زینتالمجالس/جزء هفت: فصل ده
فصل دهم از جزو هفتم در ذکر زنان پارسا و نیکو سیرت خردمند صاحب تدبیر و زنان ناپارسای صاحب تزویر
از ذو النون مصری منقولست که در ایام مسافرت بدر شهری رسیدم خواستم که بدرون شهر درآیم بر در دروازه قصری دیدم رفیع که جوئی آب زلال از زیر آن میگذشت بآنجا رفته وضو ساختم و چون فارغ شدم چشمم بر بام آن کوشک افتاد کنیزکی دیدم ایستاده در غایت حسن و جمال چون مرا دید گفت ای ذو النون تو از دور پیدا شدی پنداشتم که دیوانهٔ و چون وضو ساختی دانستم که عالمی و چون از طهارت فارغ شدی پنداشتم که عارفی و اکنون که بحقیقت بر تو نظر کردم دانستم که تو نه عالمی و نه عارف و نه دیوانه گفتم از کجا میگوئی گفت زیرا که اگر دیوانه میبودی طهارت نمیکردی و اگر عالم بودی نظر بر بام قصر نمیانداختی و اگر بصفت عرفان متصف بودی دل تو بجز او میل دیگری نمیکرد و این سخن گفته ناپدید شد
حکایت: گویند زیاد بن ابیه در زمان حکومت بدر خانهٔ نعمان بن منذر رسیده
بدیدن او رفت دختر نعمان پیش زیاد آمده دعا کرد زیاد از او سؤال نمود که از غرایب عالم آنچه دیدهٔ بیان نما دختر گفت روزی دیدم که مجموع قبایل عرب بر ما حسد میبردند و بر انتظام دولت ما رشک داشتند و امروز میبینم که جمیع بر ما ترحم مینمایند
حکایت: آوردهاند که نوبتی مامون ده نفر از زنان خود را طلبیده
از یکیک سؤال نمود که در دل من چیست اگر بگوئید هرچه بخواهید بشما دهم و هریک از آن زنان سخنی میگفتند و مامون میگفت چنین نیست و لحظهٔ با ایشان مزاح مینمود آخر کار توران بنت حسن بن سهل که از کبار خواتین بود طلبیده با او گفت هرچند درجهٔ تو نزد من رفیعتر از آنست که ترا در سلک این جماعت آورم اما میدانم که هیچکس بغیر از تو بر اندیشهٔ من اطلاع نتواند یافت بگو که در خاطر من چیست توران دخت گفت لعنت بر بختیشوع طبیب باد که ترا گفته است مجامعت منمای که بتو ضرر میرسد با ایشان معاشرت نمای و با پسران مباشرت کن اگرچه اختلاط امیر المؤمنین راحت ماست اما مطلوب کلی ما سلامت ذات آن حضرتست مأمون متحیر مانده گفت میدانم که وحی انقطاع یافته است و الا میگفتم که وحی بتو نازل شده است گفت این سخن میان من و و بختیشوع گذشت و هیچ آفریده بر آن اطلاع نیافت تو از کجا دانستی آنگاه درجی جواهر طلبیده بتوراندخت بخشود و گفت بخدا که قیمة دانش تو بیش از اینست هادیه که یکی از زنان حرمسرای بود از توراندخت پرسید که تو اندیشهٔ خلیفه را چون دانستی جواب داد که از این ده زن که پیش او آمدند هرکدام اوج حسن را ماهی و فلک محبوبی را آفتابیاند و همه را دوست میدارد و نتواند بود مردی بیآنکه او را کسی از مباشرت زنان منع کرده باشد خود را از این محبوبان سیماندام نگاه دارد و مع ذلک با همه بازی کند و میل بصحبتش نشود دانستم که شخصی که خلیفه را از امتزاج ایشان منع کرده باشد بجز بختیشوع طبیب نتوان بود
حکایت: آوردهاند که روزی دلهٔ محتال که داستان حیله و دستان او بمسامع خاص و عام رسیده است
بر در دکان بزازی گذشته شنید که بزاز با غلام خود میگفت که بیبی از من مقنعهٔ سبز طلبیده است این مقنعه را بستان و باو ده و بگو که دو اطلس در صندوق است بده که خریداران پیدا شدهاند چون غلام برخاست که روان شود خواجه درهمی باو داده گفت در بازار گوشت بخر و بعد از آن بخانه رو دله فی الحال مقنعهٔ سبز خریده پیش از غلام بخانهٔ بزاز رفته گفت خواجه این مقنعه را. . . . زن مقنعه را گرفته گفت من ترا نمیشناسم و دو اطلس قیمتی بشخصی که او را نشناسند دادن از سفاهت باشد دله هرچند مبالغه کرد مفید نیفتاد لاجرم مأیوس شد گفت پس مقنعه راه بازده تا ببرم زن بزاز بر زبان آورد که شوهرم بجهة من مقنعه فرستاده بازدادن آن شکون ندارد هرچند دله جهد کرد که مقنعه را بستاند میسر نشد دله ترسید که مبادا غلام برسد و او رسوا گردد مقنعه را گذاشته بیرون رفت
حکایت: هرون الرشید کنیزکی حبشی با جمال و زیرک قرآنخوان داشت
شبی با او گفت پشت بمن کن کنیزک با او گفت «قال اللّه تعالی فَأْتُوهُنَ مِنْ حَیْثُ أَمَرَکُمُ اَللّٰهُ» رشید گفت همچنین این آیه نیز کلام خداوند است که «نِسٰاؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ فَأْتُوا حَرْثَکُمْ أَنّٰی شِئْتُمْ» کنیزک گفت یا امیر المؤمنین آن منسوخ است بدین آیه که فرموده «وَ أْتُوا اَلْبُیُوتَ مِنْ أَبْوٰابِهٰا» هرون الرشید را از فصاحت کنیز عجب آمد
حکایت: شبی مهلب بن ابی صفزهٔ ازدی بدیعهٔ مطربه را طلبیده
چون خواست که با او مباشرت کند بدیعه حایض شد و گفت «وَ فٰارَ اَلتَنُورُ» مهلب برفور جواب داد که «سَآوِی إِلیٰ جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ اَلْمٰاءِ»
حکایت: اصمعی گوید روزی در بازار بغداد میرفتم
در دکان میوهفروشی رسیدم زنی دیدم صاحب جمال نشسته و مرغان مسمن و طبقهای پرسیب و امرود و انواع ثمار میفروخت پیش رفته این آیه برخواندم که «وَ فٰاکِهَةٍ مِمّٰا یَتَخَیَرُونَ وَ لَحْمِ طَیْرٍ مِمّٰا یَشْتَهُونَ وَ حُورٌ عِینٌ کَأَمْثٰالِ اَللُؤْلُؤِ اَلْمَکْنُونِ» زن برفور جواب داد که «جَزٰاءً بِمٰا کٰانُوا یَعْمَلُونَ»
حکایت: در کتب تواریخ مسطور است که صداق توراندخت آن بود
که هرگاه او نزد مامون آید خلیفه از برای او قیام نماید روزی توران نزد مامون رفته مأمون پیش او برنخواست توران دست بر سر زده گفت وا ابتاه در آن روز خبر وفات حسن بن سهل پدر توران بمامون رسیده بود خلیفه فرموده بود که آن سخن را بتوران نگویند مأمون از توران پرسید که تو از کجا دانستی که پدرت وفات کرده است جواب داد که چون تو از برای من قیام ننمودی دانستم که پدر من وفات کرده است
