زینتالمجالس/جزء نه: فصل چهار
فصل چهارم از جزو نهم در ذکر امور غرایب و طلسمات عجائب که در اطراف جهانست
[طلسمات]
آوردهاند که ابو مطیع بلخی مردی حکیم و فاضل و جهانگشته بود
و با علمای اعلام و فضلای انام صحبت بسیار داشته
تمتع زهر گوشهٔ یافته زهر خرمنی خوشهٔ یافته در مدتهای مدید که در اقطاع و ارباع زمین سیر نموده علوم متنوع کسب کرده بمقتضای «حب الوطن من الایمان» بوطن اصلی خود مراجعت نمود در آن اوان حاکم بلخ ابو العباس کوسه بود که نسبت او بامیر اسماعیل سامانی میرسید ابو مطیع اندیشید که طلسمی غریب و عملی نادر ترتیب داده نزد امیر برده بوسیلهٔ آن هنر بدو تقرب جوید لاجرم فکرت بر ساختن طلسمی گماشته در اندک مدتی سه صورت از چوب ساخت که طبلی در گردن انداخته که هرگاه ساعتی از روز برآمدی آن تمثال چوبی برآن طبل زدی دیگر طبلی مهیا ساخت که هرکه بعلت قولنج گرفتار شدی هرگاه دست بر آن طبل زدی بادی از او جدا شدی و آن مرض بدین حیله از وی مندفع شدی و این هر سه تحفه را نزد ابو العباس برد چون او مردی بوده ممسک و مدخل و متلون المزاج و ناقابل چنانچه او را بخیل آل سامان و قارون آن قوم میگفتند التفاتی بدان صنایع ننموده بر زبان آورد که امثال این اشیاء در سرکار ما نمیباید چه ساختن این تصاویر در شرع از جملهٔ محظوراتست و از قبیل محذورات ابو مطیع از این سخن بغایت پریشانخاطر و آشفته ضمیر گشته آن مرغ با آن تمثال درهم شکست و آن طبل را که علاج قولنج بود بحال خود گذاشت و بعد از ابو العباس چون امیر طالش از دیوان سامانیان بحکومت بلخ مقرر شد ابو مطیع آن طبل را بخدمت وی برد امیر مذکور مبلغ پنج هزار دینار بابو مطیع داده عذر بسیار خواست و آن طبل را که علاج درد میکرد در خزانهٔ امیر طالش بود تا زمانی که به تسخیر کرمان شتافته میان او و ابو علی الیاس محاربه روی نمود امیر تالش در معرکه کشته گشته خزانهٔ او بدست سپاه کرمان افتاد و آن طبل را بخدمت ابو علی الیاس بردند امیر کرمان طبلی چوبین دیده چون خاصیت او نمیدانست فرمود که این طبل را بچه جهت در خزانه نگاه داشته باشند اسیران که از خواص امیر طالش بودند گفتند این طبل را به ۵۰۰۰ دینار خریده است امیر علی دست بر آن طبل زده بادی از وی جدا شد از اینجهت منفعل شده آن طبل را بر زمین زده بشکست صورتی چوبین بر هیأت مردی از آن بیرون افتاد که نائی در دهان گرفته بود و چون بر او ظاهر شد که آن طبل را به چه جهة ساختهاند فرمود تا آن را بهم وصل کرده اما عمل آن باطل شد ابو علی از آن حرکت نادم و پشیمان گشت و مدتی بدان جهت متأسف میبود
دیگر آنکه در زمین اندلس که داخل زمین مغربست اسبی و آدمی از طلسم ساختهاند
و هرکه متوجه آن صوب شود سوار بدست اشاره کند که پیش میا آن شخص چون باشارهٔ آن طلسم ملتفت نشده قدم جرأت پیش نهد که از آن تمثال تجاوز آید جانوران بشکل مور اما بجثه مقدار گوسفندی از حصر و عد تجاوز از جنگلی که قریب به این صورتست بیرون آیند و آن شخص را پارهپاره سازند و از آن صورت تجاوز ننمایند
دیگر در دیار عاد منارهٔ بطلسم ساختهاند
که هر سال در شهور حرام که عبارتست از ماه رجب و ذی الحجة الحرام مقدار یک آسیا گردان آب از بالای آن مناره فروریزد و اهل آن زمین بدان آب زراعت کنند
دیگر در شهر مینو که مسکن حضرت یونس بوده دیهیست
