخته پیش رفت و گفت دست ازین شخص بدارید که مال را من برده‌ام پرسیدند که اکنون آن مال در کجاست گفت در چاهی که در میان کاروانسرا واقعست گذاشته‌ام چه فرصت نیافتم که از کاروانسرا بیرون برم چون بسر چاه آمدند مرد دزد گفت ریسمانی در کمر من بندید تا بچاه فروروم و اموال را ببالا فرستم اعوان حاکم ریسمانی در میان دزد بسته او را بچاه فروگذاشتند و دزد رسن از میان گشوده از راه نقب بیرون رفت بعد از لحظه‌ای که ملازمان حاکم او را آواز دادند جوابی نشنیده یکی از دلیران را زره پوشانیده بچاه فرستادند نقبی دید زده دیگران را خبر کرده تنی چند از راه نقب بدان خانه رفتند و هیچکس را ندیدند و چندانکه دزد را جستند نیافتند و او بکمال دلیری بیگناهی را خلاص کرده مالی چنان از میان برد

حکایت: در فرج بعد الشدة مسطور است که عبد اللّه صوری روایت کرد

که جوانی در واسط همسایهٔ من بود که مال موروثی تلف کرده بود و بمحنت فقر و فاقه گرفتار شده روزی او را دیدم که لباسهای فاخر پوشیده و اسباب مرتب ساخته پرسیدم که این غنا و ثروت از کجا یافتی جواب داد که بعد از آنکه مجموع اموال پدر صرف کردم چنانکه در خانهٔ من هیچ باقی نماند شبی زوجه‌ام بدرد زادن گرفتار شده از من شیرینی خواست و چون بر ترتیب آرزوی او قادر نبودم حیرت بر من استیلا یافت از غایت خجلت از خانه بیرون آمدم و در کوچها می‌رفتم ناگاه روشنائی بنظرم آمد چون پیشتر رفتم در خانهٔ گشاده دیدم و مردی نشسته یافتم که بطبخ مشغول بود بی‌اجازت وی درآمده سلام کردم آن شخص گفت در این نیمشب کجا بودی من حال خود با او گفتم گفت در این خانه درآی و بیاسای تا فردا که آفتاب درآید در کار تو نظری کنم و گلیمی بجانب من انداخته گفت این را در خود پوش من آن گلیم را بر دوش گرفته بخفتم و چون دو پاس از شب گذشت شخصی درآمده سلام کرد و چیزی در پیش او گذاشته گفت اگر طعامی داری بیار که بغایت گرسنه‌ام صاحب خانه از او سؤال کرد که چرا دیر آمدی جوان جواب داد که از دیروز تا امشب در میان هیزم متواری شده بودم و این ساعت فرصت یافته این نقود را آوردم و این بغایت گرانست نمیدانم نقره است یا طلا صاحب خانه طعام حاضر کرده بعد از آن شراب آورده اقداح لبریز بر او پیموده جوان را مست ساخت و تیغ کشیده سرش از تن جدا کرده نزد من آمده خواست تا معلوم کند که من در خوابم یا بیدار چندانکه مرا جنبانید حرکت نکردم پنداشت که در خوابم چادر شبی گسترده کشته در میان آن نهاده و آن را بر دوش گرفته بیرون برد همان لحظه همیان را برداشته و از عقب او بیرون رفته و به هر طرف می‌دویدم ناگاه بمسجدی رسیدم و بدرون آن مسجد رفتم و از درون در را بستم و ایمن گشتم و آن مرد شمشیر کشیده در کوچها بطلب من می‌دوید ناگاه صدای پائی شنیدم که می‌رفت و با خود می‌گفت که زهی غبن فاحش که نسبت بمن وقوع یافت، خون ناحق و حق الناس در گردن من ماند و مال دیگری برد و چون صبح دمید از مسجد بخانه رفتم و آن زرها شمردم پنجاه هزار مثقال طلا بود بر ضمیر عقده‌گشای عاقلان و خاطر آفتاب انتمای کاملان ظاهر و روشن است که وسایل غنا و اسباب رنج و عنا باز بستهٔ تقدیر سماویست.

