زینتالمجالس/جزء هشت: فصل هفت
فصل هفتم از جزو هشتم در ذکر جماعتی که بمحنت سباع ضاره مبتلا شده و بعنایت الهی از آن بلا خلاص یافتند
اصبح بن محمد گفت روزی نزد عامل شیراز ابو الحسن علی بن خلف نشسته بودم که فرستادهٔ دیوان وزارت رسیده مثال حفظ اموال رسانیده ابو الحسن او را اعزاز و احترام نموده خوانی آراسته حاضر ساخت آن مرد از طعام خوردن امتناع نموده بعد از الحاح بسیار دست در آستین کشیده بسر انگشتان آغاز طعام خوردن کرد او بر این منوال بود تا نوبت ضیافت بمن رسید از روی مباسطت با او گفتم آستین بر مال و بطعام خوردن اشتغال نمای که هر علتی که در دست تست بآن راضی شدهایم آن مرد دست برمالید بر- دست او زخم بسیار دیدم بعضی التیام پذیرفته و برخی روی ببهبود آورده از آن حال سؤال کردیم گفت حال من بمرتبهٔ عجیب و غریبست که اگر بگویم شاید کسی قبول نکند و باور ندارد همان بهتر که بر زبان نیاورم ما مبالغه و الحاح نمودیم گفت مرا از دیوان وزارت بحفظ و نگاهداشت مال دمشق ارسال داشتند وزیر با من گفته بود و بعامل هیت مثالی نوشته بود که مرا بدرقه دهد چون بهیت رسیدم و مثال عرض کردم عامل آن قصبه جماعتی از اعراب را که در آن قصبه بودند مبلغی داده ببدرقهٔ من نامزد کردند تا مرا از بیابان بگذرانند و جماعتی از تجار که عزیمت دمشق داشتند چون بسبب خوف راه مانده بودند و بدرقه مشاهده نمودند مرافقت اختیار کردند و چون روزی چند در آن بیابان رفتیم بامداد هفتم سواری چند پیدا شدند چون بدرقهٔ ما را نظر بر ایشان افتاد گفتند این جماعت از بنی شیبانند و میان ما و ایشان عداوت عظیم است و ما با ایشان مقاومت نمیتوانیم نمود ما را گذاشته برفتند من با یاران گفتم تن بدان در مدهید که این طایفه بمفت اموال ما را تصرف نمایند و ایشان را بر محاربه ترغیب نمودم و بارها را جمع کرده فرمودم تا بر مثالی حصار بر بالای هم چیدند و چون آن جماعت نزدیک رسیدند بقدم مقاتلت پیش آمدیم و تا شب جنگ قایم بود چون شاه زنگبار سراپردهٔ ظلمت در عرصهٔ هوا زده و خیل لیل اقطار و اطراف جهان را فروگرفت فرود آمدند من با رفیقان گفتم یک امشب بخواب مروید و سلاح از خود دور مدارید تا این بلا بخیر بگذرد و کاروانیان از سخن من تجاوز نموده بخفتند بعد از لحظهٔ اعدا شبیخون کرده جمله را بتیغ تیز بگذرانیدند و چون سبب این جرأت و جسارت از من میدانستند شمشیر در من نهادند و قریب دویست زخم در من زدند و آنچه در دست منست از جراجت در بدن اضعاف آنست و من در میان کشتگان افتادم، ایشان بنابر آنکه پنداشتند مرا کشتهاند بازگشتند چون در اجل من تأخیری بود من در میان آن مقتولان زنده بماندم و بعد از زمانی دیر بهوش آمدم و برخاسته آهستهآهسته از زمین میخرامیدم تا مگر مشگی آب بیابم نیافتم در آن میان نظرم بر جثهٔ افتاد پنداشتم که مگر یکی از کشتگان و خستگان عربست خود را بر بالای او انداختم بیکبار از زمین برجست چون نگاه کردم شیری بود از خوف عقل من زایل شد اما از روی ضرورت دست در گردن شیر محکم کرده چه