زینتالمجالس/جزء هشت: فصل نه
فصل نهم از جزو هشتم در ذکر جماعتی که بورطهٔ هلاک افتادند و خلاصی یافتند
آوردهاند که روزی نعمان بن منذر پادشاه عرب بشکار رفته بر اسبی محمود نام سوار شده بود صرصری فولادرک خاراسم خیزران دم عفریتهیکل کوه تحمل
ز اندیشه بودی سبک پویتر ز رأی خردمند ره جویتر دم پویه گر تیز بشتافتی بتک روز بگذشته دریافتی نهادی بطبع آن گره بسته ده دو سه بار بر یکدیگر چارسم ناگاه گوری بنظر نعمان درآمده پادشاه اسب از عقب گور برانگیخت و بسیاری تاخته از خیل و حشم دور افتاد و روز بیگاه شد ناگاه سوادی بنظرش درآمد عنان بدان جانب معطوف داشت خیمهٔ سیاه دید و خداوند خیمه مردی بود حنظلنام از قبیله طی، نعمان بدر خیمه رسید آواز داد که مهمان میخواهید حنظل بیرون آمده نعمان را دید و با زوجه خویش گفت که این مرد شخصی عظیم الشأن مینماید بجهة ضیافت فکری کن زن گفت تو گوسفندی بکش که من قدری آرد بجهة چنین روزی نگاه داشتهام پس حنظل نخست گوسفندی را دوشیده قدحی شیر نزد نعمان برد آنگاه بذبح آن قیام نموده طعامی ترتیب داده نزد نعمان برد و چون روز روشن شد نعمان عزم رحیل کرده سوار شد و با حنظله گفت تو در مهمانداری تقصیر نکردی بدان که من نعمان بن منذرم اگر وقتی نزد ما آئی حق تو بگذاریم مدتی از این حال منقضی شد سالی چنان اتفاق افتاد که قحطی عظیم در دیار طی روی نمود و حنظله را لازم شد که بادیه را گذاشته بطرفی از اطراف رود و در آن مدت همواره نعمان منتظر میبود که حنظله بدرگاه او آید تا در حق او انعامی فرماید چون حنظله از بادیه قدم بیرون نهاد عزیمت خدمت نعمان کرد و نعمان در سالی روزی مقرر داشت که آن روز را روز بؤس میخواندند یعنی روز سختی و موضعی بنا کرده بود آن را موسوم بغزنین ساخته گویند که نعمان دو ندیم داشت و با ایشان مؤانستی تمام و الفتی ما لا کلام گرفته قضا را هر دو در یک روز وفات کردند و نعمان را بداغ مفارقت مبتلا ساختند لاجرم آن روز را بر خود شوم دانسته یوم البؤس نام کرده و هر سال در آن روز با خیل و حشم سوار شده بصحرا رفتی و قریب به عمارتی که موسوم بغزنین بود بایستادی و در آن روز نظرش بر هرکه افتادی بجان امان نیافتی و این قاعده مستمر شده بود و از نوادر اتفاقات حنظله در آن روز بخدمت او رسید و او با خیل و حشم در صحرا ایستاده بود که ناگاه پیادهٔ دید که از دور پیدا شد چون نظر نعمان بر وی افتاده او را شناخته بغایت آزردهخاطر شد چه از قانون خود نمیتوانست گذشت و قتل او را مکروه میداشت و میخواست که در حق او انعامی فرماید چون حنظله نزدیک رسید نعمان با او گفت تو آن طائی نیستی که مرا در فلان شب ضیافت کردی حنظله گفت بلی نعمان گفت چرا در چنین روزی نزدیک ما آمدی که امروز روز بؤس ما است حنظله گفت مرا معلوم نیست و نبوده که امروز روز بؤس پادشاه است نعمان بر زبان آورد که بخدای که اگر امروز نظرم بر جگر گوشهٔ خود قابوس افتد او را بقتل آورم تا بدیگری چه رسد اکنون حاجتی که داری بخواه حنظله گفت نعم دنیا بجهة حیات و بقا باشد و چون ملک بقتل من امر خواهد فرمود اگر خزاین روی زمین بمن دهد مرا از آن چه انتفاع؟ نعمان گفت از آن چارهٔ نیست حنظله گفت مرا چندان امان ده که بازگردم و عیال خود را بهبینم و شرط وصیت بجای آورم نعمان گفت ضامنی ده که اگر تو نیائی او را در عوض بقتل آورم بیچاره متحیروار در هرکس مینگریست در آن میان نظرش بر شریک بن عمرو شیبانی افتاد که از جمله خوانداران نعمان بود و این شعر برخواند:
یا شریک بن عمرو هل من موت مجاله یا اخا کل مضاق یا اخا من لا اخاله شریک جواب داد کهای برادر با مرک یاری نتوان کرد بیچاره متحیر شد و مردی از بنی کلاب که او را فؤاد بن اخدع میگفتند خواند چون حیرت و فروماندگی او را ملاحظه نمود پیش رفته کفیل او شد مشروط با آنکه اگر یک سال دیگر در همان روز حنظله را تسلیم ننماید هر حکم که نعمان خواهد دربارهٔ او بفرماید نعمان پانصد شتر بحنظله بخشیده او را روانه ساخت و چون یک روز دیگر باقی ماند که سال تمام شود نعمان فؤاد را طلبیده گفت فردا ترا از جمله مقتولان میبینم و روز دیگر که صبح صادق سر از گریبان مشرق برآورد.
