زینتالمجالس/جزء هشت: فصل پنج
فصل پنجم از جزو هشتم در بیان فرج بعد الشده و ذکر فرح بعد الغم
قتیبة بن کلثوم السکونی بر بعضی از بلاد یمن فرمانفرما بود
نوبتی بعزم حج اسلام از مملکت خود بیرون آمده چون از مناسک حج فارغ شده متوجه وطن گشت قبیلهٔ بنو عقیل بواسطهٔ عداوت قدیمی سر راه بر او گرفتند چون با قتیبه جمعی قلیل بودند مغلوب گشته اسیر شد و مدت سه سال در آن قبیله محبوس مانده اهل یمن تصور کردند که قتیبه بقتل رسیده لاجرم از جستجوی او پای کوتاه کردند چون مدت محنت او امتداد یافت نوبتی مردان آن قبیله بالتمام بجائی رفته بودند قتیبه از زنی که محافظت وی مینمود التماس نمود که مرا رخصت ده تا بر سر این پشته رفته لحظهٔ در این صحرا نظر کنم شاید که تراکم غبار غم از خاطرم کمتر شود پیرهزن اجازت داده قتیبه بر زبر آن پشته برآمد زنجیرکشان و نالان چون نظرش بر سمت کعبه افتاد، روی بقبلهٔ دعا آورده گفت یا غیاث المستغیثین و یا مجیب دعوة المضطرین بعزت و جلالت که مرا از این محنت و ملال خلاص ارزانی دار، در این اثنا شترسواری بنظر قتیبه آمد که بتعجیل تمام از زیر آن پشته میگذشت قتیبه از او پرسید که نام تو چیست جواب داد که طلحان نام دارم و بجانب یمن میروم چون لفظ یمن بر زبان طلحان گذشت آب حسرت از دیدهٔ قتیبه روان شده گفت ای جوان اگر پیغام من بقبایل و عشایر من رسانی ضامن میشوم که صد شتر سرخموی بتو دهند طلحان گفت تو کیستی گفت من قتیبة بن کلثومم که در فلان سال بحج آمده بودم و اهل این قبیله با من محاربه نموده مرا اسیر ساختند طلحان گفت شاید خویشان تو سخن تو باور نداشته باشند قتیبه گفت فرود آی تا من بیتی چند بر پالان شتر بنویسم تا بایشان نمائی طلحان فرود آمده قتیبه بیتی چند که ترجمه آن بفارسی اینست بر قتب پالان نوشت:
از حال این شکستهدلان را خبر کنید کای صفدران ز بهر خلاصم سفر کنید لشکر سوی ولایت دشمن بیاورید خون حسود دولت ما را خبر کنید بر گردنم که جایگه طوق ملک بود بینید غل و بند و سخن مختصر کنید و همچنین به برادر خود نوشت که صد شتر بطلحان دهد و طلحان بیمن رسیده قضیهٔ قتیبه را فراموش کرد تا روزی دو زن را دید که حکایت قتیبه با یکدیگر میگفتند و بر او نوحه میکردند طلحان از ایشان نشان برادر قتیبه پرسیده نزد وی رفته نوشتهٔ قتیبه بوی نمود آن جوانمرد فی الفور صد شتر تسلیم نموده لشکر جمع کرد و از برادر معدیکرب و قیس بن معدیکرب استمداد نمود قیس گفت اگر در زیر علم من سیر کنی ترا مدد کنم ام کلثوم خواست که امتناع نماید اقارب او را از این سرکشی منع کردند و قیس با بنو زبید و سپاه یمن با بنو عقیل محاربه نموده ایشان را شکسته گردانید و قتیبه را از دل اسر خلاص ساخت
حکایت: ابو معمر بغدادی گفت نوبتی از مهمی که داشتم معزول شدم
و ابواب دخل مسدود مانده وجوه اخراجات متعذر گشت چندانکه سعی نمودم که از دیوان خلیفه معتصم شغل و عمل بمن حواله شود میسر نگشت خلیفه بغزای روم رفته من نیز همراه اردوی او شدم و در راه بخدمت اکابر و اعالی تردد مینمودم که شاید یکی از بزرگان مرا دبیر خود سازد صورت نبست و هیچکس التفاتی بمن ننمود و هرچه از نقود و عروض داشتم بالتمام در وجه اخراجات یومیه مصروف گشت و من متحیر فروماندم روزی غلام آمده گفت ای خواجه امروز وجه اخراجات از کجا علاج کنم لحظهٔ تأمل و تفکر نموده بخاطرم آمد