و در آن قریه رودخانه آب جاریست و بر آن آب حضرت یونس آسیائی ساخته که هرگاه شخصی خواهد که غله در دول کند و غله آردشده بردارد و بر زبان راند که بحق یونس که بایست سنگ آسیا از حرکت بازایستد بیآنکه آب آسیا را منقطع گرداند و غله در دول ریزد نوبت دیگر گوید بحق یونس که آغاز گردش کن آسیا بگردش درآید و این از معجزات آن پیغمبر بزرگوار است و نسبتی بطلسم و اعمال حکما که از روی عقلست ندارد
دیگر نجم الدین عمر نقبی در ضمیر آورده که نمرود در دیار بابل هفت شهر ساخته بود
و در هر شهری حکمای ایام طلسمی ساخته بودند که عقول آن صورت را از جملهٔ محالات و اوهام آن حالت را از بابت ممتنعات میشمرد بالجمله در شهر اول صورت بطی ساخته بودند از مس که هرگاه غریبی از در دروازه شهر درآمدی آن بط چنان بانگی بلند کردی که مجموع اهل شهر شنیده میدانستند که غریبی در شهر وارد شده و در شهر ثانی طبلی ترتیب داده بودند که از هرکه چیزی گم میشد پیش آن طبل رفته دوالی چند بر آن طبل میزد از آن طبل آوازی مسموع میشد که گمشده ترا فلان برده و در فلانموضع گذاشته صاحب مال بیکلفت جستوجوی و مشقت گفتوگوی مال خود را بدست میآورد و در شهر سوم آئینهٔ مرتب گردانیده بودند که هر سال روزی معین نزد آن آئینه میآمدند و هرکه غایبی داشت که از حال او بیخبر بود به نیت او در آن آئینه نظر میکردند تمثال او در آئینه میدیدند که در کدام شهر و در چه موضع است و به چه امر مشغول و در بلده چهارم حوضی ساخته بودند نمرود هر سال بر لب آب نشسته جشنی عظیم مرتب میگردانید و مجموع عساکر و امراء و رعایا را طعام میداد و اصناف مردم هریک از منزل خود صراحی شراب میآوردند بعضی شراب انگوری و بعضی شراب خرما و گروهی فقاع و زمرهٔ شراب عسل و مجموع را در آن حوض میریختند و ساقیان پیالها از آن حوض پر کرده بخلایق میدادند هرکس هر قسم شراب که آورده بود همان نوع باده را در پیالهٔ خویش میدید
نیرنک بین که ساقی از یک پیاله ریزد خون در پیالهٔ من می در ایاغ مردم و در شهر پنجم غدیری ساخته بودند که در کنار آن غدیر همواره دو حاکم نشسته بفیصل مخاصمات و قطع معاملات میپرداختند و چون دو خصم بجهة دعوی نزد قاضی میرفتند قاضی میفرمود تا خصمین در میان آب درآمده میایستادند و مدعی تقریر دعوی میکردند مدعی علیه تفتیش مینمود اگر پای انکار در میان میآمد هریک از مدعی و مدعی علیه که کاذب بودی اگر بر کذب خود اصرار نمودی لحظهٔ در آن غدیر غرقه گشتی و زورق حیاتش بگرداب فنا افتادی و اگر در آن ساعت که آب طغیان نکرده از سر او نخواستی گذشت اقرار نموده از انکار متقاعد شدی بدستور اول رفته هیچ ضرری بوی نرسیدی و در بلدهٔ ششم دریاچهٔ بود مدور و در اطراف آن بلاد و قصبات که در تصرف نمرود بود صورت نگاشته بودند و هرگاه که مردم یکی از شهر باعلان عصیان مبادرت نمودندی یا آنکه بتزویر و زور بسکان یکی از آن بلد غصب کردی جوئی از آن دریاچه بریده بر صورت تمثال آن شهر روان ساختی در آن سال آن شهر بسیلاب بلا غرقه گشتی و در وسط شهر هفتم درختی بود قریب ببارگاه نمرود که اگر ده هزار سوار در سایه آن شجره میایستاد مجموع را سایه میکرد بارگاه نمرود که نزدیک به آن درخت بود در طول هشتاد گز و در عرض هفتاد گز بود و از فرش آن عمارت تا سقف آن نیز هشتاد زرع بود و سقف و جدار آن عمارت را در طلا و نقره گرفته بودند و در روز بار نمرود در آن موضع مینشست و در آن بارگاه هفتصد قندیل طلا آویخته بودند و هر شب مجموع آن قنادیل را برمیافروختند و تختی از طلای احمر در طول هشتاد ارش و در عرض چهل ارش ساخته قوایم آن را بجواهر نفیس مرصع گردانیده بودند و بر بالای آن تخت از دیبا و زربفت فرش انداخته بودند و آن تخت را بچهل معلاق از سقف عمارت معلق گردانیده و طلسمی ساخته که در آن بلده از حشرات و هوام مانند مار و کژدم و پشه و زنبور و غیر ذلک داخل نتوانستندی شد و با وجود این همه نعمت و حشمت و اسباب شوکت و عظمت کفران نعمت منعم حقیقی نموده زبان بدعاوی باطله برگشاد تا عاقبت الامر قهار منتقم پشه را بر او گماشت تا بزخم نیش آن بدکیش را بنار سعیر برسانید
