زینتالمجالس/جزء شش: فصل یک
جزو ششم از اجزای عشره کتاب زینة المجالس و این جزو هم مشتمل بر ده فصل است
فصل اول در مذمت ارباب حسد فصل دویم در نکوهش حرص و آز که مفضی بهلاک و نیاز است فصل سوم در مذمت طمع که دالست بر خست طبیعت و رذالت فصل چهارم در ذکر دزدان و عیاران و افعال و اعمال ایشان فصل پنجم در لطایف حکایت گدایان مبرم فصل ششم در نکوهش کذب و دروغ که چراغیست بیفروغ فصل هفتم در بیان پادشاهان ظالم و مذمت ظلم فصل هشتم در مذمت امساک و بخل و بیان احوال بخیلان بی- ادراک فصل نهم در مذمت خلف وعده و نقض عهد و میثاق فصل دهم در مذمت جهل و نادانی
فصل اول در مذمت ارباب حسد فی جیدها حبل من مسد
در خبر است که حضرت مقدّس نبوی (ص) فرمود نعم الهی را اعدا بسیارند گفتند یا رسول اللّه اعادی ایادی حضرت آفریدگار جلت نعمائه کدام قوم باشند فرمود که اهل حسد و حکما حسد را بآتشی نسبت کردهاند هرچه باو دهی بخورد و عاقبت نیست
حسد هرجا که آتش برفروزد هم از اول حسودان را بسوزد
حکایت: آوردهاند که نوبتی حضرت رسالت (ص) در مسجد نشسته بود
جمعی از مهاجر و انصار در خدمت آن سرور بودند فرمود «سیطلع علیکم من هذا الفج رجل من اهل الجنة» اصحاب منتظر میبودند که آن شخص که اول بمسجد داخل خواهد شد که خواهد بود ناگاه جوانی از انصار درآمده در میان یاران بنشست از عبد اللّه بن عمرو عاص مرویست که چون آن جوان متوجه منزل شد من از عقب او شتافتم و با وی گفتم از پدر آزرده خاطر شدهام و اراده دارم که روزی چند در منزل تو باشم وی گفت:
رواق منظر چشم من آشیانهٔ تست کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ تست و من سه شبانهروز در منزل او بماندم و عبادتی زیاده از او مشاهده ننمودم و بیرون از فرایض طاعتی دیگر بنظر درنیاوردم روز سوم با او گفتم که بین من و پدر آزاری نبوده است و سبب این زحمت بخدمت تو این بود که روزی سید عالم در حق تو چنین فرمود من خواستم که افعال و اقوال ترا مشاهده کنم و از اوراد و اذکار تو استکشافی نمایم چون مشاهده کردم زیاده اجتهادی ندیدم که تو مفاضات نمائی بیان نمای که آن کدام فضیلت است که بدان سبب مستوجب این فضیلت شدهٔ جوان گفت هرچه در جریدهٔ اعمال خود مینگرم جز قصور و نقصان نمیبینم اما کینه هیچ مسلمانی در دل نگرفتم و بهیچکس حسد نبردم
حکایت: روزی حسودی منصور ابو العزیز را که وزیر آل سامان بود گفت
ای خواجه چندین درد سر چرا تحمل میکنی جواب داد که درد سر به از درد دل آوردهاند که یکی از اصحاب رسول صلی اللّه علیه و اله این آیت را تکرار مینمود که «إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهٰا» یکی از زنان یهود را بر وی حسد آمده آتش حسد در نهاد او افروخته شد و گفت این کلمه را بر خلق ظاهر گردانم پس قدری حلوا بساخت و زهر در آن تعبیه کرده بدان مرد داد و آن مسلمان حلوای یهودیه را گرفته بصحرا رفت ناگاه دو جوان دید که میآمدند و گرد بر رخسار ایشان نشسته بود با خود گفت این جوانان از سفر میآیند آن حلوا را بیرون آورده پیش آن دو جوان گذاشت و ایشان آن حلوا را خورده همان لحظه سفر آخرت پیش گرفتند و آن خبر در مدینه افتاده آن شخص را بگرفتند و نزد رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله بردند آن سرور پرسید که آن نان و حلوا از کجا آوردهٔ گفت فلان عورت یهودیه بمن داد آن زن را طلب نمودند و چون آن عورت بمسجد آمده نظرش بر آن جوانان افتاد پسران خود را دید که بسر رفته بودند یهودیه در پای رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله افتاد و گفت صدق نبوت تو بر من ظاهر شد و آن بدی که اندیشیده بودم بر من رجعت نمود
حکایت: آوردهاند که حسودی همسایه منعم بود
و این همسایهٔ او جاه و ثروت با علم و فضیلت جمع کرده بود و همواره مرد حسود از نعم الهی که در شان همسایهٔ او وسعت ظهور داشت مانند افعی بر خود میپیچید و بمثابه شاخ بید از تندباد میلرزید.
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی حسود را چکنم کو ز خود برنج در است و همواره در حق او قصدها میاندیشید و تدبیرها میکرد اما تیر تدبیر او بر جوشن صلاحیت همسایه کارگر نمیآمد پس بجهة ایذای همسایه فکری کرده غلامی خریده غلام را تربیت کرده بسن بلوغ رسید و صاحب قوت گشت شبی با غلام خود گفت مدتی در پرورش تو آثار سعی جمیل ظاهر ساختم و هیچ چیز از تو تقصیر نکردم اکنون با تو کاری دارم غلام گفت آنچه فرمائی بجان فرمان برم خواجه حسود گفت میخواهم که مرا بر بام خانه همسایه بکشی تا صباح او را بقصاص بگیرند و جان و مال او در معرض تلف افتد غلام گفت ای خواجه این تدبیر خطا است که پیش گرفتهای نکبت دشمنان در ایام حیات مطلوبست و چون تو رفتی از قتل او ترا چه لذت رسد.
دمی آب خوردن پس بدسگال به از عمر هفتاد و هشتاد سال غلام چندین از این مقوله سخنان گفت خواجه قبول ننمود و بر رأی باطل خویش اصرار نموده صد دینار بغلام داده او را از مال خویش آزاد گردانید غلام بقتل خواجه قیام نموده او را کشته ببام خانه همسایه بگذاشت و خود بجانب اصفهان گریخت روز دیگر اعوان سلطان او را بر بام خانه همسایه کشته یافتند آن مرد صالح را محبوس گردانیدند و چون خواستند که او را قصاص کنند قضات و ائمه فتوی ندادند و گفتند چیزی بر او ثابت نشد و آن مرد مدتی میان خوفورجا محبوس بماند و جمعی از معارف بغداد باصفهان رفته صورت حال را از غلام تحقیق نموده ببغداد آمدند و نزد خلیفه گواهی دادند و آن مرد صالح را از بند خلاص نمودند.