زینتالمجالس/جزء نه: فصل یک
جزو نهم از کتاب زینة المجالس
و این جزو نیز بدستور اجزای دیگر مشتمل است بر ده فصل فصل اول در بیان غرایب خلقت آدمیان و طول عمر ایشان فصل دویم در احوال بعضی از سکان ربع مسکون و صفت آب و هوای هر بلده و طول و عرض و مذاهب آنجا و جمع مال و جهات اکثر بلاد ایران و تعریف میوههای آن و بیان تاریخ بعضی از شهرها و اسامی باقی آنها و دیگر اشیاء فصل سیم در بیان بناهای عجیب و طلسمات غریب فصل چهارم در ذکر امور عجیب و غریب که در اطراف جهان واقعست فصل پنجم در ذکر خواص سباع و وحوش و غرایب احوال ایشان فصل ششم در احوال سباع ضاره و حشرات موذیه و طبایع و خواص آنها فصل هفتم در باب غرایب و عجایب امور طیور و بعضی از خواص مرغان فصل هشتم در بیان بعضی از سخنان هزلآمیز فصل نهم در ذکر سلطنت مغولان از زمان ظهور چنگیز خان تا اوان زوال دولت جغتای در بلاد ایران و توران فصل دهم در ذکر دولت ابد پیوند دودمان عالیشان صفویه
فصل اول در غرایب خلقت آدمیان و طول عمر ایشان
حکایت: ابو العباس که ملقب باحزاب- الدوله بود حکایت کرد که از محمد بن سلمه شنیدم
که گفت نوبتی نزد یحیی بن اکثم رفتم صندوقی دیدم پیش او نهاده قاضی مرا مخاطب ساخته گفت سر این صندوق را برگشای چون سر صندوق را برگشودم جانوری دیدم که سر از آنجا بیرون آورد و سر و روی او بر شکل آدمی و باقی اعضای او بر شکل مرغی که آن را زاغ گویند لیکن پایها نداشت و در پیش سینه آبخور و دو پیله برآمده مانند دو پستان چون آن هیأت عجیب را مشاهده نمودم حیران شدم و خداوند جل جلاله را بپاکی یاد کردم چون قاضی آثار هراس در بشرهٔ من مشاهده نمود گفت از او سؤال کن که نام تو چیست چون پرسیدم جواب داد «انا زاغ بو العجوه انا لیث مع اللبود فلا یرغب فی تحت و لا یتخدر فی السطوة» آنگاه روی بمن آورده گفت ای جوان شعری بخوان من غزلی بر زبان راندم او را دیدم که مقدار یک گز از زمین پرواز نموده گفت زاغزاغ و باز بر زمین افتاد من از قاضی سؤال کردم که اینجا نور را از کجا آوردهٔ گفت حاکم یمن اینجا نور را برسم تحفه نزد مامون فرستاده است و در این باب نامهٔ نوشته شاید که شرح حال در نامه مسطور باشد و این حکایت بغایت غریب و عجیب است و العهدة علی الراوی
حکایت: شرف الزمان ابو طاهر در کتاب طبایع الحیوان آورده که در بغداد مردی بود که او را محمد مروه میگفتند
نوبتی حکایت کرد که دختری دلجوان بحد رشد رسیده او را بشوهر دادم در شب زفاف چون شوهر ازالهٔ بکارت وی نمود از موضع مخصوص او آلت رجولیت و خصیتین بیرون آمده شوهرش از غایت خوف و هراس نعره زده بیفتاد چون ملاحظه کردیم دختری بود پسر شده بود و بعد از چندگاه زنی خواسته فرزندان از وی متولد شد صاحب جامع الحکایات گوید در عهد ما مردی دختر چهارده سالهٔ داشت روزی آن دختر حرکتی عنیف کرده لرزهٔ عظیم بر وی افتاده قبل او شکافته شد و خصیتین و آلت از آن بیرون آمده و این سخن را با حکما گفتند جواب دادند که این معنی از فعل طبیعت عجیب نیست چه میتواند بود که حرارت غریزی که باعث رجولیت است در اول ضعیف باشد و از اظهار آلت تناسل عاجز آید و بعد از چند سال قوت گیرد و باظهار آن مبادرت نماید