ذکر اشیای غریبه که در اطراف جهانست
در صور الاقالیم آمده که در مغرب بنزدیک خط استوا مغارهایست
قریب بپانصد فرسخ و در او از کثرت ریک روان و گرمای زیاده عمارتی نیست و بر یک جانب آن مغاره ریک روا نیست که یک راه بیش ندارد و ار آن راه بیش از یک روز در هفته گذر نتوان کرد و گذر نمیدهد و آن روز روز شنبه است و در میان ریک شهریست و در آن شهر هیچ مرد نمیباشد و مجموع زنانند و اگر مردی بآنجا رسد از اقتضای آبوهوا از رجولیت افتاده باندک روزی هلاک شود و سبب توالد و تناسل ایشان از چشمهایست که چون زنان در آن نشینند دوم روز باز حیضشان معاودت کند و چندان خون برود که هلاک گردند و آن زنان قطعا طالب شهوت نیستند بمرتبهٔ که اگر یکی از ایشان باین ولایت رسد که مردی با او دخول کند بسی آزرده شود و آن عورات دین اسلام دارند و در امر اطاعت و عبادت درجهٔ عالی و مرتبهٔ بلند حاصل کردهاند از زراعت و عمارت و صناعت و هر کار که در این دیار مردان کنند در آنجا زنان متکفل آن امر گردند هرچه از زراعت و غیر ذلک بحصول پیوندد مجموع بین المجموع مشترک و مقسوم باشد
دیگر آنکه آوردهاند که در آن وقت که سلطان محمود سبکتکین بغز و سومنات رفت
بعد از فتح آن مملکت بتخانهٔ دید بغایت طویل و عریض در نهایت رفعت و بتی آهنین مشاهده نمود که در میان آن بتخانه در روی هوا ایستاده بود علما و فضلا و ارکان دولت و خواص خویش را طلبیده سر آن حال از ایشان استفسار نمود و بر زبان آورد که این صورت از عجایب و نوادر ایام است بدین سبب است که این طایفه در بادیهٔ ضلالت افتادهاند علما گفتند که این خانه از سنک مقناطیس است و این بت از آهن و چون قوت جاذبه اطراف نسبت باین صنم سمت تساوی دارد لاجرم در میان خانه ایستاده بهیچ طرف متمایل نیست سلطان باشارهٔ ابو ریحان منجم اشاره کرد تا یک ضلع خانه را خراب کردند بتک سرنگون بر زمین افتاد و آن تزویر باطل شد مؤلف جامع الحکایات آورده که نوبتی در کشتی نشسته بودم و از هند بطرف کعبهٔ معظمه میرفتم ناگاه بادی صعب برخاسته ابری سیاه مظلم بر روی هوا متراکم گشت و افواج امواج متلاطم شده دریا در جوش و اهل کشتی در خروش آمدند معلم که دلیل و راهبر کشتی است راه گم کرد فی الحال آهنی مجوف بهیأت ماهی بیرون آورده سنگی سیاه برداشته بقوت بر آن مالید و آن آهن را بر طاس آبی انداخته بگردانید آن آهن بر سمت قبله ساکن شد و معلم عنان کشتی بدان صوب انعطاف داد من از مشاهدهٔ این حال متحیر گشته تعرف آن صورت نمودم گفت خاصیت سنگ مقناطیس آنست که چون او را بقوت بر آهن مالند چنانکه اثر بر آهن بماند و آن آهن جز بر سمت قبله نایستد و چون این معنی را امتحان کردم چنان بود که او گفته بود