اگر محول حال جهانیان نه قضاست چرا مجاری احوال برخلاف رضاء است هزار نقش برآرد زمانه و نبود یکی چنانکه در آئینهٔ تصور ماست

حکایت: مردی از اهل نصیبین موسوم بابو القاسم صفار روایت کرد

که از پدر شمشیری بمن میراث مانده بلارک‌نام مانند شعلهٔ آتش از کثرت جوهر براه کاهکشان می‌مانست و از غایت صفا عقل او را شهاب ثاقب می‌دانست.

چون برک کند ناست و لیکن چه بنگری گردد بروز معرکه چون شاخ ارغوان نیلوفر اندر آب نهان باشد این عجب نیلوفریست کآب بود اندر او نهان من آن تیغ را برداشته روی بدیار ربیعه نهادم بامید آنکه آن را بخدمت عباس ابن عمرو غنوی برم در راه اعرابی با من همراه شد و در میان الفتی حاصل گشته چون برأس العین رسیدم بخدمت عباس شتافته و آن شمشیر را پیشکش کردم امیر مرا تشریفی فاخر و هزار دینار بخشید پس عزم مراجعت نمودم اعرابی را دیدم پیش آمده و از حالات و مجاری من استفسار نمود و از عزیمت من سؤال کرد گفتم فردا بوطن معاودت خواهم کرد روز دیگر از شهر بیرون آمدم اعرابی را دیدم بر در دروازه ایستاده بمن گفت بایست که با یکدیگر؛ در خاطر من افتاد که این شخص قصد من دارد من در راه خود را از او نگاه می‌داشتم و نزدیک او نمی‌رفتم و هر ساعت باطراف و جوانب نگاه می‌کردم ناگاه دیدم که اعرابی از ستور جسته با تیغ کشیده آهنک من کرد من خود را از الاغ انداخته در آن صحرا آغاز دویدن کردم اعرابی گفت من با تو مزاح می‌کنم و تو دوست منی من بسخن او التفات نکردم و همچنان در آن صحرا می‌دویدم به گنبدی رسیدم که مقبرهٔ گبران بود و دری محکم بر آن مرتب ساخته بودند من خود را در آن گنبد انداختم و از پس در بایستادم اعرابی بر در گنبد رسیده اسب خود را بر در آن گنبد بست و ببالای گنبد برآمد و چون تاریک بود مرا ندید از من درگذشت من برفور بیرون آمدم و در گنبد را مستحکم بربستم و چون عرب در اندرون گنبد بماند آغاز فریاد کرد گفت یا ابا القاسم من در این موضع خواهم مرد سوگندان بر زبان آورد که مرا با تو هیچ غدری در خاطر نیست من بسخن او التفات نکردم و بر ستور او نشسته الاغ خود را در پیش کرده بسلامت بنصیبین بازآمدم و بعد از شش ماه براس العین بازآمدم گذر من بر آن گنبد افتاد با خود گفتم حال اعرابی را مشاهده نمایم در گنبد را همچنان بسته یافتم در گشاده درآمدم اعرابی را دیدم در گوشهٔ افتاده و گوشت و پوست او با مرور ایام ریخته و استخوانی چند مانده پا باو زدم که برخیز و اسباب من بستان سرپایم بهمیانی برآمد آن را برداشتم دویست مثقال طلا در آن بود و شمشیر اعرابی را دیدم که در آنجا افتاده بود همه را برداشته خرم و خوشحال بیرون آمدم و حدیث صحیح «من حفر بئرا لاخیه وقع فیه» بر زبان راندم