حکایت: یکی از حکمای نصاری حکایت کرد که نوبتی بشهر بیت المقدس رسیده در سرائی نزول کردم ناگاه از خانهٔ همسایه فریادی برآمد از سبب آن پرسیدم گفتند زنی بچهٔ آورده که قطعا بآدمی نمیماند زالی را بجهة تفحص بآنجا فرستادم تعریف کرد که این بچه بهیچ حیوانی معروف نمیماند و در پیش سینه حوصلهٔ بزرگ دارد و یک دستش بدست آدمی میماند و یک پای او بپای بزغاله مشابهتی دارد و آواز ناخوش و بانگی وحشتآمیز از او صادر میشود و یک روز زنده مانده بهنگام چاشت بمرد
حکایت: صاحب نگارستان آورده که دختر یکی از علما وضع حمل نموده بچهٔ آورد
که سر او بسر آدمی میماند و سایر اعضایش بمار مشابه بود و چون متولد شد خود را در حوضی که در آن منزل بود انداخته شنا میکرد و چون گرسنه میشد از حوض بیرون آمده شیر میخورد و بعد از چند روز بفتوی بقتل رسید و العهدة علی الراوی حکایت یکی از مورخان در تصنیف خود آورده که در هرموز مردی را دیدم که بیکپای میرفت و بر عصائی تکیه زده آن را بعوض پای دیگر بر زمین مینهاد و از تهیگاه او یک پای دیگر بیرون آمده بود و از پشت او بالا رفته بمیان دو کتف او رسیده و آن مرد آن پای را هروقت میخواست حرکت میداد
حکایت: در زمان سلطان شمس الدین ایلتمش در دهلی زنی فرزندی آورده بود
که تمامت اعضای او پر موی بود بطریق خرس و دندانهای زیرین نداشت و بعضی از اعضای او بخرس میمانست و چون دندانهای زیرین او نبود و گاهی بیموجبی برخاسته رقص میکرد و از عجایب اتفاقات آنکه دختری از آن مرد متولد شد که مانند او بود از اهل آن روزگار نقل کردهاند که مادر او را خرسی برده با وی مجامعت کرد و آن عورت به آن جوهر نفیس حامله گشته سلطان ایلتش او را بتحفه بدار الخلافه فرستاد اما مدت درازی و کوتاهی عمر آدمیان-حکمای اسلام برآنند که هیچ حیوان درازعمرتر از آدمی نیست چه عمر آدمی بنهصد و پنجاه سال میرسد چنانچه نص قرآن مجید بآن ناطقست «حکایة عن النوح فلبث فیهم الف سنة الا خمسین عاما» و در مدت عمر نوح اختلاف کردهاند بعضی گفتهاند که مدت عمر او هزار و دویست و پنجاه سال بود، دویست و پنجاه سال قبل از وحی و نهصد و پنجاه سال در میان امت و پنجاه سال بعد از طوفان و بعضی گفتهاند که عمر نوح معجز او بود و از جملهٔ خوارق عادات و الاحرارت غریزی زیاده از صد و بیست سال در بدن آدمی نمیماند و در این باب حکایتی چند که در بعضی کتب بنظر رسیده مذکور میگردد
حکایت: در عجایب المخلوقات مسطور است
که در جزایر بحر چین نوعی از مردماند سفید چهره و نیکوروی که عقل از مشاهدهٔ جمال ایشان متحیر میگردد، اما عریانند و با بنی آدم انس نمیگیرند بلکه چون نظر ایشان بر آدمی افتد بر کوههای بلند گریزند و جمعی بجهة خوبی صورت ایشان بلطایف الحیل دختران ایشان را بدست آرند و در عقد نکاح کشند و از ایشان فرزندان متولد شود اما اغلب آنکه بفرزند الفت نگیرند و اگر لحظهٔ از محافظت ایشان غافل شوند فرار نمایند و نادر باشد که بغیر از عورتپوش بلباسی متلبس شوند و آن جماعت طبایع و خاصیت ادویه را بغایت خوب میدانند و مردم بچگان خورد آن قوم را گرفته نگاه میدارند و ایشان انواع ادویه آورده بخاصیت آن اشاره میکنند و بدان کس داده فرزند خود را میستانند و عجب آنکه فرزندان وحشی را چنان دوست میدارند و با اولاد اهلی الفت نمیگیرند