دانستم که اگر از پشت او فرود آیم فی الفور مرا بکشد و خون از جراحات من مرتبه بمرتبه ریخته در موی او محکم میشد چنانچه بدن من بر مویهای شیر بچسبید و من پایهای خود را در شکم او پیچیده مستحکم ساخته و از موی او سرهای جراحت من بسته شده خون بازایستاد شیر میدوید و بر بالای او با حضرت آفریدگار مناجات میکردم کهای دستگیر درماندگان و ای فریادرس عاجزان مرا از این بلیه خلاص ده و هرگاه که شیر عزم خفتن میداشت من پایها بر تهیگاه او میزدم و او روان میشد همچنین همهشب میتاختم تا صبحگاه من از اثر نسیم سحر قوتی یافتم و بخود بازآمدم آواز چرخ و دولاب بسمع من رسید که بر لب آب فرات نهاده بود در این اثنا دجله پیدا شده شیر خود را در آب انداخت من با خود گفتم اکنون وقت خلاص است بحیلهٔ تمام موی شیر را از جراحتها جدا کرده و خود را در آب انداختم او بر طرفی شنا میکرد من بر طرفی تا خود را در جزیره انداختم و من بر آن زمین بیهوش افتادم از نعمت عقل و قوت ادراک بازماندم چندانکه خورشید مرتفع شد و اثر حرارت او دریافتم بخویش بازآمدم شیر را دیدم در آن جانب آب نشسته در من نظر میکرد چون نماز دیگر رسید زورقی بدید آمد جماعتی در آنجا نشسته در من نظر میکردند چون نماز دیگر شد بر آن طایفه آواز دادم آن طایفه گفتند مگر جاسوسیت و اگر نه این موضع چه جای مقام است من جراحتهای خود را بر ایشان نمودم و بشیر اشاره کردم و حال خویش بیان نمودم کشتی بساحل آورده و مرا به آن حال مشاهده نموده رقت کردند و مرا در کشتی نشاندند همان لحظه از هوش رفته یک شبانهروز بیهوش بودم چون بهوش آمدم دیدم جامهٔ پاک در من پوشانیده بودند و جراحتهای مرا روغن زیت مالیده چون در خود قوتی دیدم بحیات خویش امیدوار گشتم اهل کشتی چون بقصبهٔ هیت رسیدند عامل آن دیار را از حال من خبردار کردند به حیات من خوشحال شده بدیدن من آمد و مرا بمنزل خود برده چون احوال من استماع کرد بر زبان آورد که از آنجا که بر شیر سوار شدهٔ تا کنار فرات بیست فرسنگ است آنگاه اسباب سفر من مهیا کرده ببغداد روان ساخت و مدت هفت ماه صاحب فراش بودم بعد از آنکه بهتر شدم وزیر مرا به این شهر فرستاد
حکایت: صاحب جامع الحکایات آورده
که یکی از دوستان روزی حکایت کرد که در بعضی اسفار بکاروانسرائی نزول کردم فصل تابستان بود و بر بام سرای آسوده بودم و در جوار من مردی بود که بوزینهٔ داشت نیم شب آنجا نور میخی که بر آن بسته بودند قطع کرده آهنگ مباشرت زن صاحب خویش کرد چون نزدیک زن رفت من برخاستم و نظر برو دوختم بوزینه بازگشته بعد از زمانی که من بخفتم بار دیگر او بر سر کار خویش رفت نوبت دوم برخاستم بوزینه سر جوالی گشوده کیسهٔ زر پیش من نهاده دانستم که مرا رشوت میدهد خود را در خواب ساختم بوزینه در پیش آن زن رفته او را بیدار ساخت و زن بند شلوار گشوده بوزینه مباشرت کرد من از مشاهده آن حال متعجب شدم و چون روز روشن شد صاحب بوزینه فریاد برآورد که زر مرا بردهاند و از این جماعت بیرون نیست و با کاروانسرادار گفت در کاروانسرا را