حکایت: آوردهاند که در ایام ابو جعفر منصور مردی بود که با خود قرار داده بود
که چون عزیمت زن خواستن کند با صد مرد صاحب رای مشورت کند با نود و نه مرد کرده چون یکتن باقی بماند با خود قرارداد که صباح با هرکه اول ملاقات نماید با او مشورت کند بامداد چون از خانه بیرون آمد دیوانهٔ او را پیش آمد بر نی نشسته هرجا میدوانید و سواری میکرد کودکان دنبال او را گرفته بودند مرد تنکدل شد و گفت اگر با وی مشورت کنم از دیوانه چگونه عقل چشم توان داشت عاقبت چون با خود نذر کرده بود که باول مردی که دوچار شود مشورت نماید با دیوانه گفت که من ارادهٔ آن دارم که زنی در حباله نکاح آورم با تو مشورت مینمایم مرا بطریق صواب دلالت نمای دیوانه گفت زنان سه قسمند یکی از تست و بر تست و یکی از تو نیست و بر تست و یکی نه از تست و نه بر تست واقف باش که اسب من لگدی بر تو نزند این بگفت و از پیش من روان شد راوی گوید که از عقب او روان شدم گفتم این کلام عاقلان بود که از تو صادر شد نه سخن دیوانگان لحظهٔ عنان کشیده دار و بیان اقسام ثلاثه نمای دیوانه بایستاد و گفت اما زنی که از تست و بر تست او دختریست بکر که بغیر از تو کسی ندیده باشد و محبت تو بر دل بسته بغیر از تو کسیرا نمیداند و اما آنکه نه از تست و نه بر تست زنیست که شوهر دیگر کرده است که چون با تو باشد دلش بجانب شوهر اول باشد و هرگاه سخنی میان او و تو در میان آید یاد شوهر پیشین کند و بر حضور تو نام او بر زبان راند و اما آنکه از تو نیست و بر تست زنیست که از شوهر دیگر فرزند داشته باشد و همیشه بتعهد فرزند خویش اشتغال نماید و هرچه در خانهٔ تو یابد در مصالح اولاد صرف کند گفتم سخنان تو بکلام مجانین نسبتی ندارد سبب چیست که اینطور وضعی اختیار کردهٔ جواب داد که ما چهار نفر بودیم که ابو جعفر میخواست که قضای بغداد را بما حواله کند ابو حنیفه و من و دو شخص دیگر ابو حنیفه از آن منصب امتناع نمود او را تعذیب بسیار کردند و من این روش پیش گرفته از آن ورطه خلاصی یافتم
حکایت: اصمعی گوید وقتی در بادیهٔ میرفتم ناگاه بقصبهٔ رسیدم زنی را دیدم
که از خیمه بیرون آمد مانند آفتاب که از مطلع افق طالع گردد و یا ماه که از ورای سحاب تیره بنماید پیشآمده مرا مرحبا گفت و بموضعی اشارت کرد که نزول نمای من آنجا نزول نمودم و از او جامی آب طلب نمودم گفت مرا شوهریست که بیاجازت او در آب و نان او تصرف نمیتوانم کرد و در وقت رفتن او رخصت نطلبیدم که اگر مهمانی رسد او را ضیافت کنم و او بیش از این مرا رخصت نداده که هرگاه گرسنه و تشنه شوم در آب و طعام او بقدر احتیاج تصرف کنم اکنون تشنه نیستم و الا شربت آب خود را بتو میدادم مقداری شیر بجهة من گذاشته آن را بیاشام قدحی شیر نزد من آورد و من از آن حسن و ملامت و عقل و فصاحت متحیر مانده بودم در این اثنا اعرابی سیاه از گوشهٔ بادیه بیرون آمد با روئی در غایت زشتی چون بخیمه درآمد مرا بدید مرحبا گفت زن پیش دویده عرق از جبین او پاک کرد و چندان خدمت کرد که کنیزان بخداوندان خود نکنند روز دیگر که ارادهٔ کوچ داشتم با آن زن گفتم روئی باین زیبائی که تو داری و صورتی باین زشتی که شوهر تو دارد عجبست از تو که دل در او بستهٔ و باوجود آن نسبت باو اینهمه خدمت تقدیم مینمائی زن گفت حدیثی شنیدهام که حضرت مقدس نبوی (ص) فرموده است «الایمان نصفان نصفه الصبر و نصفه الشکر» ایمان دو نصف دارد یک نصف او صبر است و یک نصف او شکر خداوند تعالی حسن بمن داده و من بمراسم شکر قیام مینمایم و مرا بمحنت قبح وجه شوهر گرفتار کرده و بر آن صبر میکنم تا قاعدهٔ ایمانم مصون ماند اصمعی گوید از این سخن تعجب نمودم و در پارسائی و عفت و اعتقاد مانند او زنی کم دیدم
حکایت: آوردهاند که سوداگری در بغداد زنی صاحب جمال با کمال با کیاست داشت
که قابلهٔ ایام مانند آن سرو سیماندام دختری در کنار مادر روزگار ننهاده بود سوداگر نوبتی ببصره رفت و بحسب اتفاق زنی کرد آنگاه هر سال ببصره رفتی و چهار ماه توقف نمودی زن بغدادی دانست که شوهرش را در بصره خانهٔ پیدا شده است و منکوحهٔ مجدد بهمرسیده صبر کرد تا سوداگر از بصره ببغداد آمد آنگاه تفحص آشنایان شوهرش که در بصره مقام داشتند شنیده از زبان آن جماعت نامهٔ بشوهرش نوشت مضمون آنکه زوجه تو که در بصره بود وفات یافته و اموال بسیار از وی مانده و بحکم میراث نصفی از آن اسباب بتو میرسد باید که زودتر باینجانب آئی و این مکتوب را شخصی بخواجه داد خواجه بر مضمون مکتوب اطلاع یافت اضطراب نموده ارادهٔ سفر بصره کرد زن با او عتاب نمود که مگر در بصره زنی کردهٔ و دل از ما برداشته و بر او افکندهٔ که اینهمه میل بسفر بصره داری خواجه گمان میبرد که زن بصری مرده است بجهة تسلی منکوحه بر زبان آورد که هر زنی که من دارم بجز تو بسه طلاق زن گفت طلاق دادی بنشین که زن بصری نمرده است و این حیله را من ساخته بودم
حکایت: آوردهاند که در ولایت هند پهلوانی بود
که بشجاعت و مهابت در السنه و افواه سایر و دایر بود و رای هند او را تعظیم بیش از پیش میکرد، و این پهلوان زنی داشت که شعاع جمالش چراغ بزم خورشید افروختی و طرهٔ مشکبویش شب هجران را سیاهی و درازی آموختی پهلوان چنان شیفتهٔ حرکات او بود که مزیدی بر آن تصور نتوان کرد و از غایت غیرت که آن لوازم محبت است روا نمیداشت که باد بر زلف او وزد.