حکایت: صاحب نزهة القلوب حمد الله مستوفی آورده که در جزایر بحر چین گروهی متوطناند
که سر ندارند و روی و دهن و بینی آن جماعت بر سینهٔ ایشانست و باقی اعضای ایشان برقرار انسان مسود اوراق در تاریخ یمن مطالعه کرده که ذو الاذعار پادشاه یمن که پدر سودابه زن کیکاوس بود لشکر بدیار مغرب کشیده بجزیرهٔ رسید که آدمی بیسر در آنجا بودند و رویهای ایشان در سینهٔ آن قوم بود جمعی از آنها را گرفته بیمن آورده و عرب از آن صورتهای مهیب هراسان شده آن پادشاه عالیمقدار را بذو الاذعار ملقب ساختند و ذعر بلغت عرب مرادف ترس است
حکایت: در سیر النبی مسطور است که در جزایر بحر زنگ گروهی ساکنند بر هیأت و صورت آدمی
اما ساقهای ایشان استخوان ندارد و صاحب عجایب- المخلوقات آورده که آن طایفه آدمی را فریب میدهند و بر گردن ایشان مینشینند و تعذیب میکنند اما این معنی معقول نیست و فردوسی فرموده:
کسی را نهبینی تو پا از دوال لقبشان چنین بود و بسیار سال
حکایت: در عجایب المخلوقات مسطور است که در جزیرهٔ از جزایر بحر چین گروهی توطن دارند که قد ایشان چهار شبر است
و رنک و رویشان سرخ و از تیزی گفتار سخن آن جماعت را نمیتوان فهمید و در جزایر بحر زنک نیز همچنین طایفهٔ هستند که قد ایشان یک ذراعست و عریانند و با زنگیان هر سال محاربه میکنند و آن طایفه بسیاری از ایشان را میکشند و از کشته ایشان تغذی مینمایند
حکایت: در عجایب- المخلوقات آمده که گلیم گوشان از نسل ملیکاند
و منازل آن جماعت در جوار یأجوج و مأجوجست و گوشهای ایشان بزرک است که یکی را بستر و یکی را لحاف میسازند و این روایت ضعیف مینماید چه ملیک از اولاد یافث بن نوح علیه السّلام است و جد مغولان بوده است اگرچه گوش مغول از گوش دیگر اقوام بزرگتر است اما چنان نیست که این لفظ بر آن اطلاق توان کرد
حکایت: در جزایر بحر چین و زنک گروهی سیاهچرده قوی هیکل پرقوت میباشند
و پیوسته با سکان نواحی محاربه مینمایند و تا گوشت آدمی یابند بغذای دیگر التفات ننمایند حکایت در عجایب المخلوقات مسطور است که در جزایر بحر چین گروهی هستند بر هیأت آنکه آدمی را از فرق تا قدم بدو نیم کنند و ایشان را یک نیمهٔ سر و یک نیمه تن و یک چشم و یکدست و یک پای باشد و بدین یک پای چنان دوند بلکه جهند که مردم بدو پای بدیشان نرسند و در کتاب انساب آوردهاند که این طایفه از نسل دیاء بن عوض بن سام بن نوحاند و دیاء مذکور عم شداد بن عاد بوده و بعضی این قوم را نسناس خوانند و مثل ایشان در حیوانات ماهی موسی است که نیمهٔ آن را خورده بود و چون بمجمع البحرین رسید که مقام حضرت خضر نبی بود آن ماهی را فراموش کرده ببرکت حضرت خضر حیات یافته خود را در آب انداخت و ماهی نیم تن از نسل آن ماهی است.