بهبند و در کوچک بگشا و این مردم یکیک از پیش این بوزینه بگذرند هرکه این بوزینه در او آویزد مال من نزد اوست کاروانسرادار بموجب اشارهٔ او عمل نموده اهل کاروانسرا یکانیکان بیرون میرفتند و بوزینه بهیچکدام التفات نمینمود من نیز بیرون رفتم و بوزینه تغافل کرد در این اثنا جهودی خواست که بیرون رود در او آویخت فورا گفت که مال این مرد دارد یهود هرچند سوگند خورد که مال تو من نبردهام قبول نکرده و مردم بایذای یهود دست درآوردند آن بیچاره آغاز ناله و زاری کرد مرا بر حال او رحم آمده گفتم دست از او بدارید و مرا نزد حاکم برید تا صورت حال بازگویم چون مرا پیش والی بردند آنچه دیده بودم تقریر نمودم و زر بازدادم حاکم و یاران تعجب میکردند و در حق من باضعاف آن انعام فرمودند
حکایت: یکی از تجار روایت نمود که نوبتی بسفری میرفتم
چون کاروان بجنگل مازندران رسید شبی در اثناء راه خواب بر من غلبه کرده خود را نگاه نتوانستم داشت ناچار بگوشهٔ بخواب رفتم چون بیدار شدم کاروان رفته بود و صبح دمیده بر عقب ایشان بشتافتم ناگاه آواز شیری بسمع من رسید و هم و هراس بر من غالب شد و موضعی خواستم که پناه بآنجا برم درختی عظیم بنظرم برآمد بر آن درخت رفتم همان لحظه شیر رسیده در زیر درخت بایستاد و دم بر زمین میزد و مترصد فرود آمدن من میبود در این اثنا آوازی مهیب از بالای سر خود شنیدم نگاه کردم خرسی دیدم که پیش از من گریخته و بر درخت رفته خوف من زیاده شد گفتم در میان دو بلای عظیم افتادم تدبیری باید اندیشید در این اثنا بخاطرم رسید که ارهٔ کاردی دارم از میان برکشیدم و شاخی که خرس بر آن نشسته بود آغاز بریدن کردم چون نزدیک شد که شاخ بریده شود خرس خواست که از آن شاخ بشاخ دیگر جهد از گرانی جثهٔ او شاخ بشکست و خرس بیفتاد و شیر در پی او شتافته خرس روی بفرار نهاد و شیر او را تعاقب نموده من شکر ایزدی بجای آوردم و از درخت فرود آمدم و خود را بکاروان رسانیدم.
حکایت: آوردهاند که نوبتی عامل واسط جماعتی را فرستاد
تا از بیشهای که در آن نواحی بود نی دروده بیاورند آن جماعت به آن موضع رفته بدرودن نی اشتغال نمودند ناگاه یکی از آن طایفه را نظر بر شیربچه افتاد که در برابر گربه- ای بیش نبود فی الفور داس برآورده آن شیربچه را بکشت چون رفقا آن حالت را مشاهده نمودند زبان بملامت او گشودند که چرا بر این حرکت اقدام نمودی همین لحظه مادر این شیربچه بیاید و ما را هلاک گرداند مقارن این حال آواز شیر برآمد راوی گوید که بر کنار آن بیشه عمارتی خراب بود و غرفهای از آن باقی مانده بود و دری داشت بحیله تمام ببالای غرفه رفته در را بستیم شیر رسیده چون بچه را کشته دید و ما را در آن غرفه یافت متوجه آن کوشک شده نتوانست که ببالا آید بانگی کرده جفتش نیز بیامد و هر دو هرچند سعی کردند ببالا نتوانستند آمد هر ساعت نعره میزدند و سباع ضاره از اطراف آن بیشه آمده مجتمع میشدند تا مهم بجائی رسید که قریب صد شیر و چند پلنگ و سباع ضاره جمع شدند و چون آن حالت مشاهده نمودیم وداع حیات