زینتالمجالس/جزء پنج: فصل نه
فصل نهم از جزو پنجم در فواید مشورت با صاحبان فطنت سلیم و خداوندان طبیعت مستقیم
آوردهاند که چون زید بن امام موسی بن جعفر در طبرستان خروج کرده حسن ابن سهل لشکر بجانب او کشیده بعد از محاربات زید اسیر سر پنجهٔ تقدیر شد حسن خواست که او را بکشد لاجرم امرای سپاه را جمع آورده در ابقا و افنای او با ایشان مشورت نمود قثم بن جعفر برخاسته گفت ای امیر او را سیاست کن اگر در آن باب وبالی باشد بگردن من حسن بن سهل سیاف را طلبیده بر آن فعل شنیع جازم شد و در این اثنا حجاج بن خثیمهٔ بصری که از معارف بصره بود و با حسن اعتقاد و بزیور علم و فضیلت متحلی بود برخاسته گفت ایها الامیر چون بامرای خود مشورت نمودی سخن هرکس را مشنو و هرکدام رای که در نظر تو صایبتر نماید بدان عمل نما حسن گفت رأی تو دراینباب چیست حجاج گفت امیر المؤمنین ترا بکشتن زید امر کرده حسن گفت نه پرسید که در وقتیکه باینجانب آمدی پرسیدی از او که اگر زید را بگیرم بکشم حسن گفت نه حجاج بر زبان آورد که این مرد پسر عم امیر المؤمنین است اگر تو بیاجازت وی بقتلش رسانی شاید که بر تو اعتراض کند که چرا بیامر من بر چنین امری اقدام نمودی آنگاه چه جواب گوئی مگر حال جعفر بن یحیی برمکی بسمع امیر نرسیده حسن سؤال نمود که قصه جعفر بن یحیی چگونه بود حجاج گفت هرون الرشید عبد اللّه افطس را که علوی بود بدست جعفر بن یحیی داد تا بمحافظت او قیام نماید جعفر بقتل او اقدام نموده سر او را نزد هرون فرستاد و چون هرون بر برامکه متغیر گشت مسرور خادم را فرستاد تا سر جعفر بن یحیی را بیاورد با مسرور گفت اگر پرسد که جریمه من چیست بگوی که من ترا بقصاص پسر عمم افطس میکشم که تو بیامر بقتل او مبادرت نمودی اکنون تو چگونه ایمن توانی بود و بر این حرکت جرأت توانی نمود حسن این سخن شنیده در حق حجاج انعام فرمود و از او منتها داشت و زید را از حبس بیرون آورده در حق او خدمتها کرد و او را نزد مأمون فرستاد
حکایت: آوردهاند که ابو جعفر منصور چون پسر خود مهدیرا ولیعهد ساخت
مهدی بن منصور عیسی بن موسی را تربیت نموده بمزید تقرب خویش مخصوص گردانید و چون منصور بر عم خود عبد اللّه بن علی دست یافت او را بعیسی سپرد و در وقتیکه منصور متوجه مکه شده بود با عیسی گفت دل را از مهم عبد اللّه فارغ گردان و در غیبت منصور عیسی خواست که بقتل عبد اللّه بن علی اقدام نماید با یونس بن ابی فروه مشورت نمود یونس گفت زنهار که بر این حرکت جرأت ننمائی چه مراد خلیفه آن بود که ترا بقصاص عبد اللّه بکشد صلاح تو در آنست که عبد اللّه را محافظت نمائی تا هرگاه که او را از تو طلب نماید تسلیم کنی عیسی بمقتضای رأی یونس عبد اللّه را نگاه داشت و چون منصور از حج مراجعت نمود تصور نمود که عیسی بقتل عبد اللّه پرداخته خواست که او را نیز از میان بردارد بنابراین خویشان را تحریک کرد که زبان بشفاعت عبد اللّه گشودند آنگاه عیسی را طلبیده گفت عشایر و اقارب من در باب عمم عبد اللّه شفاعت میکنند و من جریمه او را بایشان بخشیدم عیسی گوید پیش رفته آهسته گفتم ای امیر المؤمنین اگرچه من عیسیام اما عیسی بن مریم نیستم که قدرت احیای اموات داشته باشم نه تو مرا بقتل عبد اللّه امر فرمودی منصور آواز بلند کرده گفت بر من افترا میکنی حاشا که من بر قتل عم خود فرمان داده باشم پس رو به بنی عباس آورده گفت عیسی بر قتل عبد اللّه اقدام نموده اکنون شما میدانید اگر خواهید از او عفو فرمائید و اگر قصاص کنید مختارید ایشان در من آویخته گفتند قصاص میکنیم و مرا بیرون کشیدند گفتم ای یاران عبد اللّه زنده است و من مکروهی باو نرساندهام فی الحال ایشان را بمنزل برده عبد اللّه را تسلیم ایشان کردم و ببرکت رأی صواب یونس از بلیهٔ چنان خلاص یافتم.