دیگر آنکه صاحب جامع الحکایات آورده که نوبتی از اقصای ترکستان بغزنین میآمدم مردی از رفیقان ما یک خروار سیماب داشت در آن اثنا گذار ما بر آبهائی که در حدود کشمیر بود و حوالی کلا و کاهست افتاد و ستوران را از آن آبها بحیله میگذرانیدیم ناگاه ستور آن مرد که سیماب داشت بسر در آمد و خروار سیماب متفرق گشت و چون جمع کردن آن ممکن و متصور نبود آن شخص دل از آن برداشت و با ما بغزنین آمد و چون مهمات خود ساخته در حین مراجعت بکنار آب رسیدیم آن شخص از روی حسرت بر کنار آب رفته فرونگریست چیزی روشن دید که در میان آب میتافت برهنه شده در آب رفته تمامت سیمابها را دید که در یکجا جمع شده بود همه را در مشگها کرده بیرون آورد، چون بر آن نظر کرد پارهای طلا دید که با آن سیمابها آمیخته شده بود و آن موضع معدن زر بوده است و سیماب قراضهای زر را که آب از کان جدا ساخته همه را گرفته بود و محبت سیماب با زر امریست که خداوند جل ذکره بدان عالم است
دیگر آوردهاند که یکی از ملوک فرس پسری داشت
و او را با آن پسر محبتی عظیم و دوستی مفرط بود ناگاه آن پسر معلول بعلت یرقان شده، هرچند اطباء حاذق و حکیمان بر ابنای جنس فایق معالجه نمودند و در آن باب سعی بلیغ کردند آثار صحت بظهور نهپیوست و پادشاه از این معنی بغایت متألم شد یکی از طبیبان بر زبان راند که سنگ یرقان بدست باید آورد شاید که بخاصیت آن حجر این مرض مندفع شود ملک بتفحص آن سنگ مشغول شده طبیب گفت که پرستوک آن حجر را بیاورد و در آشیانهٔ خود نهد پادشاه فرمود تا به آن طریق عمل نمایند و چون بچهای پرستوک را زعفرانی کردند بعد از چند روز حجر یرقان را در آشیانهٔ پرستوک دیدند و آن سنک بر دست پسر بستند و در آب انداخته آب آن را خورد باندک روزی مرض بکلی زایل شد و عقل در این معنی حیرانست که این حیوان این علم را در کدام کتاب خوانده و از کدام استاد شنیده
دیگر آنکه مؤلف جامع الحکایات آورده که از شخصی شنیدم که وقتی علت سنک مثانه بر من استیلا یافت
و هرچند اطباء معالجه کردند مفید نیفتاد نوبتی پیری که مسافرت بسیار کرده بود بر حال من وقوف یافت گفت در ملک مصر سنگی است که چون آن سنک را حرکت دهند آوازی از میان سنک مسموع گردد و چون آن را بشکنند سنگی فاختهگون از میان آن بیرون آید و خاصیت آن حجر آنست که هرکه آن سنک را با خود دارد سنک مثانهاش را ریزهریزه کند و از مخرج بول بیرون کند طلب شفا مرا بر آن داشت تا بمصر رفتم و آن سنک را بدست آوردم و بخاصیت آن حجر از آن مرض خلاص یافتم
دیگر آنکه در نزهة القلوب آورده که در ارمنیه آتش خانهایست
طویل و عریض و رفیع و منیع و بام آن عمارت را بصاروج اندودهاند و ناودانی مسین بر آن نهاده و در زیر ناودان حوضی از سنک رخام ترتیب دادهاند و درزهای آن حوض را با رزیز مستحکم ساخته هرگاه که باران آید آن حوض از آب باران پر شود و هرگاه که خواهند این صورت دست دهد و ایشان نمیدانند که این خاصیت از کجا است دیگر در کتب تاریخ مسطور است که چون متوکل عباسی بختیشوع طبیب را گرفته بقتل رسانید و اموال او را بخزانه فرستاد در میان صندوقهای جواهر نفایس صندوقچهٔ یافتند بتکلف مهری بر آن نهاده و متوکل گمان برد که در آنجا جوهری بغایت نفیس باشد چون سر آن را گشودند سنگی دیدند متوکل غلام بختیشوع را که محرم اسرار بود و در علم طب و حکمت مهارتی تمام داشت طلبیده از وی سؤال نمود که آن سنک چیست و خاصیت او چه چیز است غلام گفت که اگر خلیفه عهد کند که مرا آزاد ساخته بدرقهٔ همراه کند تا بروم بروم خاصیت این سنک را میگویم و الا فلا متوکل بر آن جمله پیمان بسته غلام گفت چون این سنگ را بر موی مالند موی را حلق کند و آدمی را از زحمت استره و محنت نوره خلاص کند متوکل خوشحال شده امر کرد که مردی را که موی بسیار در پای وی بود