چو بفکند زرین سپر آسمان مه نوبزه کرده سیمین کمان نعمان با خیل خود سوار شده بر عادت مقرر روی بغزنین نهاد و فؤاد را با خود بیرون آورد تا سیاست فرماید چون عزم قتل او کرد جمعی از وزراء و ارکان دولت گفتند پادشاه باید در کشتن او تعجیل ننماید تا آفتاب غروب نماید میشود که حنظله تا آخر روز بیاید بناچار به این معنا رضا داد چه میخواست که طائی کشته نشود و چون قریب بغروب رسید و از حنظله اثری بدید نیامد فؤاد را برهنه ساخت تا گردن زنند ناگاه سواری پیدا شد از دور که بتعجیل میراند نعمان با سیاف گفت منتظر چیستی وزرا گفتند شاید که این سوار حنظله باشد چندان توقف نماید که او بیاید چون سوار نزدیک رسید معلوم شد که حنظلهٔ طائیست نعمان را آمدن او موافق نیفتاد و گفت ای احمق ترا چه افتاده که بعد از آنکه از چنگال مرگ امان یافته بودی بار دیگر خود را در مخاطره انداختی حنظله گفت وفای عهد مرا بر این داشت
از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد از هرچه گمان بری فزون آید مرد نعمان سؤال نمود که باعث بر این حق گذاری چه امر بود حنظله گفت دین من گفت تو مقلد بکدام دینی جواب داد که دین نصاری و متابعت عیسی علیه السّلام گفت ارکان دین و اصول مذهب خود را بمن عرض کن حنظله آداب ایمان تقریر نموده جزوی از انجیل قرائت نمود نعمان بر زبان آورد که این دین حق بوده و ما غافل بودیم و همان لحظه ترک بتپرستی کرده غزنین را خراب کرده و آن رسم مذموم را برانداخته فؤاد را رها کرده او را بتشریفی فاخر سرافراز ساخت و گفت نمیدانم که از شما دو کس کدام یک کریمتر و وفادارترید تو که بیسابقه معرفتی ضامن او شده و نفس نفیس خود را در خطر انداختی یا حنظله که یکبار از چنگ مرک امان یافته دیگربار خود را در این غرقاب انداخت
حکایت: در فرج بعد الشدة مسطور است که مهدی عباسی پسر ولیعهد خود هادی را بامارت جرجان فرستاده
دبیر خاص خود ابراهیم بن زکوان جرجانی را بوزارت او معین ساخت و چون هادی متهتک و بیباک بود و همواره از او حرکات نالایق سر میزد و مهدی ابراهیم را باعث آن افعال میدانست بنابراین چند نوبت کسان را فرستاده ابراهیم را بدار الخلافه طلبید اما هادی او را نفرستاد عاقبت مهدی در غضب رفته بهادی پیغام داد که اگر تو ابراهیم را نزد ما نفرستی ترا از ولایت عهد معزول سازم هادی بالضروره ابراهیم را ببغداد روان ساخت و چند نفر از خود همراه او گردانید و فرمود تا در اعزاز و احترام ابراهیم دقیقهٔ مهمل نگذارند و چون به یک منزلی بغداد رسند او را مقید گردانیده نزد خلیفه برند چون ابراهیم را بحوالی بغداد رسانیدند قضا را در آن روز خلیفه بعزم شکار سوار شده زمین بغداد را از سم اسبان چون فلک ثوابت ساخته بود ناگاه نظر وی بر سواری افتاده پرسید که این جماعت کیستند و از کجا میآیند صاحبخبران عرض کردند که این طایفه از جرجان میرسند و ابراهیم بن زکوان را میآورند مهدی گفت ما بصید میرفتیم و عزم قتل بیگناه داشتیم اکنون صید پرگناه بدست افتاد بکار او پردازیم و فرمود تا او را بسیاستگاه بردند از ابراهیم منقولست که گفت چون مرا بسیاستگاه بردند با سیاف گفتم که التماس دارم مرا چندان امان دهی که غسل برآورم و دوگانه بگذارم آن شخص مرا مهلت داده من بیچاره امید از حیات