کردیم و بمرتبهای وهم بر ما استیلا یافت که نزدیک بود عقل ما زایل گردد و عاقبت همهٔ شیران باتفاق نعره زدند ناگاه شیری سیاه از درون بیشه بیرون آمد مقابل گاو میشی با کمری در غایت لاغری و پنجهٔ قوی و سر بزرک چون سباع او را دیدند مجموع روی بر زمین نهادند و آن شیر مهیب برگرد کوشک گردیده خود را گرد کرد و بیک جستن بر در غرفه نشست و پنجه بر آن در زده یک تخته بشکست و چنگال محکم ساخته خواست که باندرون آید یکی از ما داسی که در دست داشت بر دست شیر زده برهم شکافت و شیر چون زخمی منکر خورده از آن بالا فروجسته نعرهزنان روی بگریز نهاده هر شیری که پیش او میرسید آن شیر سیاه او را مجروح میساخت و مجموع از بیم او بگریختند و صحرا خالی شد و ما از آن غرفه فرود آمدیم و جان از آن ورطه بسلامت بردیم
حکایت: از مسعود ضبی منقولست که گفت در اهواز مزرعه نفیس خریدم
و مدتی از محصولات آن منتفع میبودم سالی چنان اتفاق افتاد که افعی عظیم در آن مزرعه پیدا شده هر برزگر که آنجا میرفت میکشت تا کار بجائی رسید که دیگر کسی بآنجا نرفت و مزرعه خراب گشت روزی مارافسائی رفته حال آن افعی باز گفتم آن مرد به آن موضع آمده خطی کشید و در میان آن خط نشسته بدوالی که همراه داشت تدفین نمود و کلمهٔ چند بر زبان راند ناگاه آن افعی مانند شهاب ثاقب دررسیده بدان خطوط التفات ننمود و بدان مرد حملهٔ کرده زخمی بر وی زد و آن بیچاره برفور هلاک گشت و این خبر بسمع مارافسائیان رسیده همه ترسیدند بعد از مدتی مردی از آن جماعت آمده احوال مزرعه پرسید و از حال افعی استفسار نمود گفتم برقرار است و بشومی او از آن باغ و مزرعه بمن نفعی نمیرسد آن شخص گفت من آمدهام تا شر او را دفع کنم گفتم ای جوان آن افعی را مزاج سایر ماران نیست زهر او بغایت قاتلست و حال آن مرد مارافسان بیان کردم گفت من برادر اویم آمدهام تا کینهٔ او را بخواهم یا باو ملحق گردم او را به آن موضع بردم آن مرد شاگرد خود را فرمود تا شیشهٔ روغن که همراه داشت بیرون آورده همه اندام او را چرب کرد و چیزی بر آتش نهاده دعائی بخواند چون دود او برآمد افعی پیدا شده آن مرد دست یا زیده افعی را بگرفت آن افعی برگشته زخمی بر او زد و آن بیچاره مدهوش افتاده افعی بگریخت و تا او را از آن موضع نقل کردند جانداده بعد از یک سال روزی فکرت بر من مستولی شده غصهٔ تخریب مزرعه بر خاطرم هجوم آورده بود و سر بزانو نهاده محزون نشسته بودم در این اثنا شخصی رسیده از آن افعی سؤال کرد گفتم همچنان هست گفت آمدهام تا آن بلا را دفع کنم من او را نصیحت کردم و حکایت مار افسایان تقریر نمودم گفت ایشان هم یاران من بودند و زندگانی من بیایشان تلخ شده و بدین نیت مسافت دور و دراز طی کردهام که انتقام ایشان بکشم گفتم معارف شهر را گواه کن که بارادهٔ خود متوجه این امر خطیر میشوی مرا در آن باب دخلی نیست تا اگر کشته شوی من معذور باشم آن مرد جمعی را گواه گرفته متوجه آن مزرعه گشت و چون بمکان آن افعی رسیدیم من بر بامی رفتم و او بدستور دیگران روغن در خود