مشورت بر سر صواب آید در همه کار مشورت باید کار آنکسکه مشورت نکند نادره باشد ار صواب آید
حکایت: صاحب جامع الحکایات گوید منصور بن نوح وزیری داشت موسوم بعبد اللّه
که از کفات زمان گوی سبقت میربود اما در حبیب السیر مسطور است که وزیر منصور بن نوح ابو علی محمد بن احمد بلعمی بود که مترجم تاریخ طبریست بالجمله بنابر قول صاحب جامع الحکایات بعد از فوت منصور بن نوح نوح بن منصور متصدی امر سلطنت شده میخواست که عبد اللّه را عزل کرده ابو الحسن عتبی را بآن منصب تعیین نماید جمعی از امرا بعرض رسانیدند که رسم ملوک ماضی آن بوده است که با امرای صاحب- اختیار در باب عزل امرا مشورت مینمودند و امروز ابو الحسن سیمجور مقدم این دولتست در این معنی از او طلب مشورت باید نمود پس نوح فرمود تا با ابو الحسن نامهٔ نوشتند و در آن باب با او استشاره کردند ابو الحسن در جواب نوشت که وزارت منصبی خطیر است و نظام ملک و فراغ سپاهی و رعیت منوط و مربوط بتدبیر صایب وزیر است و عبد اللّه در این خاندان حقوق خدمت فراوان دارد ابو الحسن عتبی اگرچه مردی کامل و فاضل است اما جوانست و بتجربهٔ روزگار مهذب نگشته است اگر آن شغل هم بعبد اللّه مقرر دارند بصواب اقرب خواهد بود و چون جواب ابو الحسن سیمجور بامیر نوح رسید بر رأی خویش استبداد نموده امر وزارت را بابو الحسن عتبی مفوض داشت و ابو الحسن در حل و عقد و قبض و بسط و رتق و فتق مهمات مراد خویش در پیش گرفت و بسبب آنچه شنیده بود که ابو الحسن دربارهٔ او چه اشارت کرده شب و روز بمثالب و مساوی ابو الحسن سیمجور، زبان میگشود و تزویرات میپرداخت تا کار بجائی رسید که امیر نوح سیمجور را از امارت خراسان عزل نموده و آن منصب را بحسام الدوله تاش داد و حسام الدوله غلام پدر ابو الحسن عتبی جعفر بن عیسی بود و جعفر بن عیسی او را بر سبیل پیشکش بامیر منصور بن نوح داده و ابو الحسن عتبی نامهٔ مشعر بر عزل سیمجور نوشته سخنان درشت در او درج کرد و باحمد فارس داده بخراسان فرستاد چون احمد به نیشابور رسید در روزی که ابو الحسن سیمجور در دیوان مظالم نشسته جمیع معارف و اکابر خراسان حاضر بودند بر بلندی رفته نامه را بخواند سیمجور از استماع این کلمات متأثر شده گفت ما را ضرور نیست که تحمل سفاهت عتبی کنیم و احتیاجی بمطاوعت آل سامان نداریم من امیر و پسرم سپهسالار و این کار بما اولیتر است که مردان کار و خزاین بسیار داریم و فرمود تا احمد فارس را گرفته محبوس گردانیدند و نماز دیگر از آن حرکت پشیمان شده صاحب اخبار را طلبیده گفت قضیهٔ امروز را نوشتی گفت بلی صباح قاصد روانه شد گفت اکنون بنویس که ابو الحسن میگوید من بندهٔ این دولت و پروردهٔ این خاندانم و بساحل حیات رسیدهام و در این وقت خلاف از من نمیآید اما بایستی که حرمت ما نگاه دارند و احمد را بفرمایند تا آن مکتوب را در خلوت بر من خوانند تا موجب خجالت من نگردد و صاحب برید بر این جمله نامهٔ در قلم آورده سیمجور نیز عرضه داشتی قلمی نموده احمد فارس را طلبیده گفت بایستی که ادب مرا رعایت نمائی و در میان خلایق مرا خجل نسازی من گرفتم که ترا برسالت فرستادند تو از موسی بهتر نیستی و من از فرعون بدتر نیستم که خداوند جل جلاله در حین ارسال موسی با او خطاب فرمود که با فرعون نرم سخن گوی احمد گفت ای امیر «المأمور معذور» و مرا دراینباب معذور دار که مأمور بودم ابو الحسن او را تشریفات داده به بخارا فرستاد و معذرت سیمجور عز قبول یافته فرمان شد که بسیستان رود که آن ولایت را باقطاع او مقرر دارند ابو الحسن از نیشابور به نیمروز رفته چون این خبر بصاحب عباد رسید گفت در خراسان زلزلهٔ شد که هیچکس او را فرونتواند نشاند و بعد از آن دولت بنی سامان روی در انحطاط نهاده روز به روز در تنزل بود تا بالکلیه دولت از خاندان ایشان انتقال یافت و اینهمه از سبب آن بود که امیر نوح رأی صائب پیر کار دیده را وزنی ننهاد و بآن التفات ننمود.