حاضر ساخته باشتغال آن عمل نمودند مجموع مویهای او را پاک ساخت متوکل فرمان داد تا غلام را بولایت روم برند غلام گفت چون خلیفه دربارهٔ من این لطف فرمود بر من واجبست که تمامت این معنی را در خدمت او عرض کنم که خاصیت این سنگ چیست متوکل گفت چیست غلام بر زبان آورد که سال بوقت طلوع شعری او را در خون میش باید انداخت تا خاصیت او بماند و چون فصل تابستان برآمد متوکل او را در خون میش انداخت آن خاصیت باطل شد و چون غلام رفته بود متوکل متأسف و متحیر گشته مدتی محزون میبود و دیگر مؤلف عجایب- المخلوقات آورده است که یکی از تجار که بجهة سود بسیار تحمل خطایر بحار مینمود و پیوسته بسفر دریا مشغول بود حکایت کرد که نوبتی بدریای سراندیب رفتم و در آن شهر پادشاهی بود دانا که اگرچه کافر و بتپرست بود اما علما و تجار را تربیت میکرد و این طایفه را بعنایت خویش مخصوص میساخت و من در آن مدت گاهگاه نزد او تردد میکردم و او از من سیر ملوک عجم و احوال ملوک ماضی استفسار مینمود و من از آن مقوله سخنان میگفتم و بتدریج میان من و رای اتحاد تمام روی نمود چون عزیمت سفر کردم رای با من گفت که اگر بچیزی احتیاج داری بیان نمای تا از خزانه تسلیم نمایند گفتم شنیدهام که در خزانه ملک روغنی هست که چون آن روغن را در خود مالند تیر و شمشیر در آدمی کار نکند و کارد و خنجر در بدنش نفوذ ننماید اگر از روی عنایت کرم فرمائی بعید نباشد رای اشاره کرد تا از خزانه آن دوپاره سنگ بیاورند هریک مقدار بیضهٔ کبوتری با بعضی از نقطهای سیاه گفت چون این سنگها را در روغن و شیره بجوشانند چندانکه بینی از آن برود هرکه در اندام مالد تیر در بدنش کارگر نیاید تا وقتی که اندام بشوید و اگر کسی آن روغن را بخورد مادام که از لبنیات احتراز کند همین خاصیت دهد راوی گوید که در راه غلام آن سنگها را در روغن انداخته بجوشانید و از آن روغن قدری درکشید هرچند شمشیر بر وی زدند نبرید و متألم نشد
حجر بغض الخل
و ایضا راوی مذکور در کتاب مزبور آورده که سنگی است که هرچند او را در سرکه اندازند بیرون جهد
حجر الشیاطین
سنگی است سرخ و املس مانند یاقوت اما شفاف نبود چون آن را بسایند همچون زرنیخ زرد شود و چون در آن باب مبالغه نمایند مانند شنگرف سرخ گردد و جزوی از آن چون بر چهار جزو زنند چون طلا سرخ گردد
حجر الفار
سنگیست بشکل موش هرجا نهند موشان جمع آیند و مردم آنها را میکشند
حجر هندی
سنگی متخلخل سفید است و زرد نیز میباشد چون بر بدن مستسقی نهند آبی زرد از آن بیرون آید و خلاص شود دیگر صاحب نزهة القلوب آورده که حجریست سیاه و سبزرنگ نیز باشد که اهل یونان آن را سروطالیس گویند یعنی سنگ طیار هرگاه که آفتاب فوق الارض باشد آن سنگ در هوا طیران نماید و چون خورشید بتحت الارض رود بزمین نشیند و آن از لطافت بخار در هوا منعقد گردد و در حد جنوبی بود و حاملش را مطاوعت و متابعت نماید
لاقط الفضه
سنگی سفید است با غبریت مایل بیست مثقال آن سنگ یک مثقال نقره را از پنج گز مسافت جذب کند
لاقط الرصاص
سنگی خوشبویست و آبش مثل رصاص آن را در آتش اندازند تا چون انگشت شود پس در زیبق گداخته اندازند همه را نقرهٔ پاکیزه منطرق پرگداز سازد
لاقط العظم
سنگی زرد خشن الجمست از ملخ خوردتر چون بر استخوان نهند بر جرم او فرورود
دیگر آوردهاند که در بحر ماهیئی است که آن را اسرائیل گویند
