زینتالمجالس/جزء هفت: فصل نه
فصل نهم از جزو هفتم در بیان احوال مردم بداصل بداعتقاد و وجوب احتراز و اجتناب از طایفه جاهل نهاد
مؤلف کتاب «فرج بعد الشدة» قاضی ابو محسن تنوخی روایت کرد که سید حسین بن سید موسی که نقیب النقبای سادات بغداد بود چنین گفت که مرا وقتی مسافری بسیار عزیز رسید که مردی روزگاردیده و گرم و سرد روزگار چشیده بود در آن اثنا بحسب اتفاق دوستی ما را بضیافت طلبیده و ما او را بمرافقت خود دعوت کردیم امتناع نموده گفت من سوگند خوردهام که هرگز بضیافت نروم و هیچ جنازهٔ را تشییع نکنم گفتم سبب این معنی چه بوده است گفت باعث بر نرفتن ضیافتها آنست که نوبتی عزم بصره کردم و بیگاه بشهر درآمدم خواستم که بمنزل دوستی روم مردی دیدم مست که دست مرا گرفته تواضعی که مستان کنند پیش آورده گفت مردی غریبی امشب پیش ما باش و چون بدست او درمانده بودم بالضروره اجابت کردم و چون بمنزل او رفتم جماعتی دیدم که بشرب شراب ارغوانی اشتغال داشتند جوان طعامی پیش آورده من بعد از اکل گوشهٔ یافته باستراحت مشغول گشتم و چون آن جماعت مست شدند هرکس بگوشهٔ رفته و سر بجای پای نهاده در میان آن طایفه پسری نیکوروی بود که بدانهٔ خال طایر دل صید کردی و بزلف زنجیر بند بر پای عقل نهادی چون مستان بخواب رفتند یکی از آن طایفه آمده با آن پسر مباشرت کرده بجای خود رفت بعد از لحظهٔ صاحب غلام که طریق قوم لوط مسلوک میداشت قصد صحبت غلام کرده پسر گفت تو این زمان از من جدا شدهٔ سبب چیست که معاودت کردهٔ آن شخص گفت من در خواب بودم مگر تو این معنی را در خواب دیدهٔ غلام گفت از سر شب تا این زمان مرا تعذیب نمودی و اکنون انکار میکنی مرد دانست که آن فعل دیگری بوده است چون بیکی از رفقا گمانی داشت تیغ انتقام از نیام برکشیده سر آن خاکسار را از تن جدا کرد چون این حالات مشاهده نمودم مانند شاخ بید از باد تند لرزیدن آغاز کردم و چون آن خونریز بجای خود رفته بخفت من از آنجا بیرون آمدم و هنوز صبح صادق طلوع نکرده بود و عالم ظلمانی نورانی نگشته بود از خوف بگلخن حمامی رفته و در دودکش آن پنهان شدم بعد از لحظهٔ سواری بر بام گلخن آمده شمشیر در درون آتش بگردانید و چون من ببالا رفته بودم از آفت تیغ سالم ماندم اما چندان خوف بر من استیلا یافته بود که بیم آن بود که بیهوش شوم و از بالا بزیر افتم ناگاه دیدم که چیزی در درون آتشگاه افکنده بازگشت بعد از لحظهٔ فرود آمدم تا بنگرم که چه چیز بود که سوار آنجا انداخت چون نیک نظر کردم عورتی کشته دیدم در چادرشبی بسته و خلخالهای طلا در دست و پای داشت و میدرخشید خلخالها را بیرون کردم و با خود گفتم سبحان اللّه امشب چه صورتهای عجیب و واقعههای غریب پیش میآید آنگاه از آنجا بحمام رفته غسل مس میت کردم و چون بیرون آمدم صبح دمیده بود شکرها گفتم که از بلاها خلاص گشتم نماز صبح کرده بخانهٔ دوستی رفتم و او بقدوم من استبشار بسیار نمود چون نشستم آن خلخالها را از آستین بیرون آوردم و چون نظر او بر آن خلخالها افتاد پرسید که اینها را از کجا آوردی من صورت حال بالتمام بیان نمودم و چون حدیث قتل زن شنید بیآرام شده