که لگام اسب من مقداری طلا دارد، غلام را گفتم آن را ببازار برده بفروش و به یک دانک نقره لجامی خریداری نمای ما را از آن وجه برهٔ شیر مست و یک صراحی شراب و چند من نان مبیده و قدری نقل بیار که امروز بعیش و طرب بگذرانیم و فردا چون بیاید روزی خود بیاورد غلام ببازار رفته از اشیاء مذکوره آورده در خانه را بسته به بریان ساختن بره اشتغال نمود در این اثنا در خانه را بقوت هرچه تمامتر زدند غلام در باز کرده جمعی از لشکریان بدرون خانه آمدند و وزیر خلیفه محمد ابن عبد الملک الزباب و حاجب بزرگ، ابو معمر گوید بخدمت ایشان رفتم و مراسم تعظیم بجای آورده در پیش ایشان ایستادم و سپاهیان میان سرای را گرفته میکندند و ابو معمر از هرجا سخنان میگفت و اشعار میگفت بعد از لحظهٔ وزیر گفت من گرسنه شدم ابو معمر برخاسته آن برهٔ بریان را پیش آورد و ایشان باشتهای تمام از آن بریان تناول نمودند و بر زبان آورد که اگر صراحی شراب داری بیار تا ضیافت تو تمام باشد ابو معمر صراحی شراب پیش برده ساقی شد وزیر بعد از آنکه پیالهٔ چند کشیده بخار شراب بکاخ دماغش صعود کرد از ابو معمر پرسید که حال تو چیست ابو معمر قصهٔ خود را چنانچه گذشت تقریر کرد مقارن این حال جماعتی که بحفر میان سرای مشغول بودند تکبیر گفتند که بسر گنج رسیدیم و بیست و یک خم زر سرخ از آنجا بیرون آوردند و بر رأی خلیفه عرض کردند حکم شد که بخزانه نقل نمایند گفت تا این زمان از طعام و شراب این جوان محظوظ بودیم مروت نباشد که اکنون این زرها را ببریم و او را در محنت افلاس بگذاریم از هرجا مشتی زر باو دهیم و بخدمت خلیفه معروض داریم تا از طریق خیانت دور باشد و از هریکی مشتی زر در دامن من ریخت و بیرون رفت و من در خانه بسته آن زرها کشیدم بیست هزار مثقال طلا بود
حکایت: چون معتصم بر سریر خلافت نشست ابو جعفر همدانی را بمنادمت خویش مخصوص ساخت
شبی خلیفه با او گفت افسانه بگوی تا لحظهٔ خاطرم مشغول گردد ابو جعفر گوید گفتم اگر فرمان باشد قصهٔ که در جوانی بمن گذشت عرض کنم فرمود که بگوی بر زبان آوردم که روزگاری بواسطه عطلت و بیکاری تنگدستی عظیم پیش من آمد و چون مدتی در محنت فقر و فاقه گذرانیدم درهمی چند قرض کردم و بخدمت ابو دلف خزرجی پیوستم و بحبل دولت او تمسک جستم روزی ابو دلف گفت جمعی از حساد و اضداد بهتانی بر محمد مغیث حاکم ارمنیه بسته بودند و خلیفه را در آن باب چنان گرم ساخته که باخذ و قید او فرمان داده بود و چون او را ببغداد آوردند خلیفه از او استفسار نموده پس از تفحص بلیغ برائت ساحت او وضوح یافت فرمان واجب الاذعان نفاذ یافت که محمد بن مغیث نوبتی دیگر بسر عمل خود رود و چون میان من و او محبت قدیم بود گفت میخواهم کسی را بارمنیه فرستم تا زبان بتهنیت او بگشاید اگر رغبت کنی ترا بدین مهم نامزد کنم گفتم فرمان بردارم و ابو دلف هزار درهم بمن داد تا با خراجات ضروریه خود مصروف دارم و من بارمنیه رفته رسوم تهنیت و سفارت بتقدیم رسانم محمد بن مغیث در شأن من التفات موفور نموده پیوسته مرا بمجلس شرب و خلوت میطلبید و من همیشه نقلی سوای گوشت قدید آهو نمیدیدم و بسبب کثرت اکل آن طبیعت من نیز مایل بگوشت قدید شده روزی محمد بن مغیث بجهة من آهوئی فرستاد غلام را گفتم این آهو را ذبح کن و گوشت آن را قدید ساز در این اثنا که غلام بترتیب گوشتهای او میپرداخت و آن را