بدان جهت که شب شنبه در آب فرورود و آن شب و آن روز هیچکس آن را نهبیند چون پوست او را صاحب نقرس و مفاصل در پای بندد از آن علت خلاص گردد و دیگر در پنج فرسخی دامغان چشمهایست که چون نجاست در او اندازند باد و سرما و بارندگی و صاعقه روی نماید و مادام که پاک نکنند هوا صاف نگردد و دیگر در حدود هرات دو پشته است در پهلوی هم یکی را ایران و یکی را توران خوانند هر سال که لشکری از توران بایران خواهد آمد سنگی از پشتهٔ توران بگسلد و غلطان شده بر پشتهٔ ایران افتد چنانکه اکثر ساکنان آن حدود آواز آن سنگ استماع نمایند دیگر صاحب نزهة القلوب آورده که خواجه عماد الدین جوینی حکایت کرد که قریب بهرات در کوهی چاهیست و بادهای عظیم بقوت از آنجا بیرون میآید چنانکه اگر سنگی بوزن سه من در او اندازند قوت باد آن را بالا اندازد دیگر در عجایب المخلوقات مسطور است که در کوه دماوند چاهی است عمیق چنانکه هیچکس قعر آن را ندانسته و در روزها از آنجا دودی بیرون میآید و در شب آتشی پیداست و اگر در آن چاه چیزی افکنند قوت بخار آن را ببالا اندازد دیگر در سیستان چشمهایست که نی بسیار در او میروید آنچه در آبست سنگ شده و آنچه از آب خارجست نی است و دیگر در شمیران از توابع لرستان چشمهایست که چون در ولایتی ملخ پیدا شود و مردی که خمر نخورده و زنا نکرده باشد بروند و آب از آن چشمه بردارند و بولایت ملخ رسیده برند چون بزمین بنهند مرغان از عقب آن آیند و ملخ را دفع کنند گویند که سلیمان علیه السّلام با ملخ شرط کرده که دیگر خرابی نکند و آن چشمه را گواه گرفته و ساران را مقرر فرموده که اگر ملخ خرابی کند بدفع آن مشغول گردد و العلم عند اللّه تعالی و دیگر آنکه در عجایب المخلوقات آمده که در کوه دماوند شکافیست که هرگاه مردم آن حدود بآب محتاج شوند جهة زراعت بدر شکاف روند و ببانک بلند آب طلبند آب از آن شکاف بیرون آید و چون مقصود ایشان بحصول پیوندد همانجا رفته بگویند که آب کافیست علی الفور بازایستد و ما بین ری و رستمدار چنین نیز چشمهٔ هست دیگر در کوه الوند همدان ماران بسیار میبودهاند و بمردم ایذا میرسانیدهاند و در زمان سلف چاهی در آنجا کندهاند و ماران را بافسون در آن چاه محبوس ساختهاند و اکنون نیز پر از مار است و هر مار دیگر که در آن ولایت باشد بیاختیار خود را در آن چاه اندازد، دیگر آنکه در زبدة التاریخ مسطور است که در مایهٔ رود لر کوچک نوعی از مار است که بر جانب دم نیز سری دارد و نزد هر سری دو دست و دیگر آنکه در عجایب المخلوقات آمده که در هندیان از توابع فارس چاهیست در میان دو کوه و از آنجا دودی برمیآید که هر پرنده که بر بالای چاه بگذرد فی الفور از عفونت او بمیرد و دیگر در قریهٔ عبد اللّهآباد همدان چشمهایست که آبش مقدار قامتی بالا جهد و هر هرچه در او افکنی آن را بر بالا اندازد و دیگر در صور الممالک در فارسنامه بنظر بندهٔ حقیر رسیده که در کوره اردشیر حوزه فارس چشمهایست که هر که از آبش تجرع نماید اسهالی عظیم بر طبعش جاری گردد و هرکه ارادهٔ مسهل خوردن داشته باشد بآنجا رود و از آن آب بخورد دیگر هم در صور الاقالیم مسطور است که قریب بقریهٔ مورجان غاریست و از سقف آن غار آبی برمیآید اگر یک کس بآنجا میرود، بقدر خوردن یک نفر آب بیرون میآید و اگر سه کس بقدر سه کس و گویند آن از جمله طلسماتست دیگر در عجایب المخلوقات و تحفة الغرایب مذکور است که در میان بصره و اهواز رودخانهایست عظیم و هر چند گاه از میان رود هیأتی بر شکل مناری شود و آواز دهل و سرنا از آن هیکل مسموع میگردد و دیگر در عجایب المخلوقات و تحفة الغرایب مسطور