حکایت: گویند که روستائی ببغداد آمده بر درازگوشی نشسته

و بزی را جلاجل گردن کرده و ریسمان بز را بر پالان خر محکم ساخته و بز در پی او می‌دوید سه طرار در موضعی نشسته بودند او را دیده با هم گفتند که این روستائی مردی احمقست یکی گفت بز او را من چنان بدزدم که خبردار نگردد دیگری گفت اگر تو این کار کنی من خر او را بیارم طرار سوم گفت اینها سهلست من جامهای او را نزد شما حاضر سازم طراری که ارادهٔ بردن بز داشت در عقب روستائی شتافته بموضعی که آمدوشد مردم کمتر بود فرصت یافته جلاجل را از گردن بز باز کرده بر دم خر بست و بز را درربوده خر دم جنبانید و آواز جلاجل بگوش روستائی می‌رسید و گمان می‌برد که بز بر قرار است دیگری در کوچهٔ ایستاده گفت روستائیان مردمی طرفه‌اند جلاجل به گردن خر می‌بندند و او بر دم خر بسته روستائی بر عقب نظر کرد بز را ندید فریاد برآورد که بز را بردند طرار گفت من همین لحظه مردی را دیدم که بدین کوچه رفت و بزی در پیش داشت روستائی گفت ای خواجه لطف فرما و لحظهٔ محافظت این الاغ نمای تا من بز خود را از آن مرد بستانم طرار گفت منت دارم روستائی به آن کوچه رفت طرار خر را با بار ببرد و چون لحظهٔ روستائی در آن کوچه گشت کسیرا ندید بازگردید که خر خود را تصرف نماید هرچند جستجوی کرد نه امین را دید و نه امانت را حیران مانده باز قدمی چند پیشتر رفته طرار سوم را بر چاهی ایستاده یافت که نوحه و فغان می‌کرد روستائی گفت ای خواجه بز و خر مرا برده‌اند ترا چه رسیده که فریاد می‌کنی طرار گفت ای جوانمرد صندوقچهٔ مملو از حلی و حلل بدار الخلافه می‌بردم چون بدین موضع رسیدم پایم بسنک برآمده افتادم و صندوقچه از دستم در این چاه افتاده همین لحظه خلیفه مرا سیاست خواهد کرد و دیناری طلا بشخصی می‌دهم که صندوقچه را برای من از چاه بیرون آورد روستائی با خود گفت آنچه از من برده‌اند دیناری بیش نیست اگرچه عیاران بز و الاغ را بردند خدای تعالی اینجا عوض داد آنگاه لباس از تن کشیده به آن چاه درآمد طرار جامهای روستائی را برداشته بگوشهٔ رفت روستائی هرچند تفحص در آن چاه کرد چیزی نیافت فریاد برآورد که آنچه تو میگوئی اینجا نیست هرچند آواز داد کسی جواب نداد لاجرم ملول شده از چاه بصعوبت تمام بیرون آمد نه از رخوت اثر یافت و نه از آن مرد نشان یافت حیرتش متزاید گشته چوبی بدست گرفته به هر طرف حمله می‌آورد مردم گفتند ای روستائی مگر دیوانه شدهٔ گفت می‌ترسم که مرا نیز بدزدند

حکایت: قاضی محسن روایت کرد که از محمد بن بدیع عقیلی شنیدم

که گفت مردی از بنو عقیل را دیدم که در پشت او نشانها بود بر مثال زخم نیزه از او پرسیدم که اثر این زخمها بر پشت تو از چیست گفت عمم دختری داشت لطیف‌اندام و خوشخرام و مرغ دلم بر هوای خال او در دام عشق افتاده بود و پروبال روحم بر رشتهٔ زلفش بسته شده:

طوق کبوتر است سر زلف آن نگار من همچو باز در طلبش پر همیزنم نی‌نی که همچو چنگل باز است زلف او من پر ز بیم همچو کبوتر همیزنم و چون صولت محبت دل و جان مرا در گداز آورد و نایرهٔ عشق آتش در خرمن وجود من برافروخت دلدار را مخاطب ساخته گفتم:

از درد فراقت ای لب شکر ناب نه روز مرا قرار و نه در شب خواب چشم و دل من در برت ای در خوشاب صحرای پر آتش است و دریای پرآب عاقبت عنان شکیبائی از دست داده پیش عم رفتم و دختر را خطبه نمودم عمم گفت صداق دختر من فلان مادیانست که شخصی از قبیله بنو بکر دارد و در فلان‌روستا متوطن است و آن مادیان شبکه نام دارد من چون طاقت مصابرت نداشتم ناچار بجانب آن قریه شتافتم باشد که صید مطلوب را در دست آورم و چون بآن موضع رسیدم مادیانی بنظر من درآمد که و هم تیزپای را هنگام پویه چون گرد در عقب گذاشتی و باد با او قدرت همعنانی نداشتی:

شبرنگ خاره سم که بیک روز می‌رسد چون آفتاب از حد خاور بباختر خورشید شکل و رعد سهیل و ستاره چشم عالم‌نورد و بادیه‌پیما و راهبر گشتی اگر بتوسن اندیشه همعنان اندیشه همچو گرد بماندیش در اثر و آن مادیان کرهٔ دو ساله داشت که در حسن قد و نیکوئی از مادر بهتر بود من شبی قصد بردن آن مادیان کردم و آن شب بمرتبهٔ ظلمانی بود که آواز تا بکاخ صماخ رسیدی چند مرتبه راه گم کردی و قمر از غایت تاریکی پی بمنازل خود نبردی.

شبی چنان بدرازی که هر زمان گوئی سپهر باز بزاید ز نو شبی دیگر هوا سیاه بکردار قیرگون خفتان فلک کبود بسیمای نیلگون مغفر و آهسته‌آهسته به آن خانه درآمدم در میان سرا پشم‌زدهٔ بسیار در بالای هم گذاشته بودند در میان آن پشم پنهان گشتم بعد از ساعتی صاحبخانه درآمده طعام طلبیده زن طعام حاضر کرده چراغ برنیفروخت و در آن ظلمت شب بطعام خوردن مشغول گشتند و چون من بغایت گرسنه بودم از میان پشم بیرون آمدم و آهسته پیش می‌رفتم تا خود را نزدیک ایشان رسانیدم و دست در کاسه کرده آغاز طعام خوردن کردم ناگاه دست من بدست صاحب خانه خورده و او دست مرا محکم بگرفت و من علی الفور دست زن را بدست آوردم زن گفت دست مرا چرا گرفتی مرد دست مرا رها کرده گفت پنداشتم بیگانه‌ایست من نیز دست زن را بگذاشتم چون طعام خورده شد زن گفت برخاست و زنجیری بر پای اسب نهاده قفل بر آن زد و کلید را برده در زیر سر خود گذاشت چون نیمی از شب درگذشت غلامی سیاه که تیمار ستوران می‌کرد برخواسته سنگریزهٔ بجانب زن انداخت زن شوهر را گذاشته با غلام در عقب وثاق رفته و بصحبت مشغول شده من خود را ببالین زن رسانیدم و کلید را بر داشته زنجیر از پای مادیان گشودم و در خانه باز کرده اسب را بیرون بردم و چون صدای سم اسب برآمد زن از زیر غلام برخاسته فریاد زد که اسب را بردند فی الحال اهل قبیله سوار شده و در عقب من بتاختند و هیچکس بمن نرسید بغیر از صاحب اسب که بر کرهٔ همین اسب سوار بود و چون میان من و او مسافت قریب می‌شد نیزه بجانب من دراز کرده گاهی چنان نزدیک می‌شد که سر نیزه بر پشت من می‌رسانید و مجروح می‌ساخت و من تازیانه بر مادیان زده از پیش او بیرون می‌رفتم و او باز خود را می‌رسانید اما هرگز بمن نمی‌رسید که مرا به نیزه تواند از پشت اسب انداخت ناگاه بآب گندی رسیدیم تازیانه بر مادیان زدم مادیان از آب گند که قریب پنج گز بود بجست اسب او نتوانست جست همانجا ایستاده گفت ای جوان برو که اسبی بردی که بدو هزار مثقال طلا ارزد زنهار که ارزان نفروشی اکنون بیان نمای که چگونه این اسب را بیرون آوردی صورت قضیه را بتمامی بگفتم صاحب اسب بر زبان راند که لعنت بر چون تو میهمانی باد که طعام من خوردی و اسبم بردی و زنم را بطلاق گرفتار کردی و غلامم را بکشتن دادی من بقبیلهٔ خود آمده اسب را تسلیم کردم و بمراد خود رسیدم.