منقطع ساخته غسل کردم و هنوز دو رکعت نماز نگذارده بودم که فریاد از حرم خلیفه برآمده گفتند که این ساعت طبقی امرودیکی از حرمسرا بجهة دیگری میفرستاد و امرودی که بزرگتر بود بزهر تعبیه کرده و در وقتی که خادم آن طبق را میگذرانید نظر مهدی بر وی افتاده آن هر دو امرود را برداشته بکار برده است فی الفور زهر در او اثر کرده بعالم آخرت شتافته ابراهیم گوید سر از سجده برداشته خدای را شکر گفتم و مردم روی بخدمت من نهادند و من خزانه را مهر کردم تا هادی از جرجان رسید
حکایت: صاحب جامع الحکایات آورده که دوستی داشتم که بر قول او وثوق تمام بود
حکایت کرد که نوبتی در اثنای اسفار قریب بعصری بدروازه شهری رسیدم و بجهة اثقال بشهر درنیامدم تا روز دیگر هنگام طلوع آفتاب قدم در آن بلده نهم و بر در شهر گورستانی بود که گنبدها بر سر قبرها ساخته بودند در یکی از گنبدها نزول نمودم و تیغ و سپر در زیر سر نهادم تا لحظهٔ بیاسایم و هراسی در آن شب تاریک از تنهائی و مجاورت قبور بر من استیلا یافته قطعا خواب بزیارت چشم من نمیآمد ناگاه سیاهی دیدم نیک نظر کردم حیوانی بصورت گرگ بنظر من آمد که بگنبدی که مقابل من بود رفت و بعد از زمانی آدمی دیدم که از آن گنبد بیرون آمده باطراف و جوانب نگریست آنگاه بدرون گنبد شتافت و آغاز شکافتن قبری کرد با خود گفتم این نباشی است میخواهد که کفن این میت را ببرد شمشیر کشیدم و آهستهآهسته از عقب او درآمدم چون مرا دید قصد من کرده خواست تا بآن پنجهٔ آهنین که در دست کشیده بود و بدستیاری آن خاک را میشکافت سیلی بر روی من زند من تیغ بر او فرود آوردم و دست او را قلم کردم او ناله کرده از پیش من گریزان گشت من او را تعاقب نمودم او را درنیافتم لکن خانهٔ که او بدانجا رفت نشان کردم و بهمان موضع رفتم و دست بریدهٔ او را آوردم و پنجه آهنین از او جدا ساختم دستی دیدم بغایت لطیف که دو انگشتری طلای نگین یاقوت در انگشت او بود با خود گفتم این بدست زنی میماند. . . که زن طریق نباشی مسلوک دارد در این فکر بخواب نمیرفتم و چون صبح صادق علم نورانی در فضای هوا برافراشت بدر آن خانه رفتم که شب نشان کرده بودم و از مردم محله پرسیدم که این خانه تعلق بکه دارد گفتند این وثاق قاضی این شهر است از حال قاضی سؤال نمودم گفتند پیرمردی عالم و فاضلست و صاحب ثروت و مکنت است و اکنون در این مسجد نشسته است چون از محل اقامت قاضی آگاه شدم بخدمت او رفته سلام کردم و بعرض رسانیدم که مرا سخنی است که در خفیه با مولانا باید گفت قاضی مرا بخلوتی طلبیده من آن دست را پیش او گذاشتم گفتم این را میشناسی قاضی لحظهٔ تأمل کرد و گفت دست را نمیشناسم اما انگشتریها را میدانم من صورت قضیه را بالتمام تقریر کردم قاضی دست من گرفته بوثاق خود برد و طعامی پیش آورده زوجهٔ خویش را آواز داد که بیرونآی و با ما طعام خور جواب داد که در حضور مرد بیگانه چگونه بنشینم قاضی مبالغه نمود و آن مستوره با هزار شرم و حیا آمده نزد ما بنشست قاضی گفت دخترت را بطلب زن گفت مگر اختلالی بعقل تو راه یافته است که ارتکاب چنین محظورات مینمائی دختری ماهسیما را که در حسن و لطافت شبیه ندارد به چه تأویل نزد مردی نامحرم توان نشاند قاضی گفت اگر دختر را نیاوری از من مطلقه باشی زن مضطرب شده دختر را