نخواهم بگذرد باد بهاری از سر کویش که ترسم بوی آن گل گیرد و غیری کند بویش بحسب اتفاق پادشاه پهلوان را بمحلی فرستاد زنش بر دریچهٔ انتظار نشسته در شارع نظر میکرد ناگاه جوانی نوخط نیکوصورت متناسب الاعضاء از برهمنان آن دیار چادری سفید بر خود پیچیده از پای آن دریچه میگذشت زن پهلوان در آنوقت تنبول در دهان داشت آب دهان در آن چادر سفید انداخته برهمن ببالا نگریسته ماهی دید که از افق دریچه طالع شده شفق از دهان میانداخت و خورشیدی مشاهده نمود که از مروارید دندان لعل آبدار میپاشید برهمن با او گفت که مهم براهمه بجائی رسیده که زنان آب دهان خویش بر ایشان اندازند و کتاره از غلاف کشیده آهنگ قتل خود کرد و قاعدهٔ کیش آن بدکیشان اینست که چون برهمنی بواسطهٔ ایذای شخصی کشته شود خاندانی را مستأصل سازند و دودمانی را براندازند و چون زن حال بدان منوال دید برهمن را بلطایف- الحیل بمنزل آورده بقدم استغفار بایستاد و گفت که بیقصد جرمی از من در وجود آمده از راه کرم عفو کن و بغرامت آن حرکت از نقود و نفایس هرچه خواهی بستان برهمن قبول نکرده کتاره از دست ننهاده و زن در تضرع و تخشع مبالغه کرده برهمن گفت اگر مرا بگلستان وصال خود راه دهی این خار از دلم برآید و الا بنوک خنجر خونریز سینهٔ خود بشکافم و بعد از من ترا نیز زنده نگذارند زن چون چاره بجز مطاوعت ندید بصحبت او تن در داد روز دیگر که برهمن از پیش او برفت زن همسایه که از صحبت واقعه مطلع شده بود نزد دختر آمده گفت این چه رسوائی و فضیحت است و این چه نااهلی و غرامت که بمصاحبت گدائی تن دردادی معارف و بزرگان دهر از عشق تو بیقرارند اکنون یکی از امیرزادگان که در حسن صورت و صفای سیرت در میان اکابر هند ممتاز است و از هوای تو دست بر سر مانده و پای در گل اگر باختلاط او راضی شوی از تو ممنون گردم و الا نزد شوهرت قضیه برهمن را تقریر کنم زن ناچار بصحبت آن جوان راضی شد بخانه همسایه رفت و عاشق بیچاره که مدتها آرزوی وصال او داشت بخانهٔ او آمده دست در گردن مطلوب حمایل کرد و زمانی دیر بعشرت گذرانیدند مقارن این حال برهمن را هوای اختلاط محبوبه آمده بدر وثاق پهلوان آمده فریاد زد کنیزکان در باز کردند برهمن چون محبوب را ندید آغاز فضیحت کرده عربده ساز نمود کنیزکان خاتون را خبردار کردند بیچاره متحیر مانده زن همسایه جوان را ساکن ساخته از خوف رسوائی بخانه آمده و چون چشم برهمن بر وی افتاد تازیانه بدست آورده او را در لت کشیده که در این وقت کجا بودی مقارن حال پهلوان از محلی که رفته بود مراجعت نموده برهمن متحیر شده با او گفت تدبیر من چیست زن گفت همچنین مرا میزن و چون از تو پرسد که این چه کار است بگو که او را دیو گرفته است و من او را افسون میکنم و برهمن همچنان زن را میزد تا شوهرش درآمده صورت حال پرسید گفتند که در غیبت تو او را دیو گرفته است و این برهمن را بجهة افسون آوردهاند و برهمن لحظهٔ لب خود جنبانیده و تازیانه بکار برد و بعد از آن از نزد معشوقه جان بسلامت بیرون رفت هر گاه زن را هوای برهمن بر سر آمدی خود را مجنون ساختی و شوهرش را بطلب برهمن فرستادی و او را بمنت بسیار حاضر کردی و زر و خلعتش دادی تا افسون محبت بر آن دیو- فعل پریچهره خواندی و بیچاره شوهر که دعوی غیرت میکرد بقیادت تن درداد
بیوفائی و مکر و کید و غرور اینهمه از خصال زن باشد مرد اگرچه پلنگ بند کند همچنان در جوال زن باشد
حکایت: آوردهاند که در یکی از بلاد هند زرگری بود صاحب ثروت
و پسری داشت بغایت لطیفطبع و زیباروی و بجهة پسر خود دختری در غایت صباحت دیدار و ملاحت گفتار بحبالهٔ زوجیت درآورده بود و این دختر بر شوخی و رعنائی و مکر و تزویر آنچنان بود که ابلیس سبق پیش او خواندی روزی جوانی را در گذری نظر بر آن دختر افتاد سلطان محبتش را در مملکت دل فرود آورده حکایت عشق و محبت خود پیش عجوزی که در عالم فسق و فساد خطبهٔ قیادت بنام او بود بازگفته درمان درد خود از او طلبیده هدیهٔ چند جهت او فرستاد زال قدم در راه نهاده بوثاق زرگر آمده با دختر آغاز مکالمه نموده سرپوش از سر طبق برداشت و ماجرای بیدل با دلدار بازگفت زن خود را خشمگین ساخته فرمود تا کنیزکان یک نیمهٔ روی زال را سیاه کردند و او را بضرب چوب گرفتند پیرزن در باغ میدوید و کنیزان از عقب میتاختند و چون زال راه خلاص و مناص مسدود یافت از راه آب بیرون رفت و صورت قضیه نزد جوان بیدل تقریر نمود و آیت یأس بر وی خواند جوان گفت که اگر محبوبهٔ من میخواست که زال را تأدیبی نماید و او را رسوا کند بایستی که تمام روی او را سیاه سازد و چون نیمهٔ روی او را سیاه کرده و او را از آن مخرج آب از باغ بیرون کرده همانا این معنی اشاره بدانست که در شبهائی که مهتاب نباشد و جهان از ظلمت سیاه بود از رهرو آب بباغ آی پس صبر کرده تا اوایل ماه رسیده و در اول ماه شبی که بغایت سیاه بود از مخرج آب بباغ دلدار درآمده دختر منتظر میبود چون جوان بباغ درآمد فی الفور خود را باو رسانیده و از وصال یکدیگر بهرهمند گشتند شبی دیگر باز جوان بباغ رفته ببهانهٔ که میان ایشان بود دختر همه شب گوش براه میداشت چون از آمدن اطلاع یافت از کنار شوهر برخواسته بباغ رفت و ساعتی دیر ماند زرگر از عقب دختر رفته دید که در پای درختی با غریبی خفته است زرگر ترسید که اگر بیمحابا پیش رود آن مرد بیگانه از بیم خود زخمی بر وی زند بازگشته هیچ نگفت روز دیگر صورت حادثه را با پسر بیان نمود پسرش گفت دوش زوجهٔ من تا صباح در بر من خفته بود و از این نوع چیزها مبراست و دامن عصمتش از لوث این افعال معراست شب دیگر زرگر قطعا بخواب نرفت و چون دختر صدای عاشق شنید از جامهٔ خواب پسر زرگر بیرون آمد زرگر او را تعاقب نموده با خود گفت اگر نشانهٔ از او ببرم و پیش پسر برم شاید که سخن من باور کند صبر کرد تا دختر با معشوقه بخفت آهسته آمده خلخال از پای زن بیرون کرد چون دختر دانست که پدر شوهر را از حال او اطلاع پیدا شده فی الحال بجامه خواب شوهر درآمده و او را بیدار کرده که فراش بهار فرش زمردی در صحن چمن گسترده و نرگس و لاله جام و پیاله بر کف نهاده صلای عام دردادهاند و باد صبا نافهای مشک اذفر و بیضهای عنبر تر بر گلستان نثار میکند.
در دست باد عنبر نابست بیقیاس در چشم ابر لؤلؤ شهوار بیکران زلف بنفشه عنبر آن سوده درشکن رخسار لاله لؤلؤ این کرده در دهان در خانه خفتن عیبی تمام است برخیز تا بصحن باغ خرامیم و لحظهٔ در میان چمن باستراحت مشغول گردیم و بدین افسانه و افسون شوهر را بباغ برده در همان موضع که با معشوق تکیه کرده بود بخفت و بعد از ساعتی دختر با شوهر گفت پدرت مگر در حق من بدگمان شده است زیرا که این زمان اینجا آمده خلخال از پای من بیرون برده و من از حرمت او دم نزدم و ترا بیدار نکردم جوان بغرور زن فریفته شد چون بامداد برخواستند زرگر نزد پسر آمده حکایت آن نابکار غدار را بیان نموده نشانه بدو نمود پسر گفت ای پدر گمان بد مبر که در آنوقت او در باغ با من خفته بود و تو نیکو نکردی که بسر بالین ما آمده ما را فضیحت داشتی زرگر چون میدانست که آن طناز پسر وی را غرور میدهد دست از تفحص و تفتیش بازنمیداشت و آن سخن را مکرر میکرد و پسر از وی میرنجید اما هیچ نمیتوانست گفت آخر الامر مقرر بر آن شد که دختر سوگند خورد تا جمال یقین از پردهٔ شک ظاهر گردد در آن شهر حکمای هند طلسمی چنان ساخته بودند مشتمل بر حوضی که چون دو نفر بخصومت آنجا آمدند قاضی که بر لب حوض نشسته بودی فرمودی که هر دو قدم در آب نهاده پیش او آیند تا صادق بکنار رسیدی و کاذب غرقه شدی و چون دختر دید که البته او را سوگند خواهند داد بمعشوق پیام داد که باید خود را دیوانه سازی و در وقتیکه مرا نزد قاضی برند بیکبار درآئی و مرا در کنار گرفته ببوسی جوان خود را مجنون ساخته چون زرگر آن لیلیوش را بخانهٔ قاضی میبرد جوان دیوانهوار درتاخته دختر را در کنار گرفته رویش ار بوسه داد و مردم زرگر او را زده از پیش خود براندند چون دختر بکنار حوض رسید بر زبان آورد که بغیر شوهر و این مرد دیوانه دست هیچ نامحرمی بمن نرسیده اگر دروغ گویم در این آب غرقه شوم و قدم در آب نهاده از حوض بگذشت خلایق بر دختر آفرین کردند و زبان بملامت زرگر گشودند زرگر را از آن غصه خواب در چشم و قرار از دل رمیده همهشب با ستاره راز گفتی و اندیشه کردی و خبر بیخوابی او چنان مشهور شد که بسمع رای رسیده پادشاه او را طلب داشت گفت میخواهم که حراست حرم خویش را بتو تفویض کنم زرگر انگشت قبول بر دیده نهاده آن شب بپاس داشتن اشتغال نمود.