و بخانه درآمد و بیرون آمده گفت اگر قاتل زن را بهبینی میشناسی گفتم بآواز احتمال دارد میزبان فرمود تا غلامان طعام حاضر سازند و خدم خود را احضار فرمود و در آن میان جوانی لشکری بود با او آغاز سخن کرده از وی سؤالات نموده او جوابها گفت میزبان از من پرسید که اینست گفتم آواز این بآواز آن مشابهتی دارد باقی خدا داند و چون از طعام فراغ روی نمود شراب ارغوانی حاضر کردند و اقداح گران به آن جوان دادند تا مست طافح شد میزبان برخواسته سر او ببرید و گفت آن عورت مقتول خواهر من بود که به این جوان بدنام شده بود و از بیم من او درنمیآمد و آخر هر دو کشته شدند و اکنون یاری ده تا او را بموضعی برده دفن کنیم من بالضروره مرافقت کرده تا کشته را دفن کردیم هم از آن اراده ببغداد آمده توبه کردم که مدت- العمر بضیافت کسی نروم گفتم سبب امتناع امر تشییع جنازه چه بود گفت نیمروزی از بغداد بیرون آمدم دو حمال دیدم که جنازهٔ میبردند گفتم که شاید جنازهٔ غریبی باشد بجهة حصول ثواب گوشهٔ تابوت گرفتم نگاه کردم یک حمال را ندیدم بالضروره تا مقبره رفتم چون جنازه را بر زمین نهادم حمال دیگر از پی حفار رفت و بازنیامد من چون حال چنان دیدم حفار را پیدا کردم چون قبر کنده شد پیش آمد که متوفی را دفن کند سر تابوت برداشته تنی بیسر دید فریاد برآورد تا مردم جمع شدند و مرا گرفته نزد شحنه بردند و شحنه بتخفیف و عتاب با من خطاب کرد که چرا این مرد را کشتهٔ چون من از آن بیگناه بودم روی بآسمان کرده گفتم یا غیاث المستغیثین تو میدانی که من از این کار خبر ندارم بفضل و کرم خویش مرا از این ورطه خلاصی ده چون این مناجات کردم رحمی و رأفتی در دل شحنه ظاهر شده فرمود تا آن جنازه را حاضر کردند بر آن تابوت نوشته بود که این نعش وقف فلان مسجد کرده شد شحنه فرمود تا خادم مسجد را حاضر آوردند از او پرسید که این نعش را از مسجد که بیرون برد گفت جمعی از غربا شحنه پرسید که منزل ایشان را میدانی گفت بلی وثاق آن جماعت را نشان داده شحنه جمعی را به آن موضع فرستاد جمعی غریبان را دیدند که سلاح میبستند تا سفر کنند همه را گرفته پیش شحنه آوردند و شحنه بشکنجه از ایشان اقرار گرفت که آن شخص را آن جماعت کشتهاند آن طایفه را قصاص کرده مرا رها کرد و بدین سبب سوگند خوردهام که دیگر تشییع جنازه نکنم
حکایت: از عبد القیس شاعر نقلست که گفت پدر من غلامی مقبل نام داشت
روزی خیانتی از او در وجود آمده بدان سبب بگریخت دیدند از او اثری پیدا نشد چون پدرم وفات یافت من هنوز خرد- سال بودم چون بسن بلوغ رسیدم هوای سفر کردم و در اثنای مسافرت بنصیبین رسیدم روزی لباسهای قیمتی پوشیده بودم و دستارچهٔ مشحون بدرم و درهم نیز مصحوب خود داشتم ناگاه غلام مقبلنام پیدا شد در پای من افتاده شادمانی بدیدار من اظهار کرد و از حال قبایل و اقارب من سؤال نمود و بر فوت پدرم اظهار تأسف بسیار نموده گفت ای مخدومزاده چون در این شهر غریبی شاید که وثاقی مناسب نداشته باشی بنده منزلی مرغوب دارم و اسباب نشاط مهیا است اگر تجشم نمائی در ملازمت تو باشم من باین سخنان فریفته شده بر ملازمت او روان شدم و