زینتالمجالس/جزء هفت: فصل هفت
فصل هفتم از جزو هفتم در مذمت غمز و سعایت
در تاریخ ملوک عجم مسطور است که یکی از تجمل و تکبر بنی ساسان آن بود که عوام را از تناول بعضی از طعامها که مخصوص پادشاهان بودی منع مینمودند و اگر بسمع ایشان میرسید که شخصی بتناول آن اطعمه و اغذیه میپردازد او را ایذا میکردند نوبتی مردی از اهل حرفه لشکری را بضیافت برده و در آن باب تکلف بسیار کرده بعضی از طعامها که خاصهٔ کسری بود بمجلس آورد و لشکری بعد از طعام خوردن بخدمت کسری بعرض رسانید که فلان بازاری بر ترتیب طعامهای خاصه جرأت نموده مرا مهمانی کرد، پادشاه در جواب گفت که آن مرد را ملامت خواهیم کرد نه بدان جهة که طعام خاصهٔ ما را خورده است بلکه بدین جهت که با چون تو کافر نعمتی غماز صداقت ورزیده
حکایت: آوردهاند که تاجری غلامی که در معرض بیع آورده بودند خریداری مینمود
صاحبش گفت این غلام هیچ عیب ندارد مگر آنکه غماز و نمام است
ز غمازیست مشک چین سیهروی که از صد پرده بیرون میدهد بوی تاجر گفت این عیب سهل است و غلام را خریده بخانه برد بعد از مدتی روزی خاتون را تنها یافته گفت ای خاتون ترا حق تربیت و اصطناع دربارهٔ من فراوانست و دولتخواهی تو بر من واجب بدان که خواجه از تو سیر شده و ارادهٔ آن دارد که دختری را در حبالهٔ نکاح آورد خاتون از این معنی اندیشناک شده از غلام پرسید که اکنون این درد را چه دوا توان نمود و این حادثه بچه تدبیر دفع توان کرد غلام بر زبان آورد که در این شهر حکیمی است که بافسون مشتری را از آسمان فرود آورد و زهره را در رقص صلاح آنست که با او مشورت کنم و روز دیگر با کدبانو گفت که صورت واقعه را با حکیم گفتم گفت که استرهٔ تیز برداشته موئی چند از زیر گلوی خواجه سترده بمن ده تا افسون کنم که این خیال از دماغ او بیرون رود همان لحظه پیش خواجه رفته گفت مدتیست که از شاخ احسان و ثمره امتنان تو محظوظ و بهرهمندم و حقوق نعمت تو بر ذمت من فراوانست بدان که خاتون با غیری در ساخته است و اسب تعلق در میدان تعشق درتاخته و بنای صبر برانداخته میخواهد که ترا بقتل آورد و بنکاح معشوق درآید و اگر این معنی را باور نداری امروز بخانه رفته خود را در خواب ساز تا امارات صدق سخن بر تو ظاهر گردد خواجه بمنزل رفته سر ببالین نهاده مترصد آن میبود که از زن چه فعل سر زند ناگاه دید که آن عورت با استرهٔ چون قطره آب بر سر بالین او آمد چون خواست که موی بسترد خواجه گمان برد که بقتل وی آمده است لاجرم برجسته بهمان استره سر زن بیچاره را ببرید و خویشان زن از این معنی آگاه گشته خواجه را گرفته بقصاص رسانیدند و خاندانی بسبب غمازی آن غلام نمکبهحرام بر باد رفت
حکایت: آوردهاند که عبد الملک بن مروان منصور دواتدار را وزارت داد
با او گفت که در خدمت ما از سه چیز اجتناب نمای که آنسه خصلت سبب ذهاب عزت تو خواهد بود اول آنکه دروغ نگوئی که دروغگوی در نظرها خوار و بیمقدار باشد دوم آنکه در حضور من زبان بمدح نگشائی که من خود را بهتر از تو میشناسم و بتعریف تو نه شهرت من زیاده گردد و نه مسرت من افزون شود سیم آنکه سعایت کسی نکنی و غیبت سپاهی و رعیت نزد ما نگوئی چه اگر غمازی رعیت کنی و من در صدد ایذا و آزار ایشان آیم دلهای خلایق از من متنفر گردد و اگر از لشکری و امرا بدگوئی خاطر من از ایشان برنجد و ایشان از من خائف گردند و بدین سبب اختلال باحوال مملکت راه یافته افسادها تولد نماید که دست عقل بتدارک آن نرسد
حکایت: در تاریخ ناصری مسطور است که چون عبد الرشید بن سلطان محمود بر مسند سلطنت نشست
یکی از غلامان خود را که موسوم بتومان بود تربیت نموده روز به روز در رفعت درجهٔ او میکوشید تا زمام جمیع مهام در قبضهٔ اقتدار او نهاد و تومان غلامی بود دون همت و ظالم طبیعت سفلهپرور در استیصال اکابر و اعیان کوشیده اراذل و اشرار را مناصب داد از آن جمله ابو سهل زوزنی را معاضدت و معاونت نموده در برابر خواجهٔ نیکو نهاد عبد الرزاق بن حسن میمندی که وزیر بود داشته ابو سهل بانواع مکر و تزویر خواجه را تقریر نموده تومان زبان بغیبت او برگشود و عبد الرشید چون جوانی سادهلوح بود و کارنادیده خواجه را معزول ساخته مصادره فرمود و تومان خطیب لوط را که مردکی شریر و فتان ظالمپیشه بود تربیت نموده منصب صاحب دیوانی مملکت باو داد و خواجه ابو طاهر حسن که از جملهٔ اعیان دولت غزنویه بود بفرمان عبد الرشید در آن اثنا بولایت هندوستان شتافت تا اموال آن مملکت را گرفته بپایهٔ تخت رساند و چون بولایت هند درآمد در هر شهری و قصبهٔ گماشتهٔ از تومان دید که دست تعدی برآورده در تخریب ولایت میکوشید خواجه صورت حالات را در قلم آورده بصاحب دیوان رسالت ابو الفضل بیهقی فرستاد و ابو الفضل حکایت خواجه حسن را بعرض عبد الرشید رسانیده پادشاه تومان را طلبیده او را معاتب و مخاطب ساخت و تومان کینهٔ ابو الفضل در دل گرفته زبان بغیبت او گشود و عبد الرشید از غایت سادگی باخذ و قید خواجه ابو الفضل فرمان داد و تومان بعد از دفع ابو الفضل دست تسلط و استیلا برآورده خطیب لوط را بعمل ولایت نیشابور فرستاد و او در آن مملکت رایت ظلم را برافراشته خلایق را بتعذیب کشید و چون خواجه ابو طاهر حسن بآن مملکت رسید رعایا از خطیب لوط شکایت کردند و خواجه او را طلبیده زبان بنصیحت او گشوده خطیب هم جوابهای زشت و کلمات درشت گفت خواجه حسن بجهة حفظ ناموس خود فرمود تا پای خطیب را کشیده از مجلس بیرون کردند و بعد از او بحبس او امر کرده مردم خطیب دراینباب عرضه داشتی بتومان نوشته و تومان آن مکتوب را بپادشاه نموده گفت خواجه حسن میدانسته که خطیب میداند که او چه مبلغ از رعایا بیوجه گرفته است او را محبوس ساخته ایذا نموده است عبد الرشید بیآنکه بتحقیق آن پردازد، بمجرد سخنان واهی تومان فرمان داد که برو حسن را گرفته مقید ساز و با خطیب نزد من آور تومان بولایت نیشابور رفته سیصد سوار با خود برد و خواجه حسن را گرفته زنجیر کرده خطیب لوط را از حبس نجات داد چون بسه منزلی غزنین رسید ناگاه خبر رسید که طغرل کافر نعمت عبد الرشید را کشته بجای او نشست سواران که همراه تومان بودند نزد خواجه حسن آمده زبان بمعذرت گشوده گفتند امروز فرمان تراست هرچه گوئی چنان کنیم خواجه فرمود این بند را از پای من برداشته بر ساق تومان نهید لشکریان تومان را بخواری از اسب کشیده و بند کرده خطیب لوط را نیز با متعلقانش مقید ساخته بر شتران نشانده بغزنین آوردند و اینهمه بلاها که بعبد الرشید رسید بجهة آن بود که لوحی ساده داشت و هر نقش که غمازان طلب میکردند بر آن مینگاشتند.