است که میان آق شهر و انطاکیه چشمهایست که هرگاه خشک گردد آتشی در یکی از آن دو شهر افتاده و بسوزد سلطان علاء الدین کیقباد سلجوقی آن چشمه را بجهة امتحان انباشته انطاکیه سوخته شد دیگر در عجایب المخلوقات مسطور است که در صحرای دیه خندق از توابع مراغه چاهیست و کبوتران بسیار در آنجا میباشد و مردم دام بر سر آن چاه کشیده آن کبوتران را صید میکنند عمق آن چاه بمرتبهایست که چون پانصد گز فروروند بروشنی میرسند و در نواحی آن چاهها هست که کمتر از پنجاه گز بآب میرسد دیگر در عجایب المخلوقات آمده که در حدود خوی چشمهایست که ترکان آن را فتور گویند آب آن چشمه را با عسل آمیخته بصاحب تب دهند حمی زایل گردد و طرفه آنکه عسل باعث حمیت است و بمجاورت آن آب سبب ازالهٔ تب گردد و دیگر در پایان کوه سیلان درختی است و گیاهی بسیار بر حوالی آن رسته هر جانور که از آن گیاه و ثمرهٔ آن درخت بخورد فی الفور بمیرد دیگر هم در عجایب المخلوقات آمده که در ولایت با کونه زمینی است که از آن زمین آتش فروزانست چنانچه با آن آتش نان میتوان پخت و هنگام بارندگی منطفی نمیشود بلکه مشتعلتر میگردد و من آن زمین را دیدهام و عجبتر آنکه در آن حوالی مرغزاریست چون بر آن مرغزار اندک حفرهٔ کنند از آن حفره نیز آتش مشتعل گردد و دیگر صاحب نزهة القلوب گوید که گوسالهٔ دیدم در ولایت اران که چهار چشم داشت و این صورت در زمان سلطنت سلطان ابو سعید خدابنده بود مسود اوراق گوید هرگاه چنین امور در عهد پادشاهی بوضوح پیوندد دلالت بر زوال دولت و خاندان کند مصداق این مقال آنکه در آن ایام که حمد اللّه مستوفی آن گوساله را بنظر درآورده سلطان ابو سعید وفات یافته دولت از دودمان او بدودمان هلاکو خان انتقال یافت دیگر آنکه صاحب حبیب السیر آورده که در آخر عهد سلطان حسین میرزا روزی ببارگاه سلطنت رفتم گوسالهٔ آوردند که چهار دست و چهار پای و چهار چشم داشت پادشاه فرمود که آن را بکشید که میمنت ندارد و هم در آن اوان سلطان حسین میرزا وفات یافته ملک خراسان باندک روزگاری از دست اولادش بیرون رفت و دیگر در تحفة الغرایب مسطور است که در ولایت چین کوهیست موسوم بچین و در آن کوه درهایست که از چین بولایت تبت میرود و در آن دره جادهٔ معین کرده اگر روندگان از آنجا ده تجاوز نمایند از آنجا زمین نفسشان بگیرد هلاک گردند و دیگر در تحفة الغرایب مسطور است که در کوه سمرقند چشمهایست که در تابستان آبش یخ میبندد و در زمستان بیضه در او میپزد دیگر در عجایب المخلوقات است که در ولایت مراغه کوهیست موسوم بکوه اشتر و در آن کوه سنگی است که مانند انکشت میسوزد و آن را بعوض ذکال بکار میبرند و خاکسترش مانند صابون جامه را پاک میسازد دیگر در فارس- نامه بنظر رسیده که در دیار ترکستان گریوهایست که هرگاه مسافران آنجا رسند پایهای اسبان و سمهای چهارپایان را در نمد گیرند تا صدای سنگ برنیاید که اگر از آن سنگها صدا برآید طوفان و صاعقه و رعد و برق و بارندگی روی نماید و دیگر در آثار- الباقیه مسطور است که پادشاه سنجاب بجهة نوح بن منصور سامانی اسبی فرستاد که دو سر داشت و دو پای و دو بال مانند بال طیور که بدان بالها طیران میکرد و چون مرغ میپرید
دیگر در ولایت تبت سنگی است صافی و خوشرنگ
که هر غریب که آن را بهبیند چندان بخندد که هلاک گردد اما اهل آن ولایت را این صورت روی ننماید و منصور مظفر دراینباب اشاره بدین خاصیت کرده:
بسان مرد ایرانی به تبت بباغ اندر گلی نشکفت خندان و