غلام راه بیرون شهر پیش گرفته از شهر بیرون رفته بخرابهٔ چند رسید و در میان آن خرابها منزلی معمور بنظرم درآمد بوریائی در صحن آن انداخته و چند مرد مهیب با صورتهای عجیب نشسته و سلاحها در پیش خویش نهاده دانستم که آن جماعت دزدان و طرارانند که در آن موضع مکان ساختهاند با خود گفتم بپای خویش بگور آمدی مقارن وصول من یکی از آن چند نفر برخاسته طپانچهٔ محکم بر روی من زده گفت جامه بیرون کن من جامه بیرون کردم و زری که همراه داشتم تسلیم نمودم ایشان زر را بمقبل دادند که ببازار برده طعامی آورد چون این حالت مشاهده نمودم حیات طبیعی را وداع کردم و از غایت اضطراب بر زبان آوردم کهای جوانمردان شما را از قتل من چه فایده آنچه داشتم بر شما حلال کردم بر جان من منت نهید و نخل حیات مرا که بسی تازه است از بیخ برمیاورید و روی بمقبل آورده گفتم آخر رعایت حقوق پدرم نمای و حق صحبت قدیم فرومگذار آن ناکس التفاتی بسخن من نکرد و با آن جماعت گفت اگر او را زنده بگذارید همه را در ورطه هلاک اندازد و سر ما را فاش گرداند یکی از آن زمره برخاسته کاردی از میان برکشیده قصد من کرد جوانی پاکیزه- صورت نوخط در میان آن طبقه بود نزد او گریخته گفتم پناه بتو آوردم مرا حمایت کن جوان مرا نزد خود خوانده با مقبل کافر نعمت گفت ترک فضولی کن و بسرانجام مهمی که مأمور شدهٔ قیام نمای چون مقبل بیرون رفت جوان بامیر خیل خود گفت این پسر پناه بمن آورده است میخواهم که او را از شر این جماعت نگاهداری آن شخص جواب داد که چون تو او را حمایت کنی هیچکس را حد آن نباشد که بوی تعرضی رساند چون غلام طعام و شراب حاضر کرد جوان از شراب خوردن امتناع نموده چون ایشان تا نیمشب شراب خوردند برخاسته بیرون رفتند جوان در خانه را بسته با من گفت ایمن بخفت که خداوند عز و علا ترا حیاتی مجدد کرامت فرمود و اگر وقتی بما رسی بمکافات آن حق قیام نمائی و نزدیک بصبح از آن خانه بیرون آمدم و از آن شهر سفر کردم
حکایت: آوردهاند که یکی از لشکریان حکایت کرد که نوبتی بسفری میرفتم
و اسبی سواری داشتم و اسباب بسیار در اثنای راه بصومعهٔ زاهدی رسیدم زاهد مرا استقبال کرده بر زبان آورد که شب نزدیک است و در این نزدیکی آبادانی نیست امشب در این صومعه استراحت نمای و فردا بهرجا که خواهی روان شو و من بصومعه نزول نمودم زاهد مرا بخانه برد و اسباب ضیافت حاضر ساخت و اسب مرا بسته کاه و جو در آخورش ریخت و چون از طعام خوردن فارغ شدیم زاهد از هرجا سخنان در میان آورده هنگام خواب بستری برای من انداخته راه متوضا نشان داد و چون بعد از طعام طبیعت اقتضای دفع فضله نمود بمتوضا شتافتم بر در آن خانه بوریائی افتاده بود پای بر بالای آن نهادم احساس آن کردم که زیر پایم خالیست بر زمین اوفتاده کوفته شدم اما چون عنایت الهی و حفظ و حمایت پادشاهی نگهبان من بود عضوی از اعضای من شکسته نشد و زاهد را دیدم از صومعه آمده و سنگهای متعاقب بجانب من انداخته چنانکه اگر یکی از آن احجار بمن میرسید هلاک میشدم و چون حال چنان دیدم بعقب سنگی رفته پنهان گشتم تا زاهد ترک سنگ انداختن کرد و سرما در من اثر تمام کرده