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت شب آهنک بر چرخ گردون بگشت فیلبان خاصهٔ پادشاه را دید که بر پیلی قویهیکل عادی سوار شده از فیلخانه بیرون آمده در زیر حرم پادشاه بایستاد و زن رای از کنار ملک برخواسته بدریچه آمد فیل خرطوم دراز کرده زن را بخرطوم گرفته در پشت خویش نشاند و پیلبان با او مقاربت کرده فیل بار دیگر زن را بخرطوم برداشته بر آن دریچه نشاند، زرگر از مشاهدهٔ آن حال متعجب شده با خود گفت غم خوردن من عبث بوده چه حرم پادشاه را باوجود آنهمه پاسبانان و ملازمان و کمال سیاست و مهابت سلطنت باک نیست اگر زن پسر من آلودهدامان باشد سهلست و همان لحظه بخواب رفت تا چاشت بیدار نشد روز دیگر رای او را طلبیده زرگر ماجرائی که دیده بود بتفصیل نقل کرد رای زن خود را و پیلبانرا سیاست کرده زرگر را از ندیمان خاص بمزید اختصاص داد
حکایت: یکی از اهل سیاحت همیشه تتبع مکرهای زنان مینمود
کتابی در آن باب تالیف کرده بحیلة النسا موسوم گردانیده و همواره بمطالعهٔ آن میپرداخت نوبتی در اثنای سفر بقبیلهٔ رسیده در خانهٔ نزول نموده آن روز خداوند خانه حاضر نبود زنی داشت در غایت ظرافت و نهایت لطافت مهمان بگوشهٔ خانه رفته بمطالعهٔ آن کتاب اشتغال نمود زن آغاز ملاطفت نموده از او سؤال نمود که این چه کتابست که مطالعه میکنی سیاح گفت این کتابیست مشتمل بر حیل زنان زن تبسم کرده گفت مهتاب بگز نتوان پیمودن مکر زنان در حیز بیان نگنجد آنگاه تیر غمزه در کمان ابرو نهاده بر هدف دل او راست کرد و با او از در مصاحبت و معاشقت درآمده مرد را بدو سه کلمه گرم چنان شیفته خود کرد که مزیدی بر آن تصور نتوان نمود در این اثنا شوهرش پیدا شد زن با مهمان گفت بلا آمد همین لحظه کشته گردیم میهمان آغاز تضرع کرده زن گفت در این صندوق درآی مرد بیچاره بصندوق درآمده آن طناز در صندوق را مقفل ساخت و باستقبال شوهر مبادرت نمود او را بوثاق درآورده بعد از لحظهٔ که با او ملاعبت نمود گفت امروز جوانی لطیف ظریف خوشکلام بمهمانی من آمده و کتابی مشتمل بر مکر زنان در دست داشت من خواستم که او را بازی دهم بغمزه باو اشارت کردم مرد بیچاره با وجود آنکه مدتها تتبع مکر زنان نموده بود در دام افتاد لحظهٔ با او درآویختم چون نزدیک به آن رسید که باهم آمیختن دست دهد وصال تو پای در میان آورده و اجتماع بافتراق مبدل گشت مرد چون دیک روئین جوشیدن آغاز کرده و میهمان بیچاره در صندوق این کلمات شنیده وداع روح میکرد چون مرد از روی خشم گفت اکنون آن مهمان کجاست زن گفت در این صندوقست و اینک کلید در باز کن تا بر تو ظاهر گردد مرد پیش از این با زن خود جناغ بسته بود و مدتی هیچکدام بر بردن آن قدرت نداشتند چون صاحب بیت بغایت خشمناک بود کلید از دست زن گرفت و جناغ فراموش کرده زن فی الفور بر زبان آورد که گرو بده که جناغ باختی مرد کلید را بدور انداخته گفت لعنت بر تو باد که این ساعت مرا بر آتش نشانده بودی و از غصه آنکه جناغ باخته بود بیرون رفت زن سر صندوق گشاده گفت ای خواجه بیرون آی و توبه کن که من بعد تتبع مکر زنان نکنی
حکایت: آوردهاند که مردی غیور که تتبع مکر زنان کرده بود
دختری بحبالهٔ نکاح درآورده در محافظت او کمال سعی مینمود و یک لحظه از او غافل نمیبود و این دختر معشوقی داشت که مدتها غایبانه با هم محبت میورزیدند و چون دختر در مضیق حبس افتاد زالی را واسطه ساخته نزد او فرستاد زن پیر از شکاف در خانه پیغام گذارده دختر گفت با او بگوی:
بیا تا بهبینی که من در چه حالم من از موی چون مویه در ناله نالم بدست مردی غیور افتادهام که در آرزو و مراد بر من بسته و پشت امیدم بسنگ جفا شکسته اما حیلتی اندیشیدهام او را بگوی که فردا بگاه بخانهٔ تو آید و تو بر در خانهٔ خویش آب بسیار بریز تا من بخانهٔ تو درآمده مراد او حاصل کنم پیرزن پیغام رسانید و چون سحرگاهی بخانهٔ زال خرامید، دختر با شوهر گفت که آرزو دارم که با تو بحمام روم و لحظهٔ با هم بممازجت و عشرت اشتغال نمائیم و چندان از این مقوله گفت که مرد بیچاره رام شده زن چادر بر سر افکنده با شوهر بحمام روان شد در اثنای راه به در خانهٔ پیر- زن رسید زال چندان آب برهگذر ریخته بود که خاک گل گشته بود هرکه بآنجا میرسید پایش میلغزید زن بآنجا رسیده خود را بعمد بر زمین زد چادرش گلآلود شد شوهرش دست او را گرفته زن برخاست و با شوهر گفت چگونه در بازار و کوچه تردد میتوان کرد تو از این پیرزن که خداوند خانه است التماس نمای تا آب بمن دهد که چادر را بشویم مرد بیچاره بخانهٔ پیرزن درآمده از او آب طلبیده تا زنش چادر خویش بشوید زن گفت من دختران دارم تو بیرون رو و زن را بفرمای تا درآید و چادر بشوید مرد بیرون رفته زن باندرون رفت و پیرزن بچادر شستن اشتغال و دختر با معشوق بمعاشرت و مباشرت پرداخت چون بیرون آمد با شوهر صورت واقعه را گفت و بر زبان آورد کهای خواجه زن را بدین طریق نگاه نتوان داشت یا طلاق ده یا ترک محافظت نما مرد بیچاره دانست که راست میگوید او را طلاق داده دیگر زن نکرد
حکایت: آوردهاند که یکی از علویان حرص و شره تمام داشت
و حکام و لات بسبب نسب او هرچه میکرد از وی میگذرانیدند روزی زنی را دیده او را بخانه تکلیف نمود زن اباء و امتناع نموده گوشهٔ چادرش را گرفته بخانه کشید هرچند آن عورت اضطراب کرد بجائی نرسید علوی کارد کشیده گفت اگر اطاعت من ننمائی ترا بقتل آورم ضعیفه گفت ای سید اگر تو بحرام و زنا با من خلوت کنی و من از تو بار گیرم آن فرزند از روی نسب از کدام طایفه باشد گفت علوی زن گفت ای سید مگر تو از آن علویانی زیرا که این فعل حلالزادگان نیست که از تو صدور مییابد علوی خجل شده دست از او بازداشت و از آن افعال توبه کرد