حاضر کرده دختری دیدم که نور رخسارش آفتاب را در تاب داشت اما از الم دست چهرهٔ معشوقانهاش شیوهٔ عاشقان گرفته قاضی گفت ای دختر با ما در طعام خوردن موافقت نمای دختر نشسته بدست چپ طعام میخورد مادرش گفت بر دست راستش قرحهٔ پیدا شده و مرهم بر آن نهاده است قاضی گفت بنگرم که این قرحه چگونه است مادر دختر گفت بر استکشاف پردهٔ دختر خویش قیام منمای و ترک این پرسش میکن قاضی گفت این مرد را بجهة این قضیه آوردهام و دست بریده را بزن نمود، آن مستوره سوگند خورد که من قطعا از حال این خبری نداشتم دوش سحرگاه بر سر بالین من آمده گفت ای مادر مرا دریاب که هلاک خواهم شد از خواب برخاستم دختر را دستبریده یافتم از صعوبت آن حال نعره زدم دختر در پای من افتاده گفت در افشای سر من مکوش و علاجی کن که خون بازایستد من بر- خاستم و روغن زیت جوشانیدم و دست او را در آنجا نهادم تا خون بازایستاد صورت حال از او پرسیدم گفت مدتیست که شیطان مرا فریب داده و این کنیزک سیاه با من یار شده هرگاه که یکی از معارف وفات مییابد او مرا خبر میکند و محل قبر و مدفن او را تحقیق نموده مرا اخبار مینماید و من شب بیرون رفته مسافران سفر آخرت را برهنه میسازم و از این عمل کفن بسیار بهمرسانیدهام امشب بشیوهٔ سابق بیرون رفتم و چون خواستم که قبر را بشکافم مردی از عقب من درآمده من خواستم که او را دفع کنم او پیشدستی نموده بزخم تیغ آبدار دست مرا بینداخت قضیه دختر اینست که شنیدی و او زیاده از آنچه بوی رسیده این گناه را درخور نیست باقی تو دانی قاضی با دختر گفت مصلحت تو در آنست که بحبالهٔ زوجیت این مرد درآئی تا این راز مکشوف نگردد دختر لحظهٔ اضطراب کرده گفت من چگونه با مردی که دست مرا انداخته باشد همیشه دست در کاسه کنم و آخر الأمر راضی شده قاضی از منشأ و مولد من سؤال نمود و من احوال خود را تقریر نمودم گفت اموال بسیار دارم و بغیر از این دختر وارثی ندارم اگر بدین مصاهرت رغبت نمائی مدت العمر از فکر معاش پیدا کردن خلاص یابی من گفتم زمام اختیار خود را بدست مولانا دادهام بهر چه فرماید فرمانبرم قاضی اکابر و اشراف شهر را حاضر کرده دختر را با من عقد کرد و من چندگاه بمشاهده جمال او محظوظ بودم و مرا با او محبتی مفرط پیدا شده بود اما هرگاه که نظرم بر دست او میافتاد بر دست خود نفرین میکردم و چون مدت یک سال از این حال برآمد شبی بر بستر استراحت خفته بودم ناگاه احساس چیزی گران کردم که بر زبر من افتاده بود از صدمت آن بیدار شدم، دختر را دیدم که بر سینهٔ من نشسته و هر دو دست مرا در زیر زانوهای خویش گذاشته و استرهٔ مانند قطره آب در دست، آهنک گلوی من داشت آغاز تضرع و زاری کردم گفت ای گدای درها و ای کاسهلیس هر جای بیبرگونوا با وجود آنکه حرکتی چنین کردی و دست مرا انداختی میخواهی که مرا در تحت امرونهی نگاهداری گفتم ای بانوی عظمی آنچه واقع شده بود امری بود مقدر بتقدیر ربانی و اگر من دانستمی که مثل تو نازنینی مرتکب آن امر شده هرگز متعرض نمیشدم و اگر تو از من نفرت جوئی من ترا طلاق دادم و سوگندان غلاظ و شداد یاد کردم که سر او را منکشف نگردانم و هم در این روز از شهر بیرون بروم دختر از سینهٔ من برخاسته استره پنهان کرد و نزد من آمده زبان بمعذرت گشاده گفت من ترا امتحان میکردم و مطایبه مینمودم گفتم از من دور شو که ترا سه طلاق دادم چون دختر دانست که بر گفتهٔ خود راسخم بخانه رفته مبلغ هزار درم بیرون آورده نزد من گذاشت و گفت این محقر را زاد راهساز من نقد را با آنچه در مدت بهمرسانیده بودم برداشتم و از آن شهر سفر کردم و خود را از آن بلیه نجات دادم