برخاستم و حجری عظیم بر دوش گرفته آغاز آمدوشد نمودم چندانکه از آمدوشد عرق از من روان شد و همچنین آن شب را بروز آوردم و چون روز روشن شد زاهد با تیغ کشیده از صومعه بیرون آمده بجستجوی من مشغول شده برخاست و بر فوات جامهای من تأسف میخورد و چون از در صومعه دور شد من خود را بدرون صومعه انداختم و در عقب در متواری گشتم چندانکه او از یافتن من مأیوس شده بصومعه مراجعت نمود و من کاردی با خود داشتم آن کارد را کشیده منتظر میبودم چون از پیش من درگذشت از عقبش درآمدم و چنان کاردی بر پهلوی آن ملعون زدم که تا جگرگاهش شکافت همان لحظه افتاده جان بداد و بصومعه درآمده تفحص نمودم اموال بسیار دیدم که آن زراق شیاد مردم را بدینطریقه بضیافت برده میکشته است و اموال ایشان را تصرف مینموده آنچه از آن اموال میتوانستم با خود برداشتم و باقی را بتدریج نقل کردم و بدان سبب صاحب مکنت و جمعیت شدم
حکایت: آوردهاند که یکی از ملازمان محمد بن سلیمان هاشمی که سپاهیان او را ببددلی و جبن موسوم میداشتند
و جلسای او حدیث شجاعت خود در میان آورده هریک لافی میزدند آن جوان گفت اگرچه شما مرا بغایت جبان و بددل تصور کردهاید اما من از همه شجاعترم گفتند دلیل قول تو چیست جوان جواب داد که بمبلغی شرط کنید و در این شب تار مرا بهرجا که خواهید تنها بفرستید و نشانه بدهید تا در آن محل بازگذارم و برگردم گفتند در بیرون این شهر سردابهاست که کاریزها را حجاج بریده است و شبها مکان دزدان و عیاران و سباع ضاره است بفلان زیرزمین رو و بر کنار آب این میخ را بر زمین کوب و برگرد جوان شمشیری و میخی و تبر و تیشهٔ برداشته در آن شب تاریک که خیال تا بزیارت ضمیر میآمد صد بار راه غلط میکرد.
شبی بود مانند قطران سیاه نه سیاره پیدا نه پروین نه ماه از شهر بیرون آمده بسردابهٔ مقرر رفت و آن میخ را بر زمین کوفت مقارن این حال آواز زنجیری بسمع او رسید چون نیک ملاحظه نمود بوزینهٔ دید که از صاحب خود گریخته بود بوزینه را گرفته خواست که بیرون رود آواز شخصی شنید که با شخصی میگفت عمر عزیز خود در طلب تو بر باد دادم و شبهای دراز تا روز از سودای تو نخفتم و تو بحال من التفات نکردی و مطاوعت ننمودی تا پدر ترا بدیگری نکاح کرد و اگر قبول نمیکردی آن عقد درست نمیبود امشب بقصاص خونی که از دیده ریختهام خونت بریزم ناگاه آواز زنی شنید که از روی تضرع جواب میداد که حیا مرا از عدم اطاعت پدر مانع بود و عفت نمیگذاشت که بحرام با تو دست در آغوش کنم و آن بدیها گناه پدرم بود آن مرد به این سخنان ملتفت نشده خواست که او را هلاک کند جوان بانگ بر وی زده بوزینه را در روی او انداخت و بوزینه در گردنش چسبید جوان از عقبش با تیغ کشیده آهنک او کرد آن مرد دست از عورت برداشته جان بتک پای بیرون برد جوان دست زن را گشوده از حال او سؤال نمود زن گفت من دختر فلانم از اکابر این شهر و این مرد پسر عم من بود بارها مرا از پدر خطبه نمود اما پدرم بمناکحت او رضا نداده به بیگانه عقد بست و این عمزادهام کینه در دل گرفته منتهز فرصت میبود تا بامروز که من با جمعی زنان بتماشای باغ رفته بودم در حین مراجعت با دو مفسد دیگر از کمینگاه غدر بیرون آمده مرا بزور کشیده اینجا آورده میخواست قصد جان من کند خداوند جل جلاله ترا وسیلهٔ حیات من گردانید جوان آن زن را بوثاق آورده شرط از یاران برد و هم در آن شب عورت را بخانهٔ پدرش آورد و مردم بشجاعتش قائل شده زبانها بتحسین وی گشودند و آن مرد پریشان کار مفسد از دیار خود آواره شده ببلای غربت گرفتار آمد