ریزهریزه میساخت زاغی بطمع گوشت از هوا درآمده عقد مروارید که در منقار داشت بیفکند و قدری گوشت درربود من چون آن عقد مروارید را دیدم که در منقار داشت در لطافت و قیمت آن حیران بماندم و چون محمد بن مغیث مرا رخصت مراجعت داد هزار دینار من فرستاد و من با حصول مطالب و مآرب ببغداد رفتم و آن عقد مروارید را بصرافی فروختم بپانزده هزار درم و بخدمت ابو دلف رفته تشریفی و انعامی لایق بمن داد و چون مبلغی خطیر بدست من درآمده بود ترک ملازمت کرده بمصر رفتم و با خواجهٔ صاحب ثروت و نعمت از قبیلهٔ همدان که ساکن آن دیار بود آشنائی پیدا کردم و میان ما قواعد محبت و وداد استحکام یافته بمصاهرت انجامیده دختر خود را در حبالهٔ نکاح من درآورده میان ما و آن دختر موافقت و الفتی عظیم روی نمود روزی غلام من بر بام خانه نشسته گوشت قدید میکرد بر همان امید که مگر بار دیگر زاغ عقد مرواریدی بیاورد ناگاه لقلقی ماری در منقار داشت چون بسر غلام رسید مار از منقار او جدا شده در کنار غلام افتاد و آن بیچاره را زخمی زده هلاک گردانید زن گفت لعنت بر لقلق و زاغ باد من گفتم خیانت لقلق معلوم است اما جرم زاغ چیست که لعنت بر او میکنی دختر گفت روزی بر بام خانهٔ خود نشسته بودم و عقد مروارید قیمتی پیش خود نهاده ناگاه بسخنی مشغول شدم زاغی بیامد و او را درربود پدرم جمعی در عقب او فرستاد و از آن اثری نیافتند آخر الامر آن را در بازار بغداد در دکان صرافی دیدم بپانزده هزار درم خریده بنزد من آوردند من تبسم کردم و صورت حال بیان نمودم و این معنی از نوادر اتفاقاتست
حکایت: آوردهاند که اسحاق بن ابراهیم طاهری حاکم بغداد بود
ابو غالب نامی از جملهٔ محرران دیوان او بود نوبتی ابو غالب و جمعی از اهل دیوان از مال اسحاق مبلغی خیانت کردند اسحاق بر این قضیه وقوف یافته بعضی از آن جماعت را بدست آورده ابو غالب حکایت کرد که من از بیم او گریخته بمصر شتافتم و در آن دیار هرچه داشتم بمرور ایام خرج شد چنانکه از رطب و یابس و نقد و جنس هیچچیز در خانهٔ من نماند روزی غلام آمده گفت ای خواجه امروز هیچ فروختنی نداریم وجه اخراجات از کجا حاصل کنم گفتم این جامه که دربردارم ببازار برده بفروش و جامه کنده بغلام دادم چون غلام بیرون رفت با خود گفتم امروز جامهای بود که بفروشم فردا حال من چگونه خواهد بود، لحظهٔ در این فکر بودم ناگاه دیدم که از سوراخی که از کنج آن خانه بود موشی بیرون آمد و دیناری طلا در دهان داشت آن را نزدیک سوراخ گذاشته نوبت دیگر دیناری آورد من ملاحظه میکردم خواستم که بروم و آن دینارها بردارم بازگفتم شاید که دیگر داشته باشد و چون من آنها را بردارم دیگر نیاورد صبر کردم تا پانزده دینار بیرون آورد و لحظهٔ بر بالای آن زرها نشسته و برجست و بازی کرد آنگاه خواست که یکیک را بسوراخ برد سنگی بجانب او انداختم موش بگریخت و من آن زرها را در تصرف آوردم و چون غلام از بازار معاودت نمود دیناری باو دادم که ببازار برده بیل و تبر بیاورد غلام بموجب فرموده عمل نمود و هر دو باتفاق آن سوراخ را شکافتیم دیگی پر از زر سرخ ظاهر شد آن را برگرفته شکر نعمای الهی بجای آوردم و از آن مشقت خلاص یافتم
حکایت: احمد بن مسروق عامل اهواز گفت