حکایت: آوردهاند که روزی از عتبة بن علام که از جملهٔ بزرگان دین بود و زهاد ایام
سؤال کردند که سبب توبهٔ تو چه بود گفت روزی براهی میرفتم ناگاه زنی را دیدم که در زیر چادر مانند آفتاب از ورای سحاب میخرامید رشاقت قد و حسن رفتار و حرکات موزون او دل من ربوده روزی بدر خانهاش رفته شمهٔ از حال خویش بیان کردم پرسید که تو مرا در کجا دیدهٔ گفتم در فلان محل سؤال نمود که بر چه چیز من عاشق شدی گفتم دو چشم همچون نرگس تو دل مرا چون لاله پرخون گردانید و غمزهٔ غماز تو مرا چنین شوریده کرد زن گفت زمانی بر در سرای من بنشین تا آنچه ترا آشفته خود گردانیده نزد تو فرستم و زن بخانه رفته کارد در حدقه چشم خود کرده چشم خود را بیرون آورده نزد من فرستاد و پیغام داد که اگر بدین چشمها مفتون گشتهٔ اینک نزد تو فرستادم که چشمی که بنظر شهوت نامحرم آلوده شود در حدقهٔ من چه کار دارد چون آن حالت مشاهده نمودم از خواب غفلت بیدار شده توبه کردم
حکایت: در بعضی کتب مسطور است
که شخصی زن صالحه مستورهٔ که باصلاح حسن و عفاف و جمال جمع داشت در نکاح آورده روزی زن با شوهر گفت تو قدر عفاف و قیمة صلاح من نمیدانی مرد بر زبان آورد که مستوری تو بواسطهٔ عفاف مست زن گفت غلط کردهٔ هیچکس بر محافظت زن قدرت ندارد مرد گفت من ترا رخصت دادم که بهرجا که خواهی بروی و هرچه خواهی کن روز دیگر زن خود را آراسته و از خانه بیرون آمد و هرچند در بازارها تردد نمود هیچکس بوی التفات ننمود آخر روز شخصی گوشه چادر او را گرفته کشید و بعد از آنکه زن متوجه او شد آن مرد هیچ نگفت و برفت زن بخانه آمده صورت حال با شوهر گفت جوان گفت اللّه اکبر بخاطر دارم که در سن صبی روزی گوشهٔ چادر زنی را گرفته کشیدم و همان لحظه پشیمان شده استغفار کردم زن در پای او افتاده گفت راست است که عفاف من بواسطهٔ صلاح تست
حکایت: آوردهاند که در زمان ماضی یکی از طراران جمعی فراهم آورده بقطع طریق اشتغال نمود
و اکثر اوقات فرصت میجست که بارخانهٔ پادشاه را که از شهرها میآوردند بگیرد و همواره دست تعدی باموال شاه و امرای درگاه دراز میکرد روزی اتفاق افتاد که آن عیارپیشه بسبی از اسباب بشهر آمده او را بشناختند ملازمان سلطان وی را گرفته نزد پادشاه بردند پادشاه فرمود تا آن شخص را بدار کردند و با یکی از امرا فرمود تا با چند کس شبها در پای دار پاس جثه او را بدارند که مبادا عیاران جسد سردار خود را بدزدند و چون آن امیر چند شب متعاقب پاس میداشت شبی غافل شده آن عیاران جسد آن مرد را دزدیدند سپهسالار از این قضیه آگاه شده بغایت مضطرب شد چون پادشاه فرموده بود که اگر در حراست تقصیری نماید و جسد دزد را ببرند او را بعوض بردار کند و چون میدانست که شاه مردی متهور جبار است و او را البته خواهد کشت فرار نموده به- گورستانی رسیده در آن شب چراغی دید که بر سر قبری روشن است نزدیک بآن محوطه رفته زنی دید در غایت حسن و جمال و نهایت غنج و دلال بر سر گوری نشسته ناله میکرد سپهسالار چون به آن سرو سیماندام نظر کرد دل از دست داده گفت ای دلربای زیباروی در حسن و خوبی بیهمتائی این چه جای تست سبب چیست که ترک خورد و خواب کردهٔ و درین خاک غمناک نشسته زن گفت شوهری داشتم بغایت مهربان که مرا بینهایت دوست داشتی در این اوقات دست قضا او را از کنار من ببرد و مرا بدست درد ناصبوری و داغ دوری سپرد و اکنون در آشنائی عالمیان بسته و بر سر خاک او نشستهام آن گوهر ناب را در خاک میجویم و این ترانه میگویم.
هرگز که دید روح قدس میهمان خاک هرگز که یافت عقل مجرد میان خاک چون بود جای نکته جان در دهان او پس در چرا نهاد فلک در دهان خاک سپهسالار گفت ای دختر آنچه از تو صدور مییابد بافعال عقلا نسبتی ندارد و خداوند تعالی جل ذکره نکاح را حلال ساخته و ترا در این خاکنشینی نه اجر اخرویست و نه عیش دنیوی اگر شوهر قدیم ترا دوست میداشت شاید که شوهر جدید را نسبت بتو محبت بیشتر باشد.
اگر یک قطره کم شد از سبویت هزاران دجله سر دارد بجویت و چندان از این مقوله سخنان گفت که زن خاطرش مایل بشوهر کردن شده با جوان خوش درآمده و لحظهٔ که اسب طرب در میدان معاشقت تاختند سپهسالار متفکر شده حدیث مهابت سلطان خاطرش را مشوش ساخت زن گفت مگر از وصال سیر آمدی که چنین متأمل گشتی یا ازین مواصلت پشیمان گشتی که پریشان نشستی گفت نی قصهٔ من بغایت دشوار است و شمهٔ از حال دزد و پاسبانی خویش و بیم پادشاه بواسطهٔ فوت جسد او تقریر نمود زن گفت علاج این کار سهلست شوهر من دو ماه بیش نیست که وفات یافته و هنوز نپوسیده او را از قبر بیرون آور و بجای دزد بیاویز سپهسالار را این رای موافق مزاج افتاده فی الفور قبر را شکافته آن بیچاره را از خاک برآورد و با زن گفت آن مرد که بر دار بود ریش نداشت زن ریش شوهر را گرفته یکیک برکند و ذقن آن میت را ساده ساخته باتفاق وی راه برده بر دار کردند و هر دو بخانه رفته مدتی با یکدیگر بسر بردند اتفاقا سپهسالار بیمار شده زن اضطراب بسیار آغاز نهاده گریه و زاری ساز کرد سپهسالار همسایهها را طلبیده گفت ای یاران من از این زن خود التماس دارم که بعد از وفات من این ریش را از زنخ من برنکند و بحال خود گذارد
حکایت: اسحاق موصلی گوید روزی در شهر بغداد بتفرج صحرا و مرغزار و مشاهدهٔ جریان آب زلال و استنشاق نسیم شمال بیرون آمدم
در اثنای راه جوانی دیدم نیکوشمایل و خوشطبیعت اما آثار اندوه از صفحهٔ جبین او لایح و علامات حسن بر نایرهٔ احوالش واضح.