دیگر در قریهٔ عبد اللّهآباد خرقانی بحدود همدان چشمهایست
که آبش مقدار قامتی بالا جهد و هرچه در او اندازی آن را بر بالا افکند و دیگر در رسالهٔ ملک شاهیه مسطور است که در نواحی انطاکیه در قریهٔ ارتاج چشمهایست که چون آب آن را بر زمینی که مسکن عقاب باشد پاشند مجموع آن جانوران از سوراخهای خود بیرون آمده بر آن جمع گردند و هم در آنجا آوردهاند که در انطاکیه بر بام خانها درخت نارنج و لیمو و امثال آن نشانند و هر هفته در تابستان اشجار را آب میدهند و در خانها دود میکنند و آتش میسوزانند نه آب خانه را ضرر میرساند و نه آتش درختان را تباه میگرداند دیگر آنکه در عجایب المخلوقات مسطور است که در قاطون از حدود مصر چشمهایست چون آب آن در زمین ریزد چون شعلهای آتش در نظر نماید دیگر در دیار مصر کوهیست موسوم بکوه ظاهر و در آن کوه چشمهایست آب بیرون میآید و در حوضی جمع میشود و باطراف روان میگردد و اگر جنب یا حایض بکنار آب حوض رسند آب بایستد و تا آنکش دور نشود مجموع آب در حوض جمع میشود و دیگر در مسالک الممالک مسطور است که در زمین رومیه بولایت فرنک درختی است و بر آن درخت چند صورت مرغ که آنها را سار گویند از مس ساختهاند و در وقت زیتون مرغان مسین در صفیر آیند و ساران صحرائی بتصور آنکه آنها محبوسند هریک سه دانه زیتون دو در پای و یکی در منقار گرفته پیش آن مرغان آورند و بریزند چندان زیتون جمع شود که نگهبانان آن درخت را تا سال دیگر معاش مهیا باشد و در آن حدود تا بیست فرسنگ درخت زیتون نیست دیگر در عجایب المخلوقات آوردهاند که کوه سکران کوهیست که از یمن تا باندلس مغرب کشیده و چون خواهند که بر قلهٔ آن روند در راه بادهای یل وزد چنانچه مجال بالا رفتن ندهد و بر آن قله در روز صورت طاوس مشاهده میرود و در شب روشنائی بنظر میآید و حقیقت آن بر کسی معلوم نیست دیگر در مسالک الممالک آورده که رای هند جهة مأمون خلیفه تحف بسیار فرستاد از آن جمله کنیزی بود در غایت حسن صورت قدش هفت گز به تناسب اعضا بمرتبهٔ که بیننده در حسن ترکیبش متحیر میماند دیگر در بحر هند حیوانیست که از دریا بیرون آمده بصحرا چرا میکند و از دهانش آتشی بیرون آید چنانکه حوالی چراگاهش میسوزد و دیگر در عجایب المخلوقات آمده که صاحب سریر در عهد واثق خلیفه در مصاحبت سلام ترجمان که از سامره بتفحص سد اسکندر بدانجا رفته بود چنانکه پیشتر شمهٔ از آن مذکور شد بصید ماهی متوجه دریای خزر شد در اثنای صید ماهی بزرگ در دام افتاد چون شکم ماهی را شکافت کنیزکی صاحب جمال برهنه که شلواری از پوست تا زانو پوشیده بود از شکم ماهی بیرون آمده دو دست در روی میزد و موی میکند و نوحه میکرد بعد از لحظهٔ بمرد صاحب تاریخ مغرب تصدیق این قول کرده است و این از عجایبات عالم است و العهدة علی الراوی
دیگر صاحب نزهة القلوب آورده که در جزیرهٔ قصور چاهیست وسیع
و در آنجا ماهیان بسیارند و چون آن ماهیان را صید کرده از چاه بیرون آرند فی الحال سنگ شوند و در آنجا حیوانیت نماند و هم در آنجا مسطور است که در بحر هند سنگ- پشت میباشد که دور جثهٔ او بیست گز باشد و مانند حیوانات بری میزاید و شیر میدهد و از پوست آن سپر میسازند دیگر در مسالک الممالک مسطور است که در بحر قلزم ماهی بر هیأت شتر و گاو میباشد که میزاید و شیر میدهد و از پوست او نیز سپر میسازند که اسلحه بر او کار نمیکند دیگر در عجایب المخلوقات آمده که در بحیرهٔ هند سرطانیست مادام که در آب بود خرچنک است و چون بیرون آید سنک شود.