مالیده در آن امر مبالغه نمود و دخنه سوخته افعی از دور پیدا شده بر او حمله آورد وی برجسته آن بلا را بگرفت افعی او را زخمی زده آن شیر مرد به آن زخم ملتفت نشده و دهان افعی را محکم بسته او را در سله انداخت و کارد کشیده انگشت خود ببرید و بیهوش شد و چون او را از آنجا نقل کرده بهوش بازآمده کودکی دید که لیمو میخورد گفت در بلاد شما این میوه میباشد گفتم بسیار آن شخص لیمو طلبیده و پارهٔ بخورد و پارهٔ بر آن جراحت مالیده گفت این تریاق زهر است و اگر برادران من از آن میوه آگاه میگشتند و از این میخوردند زهر در بدن ایشان سرایت نمیکرد و آن شب نزد ما بود روز دیگر برخاسته سر و دم افعی را بزد و میانش را در پاتیله بجوشاند و عزم رفتن کرد از او سؤال کردم که آن روغن چه بود گفت طلق محلول و اگر کسی اندام بدان طلا کند آتش و زهر مار بر او کار نکند برادران من از آن جهت هلاک شدند که این روغن بر اندام ایشان خشک شده بود و مرا نیز که زخم زد بجهة این علت بود و نیز دیری بود که افعی نگرفته بودم من او را صله نیکو دادم و ضباع از معرض ضیاع بیرون آمد
حکایت: ابن ابی سلمه عسکری گوید که شخصی بمرض فالج گرفتار شده
او را بعسکر مکرم آوردند تا علاج کنند چون دست و پای و زبان او از کار مانده بود کسی وی را در خانه نگذاشت ناچار او را در صحرا گذاشتند و در آن دیار عقرب بسیار میباشد در شب او را گزیدند و صباح مرض بالکلیه زایل شده بود و آن مرد صحت یافت و باندک علاجی مزاجش باعتدال بازآمد
حکایت: هیثم
بن ابراهیم گفت در آن ولا که سیف الدوله لشکر باستمداد آذربایجان فرستاد روزی در اثناء راه برودخانهٔ رسیدیم که عبور از آنجا تعذری داشت و پل بر آن آب بسته بودند در حالتی که لشکر و حشم از پل میگذشتند و زنی طفلکی در قماط پیچیده در دست گرفته در میان سواران افتاد تا از پل عبور کند ناگاه اسبی بر او خورده طفل از دستش جدا شده در آب رسید و غوطه خورده بر روی افتاد ناگاه عقابی که در فضای هوا پرواز مینمود بگمان طعمه از هوا فرود آمده کودک را از روی آب درربوده پرواز کرد سواران از عقب عقاب تاخته نعره زدند و عقاب طفل را بر زمین نهاده خواست که آن غماط از او باز کند سواران رسیدند و او را از چنگال عقاب خلاص ساخته بمادرش رسانیدند که موئی از اندام او نیازرده بود
حکایت: ابو القاسم علوی روایت کرد که نوبتی از بغداد عزیمت کوفه کردم
در راه ببیشهٔ رسیدم و من پیش از کاروان میرفتم ناگاه درازگوش من بایستاد هرچند جهد کردم حرکت نکرد در این اثنا نظرم بر شیری افتاد که نزدیک بمن ایستاده بود بمرتبهٔ که بخار دهان او بمن میرسید از درازگوش فرود آمده کلمهٔ شهادت بر زبان راندم و حیات طبیعی را وداع کردم در این حین بخاطرم رسید که مردم بشرم شیر مثل زنند و میگویند هرکه نظر بر چشم شیر اندازد شیر را شرم آید که او را بشکند من چشم در روی او بگشادم آن شیر دهان باز کرده در من نگریست و چنان بمن نزدیک شد که نکهت دهانش بمن میرسید در این اثنا غلام من آمده چون نظرش بر شیر افتاد فریاد