حکایت: آوردهاند که در زمان هرون الرشید علی بن عیسی قمی عامل بعضی از ولایات بود
و میان او و غسان معیر که از ارباب نعمت و ثروت بود و از مقربان و مخصوصان عتبهٔ سلطنت، عداوت و خصومت قایم بود اتفاقا جمعی از حساد و اضداد بسمع هارون رسانیدند که علی بن عیسی مذهب شیعی دارد و بخلافت آل علی علیه السّلام قائلست هارون علی بن عیسی را طلب نموده فرمود که حسابش کردند چهل هزار مثقال طلا از مال دیوان نزد او باقی بود هارون علی بن صالح را فرمود که اگر علی بن عیسی این مبلغ را بمدت سه روز تسلیم نماید او را بگذار و الا خزانهٔ بدنش از نقد حیات خالی ساز علی بن عیسی سراسیمه و متحیر گشته بهلاک خویش متیقن گشت و از نویسندگان در آن باب رأی صواب طلبیده گفتند از غسان معیر دراینباب استمداد نمای علی گفت میان من و او غبار نقار ارتفاع دارد گفتند شرط بزرگان نیست که بر افتادگان شماتت نمایند نزد او رو که گمان چنانست که مهم تو برحسب دلخواه ساخته گردد و علی بن عیسی بخانهٔ غسان رفته چون نظر غسان بر وی افتاد مقدم او را تعظیم اجلال نموده از سبب تجشم پرسید علی قصهٔ خود را عرض کرده غسان گفت امیدوارم که این دغدغه از خاطر تو مرفوع گردد و علی بن عیسی مأیوس و متحیر بخانه مراجعت نموده ملازمان غسان را دید که بر در سرای ایستاده دو اشتر زر بار کرده آورده بودند و منتظر نشسته چون علی را دیدند گفتند غسان ترا سلام میرساند و میگوید که آن وجه که از تو طلبیدهاند فرستادیم انشاء اللّه تعالی بعد از این خدمات دیگر بتقدیم رسانیده علی بن عیسی مسرور و مستبشر شده آن زر را بعلی بن صالح داده علی بن صالح روز دیگر در وقتی که غسان بمجلس خلیفه نشسته بود بخدمت هرون شتافته گفت یا امیر المؤمنین چهل هزار مثقال طلا که فرمان بوصول آن صادر شده بود از علی بن عیسی اخذ کردم فرمان چیست غسان برخاسته گفت ظل بقای امیر بر سر خلایق پاینده و عنایت او بر خاص و عام تابنده باد علی بن عیسی از جملهٔ بندگان قدیم و مخلصان سلیم است و آنچه دربارهٔ او بعرض رسانیدهاند خلاف واقع است و چون پیوسته منظور نظر عواطف عالی بوده است امید میدارد که سوالف خدمات او در این حضرت شایع.
چوب را آب فرو مینبرد دانی چیست شرمش آید ز فروبردن پروردهٔ خویش امید بندگان آنکه خلیفه در کار او نظری فرماید و مهم او را تخفیفی دهد تا بکلی مستأصل نگردد هرون گفت بیست هزار دینار بخشیدم غسان گفت چون آفتاب عنایت خلیفه بر او تافته وی را از حضیض مذلت باوج عزت رسانیده امید آنکه او را تشریفی دهند که مبادا خلایق تصور نمایند که هنوز مزاج شریف از او منحرفست هرون گفت تا تشریفی فاخر بعلی بن عیسی دهند و غسان زر و خلعت گرفته بخانهٔ علی بن عیسی رفت و علی بن عیسی عذر قدوم او خواسته زبان به ثنای او برگشاد و گفت آن مبلغ را بخزانه خاص رسانند غسان تبسم نموده گفت من بجهة مزد این کار نکردهام و سوگند خورد که مبلغ چهل هزار دینار که بتو دادهام بخشیدم.