حکایت: آوردهاند که حضرت مقدس امیر المؤمنین علی علیه السّلام خادمی داشت که او را ابو الدنیاء المعمر میگفتند
و ابو الدنیا مدتی خدمت آن حضرت کرده امیر المؤمنین علیه السّلام در شأن او دعا فرمود که خداوند سبحانه بر عمر تو برکت کناد ابو الدنیا مدت سیصد سال زندگانی کرد و این سخن میان محدثان اشتهار دارد و ابو عبد اللّه محمد ابن المعمر الموزیائی کتاب دور شباب و شیب تألیف نموده اسامی جمعی که بدرازی عمر مشهور و منسوب بودهاند آنجا ذکر نمودهاند و از آن جمله چند کس از قبایل عرب را ذکر کردیم تا این نسخه خالی از آن معنی نباشد زهیر بن حباب الکلبی دویست و بیست سال عمر یافت چنانچه در باب او گفتهاند:
لقد عمرت حتی ما ابالی اجلنی فی صباحی ام مسائی و قد کبر ما فی مأتان عاما علیه ان تمثل ما سوائی و دیگر از دراز عمران عرب جعشم بن عوف بود و او دویست و پنجاه سال بزیست.
حتی متی جعشم فی احیاء لیس مرامد و اغناء و دیگر از آن طایفه که بدرازی عمر اختصاص داشت لقمان بن عاد بود و چون خداوند عز و علا هود نبی را بقوم عاد مبعوث ساخت هود هرچند ایشان را نصیحت کرده باسلام دعوت نمود آن جماعت ابا نمودند لاجرم قهار منتقم آن طایفه را ببلای غلا گرفتار ساخت و همچنین مقدمهٔ عذاب هر قومی قحط بوده و چون تنگی معاش ایشان از حد اعتدال تجاوز نمود چند کس از معارف خود را بمکه فرستادند و شتران همراه کردند تا به آن ذبایح قیام نموده از خداوندان کعبه باران استدعا نمایند و از آن جمله یکی لقمان بن عاد بود و دیگر فیل و دیگر مرثد بن سعد اگر چه یهود بود اما ایمان آورده بود و اسلام خویش را پنهان میداشت و آن طایفه چون بحرم رسیدند در خانهٔ معاویة بن بکر که مردی کریم و سخی بود و از قبیلهٔ عملاق و به آن طایفه خویشی داشت نزول کردند معویه بمراسم ضیافت قیام نموده چون آن جماعت از قحط و غلا برفاهیت و رجا رسیدند از قوم خویش فراموش کردند و بعد از سه ماه معاویه بجهت قوم عاد که در تنگی و عسرت میگذرانیدند غمناک شد اما نخواست که این معنی اظهار نماید تا حمل بر این نکنند که او از میزبانی و مهمانداری ایشان بتنگ آمده است دو کنیزک مطربه که ملک او بود پیوسته در مجلس شراب بجهة اشراف عاد سرود میخواندند و چنک مینواختند گفت که در اثنای سرود بیتی چند بخوانید که دلالت بر تشویش خاطر و پریشانی ضمایر و ضیق معاش عادیان کند شاید که این جماعت متنبه شده بدعا قیام نمایند کنیزکان بفرموده عمل نموده اشراف عاد را از حال قوم یاد آمده شتران را قربان کرده دعا کردند و از حضرت واهب بیمنت باران استدعا نمودند در این وقت مرثد بن سعد گفت تا به پیغمبر خود ایمان نیاورید ممکن نیست که از این بلیه خلاص یابید ایشان از اسلام مرثد خبر یافته از او مفارقت نمودند مقارن دعای آن جماعت سه قطعه ابر بالوان مختلف سرخ و سفید و سیاه پیداشده آوازی از بالای خود شنیدند که یکی از این ابرها اختیار کنید فیل که سرور قوم بود گفت «اخترت سحاب