برآورد و گفت ای مسلمانان خداوند مرا دریابید که شیر قصد او دارد در این اثنا شیر بر او حمله آورد و از پشت زمینش درربود و من خلاص یافتم و چون بکوفه رسیدم و این خبر بکوفه رسیده بود معارف آن دیار بتهنیت من میآمدند و بجهة دفع آن بلا مبارک باد میگفتند از آن جمله ابو علی عم یحیی بنزدیک من آمد و مرا بسلامت بدن تهنیت گفت و از صورت حال استفسار نمود من حال گذشته بیان نمودم بر زبان آورد که از شیر چرا ترسیدی ندانستهای که گوشت فرزندان فاطمه زهرا بر جمله سباع حرامست من گفتم این سخن را که گفت؟ فرمود در صحت این حدیث شک و شبهه بخاطر راه مدهی که حدیث زینب کذابه با علی بن موسی الرضا علیه السّلام مشهور است گفتم مردم میگویند که آن حکایت را شیعه بسته و افترا کردهاند گفت معاذ اللّه من از ثقات شنیدهام که در عهد علی بن موسی الرضا علیه السّلام در وقتی که مامون آن حضرت را ولیعهد ساخته بود زینب کذبه دعوی کرد که از اولاد علی بن ابی طالب است او را نزد امام رضا علیه السّلام آوردند امام با مأمون گفت که حدیثی از سید عالم صلی اللّه علیه و اله هست که لحوم اولاد فاطمه بر سباع حرامست و پنجه و دندان هیچ درنده بخون ایشان آلوده نگردد «قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله لحوم ولد فاطمة محرمة علی السباع» اکنون زینب در خانهای که سباع ضاره در آنجا محبوسند درآید اگر باو ضرری نرسید صادق باشد و الا فلا زینب گفت ابتدا بتو میکنم امام رضا بدان خانه درآمده میان شیران دو رکعت نماز بگذارد و لحظهای توقف نمود شیران در کنجی خزیده دم میجنبانیدند و تملق میکردند چون امام از آن خانه بیرون آمد زینب را تکلیف کردند که بخانه درآید قبول نکرد او را بعنف گرفته در آن خانه افکندند و شیران گرسنه او را پارهپاره ساختند
حکایت: از قاضی ثابت مرویست که در کوفه بمنزل عمرو بن یحیی علوی رفتم
غلامان او درآمده گفتند فلان را در بیشه شیر برده عمرو تعجب نموده گفت پدر او را نیز در همان بیشه شیر برده و این از نوادر اتفاقاتست روز دیگر غلامان آمده گفتند آن شخص را که شیر برده بود بسلامت بازآمد عمرو گفت بیائید تا بمنزل او رویم و از حقیقت حالش استفسار نمائیم باتفاق بمنزل او شتافته از حالش سؤال کردیم گفت سواره در بیشه میرفتم ناگاه شیری درآمده مرا از اسب درربوده بدرون بیشه برد و من از غایت خوف بیهوش شدم ناگاه آوازی از طرفی برآمده خوکی متوجه شیر شد و شیر مرا گذاشته به پیکار او شتافت من بزحمت تمام برخاستم و اندک جراحتی داشتم آهستهآهسته میرفتم ناگاه بموضعی رسیدم که استخوانهای آدم ریخته بود که شیر ایشان را خورده بود در این اثنا پایم بزنجیری برآمد نگاه کردم همیانی زر بود که بضرب ناخن شیر شکافته شده دیناری چند ریخته بود آن را برداشتم و بدان سبب قوتی تمام یافته از بیشه بیرون آمدم جماعتی از راهگذریان بمن رسیده مرا بر ستوری نشانده بکوفه آوردند چون همیان را گشودم نسخهٔ چند بخط پدر خود یافتم که در معاملات خود نوشته بود دانستم که آن زر حق من بوده است.