حکایت: آوردهاند که چون ابو جعفر بنای بغداد نهاد
و قصد آنکرد که عمارت کسری را خراب ساخته مصالح آن عمارت را بآنجا نقل نماید در این باب با وزیر خود ابو ایوب قوریانی مشورت نمود وزیر گفت رأی خلیفه صوابست و ابو جعفر خواست که با خالد برمک در این امر مشورت نماید خالد را طلبیده از رأی صایب استطلاع نمود خالد گفت این عمارت معجز حضرت رسالت است تا خلایق بدانند که قوت دین محمدی صلی اللّه علیه و اله در آن مرتبه بوده که امت آن حضرت بر خداوندان این عمارت استیلا یافته دیگر چندان زر در کندن و نقل کردن مصالح آن صرف شود که بمصالح جدید مصروف توان داشت ابو جعفر این سخن را بابو ایوب وزیر گفته ابو ایوب گفت او تعصب مجوس میکند و نسب او مقتضی دینست منصور باشارهٔ وزیر شروع در تخریب عمارت کسری کرده چون ملاحظه نمود که آنچه صرف میکند در کندن و نقل نمودن مصالح زیاده از آنست که بمصالح جدید مصروف میگردد خواست که ترک آن کند بار دیگر خالد را گفت بجهة آنکه رأی صائب تو بر من ظاهر شد ترک تخریب عمارت کسری کردم خالد گفت ای امیر چون در تخریب شروع کردی اگر مجموع خزاین تو در آن صرف شود ترک آن مکن چه مردم خواهند گفت پادشاهی عمارتی ساخته خلیفهٔ آن را ویران نتوانست کرد
حکایت: آوردهاند که فضل بن سهل وزیر مأمون اگرچه بزیور فضل و کفایت آراسته بود
لیکن یک عیب داشت که بغایت مستبعد مینمود و عاقبت خود را بسبب لجوج بباد داد از آن جمله روزی مأمون بر بام کاخی رفته جمعی از خواص در خدمت او ایستاده بودند ناگاه گردی برخاست و سواری بسیار پیدا شد مامون پرسید که لشکر به چه سبب سوار شدهاند گفتند کوکبهٔ وزیر است که بدرگاه میآید و فضل با ده هزار سوار بدرگاه میآمد و با پنج هزار سوار بازمیگردید مأمون از آنجا که توهمات ارباب دولت باشد از مکنت وزیر اندیشناک شده صاحبخبران فضل که ایشان را بخدمت مأمون بازداشته بود که هرچه بر زبان مأمون گذرد باو رسانند این قصه را بفضل رسانیدند روز دیگر فضل با مأمون گفت که مشایخ و معارف مرو آمدهاند و از غلامان امیر گله میکنند و میگویند که ایشان بر بام کاخ آمده در عورات مینگرند خصوصا جمعی پیشخدمت از حرمهای مردم را بدنام میسازند امروز هنگام استمالت رعیت است خلیفه این جماعت را ادبی فرمایند تا رعیت متفرق نشوند و رعیت خراب نگردد پس سلاحداران را اشاره کرد تا غلامان را دست گیرند و بیرون برده هریک را صد تازیانه بزنند آنگاه فرمود تا ندا کنند که هرکه رعیت را برنجاند سزای او این باشد و هم در آن روز فرمود تا آن کاخ را ویران کردند مأمون آن غصه در دل گرفته او را برانداخت چنانکه مذکور شد