که من با رفیقی ملازم خدمت اسحاق بن ابراهیم طاهری بودیم چون او وفات یافت ما بیشغل بماندیم و وجوه اخراجات از ذخیرهٔ که اندوخته بودیم ترتیب میدادیم بعد از مدتی رفیق من ملول شده بسامره رفت و بخدمت فتح بن خاقان وزیر متوکل عباسی پیوسته احوال او انتظام تمام یافت رقعهٔ نوشته مرا بخدمت وزیر استدعا نمود و در آن زمان که نامهٔ او رسید بر خرج یکروزه قادر نبودم بنابر آن در حرکت و سکون متردد شدم ناگاه زنی که میان ما محبت قدیمی و آشنائی سابق بود مرا بضیافت تکلیف نموده بر زبان آورد که امروز لحظهٔ بمنزل ما قدم رنجه فرمای تا کنیزکان برای تو سماع کنند شاید که دلت بگشاید و من بخانه او شتافتم بطی فربه میپرورد و بجهة من بسمل کرده چون حوصله آن طایر را بشکافت دانهٔ لعلی گرانبها از حوصلهٔ او بیرون آمد چون لعل بسبب طول مدت مکث در حوصلهٔ مرغ بدرنگ و سیاه بود زن آن را بمن نموده گفت بنگر که سنگی به چه بزرگی خورده است من آن را گرفته دانستم که سنگ نیست روز دیگر نزدیک جوهری که دوست من بود برده باو نمودم وی آن لعل را بآب گرم شسته جلا داد و بجهة من بصد و سی مثقال طلا بفروخت و من از آن وجه اسبی خریده بخدمت فتح بن خاقان رفتم و ملازم گشتم روزی ابو نوح که نایب وزیر بود با من گفت تو احمد بن مسروق نیستی گفتم هستم گفت برای تو عملی مرغوب پیدا کردهام و مرا بخدمت متوکل برده عمل اهواز بمن رجوع گشت و بجهة ترتیب اسباب تجمل مبلغ سی هزار درم از خزانه بمن دادند
آن را که خدای دولتی خواهد داد ناگاه ز سنگ خاره بیرون آید و چون بوداع ابو نوح رفتم حکایت آن زن و بط و یافتن لعل بیان کردم گفت مرا نیز بمثل این واقعه دست داده نوبتی از سفری میآمدم ناگاه بدیهی رسیدم در آن قریه ترهزاری بود میان آن ترهزار حوضی مملو از آب زلال بود ساعتی بر کنار حوض نشستم و از صفای آن محظوظ میبودم ناگاه نظرم بر خرقهٔ افتاد که در ته آب مینمود و چیزی در آن بسته بود، دست دراز کرده آن را بیرون آوردم، در آن خرقه سیصد مثقال طلا بود
حکایت: صاحب کتاب فرج بعد الشده قاضی ابو الحسن تنوخی گوید
در جوار من مردی بود از معارف بغداد وفات یافته اموال بسیار گذاشت و وارث او منحصر در پسری بود، پسر در اندک روزگاری نقد و جنس و ضیاع و عقار را تلف کرده تهیدست فروماند روز دولتش از محنت فقر چون کاسهٔ بخیلان سیه گشته در این اثنا زن او را درد وضع حمل گرفته جمعی از زنان معتمد حاضر گشتند شوهر را گفت آخر در این محنت ماحضری باید که پیش حاضران توان نهاد بیچاره متحیر از خانه بیرون آمده با چشمی گریان بکنار دجله رفت و ساعتی متأمل شد که وجه ضیافت از کجا بدست آورد ناگاه پیکی از راه دررسیده در پهلوی او نشست و نامهها از آستین بیرون آورده باو داد و التماس نمود که بنگر بنام کیست جوان مکتوب را مطالعه نموده نام خود را بر عنوان او نوشته با قاصد گفت این مکتوب را بنام من نوشتهاند قاصد گفت پسر عم تو در دینور وفات یافته است و از او ضیاع و عقار و نقد و جنس موفور مانده است و وارثی ندارد و با یکی از معاریف وصیت نموده است که مرا در بغداد پسر عمی است اموال مرا باو تسلیم نمائید اکنون هفتصد دینار نقد که موجود بود بمن داده فرستادهاند و بجهة ضبط باقی اسباب و جهات ترا بدینور باید آمد چون زر از قاصد گرفته او را بانعام مسرور ساخت و اسباب سفر مهیا کرده بدینور رفته آن اموال را بتصرف آورد
منتظر آن و این مباش که ایزد کار تو بیرنج انتظار بسازد طاعت او را تو بندهوار بسر بر تا همه کارت خدایوار بسازد