با هرکسی مگوی فغانی که عاشقم این حال خود ز طور تو فریاد میکند از حقیقت حالش استفسار نمودم گفت من پسر فلان سوداگرم پدرم اموال بینهایت داشت و در جوار من مردی بود اراذل الناس دختری بغایت جمیله داشت اتفاقا نظر من بر آن عشوهساز افتاده مرغ دلم بهوای دانهٔ خالش در دام محبت افتاد چون مهم بدشواری انجامید استیلای سپاه عشق در شهرستان دلم از حد تجاوز نمود شمهٔ از احوال خود بیان کردم و از پدر التماس نمودم که من و او را اتصال دهد پدرم زبان بنصیحت گشوده گفت ای پسر آن دختر اصلی مرغوب ندارد و حضرت سید عالم صلی اللّه علیه و اله از تزویج امثال ایشان نهی فرموده است و چون عشق زور آورده بود عنان اختیار از دست برده سخن پدر را بسمع رضا اصغا ننمودم و پدر بنابر رعایت خاطر من او را خطبه کرده اموال بسیار بذل نموده او را بخانه آورد و چون پدرم وفات کرد او را متصرف جمیع جهات خود ساختم باندک زمانی مجموع عروض و نقود را بباد فنا داده هیچ چیز باقی نگذاشت و چون افلاس من ظاهر شد و تنگدستی از حد گذشت خصومت و نزاع آغاز نهاده مرا از خانه بیرون کرد اسحاق گوید گفتم ای جوان بیا تا ترا نزد جعفر بن یحیی برمکی برم و شمهٔ از حال تو تقریر کنم باشد که در شأن تو لطفی فرماید القصه او را نزد جعفر هزار مثقال طلا باو بخشید فرمود که این زن را طلاق ده که قدم او بر تو مبارک نیست جوان چون بخانه رفت زن بخصومت پیش آمده گفت مرا تاب بینوائی نیست همین لحظه موکل دیوان قضا را حاضر سازم و ترا بعلت نفقه و کسوت محبوس گردانم جوان هرچند ملاطفت نمود زن نشنود و ببام برآمد جوان کیسهٔ زر پیش خود ریخته چون نظر آن زن بر زر افتاد فرود آمده اظهار محبت نمود و از گفتههای گذشته استغفار کرد جوان گفت تو از من مطلقه بسه طلاقی زن چون این شنود فریاد برآورد کهای مسلمانان این شوهر ناحفاظ بداعتقاد من مسلمانی را کشته است و زر او را برداشته اکنون میشمارد خلایق به آن خانه رفته جوان را گرفتند بیچاره بر زبان آورد کهای یاران این از فواضل وزیر است و این زن دروغ میگوید اگر باور ندارید مرا بخدمت او برید آن جماعت جوان را بخدمت جعفر آوردند و صورت قضیه بیان کردند جعفر تصدیق جوان کرد فرمود تا آن زن را گرفته هرچه از جوان گرفته بود استرداد نموده تسلیم کردند و با او گفت این زن بر تو میمون نبوده است زیرا که سه چیز است که اگر بر کسی مبارک نیاید تأثیر عظیم کند و اگر میمون باشد آثار نیکو دهد زن و اسب و جامه جوان زن را طلاق داده از آن بلا خلاص شد
زن چو میغ است و مرد همچون باد ماهرا تیرگی ز میغ بود بدترین مرد اندرین عالم به بهین زنان دریغ بود
حکایت: سوداگری صاحب ناموس زنی خواسته و خانه را مستحکم ساخته
ابواب خروج و دخول مسدود گردانید و هیچکس را بخانه خود نمیگذاشت روزی زن با شوهر گفت چرا کار بر من تنگ گرفتهٔ اگر زن نابسامانکار باشد هیچکس را قدرت بر محافظت او نباشد و اگر مستوره بود از این محافظت فایدهٔ متصور نبود شوهر بسخن زن التفات ننموده در آن امر بیشتر سعی کرد زن خواست برهانی بر مدعای خود اقامت نماید و بر شوهر ظاهر سازد که محافظت بیهوده است زالی همسایهٔ او بود که گاهی از شکاف دیوار با او غم دل گفتی روزی با وی گفت که با فلان جوان بگوی که من از آرزوی وصال تو با دیدهٔ پرآب و با جان پرپیچ و تابم.
از درد فراقت ای بلب شکر ناب نه روز مرا قرار و نه در شب خواب چشم و دل من ز هجرت ایدر خوشاب صحرای پرآتش است و دریای پرآب مدتیست که در عشق تو در سوز و گدازم.
دارم سر آنکه با تو در بازم جان گر هست سر منت سری در جنبان زال پیغام به آن جوان رسانید جوان چون آوازهٔ آن دختر شنیده بود بر زبان آورد که با دختر بگوی:
جانی سخن از زبان من میگوئی یا خود ز زبان من سخن میگوئی آن کیست که طالب وصال تو نباشد و بهزار جان خریدار جمال تو نبود.
گر بنقد جان توانستی خریدن وصل دوست طالب وصل تو بودی هرکه جانی داشتی اما شوهر تو بغایت غیور است و از طریق لطف و مردمی دور دولت پایبوس تو چگونه مرا میسر گردد زن گفت سهلست من تدبیری کنم که مواصلت میان ما روی نماید باید که صندوقی ترتیب کنی و با شوهر من بگوئی که من بسفری میروم و صندوقی مملو از نفایس دارم و بهیچکس اعتماد ندارم میخواهم که بودیعت پیش تو بگذارم آنگاه بخانه روی و خود در صندوق بنشینی و غلامان را بفرمائی تا صندوق را بخانهٔ ما آرند چون این سخن شنیده بموجب فرموده محبوبه عمل نموده قصهٔ امانت را با شوهر معشوقه در میان آورد تاجر قبول محافظت آن کرده جوان بخانه آمده در صندوق رفت و غلامان در صندوق را مقفل ساخته بر دوش گرفته بخانهٔ تاجر بردند زن در آن حال پیش شوهر آمده پرسید که این چه چیز است تاجر گفت امانتی است از فلانمرد که بسفر رفته زن گفت غلامان را بفرمای که سر صندوق را بگشایند و ملاحظه نمای که در آن چه چیز است مبادا که فردا صاحبش چیزی دعوی کند که در آنجا نباشد گیرم بقاضی روی و سوگند خوری و خصومتی روی نماید آخر بدنامی روی نماید تاجر غلام خواجه را طلبیده گفت سر صندوق بگشای و بمن نمای که امانت چیست غلام چون آگاه نبود که خواجه در آنجاست سر صندوق را گشاده جوان همسایه سر از صندوق برآورد چون تاجر را بر سر خود ایستاده دید مرغ عقل از دریچهٔ دماغش پرواز کرده چون مدهوشان بر جای خشک گشت زن با تاجر گفت بگذار و برو که این عمل انگیختهٔ من بود و این کار از من صادر شد صورت حال تقریر نموده گفت میخواستم که بر تو ظاهر سازم که اگر زن بدکار باشد هیچکس او را نگاه نتوان داشت اکنون دست از محافظت من بدار و مرا بعفت من بگذار.