السوداء» بار دیگر ندا آمده که عجب خاکستری مهلک اختیار کردید که یکی از قوم عاد را زنده نخواهد گذاشت و چون آن جماعت از هلاک قوم خبر یافتند متالم و پریشان گشتند و بقولی از حضرت آفریدگار تمنای حیات ابد کردند خطاب آمد که شما هرکدام مدتی معین سازید تا در دنیا زنده بمانید که خلود در این جهان از قبیل ممتنعانست ایشان گفتند که الهی چون عاقبت از صحبت یاران برید نیست ما را بیاران رسان آن صرصر عظیم بر ایشان وزیده همه را از زمین ربوده پارهپاره ساخت اما لقمن ابن عاد گفت خداوندا مرا عمر هفت کرکس کرامت فرمای دعای او مستجاب شده لقمان کرکس بچگان میپرورد و هریک بقولی هشتاد سال و بروایتی صد ساله شده بعالم آخرت میرفتند و کرکس آخرین که لبد نام داشت چون بعالم آخرت پرواز نموده لقمن نیز رخت سفر آخرت بربست دیگر نیز از صاحبان عمر طویل لقمان حکیم بود که بعضی مدت عمر او را هزار سال و برخی سه هزار سال گفتهاند و در بدایت حال لقمان مورخان اختلاف کردهاند بعضی گفتهاند که لقمان غلام مردی از بنی اسرائیل بود و آن شخص لقمان را بسی مثقال طلا خریده بود و بجهة خواجه هیزم میکشید روزی خواجهٔ لقمان با یکی از همنشینان نامناسب بر کنار رودی نرد میباخت بر آن قرار بود که هرکه مغلوب گردد آب آن روز را تماما بیاشامد یا نصف مال خود تسلیم خصم نماید اتفاقا خواجهٔ لقمان مغلوب گشته خصم او را بر خوردن آب رود الزام نموده خواجهٔ لقمان بنابر عدم قدرت در آن امر امتناع نموده به تسلیم مال راضی گشت اما مهلتی طلبید که اگر جوابی بصواب نگوید از سر اموال برخیزد و خصم مهلت داده خواجه بخانه آمده آن شب را ببدترین حالی بروز آورده بامدادان حضرت لقمان بدستور پیشتر هیزم بسرای آورده بسلام خواجه شتافت او را غمناک و متفکر یافته پرسید که موجب اندوه چیست خواجه روی از او گردانیده لقمان سؤال خود را مکرر گردانیده گفت در این وقت اعراض وجهی ندارد چه میشاید که چاره این مهم از پیش من روی نماید خواجه صورت واقعه را تقریر نموده جناب حکمت پناهی فرمود که سهلست من با تو بکنار دریا آیم و خصم را مغلوب سازم و چون حریف غالب بتقاضای مال آمده لقمان گفت با تو بموضع معهود میرویم تا خواجهٔ من آب بیاشامد و هر سه روان شده چون آن جماعت رسیدند لقمان از خصم پرسید که اگر خواجه مرا تکلیف میکنی که آبی که دیروز در این رود روان بود بیاشامد تو آن آب را حاضر کن تا حریف بر سر حرف رود و اگر میگوئی که آبی را که اکنون در میان رود روانست بخورد تو این آب را نگاهدار تا بموجب شرط عمل نماید و اگر مقصود شربت آبیست که بالاتر از این موضع است تو آن را محفوظ ساز تا بدین مخلوط نگردد تا خواجه بآشامیدن آن مبادرت نماید این معنی مقرر است که خواجهٔ من با تو شرط نکرده است که آبی که در این رود از اول دنیا تا بآخر دنیا میآید بخورد خصم غالب از این کلمات متحیر مانده مغلوب گشت و چندانکه جدل کرد بجائی نرسید و خواجه بشکرانهٔ این نعمت لقمان را آزاد کرد.