حکایت: قاضی ابو محسن در کتاب «فرج بعد الشده» آورده که من در سنهٔ خمس و ثلاثین و ثلثمأه بمکتب میرفتم
و پدرم قاضی آن ولایت بود و در آن سال مردی وفات یافت چون وارثی نداشت پدرم اموال او را تصرف کرده بر بیت المال فرستاد بعد از ماهی چند دو مرد آمده دعوی وراثت وی کردند و مدتی بدین سبب بخانهٔ ما تردد مینمودند گذر ایشان بمکتبخانهٔ من افتاده همیشه بنزد من میآمدند و از هرجا سخنان میگفتند روزی یکی از آن دو مرد گفت اگر روزی منصب قضا از روی استقلال بتو رسد بمن چه دهی گفتم پانصد مثقال طلا کاغذی پیش آورده گفت آنچه گفتی بخط خود بنویس من بر آن موجب بقلم آوردم بعد از مدتی مدید پدرم قضای اهواز بمن تفویض نمود من به آن ولایت رفته در آن منصب شروع کردم روزی پیری را دیدم که نزد من آمده سلام کرد پرسیدم که از کجائی گفت از بصره از سبب آمدن او استفسار نمودم گفت نزد مولانا حقی دارم بطلب آن آمدهام کاغذی که در مکتبخانه نوشته بودم بدست من داد و محضری دیگر بخط اعیان بغداد بیرون آورده محتوی بر این معنی که فلان از ارباب استحقاقست و اموالی که داشته تلف شده عقار و ضیاع وی در معرض ضیاع آمده اگر در حق او احسانی کرده شود موجب دوام دولت باشد من با او گفتم که مملکت آنقدر وسعت ندارد که الحال این پانصد دینار را نقد توانم داد پیش من مقام ساز تا عملی بتو حواله کنم که این مبلغ از آن شغل حاصل گردد پس یکی از اعمال جلیله باو حواله نمودم و دختر تاجری صاحب ثروت در حبالهٔ زوجیت او درآوردم و او در اهواز ساکن شد و خود را بابو علی صوفی کنیت داده چون چندگاه نزد من ماند اکابر و معارف او را شناختند و شهرت تمام پیدا کرد اتفاقا بعد از سه سال مرا از آن خدمت عزل کرده بدیگری حواله نمودند قاضی مجدد باهواز رفته ابو علی صوفی حقوق نعمت مرا بکفران مقابله کرده بخدمت او شتافته با دشمنان من آغاز دوستی کرده چندان سعایت نمود که مبلغی خطیر مرا زیان رسید بعد از چندگاه نوبتی دیگر آن منصب بمن مفوض شده چون باهواز رفتم ابو علی صوفی با وجود آن همه قصد که در شان من کرد منفعل نشده بملازمت من پیوست روزی او را بخلوتی طلبیده حقوقی که در ذمت او داشتم برشمردم و آنچه از کفران و طغیان و بهتان و غمز و سعایت که از او نسبت بمن واقع شده بود بیان نمودم او بجمله اعتراف نمود از وی پرسیدم که باعث آزار خاطر تو از من چه بود گفت نوبتی کلاهی مروحه صوفیانه بر سر داشتی از تو طلب نمودم بمن ندادی بعد از دو روز آن را بر سر درویشی دیدم بدین جهة از تو رنجیدم گفتم سبحان اللّه اصل بدنژاد لئیم این کند که بواسطهٔ مقداری کاغذ و کرباس حقوق خدمت صد ساله را هباء منثورا میسازد و دانستم که تربیت نااهلان باعث ملالت و ندامت است.