هیچ زن را نگاه نتوان داشت ز آنکه ابلیس یار ایشانست در بدی در پناه نتوان داشت ز آن جهت مکر کار ایشانست
حکایت: یکی از ثقات روایت نموده که چند سال متعاقب حج میگذاردم
و زنی نیز دیدم که هر سال حج پیاده میگذارد نوبتی از او پرسیدم که سبب چیست که تو حج پیاده اینهمه میگذاری جواب داد که قصهٔ من دورودراز است و حکایت من بغایت جانگداز، من در آن باب مبالغه نموده و التماس کردم که حال خود تقریر نمای گفت من پدری داشتم که در سلک اعاظم علمای اسفرائین انتظام داشت و بغیر از من فرزندی نداشت و محبت او با من بدرجهٔ بود که هر صباح تا نظر بر روی من نیفکندی بنماز بامداد نپرداختی جمعی از مشاهیر مرا خطبه نمودند قبول نکرد روزی پدرم بمدرسه رفته من ببام برآمدم نظرم بر جوانی نوخط افتاد که ملاحت لبان شکربارش چون فرح غمزدای و صباحت دیدارش چون صبح روحافزای صباحتی که تو داری صباح عید ندارد آفتاب از رشگ جمالش در اضطراب بود و بنفشه سیراب از خط مشکینش در پیچوتاب.
خطی که ز روی یار برخاسته شد تا ظن نبری که خط او کاسته شد در باغ رخش بهر تماشا که جان گل بود و بسبزه نیز آراسته شد چون نظر او بر من افتاد مرغ دلم بهوای وصال او در پرواز آمده عنان خویشتن- داری از دست داده گفتم ای جوان چه شود اگر لحظهٔ بقدم خویش کلبهٔ احسان ما را منور سازی و با ما درسازی جوان قبول نموده به در خانهٔ من آمده من در بگشادم و او را بخانه بردم مقارن حال پدرم بجهة کتابی که فراموش کرده بود از مدرسه بازآمده در بکوفت من از خوف جوان را در خمی بزرگ که در گوشهٔ خانه از غله تهی بود کردم و سر آن استوار ساختم چون پدرم بخانه آمد لحظهٔ توقف کرده بیرون رفت من بر سر خم رفته جوان را دیدم که نفسگیر شده مرده بود متحیر فروماندم و او را از آنجا بیرون آوردم و هرچند فکر کردم که او را چگونه دفن کنم عقلم بجائی نرسید بر پهلوی خانهٔ ما طویلهٔ بود و اسبان خلیفه را آنجا نگاه میداشتند غلامی زنگی در آنجا میبود او را آواز دادم و مبلغی زر بر سبیل رشوه پیش او برده گفتم مرا مهمی چنین روی نموده اگر این مرده را بجائی بری دفن کنی و این سر را فاش نگردانی هرچه خواهی بتو دهم و مدت العمر رهین منت تو باشم غلام را بر سر آن جوان بردم چون نظرش بر آن میت افتاد دست بر سر زده گفت ای خداناترس این خواجگی منست راست بگوی که او را به چه جهة کشتی قسم یاد کردم که من قصد او ننمودهام لیکن معامله چنین بود و صورت واقعه را تقریر کردم غلام گفت همین لحظه خواجهٔ خود را خبر کنم تا ترا ببدترین عقوبتی هلاک گرداند من آغاز تضرع کردم و او را بمال و اسباب تطمیع نمودم گفت ممکن نیست که از سر این ماجرا درگذرم مگر آنکه اطاعت من نمائی چون دیدم که مهم برسوائی انجامد تن در دادم و غلام زنگی همان لحظه بازالهٔ بکارت من مبادرت نموده میت را در جوالی نهاده بیرون برد هر روز که پدرم بیرون میرفت میآمد و مرا رنجه میداشت و بعد از چند روز شبی بعقب درآمده فریاد میزد و مرا طلب میکرد ترسیدم که مبادا آوازه بگوش پدرم رسد بسر دیوار رفتم گفت یاران من هرکدام شاهدی آوردهاند و بزم شراب ترتیب داده من نیز آمدهام که ترا بآنجا برم هرچند عذر خواستم قبول نکرد و گفت اگر سخن مرا نشنوی ترا رسوا سازم گفتم چندان صبر کن که پدرم بخواب رود و چون پدرم بخواب رفت از روی اضطرار از آن دیوار بزیر رفتم جمعی از سایسان را دیدم که مجلسی ترتیب نمودهاند و هرکدام محبوبهٔ آوردهاند بشرب شراب اشتغال دارند چون زنان فاحشه مرا دیدند زبان بطعن و سرزنش من گشوده گفتند آنهمه عفت و ناموس چه بود و اینهمه رندی و بیباکی چیست گفتم ای خواهران سرزنش مکنید روش روزگار غدار اینست.
چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین گهی زین به پشت گفتند شراب خور گفتم مرا معذور دارید هرگز شراب نخوردهام میترسم که بیک دو جرعه بیهوش گردم اما من ساقی باشم گفتند چنین کن پس صراحی و پیاله برداشتم و رطلهای گران بر آن جماعت پیمودم چنانچه همه را بیهوش ساختم کاردی در میان یکی از آن جماعت بود مانند الماس آن کارد را برکشیدم و سر آن طایفه را از ذکور و اناث بریدم و ایشان بیست نفر بودند چون همه را بکشتم بخانه آمدم و صباح هیچکس مطلع نشد که این فعل از که صادر شده در این اثنا شخصی از خویشان پدرم مرا خطبه کرد پدرم قبول نموده مرا با او عقد بست و چون باکره نبودم از فضیحت ترسیده کنیزکی باکره خریدم و مدتی برعایت و تربیت او پرداختم و در شب زفاف نوعی کردم که شوهر مرا شراب بسیار دادند چون وقت خواب آمد کنیزک را طلبیده گفتم حقوق من بر ذمت تو فراوانست و بجهة آن ترا پروردهام که یک ساعت امشب بکار من آئی این جامهٔ من بپوش و نزد شوهر من رو و چون بکارت تو بردارد از نرد او بیرون آی کنیزک نزد شوهر من رفته من منتظر نشستم چون نیمشب شد کنیزک بیرون نیامد من بر سر او رفته گفتم بر خیز و بجای خود رو کنیزک گفت شوهر از منست و تو بکارت بباد دادهٔ میخواهی که بدین حیله خود را سفیدروی سازی حاشا که من از نزد شوهر خود بیرون آیم چون این سخن شنیدم بهر دو دست حلق او را گرفته بیفشردم چندانکه جان بداد آنگاه او را بر پشت بسته در خانهٔ که هیزم بسیار بود انداخته آتش زدم تا خاکستر شد و بعد از مدتی از شوهر طلاق گرفته با خود گفتم بعدد هرکس که کشتهام یک حج پیاده بگذارم شاید که خدای تعالی مرا بیامرزد و اکنون پانزده حج گذاردهام.