زینت‌المجالس/جزء هفت: فصل دو

فصل دویم از جزو هفتم در مذمت خست و دنائت و ذکر بعضی از خسیسان

حافظ ابرو از دعبل خزاعی روایت کرد که او گفت روزی بنزدیک سهل رفته بودم در وثاق او بحثی در میان بود و سخن ما بدور و دراز کشیده سهل از گرسنگی بیطاقت شده ما بر نمی‌خواستیم غلام را گفت اگر طعامی داری بیار غلام کاسهٔ شوربا آورده که خروسی لاغر در آن پخته بودند و چون کاسه در پیش او نهادند قطعه نان برداشته آن مرغ را بگردانید و نیک در او نگاه کرد گفت سر این خروس کجا رفت غلام جواب داد که بینداختم پرسید که چرا غلام بر زبان آورد که گمان من آن بود که تو با کل آن رغبت ننمائی سهل گفت این گمان باطل چرا بردی که سخن در پایهای مرغ می‌رود که چرا انداختی و ضایع گذاشتی فی الواقع به چه جهة آن را نخورم که رئیس اعضاست و مجمع حواس و محل اساس و در اوقات روز و شب خروش خروس بواسطهٔ سر است و دو چشم او که در سر باشد آن را بشراب صافی تشبیه نمایند دیگر آنکه مغز او در وجع ظهر و گرده نافعست و اگر تو از راه حماقت آن را نخوری من ترک آن ننمایم برو و بنگر که کجا انداختهٔ بردار و بیاور غلام گفت بخدای که من نمیدانم که کجا افتاده اگر دانستمی بیاوردمی سهل گفت میدانم که کجا انداختهٔ در شکم انداخته‌ای دعبل گفت با خود گفتم که معلوم نیست که مادر زمانه مانند این مرد لئیمی و خسیسی پرورده باشد و من خود هرگز خسیسی مثل او ندیده‌ام چنانکه گفته‌اند:

از دنائت سرشته پیکر او خست محض پای تا سر او

حکایت: آورده‌اند که در زمان بهرام گور حکیمی بود که در فضل و حکمت یگانه بود

و در دانش و هنر انگشت‌نمای اهل زمانه چون بارها حال او با بهرام گور گفتند بهرام او را بخواند و در امتحان او کوشیده او را در جمیع علوم سرآمد روزگار دید خواست تا وزارت خویش را باو تفویض فرماید باز اندیشید که مهم وزارت شغلی خطیر است همان بهتر که همت او را بیازمائیم تا کجا است روزی او را طلبیده خواست بر خوان نشاند و حکیم در حضور پادشاه یک مرغ بریان را بحرص تمام بخورد و شروع در دیگری کرد بهرام با خود گفت این مرد همتی ندارد و دیگر وی که در حضور من چنین طعام می‌خورد در غیبت من مال مرا چسان خواهد خورد فسخ آن عزیمت نموده او را انعامی فاخر و تشریفات وافر داده بازگردانید

حکایت: در زمانی که فضل ابن معاذ امیر خراسان بود در آن مملکت قحطی عظیم روی نمود

باران از آسمان و نبات از زمین نرست و در آب در چشمها و کاریزها نقصان فاحش ظاهر گشت و عسرت و تنکی بمرتبهٔ انجامید که خلایق جز بر قرص خورشید و ماه صبح و شام نمی‌دیدند و زبان هریک از اهل روزگار باین مقال مترنم:

گرده‌ام خون می‌شود تا گردهٔ از تنور رزق بیرون می‌کشم چون کار خلایق باضطرار رسید آنها که غله داشتند نگاه داشته و جمعی را که قوتی نبود بی قوت نشستند و اهل نیشابور بخدمت کلانتر ولایت رفته التماس نمودند که ما بدر سرای امیر تشریف آورده صورت عجز و اضطرار ما را بر رأی او عرضه دار و درخواست نما که انبارها گشوده غله بمردم فروشد و مقداری غله نیز بخبازان فروشد تا در بازارها نان پیدا شده خلایق را اطمینانی پیدا شود و دیگران نیز در این باب اقتدا بامیر نموده غلات را بفروشند کلانتر نیشابور بدار الاماره رفته بار طلبید و در آن روز فضل بن معاذ بزم شراب با مطربان خوش‌آواز و مغنیان نغمه‌پرواز و لاله‌رویان سیم‌اندام و ماه‌چهرگان دلارام بتجرح اقداح اقراح اشتغال داشت و چون کلانتر بی‌رخصت بمنظری که بارگاه امیر بود شتافت فضل او را مخاطب ساخته گفت امروز محل آمدن تو بخدمت نبود به چه مهم رنجه گشتهٔ کلانتر صورت حال و التماسات رعایا را عرضه کرده فضل بخندید و از آن منظر سر بیرون کرده با خلایق که بر در خانهٔ او مجتمع گشته بودند گفت چون باری سبحانه تعالی رحمت خویش را از شما باز گرفته است مرا رحمت کردن بر شما محض حماقت است بروید و ابلهی مکنید که من وقتی غله خواهم فروخت که عسرت شما بمرتبهٔ انجامد که چنانچه قوم یوسف (ع) ازواج و ضیاع و عقار خود را بمن بفروشید مردم چون این سخن را استماع نمودند در حق او دعای بد کردند زاهدی که در میان قوم بود گفت بشارت باد شما را که فرج نزدیکست چون سخن این مرد بکلام دولت برگشتگان مشابهة تمام دارد و فضل همان شب بخواب مستی فرورفته نیمشب گرسنه شده بیدار گشت و از خوان‌سالار طعام طلبید چون طعام پیش آوردند لقمه در گلویش بسرفید سرفیدنی سخت و هرچند جهد کرد آن لقمه نه بگلو فرورفت و نه از گلو بیرون آمد و همان لحظه جان بداد علیه ما علیه

حکایت: در تاریخ ناصری مسطور است که بعد از فوت سلطان محمود غزنوی

چون پسرش سلطان محمد که ولیعهد بود بر تخت غزنین نشست میان او و برادرش سلطان مسعود مخالفت روی نموده مسعود بقصد برادرش لشکر کشید و چون محمد از توجه برادر آگاهی یافت او نیز با سپاه خراسان و غزنین متوجه گردید و روزی ناگاه بی‌جهتی کلاه از سر پادشاه افتاد عقلا این معنی را بفال بد گرفتند و همان روز قریب بشام علی خویشاوند و جمعی از غلامان خاصه خرگاه سلطان محمد را بهواداری سلطان مسعود او را احاطه گرفته نیل کشیدند و مسعود بغزنین رسیده بر تخت پدر نشست در این اثنا ابو سهل زوزنی که عارض سلطان بود بعرض رسانیده که سلطان محمد مبلغی خطیر از خزانه بانعام امرا و سپاهیان و خواص و ندما داده است و چون او فی الحقیقه پادشاه نبود باید که سلطان اموال را از ایشان استرداد نماید و اگر خاطر انورش خواهد بعد از روزی چند باز به آن جماعت رساند تا از سلطان ممنون گردند مسعود این سخن را باحمد بن حسن میمندی که وزیر پدرش بود و محمد او را گرفته در قلعهٔ محبوس نموده بود سلطان مسعود او را بیرون آورده وزارت خویش را بدو تفویض نموده بود در میان نهاد خواجه گفت فرمان با پادشاه است اما در این باب نظری باید فرمود و صلاح و فساد این مهم را ملاحظه باید کرد و سلطان مسعود بسخن وزیر ملتفت نشده بر عزیمت خویش راسخ گشت خواجه احمد ابو نصر منکانی را طلبیده گفت این جماعت دون همت پادشاه را بر چنین امری تحریص نموده‌اند می‌خواهم که بخدمت پادشاه روی و از زبان من بعرض رسانی که هیچیک از ملوک ماضی بر چنین کاری اقدام ننموده‌اند و این معنی منجر بآن می‌گردد که خاطر ملازمان بارگاه از پادشاه منزجر و متنفر گردد ابو نصر گفت آنچه سلطان محمد بمن داده حاضر است آن را نیز بخزانه‌دار سلطان خواهم سپرد و چون ابو نصر اموالی که نزد او بود بخزانه‌دار تسلیم نموده پیغام وزیر بپادشاه رسانید ابو سهل عارض بسلطان عرض کرد که اگر مجموع مردم بطریقی که ابو نصر عمل نموده ایشان نیز همین شیوه مرعی دارند این اموال بزودی بوصول موصول خواهد شد سلطان بشکار رفته فرمود که ابو سهل در وصول آن سعی نماید ابو سهل محصلان بر خلایق گماشته جمعی که انعامات سلطان محمد را خرج کرده بودند بعقوبات متنوعه شکنجه کرده ایذای بسیار بمردم می- رسانید و بدین جهت خاطرها از سلطان مسعود آزرده شد خلل تمام در اموال و مملکت راه یافت و سلطان مسعود از آن کار پشیمان شده از ابو سهل رنجید و او را از آن منصبی که داشت عزل فرمود و پیوسته بر زبان می‌راند که خدمتکار دون همت پیش تخت پادشاه مباد.